ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_بیست_و_نهم محمد جواد سؤالات زیادی داشت برای همین پرسید: چطور میشه از زمین دری به سمت
#رمان
#قسمت_سی_ام
در بالای کوهی🏔 که آبشار از آن جاری ،بود لانه پرنده ای🐤 به چشم می.خورد. برهان 🕊 گفت باید بریم اونجا. مکثی کرد و ادامه داد: اما تو قدرت بالارفتن از این کوه رو نداری پس به من اعتماد کن و چشمهات رو ببند.
🕊 برهان بدون اینکه منتظر نظر محمد جواد بماند با پنجه هایش بازوهای او را گرفت و از زمین بلند کرد.
محمدجواد که دیگر پاهایش در میان زمین و هوا آویزان بود با داد و فریاد گفت: الان میافتم.....😱😨
کمک! کمک! منو بذار زمین😓😑
🕊برهان با اخم نگاهی به پسرک انداخت و گفت: قرار بود چشمهات رو ببندی. حالا هم سر و صدا نکن... الان میرسیم.
محمدجواد که خیلی ترسیده بود. چشمهایش را بست😑 جیغ میکشید و کمک میخواست 😵😱
آنها از کنار آبشار گذشتند. قطرات آب💦 صورت محمدجواد را خیس کرد و این باعث ترس بیشتر پسرک شد چند لحظه بعد صدای جیغ محمدجواد قطع شد
چون پاهایش به زمین رسیده بود. چشمهایش را آهسته باز کرد در بالای کوه کنار لانهی پرندهی بزرگی ایستاده بود.
سرش را بلند کرد. پرندهای بسیار بزرگتر و زیباتر از برهان پیش رویش بود... 🕊
ادامه دارد.....
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7