ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_سی_ام در بالای کوهی🏔 که آبشار از آن جاری ،بود لانه پرنده ای🐤 به چشم می.خورد. برهان
#رمان
#قسمت_سی_و_یکم
پرنده بالهایی داشت به رنگِ پرهاي طاووسی که محمدجواد در اردوی باغ وحش مدرسه دیده بود.
پرنده در حالی که یکی از بالهایش را بر سینهاش گذاشته بود، به محمد جواد تعظیم کرد، سپس لبخندی زد 😊و گفت سلام.✋ من سیمرغم. به باغ قرآن خوش اومدی🤗
باورکردنی نبود. سیمرغ قصههای پدربزرگ با همان زیبایی و ابهت جلوی چشمش ایستاده بود اما خیلی بزرگتر از تصورش بود.
محمدجواد در حالی که داشت تفنگش را پشت سرش پنهان میکرد گفت: «س... ...... سلام.... من... من محمدجوادم و پشت برهان پنهان شد
سیمرغ گفت: من تو رو میشناسم و مشکلت رو میدونم. محمدجواد سرش را از میان بالهای برهان بیرون آورد و گفت: من مشکلی ندارم من برای حل مشکل حروف اینجاهستم.
سیمرغ نفس عمیقی کشید. چند قدمی از محمدجواد و برهان فاصله گرفت و گفت: مشکل اصلی همینه.
بعد با مکث کوتاهی گفت: ببین عزیزم تو برای کمک به حروف اینجا
نیومدی. تو برای کمک به خودت اینجا هستی....
ادامه دارد.....
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7