ابتدای مراسم صوت زیبای قرآن توسط یکی از گل پسرای هیئت تلاوت میشه ..
حرف از روز پسر که میشه ، هیچکدوم دست از پا نمیشناسن و ذوق زده به افتخار خودشون دست میزنن
عمو فردی نژادشون هم باهاشون راه میان و استثنائاً جبههشون رو به نفع آقا پسرا تغییر میدن !
کل کل همیشگی بین دخترای بامحبت و پسرای عزیز با نتیجه ی مساوی ختم به خیر میشه
بعد از بسم الله العلی الاعلی از زبان مجری ، پسرای مدرسه ی شهید هادی و سایر بچه ها سرود نماز رو به اتفاق همدیگه ، میخونن
دخترکی که لپاش گل انداخته و خوشحالی از سر و روش میباره ، ایستاده دست میزنه و همزمان سرش رو آروم تکون میده
کوچیکترا با تکرار نوای یاعلی و ابراز خوشحالیشون ، تولد امیرالمؤمنین و نورچشمیشون حضرت علی اصغر علیه السلام رو تبریک میگن
#روایت_هیأت ۲
#هیئت_شباب_الحسن_علیه_السلام
#آینده_تو_دستای_شباب_الحسنِ
#میزنم_جار_شباب_الحسنی_ام
#با_افتخار_شباب_الحسنی_ام
یه مادر جوان و مهربون ، پسرکش رو روی کولش گذاشته تا جلو رو به خوبی ببینه و از بهانه گیریش کم کنه
وسط هیاهوی بچه ها و بزرگترهاشون ، نام مولا از زبان ها نمیفته
به قول آقای فردی نژاد :
شکر خدا که نام علی در اذان ماست 💚
ما شیعهایم و عشق علی هم از آنِ ماست
داستان همیشگی وروجک ها با هلیشات و ذوقشون برای اين اختراع بشریت ، همچنان ادامه داره ..
حین مراسم به احکام مرتبط با حجاب هم اشاره میشه
کم کم حاج آقای جعفری تشریف میارن و با بچه ها گرم صحبت میشن
حسابی به آقا پسر خوش خندهای که کنارم نشسته خوش میگذره و صدای خنده های بانمکش به دل میشینه
یه سری از کوچولوها طبقه ی بالای حسینیه رو به حضور خودشون مزین کردن و از اونجا همه ی انرژیشون رو برای برگزاری هرچه بهتر مراسم میزارن
#روایت_هیأت ۳
#هیئت_شباب_الحسن_علیه_السلام
#آینده_تو_دستای_شباب_الحسنِ
#میزنم_جار_شباب_الحسنی_ام
#با_افتخار_شباب_الحسنی_ام
آقای جعفری از بچه محلهای امام رضا علیه السلام و مهمان شبابالحسن ، در ابتدای صحبتهاشون از امام جوادِ جان میگن و دلمون رو با نام ثامنالائمه هوایی میکنن ..
یکی از پدرها رو پاهاش ایستاده ، نوزادش رو تو آغوشش گرفته و با یه لبخند ملیح به اجرای آقا برکت نگاه میکنه
بچههای بامعرفت و حواس جمع ، جای خالی عمو کریمشون رو حس کردن و مدام از احوالش میپرسن ..
آقا برکت اما در عرض چند دقیقه دل بچه ها رو به دست میارن و باهاشون رفیق میشن
دو تا نور چشمیِ دوقلو طبقه بالای حسینیه نشستن و عملیات رد کردن سرشون از بین نرده ها با شکست مواجه میشه ( الحمدالله )
یکی دیگه از این امید به زندگی ها ، گرسنهش شده و از کیف جمع و جور مادرش انتظار سوپرمارکت داره ! 😅
#روایت_هیأت ۴
#هیئت_شباب_الحسن_علیه_السلام
#آینده_تو_دستای_شباب_الحسنِ
#میزنم_جار_شباب_الحسنی_ام
#با_افتخار_شباب_الحسنی_ام
آقای مجتبی کرمی ادامه ی مراسم رو به دست میگیرن و با مخاطبای کوچولوشون نماهنگ ها رو همخوانی میکنن
یکی از آقا پسرای تیم تصویربرداری صد خودش رو گذاشته و غرق در کارش شده ..
خادمای کوچولو هم مدام در حال رفت و آمدن و از الان به خوبی روی مسئولیت پذیریشون کار میکنن
جیغ و دست و کِل کشیدن های حین پخش نماهنگ تکرار میشه ، کم کم آقا سجاد محمدی و عمو حسن رضاقلی هم وارد جمع میشن ..
آقای محمدی بین گل پسرا میایستن و بقیه حظ خوندنشون رو میبرن !
همزمان با قطع شدن ناگهان صدا ، انرژی ها بالاتر میره و نوای رسا و مکرر یاعلی از عمق وجود همه به گوش میرسه
به قول یکی از مادحین بزرگوار با این ذکر یه سفر رایگان از یزد به نجف روزیمون میشه ؛
کم کم به پایان مراسم نزدیک میشیم و هرکسی به یه امیدی حسینیه رو ترک میکنه ..
#روایت_هیأت ۵
#هیئت_شباب_الحسن_علیه_السلام
#آینده_تو_دستای_شباب_الحسنِ
#میزنم_جار_شباب_الحسنی_ام
#با_افتخار_شباب_الحسنی_ام
بسم الله الرحمن الرحیم
روی در ورودی مسجد با شیشههای رنگی ، نوشته ای باعنوان " ادخلوها بسلام آمنین 🦋 " به چشم میخوره ..
آقای بمانی رو به بچهها نشستن و درحال تعریف کردن خاطراتشون هستن ..
دختر خانما با چادرای سفید و مشکی حجاب کردن ، منظم کنار هم نشستن و به ایشون گوش میدن
صدای نامفهوم کوچولوی یکی از مربیهای محترم ، به صدای بقیه غالب شده .. ظاهراً بهونه گرفته و پیِ مادرش میگرده
بالای سر بچهها و در کنار سایر قسمتهای فضاسازی ، تصویر شهید مظلوم و مقتدر ، شهید سلیمانی به چشم میخوره
حین تعریف کردن خاطرات طنز از سمت استاد بمانی ، دختر خانما به همدیگه نگاه میندازن و ریزه ریزه میخندن ☺️
با وجود روزهداری ، بچه ها انرژی خودشون رو حفظ کردن ؛
واکنش بیهوای دخترخانما در جواب صحبت های استاد ، جالبه و ازشون یه تصویر بانمک ساخته ..
یه دریچه ی سبز رنگ از آشپزخونه به سمت داخل مسجد باز شده ، استکانا مرتب توی سینی چیده شدن و انتظارِ اذان مغرب رو میکشن !
پسر کوچولوی همراه مربی هم تشنهش شده و دنبال استکان میگرده
بعد از پایان صحبت آقای بمانی ، بچه ها پراکنده میشن ..
با نزدیک شدن به اذان ظهر ، هرکدوم به ترتیب وضو میگیرن و آماده ی نماز جماعت میشن
همگیشون چادر نمازایی که در دخترونه ترین و رنگی ترین حالت ممکن قرار داره رو سرشون میکنن 🧕 ، سجاده های جشن تکلیفشون رو کنار هم پهن میکنن و منتظر حاج آقا میمونن ..
#روایت_هیأت ۱
#روایت_خونه_تکونی 📿
#روز_اول
هيئت شباب الحسن ع
قبل از اومدن آقای روحانی ، نماهنگ پخش میشه ..
یکی از خدام در تلاشه تا بچه ها رو برای گفتن ذکر "یاعلی 💚 " باهم هماهنگ کنه
بعضاً کیف چادر و سجادهشون رو هم توی دستشون گرفتن و بهش مینازن
یه دختر طناز و ریزه میزه که جزو معتکفین نیست ، مرتب طول و عرض مسجد رو طی میکنه و قصد یکجا نشستن رو نداره
خدام عزیز ، بیمنت برای بچه ها وقت میزارن و قبل از اقامه ی نماز توضیحاتی راجب سایر برنامه ها میدن
همه ی گل دخترا شبیه فرشته ها شدن و برای حرف زدن با خدا لحظه شماری میکنن ..
دختر خانما از شب قبل طرح دوستی ریختن و حالا حسابی باهم گرم گرفتن
بعد از تلاوت قرآن توسط یکی از بچه ها ، حاج آقا میان و نماز جماعت در قشنگ ترین حالت ممکن برگزار میشه
پسر بچه ی معرف حضورتون 😁 ، از بین صفوف نماز جماعت عبور و مرور داره و مدام آبجیش رو صدا میزنه
بین دو نماز ، حین صحبت های آقای روحانی ، بچه ها هم کم و بیش باهم صحبت میکنن
بین اون ها دختر خانمی هست که روسری دوستش رو براش مرتب میکنه و دوستش برای تشکر ، اون رو تو آغوش میگیره ..
کمی بعد تر از نماز ، بچه ها تو گعده های جداگونه گروه بندی میشن ، هرکدوم با مربی های خودشون به درست کردن تسبیح مشغول میشن
مهره های براق و سبز رنگ با بند تسبیح بسته بندی شده به خود بچه ها سپرده میشه تا هنر خودشون رو به نمایش بزارن ..
#روایت_هیأت ۲
#روایت_خونه_تکونی 📿
#روز_اول
هيئت شباب الحسن ع
یه قسمت از مسجد به گذاشتن وسایل اختصاص داده شده ..
گوشه های دیگه ی مسجد با خیمه ی نماز و سنگر مرتبط به شهدا فضاسازی شدن
یکی از فرشته ها تو خیمه نشسته و با زبون صمیمانه و بچگانه ی خودش با خدا گپ میزنه (:
خدام و مربی های محترم حین صحبت با بچه ها حسابی ذوق به خرج میدن و اجازه نمیدن بهشون سخت بگذره
بعد از کار گروهیِ ساخت تسبیح توسط دختر خانما ، خانم دکتر خیلتاش با انرژی مضاعف تشریف میارن
در بدو ورود بچه ها جذبِ خوش رویی ایشون میشن و با میل خودشون پای صحبت های استاد مینشینن
دوستانه های دختر خانما به جد حفظ شده و هرکدوم با رفقاشون یه گوشه نشستن
تسبیح های درست شده ی ساعت قبل ، همچنان تو دست بچه ها میچرخه و هرزگاهی به همدیگه نشونش میدن
بعد از صحبت های خانم خیلتاش ، یکی از دخترای نازنین دکلمه خوانی از قبل آماده شدهش رو ، رو به دوستاش میخونه و بقیه از صدای با صلابتش لذت میبرن
مادرای عزیز مرتب تماس میگیرن و احوال دختر خانماشون رو از مربی ها میگیرن
زمان استراحت میرسه ..
هرکدوم مشغول یه کاری میشن
یکی تصمیم داره نماز بخونه
یکی از کافه کتاب ، کتاب منتخبش رو برمیداره و مشغول خوندن میشه 📚
یکی کم خوابیش رو جبران میکنه تا پر انرژی به بقیه روزش برسه
و یه تعداد مشغول بازی و گپ زدن با همدیگه میشن
قراره خاطرات خوب و جدیدی از این سه روز برای کوچیک ترها به یادگار بمونه ..
#روایت_هیأت ۳
#روایت_خونه_تکونی 📿
#روز_اول
بسم رب الزینـ🖤ـب
سفره ی حضرت رقیه سلام الله وسط مسجد پهن شده
روی سفره رو با پارچه ای مزین به نام این خانم پوشوندن
قبل از شروع عزاداریِ جمع و جور و با اخلاص بچه ها ، هرکدومشون مشغول کارای دیگه شدن
کتیبه ای با نام مبارک مادر سادات و حضرت زینب سلام الله روی دیوار جلویی مسجد ، کنار محراب نصب شده
سه تا کوچولوی بانمک کنار همدیگه روی بالاترین نقطه ی منبر نشستن ، از اونجا بقیه رو با عشق تماشا میکنن و گاهی شیطنتشون نمایان میشه
پسربچه ی یکی از مربی ها فارغ از هیاهوی بقیه یه گوشه از مسجد روی زمین خوابیده و یکی از دختر خانمای معتکف هم از خستگی سرش رو کنارش گذاشته
دخترخانما با چادرای مشکی و حجاب زینبیشون شبیه به ماه میدرخشن
یه حبه قند نیم وجبی مدام از پله های مسجد بالا میاد و هرزگاهی برای مطمئن شدن از وضعیت برنامه ها به طبقه پایین هم سر میزنه
تا شروع مراسم عزاداری ، خانمای مربی دور هم حلقه میزنن و گرم صحبت و یادآوری برنامه ها میشن ، بچه ها هم یکجا نمیشینن و هرکدوم سمت مشغولیات خودشون برمیگردن
شیطنت بچه ها که بالا گرفت ، مداحی پخش میشه و همگی ناخودآگاه زیر لب باهاش زمزمه میکنن
#روایت_هیأت ۱
#روایت_خونه_تکونی 📿
#روز_سوم
هيئت شباب الحسن ع
گل دخترا تو ردیف های مرتب مینشینن و به اتفاق همدیگه قرآن میخونن
رحل و کتاب روی اون ، جلوی هرکدوم گذاشته شده
حبه قند ، دنبال کلید پریز برای روشن کردن چراغ میگرده وقتی عملیاتش با شکست مواجه میشه سراسیمه پیش بقیه دوستاش برمیگرده و خودش رو سرگرم میکنه
کم کم بچه ها برای برنامه ی پایانی آماده میشن و با پایان تلاوت همگانی قرآن کریم ، کتاب ها رو جمع و جور میکنن و توی قفسه ی مربوطهش میزارن
یه تعداد از دخترخانمای ریزه میزه اما پرافتخار ، کنار سفره ی منسوب به رقیه خاتون ، رو به بچه ها میایستن و سرودی رو همراه با حرکات دست برای بقیه اجرا میکنن
بعد از اون ها یکی از دخترای عزیز هنر خودش در دکلمه خوانی رو به نمایش میزاره و بقیه حظش رو میبریم
نازدونه ی یکی از مربی ها بهانه گیری میکنه و ظاهرا حسابی خسته شده
نوبت به سینه زنی میرسه ، بچه ها با دل پاک و نیت صافشون به سینه هاشون میزنن و برای عمه ی سادات عزاداری میکنن
به قول مربی این بچه های معصوم برگزیده های خدان و حالا سه چهار شب از تو آغوش خدا بودنشون میگذره !
ظاهرا خود بچه ها دلشون راضی به تموم شدن نیست و اصرار دارن تا مجدد مداحی پخش بشه
از میونشون دو نفر به هم نگاه دوستانه ای میندازن و انگار از دلتنگی های کم و بیش بعد از امشب به هم میگن
عکس یادگاری آخر از جمع صمیمانه ی حاضر در مسجد گرفته میشه
با نزدیک شدن به اذان ، برنامه هم به پایانش میرسه و هرکدوم برای اقامه ی آخرین نماز از اعتکاف آماده میشن ..
#روایت_هیأت ۲
#روایت_خونه_تکونی 📿
#روز_سوم
بسم رب الحســــعلیهالسلامـــــین ؛
در بدو وورد اولین چیزی که به چشم میخوره یه سری از نوجوون های محجبه و خوش ذوقی هستن که یه گوشه از حسینیه کنار همدیگه نشستن و به دیوار پشت سرشون تکیه زدن
کوچیکترها هم طبق عادت جلو رو پر کردن و هرکدوم با انرژی مضاعف مشغول یه کاری شدن
آقای ابراهیمی در جمع شباب الحسنی ها حاضر میشن
همزمان با خوندن نماهنگ از سمت ایشون ، گروه سرود دختر خانما هم میان ، به ردیف میایستن و به زیبایی تمام اجرا میکنن
هرکدوم چادرای سفید و رنگی جشن تکلیفشون رو سرشون کردن و بهش میبالن
پرچم سه رنگ و پرافتخار کشورمون تو دست بچه ها میچرخه
یه سری از خانما به همراه کوچولوهاشون طبقه ی بالا ایستادن و از اونجا نظاره گر مراسم هستن
نازدونه هایی هم که ظاهرا باهم رفیق جینگن دست تو دست هم ، لبه ی سکوی تکیه ایستادن و به پرچم های تو دستشون فخر میفروشن
#روایت_هیأت ۱ 🎈
#ناخدا_حسین
#هیئت_شباب_الحسن_علیه_السلام
#آینده_تو_دستای_شباب_الحسنِ
#میزنم_جار_شباب_الحسنی_ام
#با_افتخار_شباب_الحسنی_ام
یه مادربزرگ مهربون برای رفتن اذیت میشن ، بلافاصله یکی دو تا از خدام با حوصله و بی منت به ایشون کمک میدن و تا دم در همراهیشون میکنن
بچه ی بانمکی میون جمعیت هست که تو بغل مادرش نشسته ، خوراکیش رو تو دست و نزدیک دهانش گرفته اما انقدر محو مراسم شده که یادش رفته اون رو مزه کنه
یکی از مامان خانما درحال قول دادن به کوچولوشه تا پرچمش رو براش نگه داره و گمش نکنه
میون صحبت ها اسم از ضامن آهو میشه ، دلامون پر میکشه و هوایی میشیم ..
بنر نصب شده ی جلوی حسینیه حسابی به دل میشینه
ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین .. (:
نفر دومی که به بچه ها ملحق میشن آقای بحرالعلومی هستن که از همسایگی آقای امام رضا تشریف آوردن
یه دختر خانم ناز که قرمز تنشه و موهاش رو با سلیقه ی تمام خرگوشی بستن از صدای ایشون لذت میبره و لبخند از گوشه ی لبش نمیفته
آقا پسر حاج آقا گهگاهی یه سر به پدر میزنه و حواسم رو به بانمکی خودش پرت میکنه ..
#روایت_هیأت ۲🎈
#ناخدا_حسین
#هیئت_شباب_الحسن_علیه_السلام
#آینده_تو_دستای_شباب_الحسنِ
#میزنم_جار_شباب_الحسنی_ام
#با_افتخار_شباب_الحسنی_ام
یه دختر خانم نوجوون با قلب مهربون و حس مادرانه دست آبجی کوچولوش رو گرفته و حسابی هوای همدیگه رو دارن ، ظاهراً اجازه نمیدن جای خالی مامان بابا حس بشه
همه ی بچه ها با رنگی ترین لباس ها اومدن اما رنگ صورتی از سمت دختر خانما بر جمعیت غالبه
یه مدح عربی خونده میشه و همگی ازش استقبال میکنن و همزمان صدای کل کشیدن به گوش میرسه
پسر بچه ی ریزه میزه ای میون جمعیت نشسته و از فرط بی حالی دستش رو در حالت اسلو موشن به هم میزنه تا نه خدا رو از دست بده و نه خرما رو !
دقایق انتهایی مراسم قرعه کشی کربلا انجام میشه ، قرار بر این میشه تا یه خانم به نیابت از همه راهی دیار عشق بشن
گریه امونشون نمیده و میگن باید شفای جگرگوشهشون رو از آقا بگیرن
حاج آقا از اولین کاروان دوسال قبل شباب الحسنی ها میگن و خاطرات رو از نو زنده میکنن
کم کم مراسم به انتها میرسه ، همگی بالاجبار و بر خلاف میل حسینیه رو به مقصد بعدی ترک میکنن ..
#روایت_هیأت ۳ 🎈
#ناخدا_حسین
#هیئت_شباب_الحسن_علیه_السلام
#آینده_تو_دستای_شباب_الحسنِ
#میزنم_جار_شباب_الحسنی_ام
#با_افتخار_شباب_الحسنی_ام