eitaa logo
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
4.5هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
322 ویدیو
29 فایل
﷽ +از مغرب‌تاسحرقدم‌میزنیم🌙 ⚠️⇦نشرِ+ بدون حذفID☘(: [صاحب سبک جدیدی از هیئت مجازی] به گـوشیم⇩ payamenashenas.ir/Shabahengam بیسیمچی⇩📞📻 @bisim_chi_shabahengam شهداییمون⇩ @shahrokhmahdi هیئت⇩ @Omme_abeaha فعالیت⇦ تحت نظر امام‌زمان💚
مشاهده در ایتا
دانلود
192K
اپیزود چهارم
192.4K
اپیزود پنجم
192.8K
اپیزود ششم
110.5K
اپیزود هفتم دلشکسته‌ها التماس دعا
پارسال این‌موقع دیگه همه‌چیز تموم شده بود و من غافل همچنان خواب بودم...
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
واکنش‌زائران‌امام‌رضا‌(؏)به‌خبرِشهادت • این کلیپو هرچقدرم ببینی تکراری نمیشه! #مرد_میدان #حاج_قاسم #
هربار این کیلیپو می‌بینم به پهنای صورت اشک میریزم. ای اهل حرم میر و علمدار نیامد... علمدار نیامد...
ارتباط مستقیم با مزار عزیز دل هممون.... هم‌اکنون شبکه ۳ سیما
امشب‌ حال‌هیچ‌کس‌خوب‌نیست‌حقیقتا... اولین ساعات بی حاج‌قاسمه... وجدانانمیتونم‌باکلمه‌هابازی‌کنم‌و قلمبه‌سلمبه‌حرف‌بزنم! حال‌دل‌هیچ‌کدوممون‌خوب‌نیست! فقط‌بگم التماس‌دعا...💔 😭
آه!!! یا امام زمان... الآن که دارم اینو می‌نویسم، اشک دیدمو تار کرده. خیلی با خودم کلنجار رفتم... آخرشم دلم نیومد این عکسو نذارم! خدایا... چه روزایی رو دیدیم ما! هرکی دلش شکست.. التماس دعا.
بیست دقیقه گذشت از انفجار ... از مرگ خونین حاج‌قآسِم... از مرگ خونین ابومھدی... یک سال و بیست دقیقه گذشت . . .
230.6K
مرگِ خونینِ من...کجایی؟ وقتی بوسه انفجار تو تمام وجود مرا در خود محو میکند دود میکند و می سوزاند چقدر این لحظه را دوست دارم. آه... چقدر این منظره زیباست. در راه عشق جان دادن خیلی زیباست. [یادداشت چند ماه قبل از شهادت]
همیشه احساس می‌کنم سردار برای استقبال از زائراش با همین حالت و لبخند مخصوص خودش ایستاده... ولی ما نمی‌ببنیم! • ⇦هرکےالآن‌بیداره‌نمازشب‌یادش‌نره
هدایت شده از ⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
🌱• سلام یاوران شباهنگامے••• داریم! این سری چالشمون رنگ و بوی عجیبی داره. ⇦۱۳/دے/۱۳۹۸، چطور و از کی خبر شهادت سردار دل‌هارو شنیدید!؟⇨ خاطراتتون رو در حد چند خط خلاصه و پر احساس به قلم بکشید.✒️ به احساسی‌ترین نوشته هدیه‌ای ناقابل تعلق می‌گیره. ارسال⇩ @Asheghe_ahlebeit زمان تا سیزدهمین شبِ آخرین دیِ قرن!
هدایت شده از |⚡ #پروژکتورسیاست|
👊🏼 : ✍🏼... روزنوشت یکی از نیرو‌های فاطمیون، روایتی از پنجشنبه 12 دی‌ماه 1398 یعنی آخرین روز زندگی 🌹حاج قاسم سلیمانی دارد. روزنامه «فرهیختگان» این روزنوشت را منتشر کرده است: آخرین روز ... پنجشنبه (۹۸.۱۰.۱۲) [🕖] ساعت 7 صبح / دمشق با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه می‌شوم. هوا ابری است و نسیم سردی می‌وزد. ساعت 7:45 صبح به مکان جلسه رسیدم. مثل همه جلسات تمامی مسئولان گروه‌های مقاومت در سوریه حاضرند ... [🕗] ساعت 8 صبح همه با هم صحبت می‌کنند ... در باز می‌شود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد می‌شود. با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی می‌کند. دقایقی به گفت‌وگوی خودمانی سپری می‌شود تا اینکه حاج‌قاسم جلسه را رسما آغاز می‌کند ... هنوز در مقدمات بحث است که می‌گوید: «همه بنویسن، هر چی می‌گم رو بنویسید!» همیشه نکات را می‌نوشتیم، ولی این‌بار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت ... گفت و گفت ... از منشور پنج‌سال آینده ... از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج‌سال بعد ... از شیوه تعامل با یکدیگر ... از ... کاغذ‌ها پر می‌شد و کاغذ بعدی ... سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک جلسه. آن‌هایی که با حاجی کار کردند می‌دانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع‌کردن صحبت‌هایش را نمی‌دهد، اما پنجشنبه این‌گونه نبود ... بار‌ها صحبتش قطع شد، ولی با آرامش گفت: «عجله نکنید، بذارید حرف من تموم بشه ...» [🕧] ساعت 11:40 ظهر زمان اذان ظهر رسید. با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد! [🕒] ساعت 3 عصر حدود هفت ساعت! حاجی هر آنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم. پایان جلسه ... مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبت‌کنان تا در خروج همراهی‌اش کردیم. خودرویی بیرون منتظر حاجی بود. حاج‌قاسم عازم بیروت شد تا سیدحسن‌نصرالله را ببیند ... [🕘] ساعت حدود 9 شب حاجی از بیروت به دمشق برگشت. شخص همراهش می‌گفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند. حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند. سکوت شد ... یکی گفت: «حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرید.» حاج‌قاسم با لبخند گفت: «می‌ترسین شهید بشم؟» باب صحبت باز شد و هر کسی حرفی زد: «شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه است!»، «حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم» ... حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد. خیلی آرام و شمرده‌شمرده گفت: «میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش. میوه رسیده اگه روی درخت بمونه پوسیده می‌شه و خودش میفته!» بعد نگاهش را بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی‌ها اشاره کرد: «اینم رسیده‌ست، اینم رسیده‌ست ...» [🕛] ساعت 12 شب هواپیما پرواز کرد. [🕖] ساعت 7 صبح جمعه خبر شهادت حاجی رسید. به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم. کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود ...در آن نوشته بود : «مرا پاکیزه بپذیر.» @DownwithIsraeLLL
هدایت شده از |⚡ #پروژکتورسیاست|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👊🏼 😭😭😭😭 سردار عزیز🌹 فاتح قلبها♥️ داغ عظیم نبودنت را چگونه تاب بیاوریم؟😭💔 کوه غم هجرانت را تحمل نتوان کرد🖤 زین غصهٔ عظمیٰ ، کمر تا می‌شود...😭 💔 یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم در میان لاله و گل آشیانی داشتم گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار پای آن سرو روان اشک روانی داشتم آتشم بر جان ولی از شِکوه لب خاموش بود عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم درد بی‌عشقی زجانم برده طاقت ورنه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار پای آن سرو روان اشک روانی داشتم بلبل طبعم کنون باشد زتنهایی خموش نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم در میان لاله و گل آشیانی داشتم🌹🌹😭 خدایا ✨ صبرمان بده. @DownwithIsraeLLL
خاطره‌ی اول • بسم رب الشهدا وصدیقین ساعت ۶:۳۰ روز جمعه سیزدهم دیماه ۱۳۹۸ بود که برای نماز صبح با صدای یک پیامک‌ بیدار شدیم .یکی از دوستان پدرم به ایشان پیامکی داده بود که شامل خبر شهادت بود.ناگهان پدر پس از خواندن پیام با چشمان خیس تلوزیون را روشن کرد و زیر لب میگفت ای کاش شایعه باشه ما نمیدانستیم از چه حرف میزند.🤔تا اینکه این خبر زیرنویس همه شبکه ها بود و...😔 در حالی که با چشمان گریان اخبار می دیدیم حاضر میشدیم برای رفتن به دعای ندبه.داخل مسجد که رسیدیم هیچکس مطلع نبود؛ پدرم تا رسید وسط دعا به حاج آقا اطلاع داد و حاج آقا پشت بلندگو اطلاع رسانی کردن:به خبری که هم اکنون متوجه شدیم گوش کنید... ناگهان صدای آه و ناله و شیون و زاری😭 از مسجد بلند شد انگار همه پدر و برادر خودشان را از دست داده بودند... هر کس دیر می آمد و نمیدانست از بقیه میپرسید که چرا همه با گریه دعا میخوانند و گاها حاج آقا وسط دعا میگن که صلواتی جهت شادی روح شهید قاسم سلیمانی بفرستید ؟!چرا شهید؟!آن ها هم تا می فهمیدن شوکه میشدن و شروع به عزا و گریه میکردن...😭 [سرباز انقلاب]
خاطره‌ی دوم • جمعه۱۳دی ماه ۱۳۹۸بود.همسرم خانه نبود.من و بچه ها که بیدار شدیم تصمیم گرفتم صبحانه رو بریم خونه آبجی بزرگه.بچه هاروآماده کردم زنگ زدم به آبجی که بیداری ما داریم میاییم دیدم مثل همیشه خوشحال نشدباصدایی گرفته گفت بیدارم بیایید.باخودم گفتم شایدازرفتن ما خوشحال نمیشه ولی ازش بعیده.خلاصه سرراه نون بربری خریدیم و رفتیم.زنگ زدم در رابازکرد.رفتم تو دیدم چشم هاش باد کرده صداش گرفته گفتم چی شده مگه خداینکرده مریضی؟گفت نه!!وااااااااااااای یهوچشم به تلویزیون افتاد دیدم گوشه تلویزیون پرچم سیاه زده هی عکس حاج قاسم رو نشون میده فکرکردم حاج قاسم یه کارکرده دوباره دارن باافتخارعکس وفیلماشوپخش میکنن.بعدگفتم پس اون پرچم سیاه اون سازغمگین چیه؟؟؟یک لحظه دنیاروسرم خراب شد نمیدونم چطور بگم چه حسی داشتم.خدایا..... ازآبجی پرسیدم مگه سردارزخمی شده؟؟حالش بده؟؟؟؟گفت نه سردارشهیدشده.دنیاروسرم خراب شد.خدامیدونه چه حال بدی داشتم.دلم میخواست تلویزیون روخووووردکنم که این خبرروهی میگه..... هی میگه ....هی میگه....😭😭😭😭 من عزیزازدست داده ام اما کی این حال شدم؟؟؟؟؟سردارعزیزترین عزیزمابود. اون روزنه صبحانه خوردیم نه ناهارنمیدونستم دارم چکارمیکنم .باآبجی رفتیم سرمزارشهدای گمنام شهرمان تابرای حاج قاسم عزابگیریم دیدم انگار همه دلشون گرفته ملت ریخته بودن اونجا چه جمعیتی عجب شلوغ بود..زن و بچه پیر جوان اونجا اومده بودن ناله میکردن زنان چادرهایشان راخاکی انداخته بودن روی صورتشان هق هق گریه میکردن.هیچ کس حال خودشون نداشت.همین الانم که این خاطره تلخ رومی نویسم چقدر اشکم بی اختیارسرازیرشده.من و سه فرزندانم فدای یک تارموی رهبر عزیزم.فدای راه حاج قاسم.ازآن روزپسرم(علیرضا) روقاسم صدا میزنم.بهش گفتم توبایدقاسم سلیمانی دیگرشوی.الان قاسم من۱۲سالشه به امیدخدابامکتب حاج قاسم تربیت میشودوراه پاک اوراپیشه میگیرد.رهبرم آرام باش قاسم ها داریم برایتان مهیامیکنیم.😭😭😭😭 [زهراکریمی]
خاطره‌ی سوم • صبحِ یک جمعه ی دلگیر دلم گفت بگویم بنویسم که چه کردند باتو... چه بگویم به چه حالی یَلِ ماراکشتند... حاج قاسم بشنو،خبرت سنگین بود دیدنِ دست تو و انگشتر خواب مارا بِرُبود چه نمازی خواندند همه ی مردم شهر در کنار رهبر و در آن سوگ عذاداری تو،بغض آقامان شکست حاج قاسم بشنو،غم تو سنگین بود اشک رهبر اما کوهی از درد به دلها میگذاشت در نبودت اما نگذاریم علی را تنها... [مبیناصحرایی]
خاطره‌ی چهارم • یک و بیست دقیقه بامداد آسمان می‌بارید و گیاه براقِ نشسته در قرنیه چشمانم می‌شکفت و شکوفه هایش را بر مژگان می آویخت... آسمان می‌بارید و سورمه ایِ‌شب را چاشنی خاکستری قبل از اذان می‌کرد... گاهی می‌نشستم و مسکوت خیره نقطه ای نامعلوم. گاه‌گاهانی هم چمباتمه میزدم و به صدای نوحه ای که همره نسیم شبانگاهی از پنجره به داخل می جهید گوش فرامی دادم... گاهی می نشستم سر بسات شعر و شاعری و غمِ دل را بر شانه های قافیه می گذاشتم تا اندکی آرام شود دل...  اما در دلم رخت های گردان یاثارالله را می‌شستند... و دیوارهای دلم را بیرق عزا بسته بودند... عده ای هم تبل و سنج می‌کوبیدند... نگاه چرخاندم سوی پنجره... آسمان می‌بارید... آرام زمزمه کردم _ میشه همه خواب باشه... بگذار چند گامی به عقب برداریم... سیزدهمین روز از دهمین ماهِ نود و هشتمین سالِ قرن بود...  صبح جمعه بود... ساعت حول و هوش ده میچرخید... از صدای باز شدن درب اتاق بیدار شدم... پدر بود...گفت _ بیدار شدی؟ وسط ابروانش کمی بالا رفته بود... طبق معدود اوقات ناراحتی‌اش... بین خواب و بیداری لبخند زدم _ صبح به خیر بابا... فارق از موج عظیم اخبار بودم...لبخند میزدم؟ صبح به خیر؟ خیر بود؟ شاید هم به قول خودش یقنا کله خیر بود...  و این پدر بود که گفت _ سردار رو شهید کردند... مکث کرد... دلم هم مکث کرد... شاید دلِ جهان مکث کرد... دلِ ایران... سوریه... لبنان... عراق... یمن... شاید یک لحظه زمین هم از چرخش ایستاد.. ادامه داد _من میرم نماز .حواست به زنگ در باشه باباجان...خداحافظ...  رفت... مات و مبهوت نیمخیز مانده بودم _شوخی میکنی؟ بابا؟ نگاه چرخاندم در اتاق...  _شاید هنوز خوابم... سرمای دی بود که بر جانم نشسته بود یا بهمنِ عظیمِ این خبر بر کلبه دلم آوار شده بود؟. حسی در دلم میگفت شاید نه... امید داشته باش... اما مطمئن بودم که پدر هیچگاه مردد سخن نمی‌گوید. نفهمیدم دیدگانم چگونه بارید و گونه هایم چگونه شکوفه زد... صفحه گوشی را تار می دیدم... کانال ها را بالا و پایین کردم... سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد... نگاه حراسانم بین خطوط می گشت... فرودگاه بغداد... ساعت یک و بیست دقیقه بامداد... انفجار...انگشتری در دست به جامانده...سردارِ دلها... سر بر زانو گذاشتم...چشمم باریدن را شدت گرفت... آسمان رعد و برق زد... خانه تاسیان بود...  گردِ ماتم از دیوارها آویخته بود... آسمان می بارید... دل در سینه میل پریدن داشت... آسمان می بارید... خبر سنگین است...  [بی‌نام‌در‌پیام‌ناشناس]
خاطره‌ی پنجم • من سردار سلیمانی رو کم و بیش می شناختم...شاید به خاطر علاقه زیادی که پدر و همسرم به ایشون داشتن و اخبار مربوط بهشون رو پیگیری می کردن بیشتر علاقه مند شدم صبح روز جمعه کذایی😖 همسر و پسرم رفته بودن مسجد مراسم دعای ندبه📿 ساعتی بعد متوجه شدم کسی با عجله و پشت سر هم زنگ در خونه رو می زنه؛ هراسون شدم که چی شده صبح به این زودی😧 سریع در رو باز کردم که شوهرم وارد شد و شتابون رفت سراغ تلویزیون انقدر عجله داشت که نمی تونست دکمه های کنترل رو درست بزنه گفتم چی شده؟! با اشکی که توی چشماش بود چند لحظه نگام کرد و گفت: میگن سردار رو شهید کردن🥀 فقط خدا کنه دروغ باشه من نشستم و خیره به تلویزیون ؛؛ و شنیدیم اونچه که ازش واهمه داشتیم...💔 اون لحظه نمی دونم چه اتفاقی افتاد که نتونستم گریه کنم..بر عکس همسرم که مدام اشک می ریخت،من مبهوت بودم. تا سه روز بغض توی گلوم بود و مدام پای تلویزیون؛ دچار گلو درد شده بودم وقتی همسرم دید شرایط خوبی ندارم گفت هر طور شده گریه کن تا سبک بشی.. هنوز هم بعد از گذشت یک سال وقتی عکس سردار رو می بینم دلم میلرزه و ... سردار سلیمانی شهید شد؛ در راه ایران رفت و پرکشید. او آسمانی شد و راه و مسیر خودش را برای جوانان به جای گذاشت🍂🥀 سالگرد آسمانی شدنت مبارک ای مرد خدا 《 تو 🥀》از همان اول هم جایت روی زمین نبود. 《 تو🥀》جایت بین ما زمینی ها نبود؛! غیرت و شرف تو را کمتر انسانیست که داشته باشد. 《 تو🥀》 یکی از فرشتگان خدا بودی که گویی برای پاسداری از مردم ایران پا به زمین نهاده بودی و اکنون رفتی و پر کشیدی. راهت برای همیشه ادامه خواهد داشت.. سالگرد شهادتت مبارک...💔 [زهراعسگری]
خاطره‌ی ششم • پسرمن خادم حرم هستندو۵شنبه ۱۲دی کشیک حرم داشتند ( هر کشیک تقریبا ۱۲ ساعت هست) ایشون حدود ساعت فکر میکنم ۵ صبح بود که زنگ زدند واین خبررو دادند ، اولش اصلا باورم نشد فکر کردم خبررو ازفضای مجازی شنیده وبه خودم امیدواری دادم که این هم یکی ازاون هزاران شایعه ایست که همه روزه می شنویم فکر میکنم به پسرم هم گفتم که شایعه است اما ایشون گفت تلویزیون و روشن کنید وبزنید شبکه خبر ، باترس ولرز تلویزیون و باز کردم ودیدم بله متاسفانه خبر درست است خدا میدونه چه حالی داشتم دنیارو سرم خراب شد حسی داشتم که اصلا قابل وصف نیست و فکر میکنم این حال وروز همه مردم ایران در لحظه شنیدن این خبر بود و این داغ روز به روز تازه تر می شود وقلوب مسلمین ایران وجهان هرگز التیام نیافته ونمی یابد وتنها تسکین دهنده این قلوب رنجدیده وجود بابرکت مقام عظمای ولایت امام خامنه ای عزیزاست که ان شاءالله پرچم این انقلاب به دست باکفایتشان به صاحب اصلیش آقا صاحب الزمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف )سپرده شود🤲🤲🤲🤲🤲🤲 [فاطمه تبوارحیدرآبادی]
خاطره‌‌ی هفتم • سلام اون شب شیفت خادمیمم تو حرم حضرت معصومه سلام الله علیها بود از ساعت 3 نصف شب تا 7 صبح از ساعت 3 دیگ خبر های ضدو نقیضی می امد ولی دیگ دم اذان همه گفتند که خبر درسته تو حرم همه خادم ها دیگ زانو هاشون نا بلند شدن نداشت . همه نشسته بودن رو زمین و گریه میکردن جوری که زائر ها می امدن ب بچه های ما تسلیت میگفتن. [عیسوند]
خاطره‌ی هشتم • صبح بیدار شدیم نماز خوندیم صبحونه خوردیم اومدیم داخل گوشی نگاه کردیم تا خبرش اومده گفتیم شایعه درست کردن گفتم شبکه خبر خبر بگیرید ساعت شش مجری اومد گفت خبرش رو شوکه شدیم داخل خونه ؛داخل ماشین تا محل کار بغض مون ترکید ؛انگار فوت بستگان درجه یک مون شنیده بودیم شوکه شدیم ؛از درون داشتیم می سوختیم می گفتیم کاشکی الان اعلام جنگ بدن تا بریم [Hmid]
خاطره‌ی نهم • روز جمعه صبح بود🏞 که پدر بزرگم به خانه ما آمد🏠و پدرم برای خریدن نان 🥖برای صبحانه 🍽به بیرون رفت🛣 و وقتی برگشت 🏠گفت:«حاج قاسم رو شهید کردند😭». ما همه در غم فرو رفتیم😫. مادرم پرسید:«کی؟» پدرم گفت:«دیشب ساعت0⃣3⃣:1⃣» خانه ی ما به شدت در غم فرو رفت.😔😩😫😞😔😩😫😞 [عباسقلی پور]
خاطره‌ی دهم • ساعت حوالی هشت ونیم 🕣صبح بود که باناله های دختر کوچکم👶 که طلب آب کرده بود بیدارشدم🤱 به آشپز خانه رفتم درراه برگشت به اتاق بودم که دیدم تلویزیون روشنه وهمسرم داره اخبار شبکه 6 رومی بینه، چشمم به سیاه🏴 گوشه ی تلویزیون خورد به شوهرم گفتم: چه شده؟ روکرد به منو وگفت یه اتفاق بدی افتاده، دوباره تلویزیون رونگاه کردم 😳عکس سردار رودیدم 💥یک دستم لیوان آب بود ، بااون دست دیگریم به سرم زدم🤦‍♀ وگفتم خااااک برسرم بدبخت شدیم! ⚫️⚫️⚫️ انگار یک پارچ آب سرد روی من ریختند این قدر ترسیده بودم😰 ودستام یخ کرده بوود، دراین حین خواهرم بهم زنگ زد ☎️تاصحت خبر روازم بپرسه باهم شروع به گریه کردیم 😭ازنحوه ی شهادتش هنوز خبر نداشتم ولی باجرأت به خواهرم گفتم: امکان نداره دشمن بتونه همچین ابرقدرت جهان روبزنه، حتما بانامردی زدنش 👊 مثل مرغ پرکنده بودم ، باگریه دوباره به سمت گوشیم رفتم، پیام هاروبازکردم، بله!! حدسم درست بود، اوراناجوانمردانه ترور کردند🕊، آن هم دردل سیاه شب🎇 یادم افتاده بود که دوروزقبلش دوستم توکانالش عکس های سردار روگذاشته بود وگفت که اینو روپروفایلاتون بذارید انگاری به دل صاف ونورانیش افتاده بود که اتفاق هایی قراره بیفته 😔 پروفایلم رومزین🥀 به عکس حاج قاسم کرده بودم، پیش خودم گفتم قرارنبود این جوری بشه 😭 اوباید تاظهور امام زمانمون می بود. اون جمعه ی خونین روبامرگ بر آمریکا✊ مرگ براسرائیل ومرگ برنفوذی های داخلی بابغض درگلو شعار می دادم وبه دختر ده ماهه ام یاد دادم که مشتش راگره کند وهمزمان باصدای من شعار بدهد🙋‍♀ . اشک ولبخندم باهم قاطی شده بود وقتی این دستهای کوچک رامی دیدم که شعار میدهد، واقعا خوب مرحمی بود بردل ترک خورده💔مادرش. راسته که دختر سنگ صبور مادرشه... آه... بردل آقاجونمون چی می گذشت😭😭برایش فقط دعای صبرو سلامتی می کردم. اللهم عجل لولیک الفرج [مهنازنین]
خاطره‌ی یازدهم • صبح روزجمعه۱۳ دی ماه ۹۸ بعدازنمازصبح دیدم تلویزیون روشنه یهو شنیدم پدرم گفتن إ واااای وای گفتم چیه چی شده هنوز منتظر جواب بودم ونبودم که نگاه افتاد به صفحه تلویزیون شبکه خبرزده بود واااا😭😭😭😭 خدای من چی می دیدم حااااااج ج ج قاسم إ إ وایی حاجی رو ازمون گرفتن😱😭 دیگه نفهمیدم سرم درد گرفت دیگه مات و مبهوت از خبری که نشنیده شنیده ام اصلا خبر رو از گوینده نشنیدم هرکی یه بغضی داشت وارد اتاقم شدم خواهرام گفتن چی شد تلویزیون چی داشت گفتم هیچی😢😭 دیگه حاج قاسم رو ترور کردن نامردا😡😡😡 اشک وآه واندوه همه جا رو فراگرفت نت گوشی رو روشن کردیم دیدم همه دارن در بهت وحیرت خبر رو رصد و ارسال می کنند فضا بدجوری سنگین و غمناک بود رفتم به گروه دوستان همه همدیگر رو برای رفتن به مصلا شهردعوت می کنند سریع کارمون رو کرده نکرده زدیک بیرون از خونه رفتیم مصلا همه درعین ناباوری چون ابر بهار میباریدن و با دراغوش گرفتن یکدیگر بهم تسلیت می گفتن [دیده بان]
خاطره‌ی دوازدهم • سلام علیکم اولین لحظه ای که خبر شهادت حاج قاسم را دیدم بعد از نماز صبح طبق عادت همیشگی گوشی موبایلم برداشتم همینکه وارد وات ساپ شدم پیامهای تسلیت 😭 را دیدم با عجله وارد اینستا شدم که دیدم بله این پستها و پیامها اونجا هم هست این ها را در حالی میدیدم که بی اختیار اشکهام جاری بود و باخود میگفتم دروغه ..... در صورتی که من خیلی حاج قاسم را مثل الان نمی شناختم شاید یکی دوبار در اخبار در مورد جنگ و سوریه اونم برای لحظات کوتاهی به گوشم خورده بود ولی وقتی خبر شهادت ایشان را شنیدم و دیدم انگار چندین سال هست که ایشان را میشناسم اصلأ انگار یکی از اعضای خانواده خودم بوده از آن روز هر موقع اسم ایشون یا عکس ایشون هر کجا میبینم تا به امروز گریه امانم نمیده حتی وقتی بقیه اعضای خانواده ام بیدار شدند و من تلویزیون روشن کردم همین طور پسر کوچکم که ۸ سال دارد همراه من گریه میکرد بی اختیار از اون روز به بعد پسرم میگه منم می‌خوام مثل حاج قاسم سلیمانی پلیس شوم و شهید بشم 😭 منم افتخار میکنم توی سجده نمازهام دعا میکنم پسرم مثل حاج قاسم سلیمانی بشه ومن بهش افتخار کنم و شهید راه خدا و حق بشه ان شاالله عکس پس زمینه موبایلم عکس حاج قاسم گذاشتم حتی روی میز سالن پذیرایی وسط عکسهای بچه هام یک عکس حاج قاسم گذاشتم تا همیشه جلو چشمم باشه [عزیزی]
خاطره‌ی سیزدهم • 13دی ماه آخرین شب آرامش باخیال راحت توخواب عمیق بودیم وفکرجایی روهم نمی کردیم خوشحال بودیم که یک شیرمرد کرمانی هست واجازه نمیده اجنبی ها وارد کشورمون بشن ومثل کوه استوار درمرزها ازمون حفاظت میکنه ساعت 3ونیم صبح باصدای زنگ گوشی پسرم ازخواب پریدیم وخبرشهادت سرداردلهابه گوشمون رسید واشک ازچشمها مون سرازیرشد😭😭😭😭 ودراین یک سال لحظه ای ازیاد سرداردلها حاج قاسم شیرمردکرمانی غافل نشدیم روحش شادوباانبیاء واولیاء خدامحشورباد🙏🏻 [خانم‌امینی]