مثال خنجری از عشق روی سینه میمانی
مرا چون آتشی در زیر خاکستر بنا کردی
شبیه پازلی زخمی تمام تکیههایم را
همان روزی که رفتی با غمت از هم جدا کردی
میان بستری از اشک هر شب خیس و بارانی
که عشق توست، در این سینهام مانند زندانی
نگو از حال این دل با خبر هستی و میدانی
که بعد از من به چشمان سیاهی اقتدا کردی
اسیر ظلمتی تسلیم گشته نور فانوسم
کنار خاطرات توست هر شب غرق کابوسم
که میسوزم درون آتشی از آه و افسوسم
مرا آسان میان آتشی از غم رها کردی
چه میخواهم از این دنیا که حسرت مانده بر این دل
تمام آرزوهایم به زیر لایهای از گِل
که از این زندگی جز غم نبرده عمر من حاصل
تمام حرف من این است بر قلبم جفا کردی
میان خاطرات تو هنوزم غرق دیروزم
بر این باور که میآیی شبیه آه میسوزم
زمستان میشود بیتو بهار و عید نوروزم
به دردی بیدوا عمریست من را مبتلا کردی....
#الهه_نودهی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همرهِ قافلهٔ عشق تو هستم بیشک
مِی به دستـم بده و از غـم و هجران مگو
#بداههـــیوسفـــدفتری
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
بطلب! قلب من آکنده شده از یادت
که زنم پنجه در آن پنجرهی فولادت
قبلهی من! به طواف حرمت، راهم دِه
تا که دلشاد شوم گوشهی گوهرشادت
#نگین_نقیبی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
توانِ کشمکشم نیست بی تو با ایام
برونم آور از این ماجرا، که میمیرم
اگر هنوز من آوازِ آخرینِ توام
بخوان مرا و مخوان جز مرا، که میمیرم!
#حسین_منزوی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
زندگی
این روزها
آنقدر تکراریست
که من از دیدن خورشید دلم می گیرد
دستِکَم موقع خواب
ذهنم از غصه ی تکرار
کمی آزاد است
#علیرضا_مرادی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
من آن پروانه بودم گرد شمعی
ز جورِ بی وفایی پیله بستم
کنون در پیله تنهایی خود
به شوق پر گشودن زنده هستم
#بداهه
#عباس_قیصری
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#رماندرحوالیعطریاس
#قسمتهفتادویکوهفتادودو
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
🌸 #درحوالی_عطریاس🌸
#قسمتهفتادوبکوهفتادودو
اون زینب “سلام الله علیها ”بود که نباید گریه میکرد بر شهادت برادرش حسین “علیه السلام ” که نامحرما دورش بودن و صدای گریه هاشو میشنیدن ..
دلم به درد اومده بود از مصائبی که با دیدن هر صحنه از حال این مادر وخواهر به ذهنم میرسید ..
با چشمانی خیس خیره شدم به عاطفه!
عاطفه ای که #باصبوری توی چهره اش بیشتر از همه منو میسوزوند ..آروم آروم اشک میریخت و به چهره ی نرگسی که تو بغلش بود نگاه میکرد،
خواهر عاطفه چند بار سعی کرد نرگس رو از عاطفه بگیره ولی عاطفه محکم بغلش کرده بود و انگار قصد نداشت اونو به کسی بده ..
چند دقیقه به تلخی گذشت،
صدای چند مرد میومد، تابوت شهید هادی رو اورده بودند ..
گذاشتنش داخل، مادر هادی به کمک چند خانم خودشو به تابوت رسوند کنارش نشست و از مصیبت دوری پسرش میگفت و بلند بلند گریه میکرد،...
یاد ملیحه خانم افتادم،!!!
وای که چه روز تلخی میشد براش، روزی که تابوت عباس رو میاوردن تو خونه ..
مادر هادی که سه تا پسر داشت...
اینجوری بر شهادت یدونه ازپسراش بیتابی میکرد، ملیحه خانم که عباس تنها پسرش بود، چه بلایی سرش میومد…
فکر کردن به شهادت عباس آتشی میشد به دلم که بد جور منو میسوزوند …
بلند شدم و تا کنار تابوت، فاطمه سادات رو همراهی کردم ..
عاطفه هم درحالیکه نرگس تو بغلش بود اومد و کنار تابوت نشست ..
دستشو به سمت پارچه روی صورت شهید برد و پارچه رو کنار زد تا شاید ببینه صورت یارش رو بعد دوماه دوری و دلتنگی ..
تمام صورت عاطفه خیس از اشک بود اما لبخند محوی رو روی لباش نشوند و انگار با چشمهاش با هادی حرف میزد ..
تمام حواسم به رفتارای عاطفه بود ..
نرگس رو گذاشت رو سینه ی هادی وگفت:
_هادی جان، دخترت رو ببین، هادی جان نرگست رو نوازش کن، دست بکش رو سرش .. بزار ببینم … بزار ببینم براورده شدن آرزومو …
دستم رو روی دهنم گذاشتم،
گریه ام با دیدن این صحنه شدت گرفته بود ..
یاد اون روز افتادم که عاطفه از آرزوش میگفت ..میگفت فقط میخواد یه بار ببینه که هادی نرگس رو تو بغلش میگیره ..
وای که چه تلخ این آرزو به حقیقت پیوست ..چه تلخ...
#اے_سایھ_سرم_تا_ڪھ_تو_رفتے_همسرم
#همش_بهونھ_ے_تو_رو_مےگیره_دخترم
#بجاے_لالایے_روضھ_براش_میخونمو
#دم_بابا_باباش_داره_میگیره_جونمو
.همه گریه میکردن ..😭😭
با بلند شدن صدای گریه نرگس، خواهرِ عاطفه نرگس رو بغل کرد و برد تو اتاق ..
آتش بدی به دلم افتاده بود ..
آتش دلتنگی برای عباس ..
دیگه طاقت موندن تو اون هوای غریب رو نداشتم..
یکدفعه نگاه اشک آلودم ثابت موند رو سمیرایی که با صورت غرق در اشکش بلند شد و رفت بیرون ..
سمیرا چقدر عجیب شده بود ..چقدر عجیب …
سریع خودمو رسوندم خونه، حالم خیلی بد بود، خیلی ..رفتم داخل اتاقم و نشستم رو تخت، سینه ام میسوخت از این بغض سنگین ..
مامان اومد تو اتاق، نگاه نگرانش رو بهم دوخت و کنارم نشست
- حالت خوبه عزیزِ دلم
اشکام باز راهشونو رو گونه هام پیدا کرده بودن، قلبم میسوخت ..
برای نرگسی که چه زود بی بابا شده بود ..
برای عاطفه ای که به اوج امتحانش رسیده بود ..
دیگه نتونستم طاقت بیارم،
خودمو انداختم تو بغل مامان و زار زدم
#ادامهدارد....🌷
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
در زمزمه ی ذکر منی یار سلامت
خواهم ز خدا لحظه ی دیدار سلامت
در همهمه ی طعنه ی اغیار سلامت
من بشنوم و بدرقه ی جان به سلامت
#محمدی
#نور
#بداهه
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست از تو نمیکشیم تا جان داریم
ما با تو کجا ترس ز طوفان داریم
موسی شدهای که نیل را بشکافی
ای مرد! به ایمان تو ایمان داریم
#مریم_بسحاق
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky