در من ای آینه انگار کسی پنهان است
گاه از کردهٔ من شاد گهی گریان است
دور و نزدیک مرا زیر نظر دارد باز
میزبانی است که در باور من مهمان است
از نگاه نگرانش به خودم یافتهام
بیش از آینهها مورد اطمینان است
نیمهٔ گمشدهٔ من بگمانم باشد
ناخدای بلد کشتی در طوفان است
چون که بیوقفه رصد کرده مرا میدانم
اندوهش قصّهٔ سیّارهٔ سرگردان است
آنکه پیش از خودِ من خورده غمم تا حالا
حتم دارم که سخاوتتر از باران است
گاهگاهی به خود آیم ز تلنگرهایش
در من ای آینه انگار کسی پنهان است
#محمدعلی_ساکی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نمنم، تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمیتر از غم ندیدم
به اندازهی غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد همآواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم....
#قیصر_امین_پور
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🔥سرباز🔥
#پارتنودودوم💚🍀
حاج محمود خنده ش گرفت.با خودش گفت تو خجالتی تر از فاطمه هستی.
گفت:
_یه ساعت دیگه شیفتش تموم میشه. باهم برین یه دوری بزنین و شام بیاین خونه،منتظریم.
-ولی آقای نادری...
-ولی و اما هم نداره.برو پایین پسرم.
خداحافظی کرد و پیاده شد.
گرچه خیلی خجالت کشید ولی ته دلش خیلی هم خوشحال شد و از حاج محمود تشکر میکرد.
به گلفروشی رفت،
و یه دسته گل خرید.تو محوطه بیمارستان منتظر فاطمه بود.فاطمه از جلوش رد شد ولی متوجه افشین نشد.
-خانم نادری
فاطمه برگشت.اول تعجب کرد بعد لبخند زد و گفت:
_سلام.تو اینجا چکار میکنی؟!
از نگاه فاطمه،تو دل افشین قند آب میشد. نزدیکتر رفت.
-سلام...
فاطمه به گل ها اشاره کرد و گفت:
_اینا برای منه؟
-بله.قابل شما رو نداره.
گل رو گرفت.
-اوم..چه همسر خوش سلیقه ای. ممنونم.. بابا میدونه اینجایی؟
افشین لبخندی زد و گفت:
_خودشون منو آوردن اینجا.
-اوه،بابا چه هوات هم داره.خوش بحالت. افشین جان،بریم سوار ماشین بشیم، اینجا خوب نیست.
باهم سمت ماشین فاطمه رفتن.
فاطمه سویچ رو به افشین داد.افشین نگرفت.
-نه،ماشین خودته.خودت رانندگی کن.
-میخوام مثل یه خانوم بشینم کنار راننده و بگم اونجا برو،اینجا وایستا.
افشین لبخند زد و سویچ رو گرفت.
تا سوار شدن،حاج محمود با فاطمه تماس گرفت.فاطمه گفت:
_چه حلال زاده.
گوشی رو گذاشت روی بلندگو و همونجوری که به افشین نگاه میکرد،گفت:
-سلام بابا جونم.
-سلام،کجایی؟
-بیمارستان.
-کجای بیمارستان؟
متوجه منظور حاج محمود شد.
-دیدمش بابا جون.
حاج محمود خندید و گفت:
_پس بهت گفته چی گفتم.
-نه،چی گفتین؟
-برین یه دوری بزنین،شام بیاین خونه.
-چشم بابایی،خیلی مخلصیم.
-فاطمه یادت نره چی گفتم.
متوجه منظور پدرش شد ولی میخواست افشین هم بشنوه.گفت:
_چی گفتین؟
-دختر حواس جمع ما رو..برای بار آخر بهت میگم ها،حواس تو جمع کن...اذیتش کنی،بهش بگی بالا چشمت ابرو،با من طرفی.فهمیدی؟
افشین با تعجب به فاطمه نگاه کرد. فاطمه لبخند زد و گفت:
_تا وقتی افشین وکیل مدافعی مثل شما داره،کی جرأت داره بهش کمتر از گل بگه.
افشین از حرف حاج محمود خیلی خوشحال شد.
-همه چی برام مثل خوابه.
-میفهمم.
-هروقت به پدرت یا امیررضا اینطوری با محبت نگاه میکردی،با خودم میگفتم کاش فاطمه به منم اینجوری نگاه میکرد. خیلی منتظر این لحظه ها بودم.
فاطمه مثلا با دعوا گفت:
_خب بگو دیگه.
افشین تعجب کرد.
-چی رو؟!!!
-اصل حرف تو بگو دیگه.
-اصل حرفم چیه؟!!!
فاطمه مکث کرد.با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_افشین جان،من دوست دارم.
افشین که تازه متوجه منظور فاطمه شده بود،خندید.ماشین رو روشن کرد،حرکت کرد و مثلا بی تفاوت گفت:
_که اینطور...اونوقت از کی؟
-خیلی بدجنسی.مثلا میخوای بحثو عوض کنی که اصل کاری رو نگی،آره؟!
افشین بلند خندید.فاطمه جدی گفت:
_نمیدونم از کی،ولی...خیلی وقته..بعد از اینکه اومدی بیمارستان تا ازم بپرسی ازت متنفرم یا نه،تصمیم گرفتم بشناسمت. وقتی خوب شناختمت،بهت علاقه مند شدم.
افشین کنار خیابان نگه داشت.
-پس این همه مدت که من!!...چرا کمکم نکردی؟!!..فاطمه میدونی من این مدت چی کشیدم؟
-چکار باید میکردم؟! بابا راضی نبود.
-تو بهش گفتی که...
-گفتم..ولی اعتماد کردن برای بابا سخت بود.
افشین ساکت شد...
#ادامهدارد...🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
صفحه ای دیگر
از عمرمان ورق خورد 🍀
روز را در پناهت
به شب رساندیم 🍃
پروردگارا
شب را بر همه عزیزانمان
سرشار از آرامش بفـــرما
و در پناهت حافظشان باش 🙏
🌓🌓🌓🌓
شب زیباتون خوش
🌓🌓🌓🌓
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#سلام_امام_زمانم
تمام پنجره ها رو به آسمان باز است
ببار حضرت باران که فصل اعجاز است
کجا قدم زده ای تا ببوسم آنجا را
که بوسه بر اثر پایت عین پرواز است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنـدگی مـوسیقی🕊
گنجشک هـاسـت 🕊
زندگی
باغ تمنای خـداست🕊
زندگی
یعنی هـمین پروازهـا🕊
صبح که میشود
گنجشک ها بی قـرارند🕊
گـویی خـورشید بـاز هـم🕊
بـه وقـت
پـلک هـای تـو طـلوع می کند🕊
کافیست چشم هایت گشوده شوند
صبح قشنگتون پراز نغمه های شـادی🕊
🌞🌞🌞🌞🌞
سلامصبحتون بخیر
🌞🌞🌞🌞🌞
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
سوختم و ساختم.... - @mer30tv.mp3
5.24M
صبح 25 اسفند
#رادیو_مرسی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🔴 دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان
🔹 اللَّهُمَّ قَوِّنِي فِيهِ عَلَى إِقَامَةِ أَمْرِكَ وَ أَذِقْنِي فِيهِ حَلاوَةَ ذِكْرِكَ و أَوْزِعْنِي فِيهِ لِأَدَاءِ شُكْرِكَ بِكَرَمِكَ وَ احْفَظْنِي فِيهِ بِحِفْظِكَ وَ سِتْرِكَ يَا أَبْصَرَ النَّاظِرِينَ
🌸🌸🌸🌸
🔺 خدایا نیرو ده مرا در این ماه براى برپا داشتن فرمان و دستورت و بچشان به من شیرینى ذکرت و به من یاد ده در این ماه طرز بجا آوردن سپاسگزارى خود را به بزرگواریت و نگاهم دار در آن به نگهدارى و محافظت خود اى بیناترین بینایان
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا درگذریم
با هفت هزار سالگان سَر بِسَریم
#خيام
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بــی نیازم مـــی کنـــی از قشــرهـــایــــی، فــی الْمَثل:
با وجودت، احتیاجی هم به دشمن هست؟! نه...
#طلا_کاظمی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
-
پشت بغض پنجره وقتی که می مانی هنوز
در هوای چشم هایم غرق بارانی هنوز
ساک و چترت در کنار عطر من جامانده است
در غم پاییزی یک کوچه مهمانی هنوز
کش می آید خنده ات با لمس هر اردیبهشت
کاج من امّا دچار زخم آبانی هنوز
رد شده از ما تمام شهر با صدها نگاه
در خیال بستن چشم خیابانی هنوز!
گرچه تنها قاب عکسی جاری ام در خاطرت
در تمام نقش هایم کارگردانی هنوز
#سپیده_پرکسب_کار
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
٢۵اسفندماه، سالروز شهادت سردار مهدی باکری، فرمانده لشکر ٣١عاشورا گرامی باد🌷
🔹وقتی سرلشکر مهدی باکری فرمانده نامآور لشکر عاشورا به پشت تریبون رسید، قبل از
هر اقدامی خم شد و پتوی کهنه سربازی را که به احترام فرمانده زیر پایش انداخته بودند را
برداشت و با وقار و مهارت خاصی آن را تکان داد و خیلی آرام تایش کرد و به جای زیر پایش
بر روی تریبون نهاد و آنگاه با لحنی آرام جملهای را گفت که هرگاه و در هر شرایطی برای هر کسی گفته ام متأثر شده است...
▫️خاک بر سرت مهدی آدم شدهای که بیتالمال را به زیر پایت انداختهاند؟
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
کشتی نوح اگر مأمن یک قوم شده است
کشتی خون خدا ناجی کلِّ بشر است
#نگین_نقیبی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو چنان زی که بمیری، برهی
نه چنان چون تو بمیری، برهند...!
#سنائی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
288956163_-440364631.mp3
1.59M
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🎙 #حامیم
🎼 یکیو دارم ❤️❤️
بر آن یار خوش نظر تو مگو هیچ از خبر
چو خبر نیست محرمش بر او باش بیخبر
دل من شد حجاب دل نظرم پرده نظر
گفتم ای دوست غیر تو
اگرم هست جان و سر...
#حضرت_مولانا
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
بسوزم در میان خاطراتت چون که این آتش
برایم پیکری کمتر زِ خاکستر نمیخواهد
جهانم سوختن شد آه محکومم به تنهایی!
که این جانم به لب آمد از این بدتر نمیخواهد
من اینجا در قفس پرواز هم معنا نخواهد داشت
که حتی این خیالم، بیتو بال و پر نمیخواهد
تمام فصلهایم بعد تو آغوش اسفند شد!
که دنیایم دگر فصلی از این بهتر نمیخواهد
میان خاطراتت غرق دیروزم و بارانی است
دو چشمانی که دیگر بیتو حتی سر
نمیخواهد
#الهه_نودهی
✅️ عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky