eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
519 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
بنا کردن :‌ یک هفته پیران و در جشن و شادی بودند و به داستان شاهان پیشین گوش میدادند ... روز هشتم نامه ای از نزد برای پیران آمد که « به مکران برو و از آنجا به دریای چین و بعد هند و دریای سند و بعد هم به مرز خزر ها برو و از آنها مالیات بگیر » پیران با سپاهش و هدایایی که سیاوش به او داده بود از آنجا خارج شد ... و افراسیاب یک نامه مهر آمیز هم برای سیاوش نوشته بود که « از زمانی که تو رفتی شادمان نیستم و غم در دلم سنگینی میکند ، درست است که تو در آنجا شادمانی ولی اینجا من جایی مناسب تو یافتم که اگر بیایی شاد خواهد شد » سیاوش که نامه را خواند سپاه اش را برای رفتن آماده کرد و با هدیه هایی هم از جمله صد اشتر با بار درم و دینار و هزار شتر سرخ مو و ده هزار سوار تورانی و ایرانی و کجاوه ها کنیزان فراوان و یاقوت و گوهر و زیورآلات و دیبا و تخت های حریر مصری و چینی و پارسی ، سی شتر و مشک و کافور ناب راهی شد... وقتی به جای مناسب رسید شروع به ساختن شهری بزرگ و کاخی با شکوه کرد و بر ایوان اش نقاشی هایی کشید که شاهان و پهلوانان دو کشور در شادی و بزم کنار هم اند و به همراه تاج طلایی و گرزی کنارش روی تخت پادشاهی نشسته و کنارش و و و ... ایستاده اند و سوی دیگر افراسیاب بر تخت شاهی تکیه زده و اطرافش و و... ایستاده اند .... هر سوی شهر گنبدی بنا کرد و مجلس شادی فراهم کرد و شهر را نام سیاوش گرد کرد ... @shah_nameh1
بازگشت وقتی پیران از هند و چین بعد از دریافت مالیات بازگشت تعریف و آن ایوان و نقش و نگارش را شنید و تصمیم گرفت راهی آنجا شود ... با آمدن پیران به استقبالش رفت و تا او را دید از اسب پایین آمد و سخت در آغوشش گرفت و باهم به شهر سیاوش گرد رفتند و پیران که نقش و نگار و زیبایی کاخ را دید بر سیاوش آفرین کرد و گفت « اگر تو فرّ و برز شاهانه نداشتی و با دانش و خرد نبودی هرگز نمیتوانستی چنین بنای باشکوهی بسازی.... تا قیام قیامت این مکان پابرجا باد و پسر بر پسر در آن شاد » بعد از دیدار ایوان سیاوش به کاخ روانه شد و دختر شهریار به استقبال پیران رفت و بسیار گنج و دینار به او داد و پیران هم که کاخ فرنگیس را مانند بهشتی دید بسیار تعریف و تمجید کرد و سپس جشن گرفتند و یک هفته با مِی و ساز و خوراکی شادی کردند و روز هشتم پیران هدیه هایش از جمله یاقوت و گوهر و تاج طلایی و اسبانی با زین پلنگ و افسار طلایی را به سیاوش و به فرنگیس هم تاج و گردنبند و گوشواره و دستبند از گوهر داد و به خُتَن باز گشت و تا به ایوان اش رسید سراغ رفت و گفت « چنان بهشتی را تا کنون کسی ندیده و تو هم راهی شهر سیاوش شو و بهشت را روی زمین ببین » سپس راهی دربار شد و هر آنچه کرده و مالیات هایی که آورده بود را گزارش داد و از عدل و داد شاه تعریف کرد و سپس از شهر سیاوش گفت « چنان زیبا بود که انگار بهشت اردیبهشت ماه است و فرشته سروش آن را ساخته و مانند آن شهری تا کنون نه در توران و نه در چین ندیده ام و آب های روان در باغ هایش هوش از سر میبرد و کاخ فرنگیس هم مانند گوهری در آن بهشت پدیدار بود و خوشا آن را که داماد توست و دیگر جنگ و جوشی بین دو کشور نخواهد بود » شاه از گفتار پیران خوشحال شد که دخترش در ناز و نعمت زندگی میکند ... @shah_nameh1
رفتن به پس از رفتن ، برادرش گرسیوز را فراخواند و هر پیران گفته بود باز گفت و ادامه داد « تو هم برو به ببین که این سیاوش گرد چطور جاییست ... بلکه در توران ماندگار شود و دل از مهر و و بکند ... او یک خارستان را تبدیل به شهری کرده و برای هم کاخی بلند ساخته و به خوبی نگه اش میدارد ... تو هم برو و آنجا را ببین و با آنها به شکار و میگساری بپرداز اما زیاد با ایرانی ها نشست و برخاست نکن و بسیار هدیه با خودت ببر و بر فرنگیس هم هدایای زیاد ببر و تحسین اش کن و اگر میزبان با تو مهربان بود دو هفته بمان » گرسیوز هم هزار تورانی را سپاه کرد و راهی سیاوش گرد، شد ... سیاوش که از آمدن گرسیوز با خبر شد به استقبالش رفت و همدیگر را در آغوش گرفتند راهی ایوان سیاوش شدند و با سواران شان مجلس جشن را آراستند ... بخش الحاقی 👇 آنگاه یک نفر نزد سیاوش آمد و به او مژده داد که « از دختر پیران پهلوان یک کودک مانند سیاوش به دنیا آمده که او را نامیدند و دیشب پیران با خبر شده است و بانو این نامه را برای شاه فرستاده و دست کودک را بر زعفران زده و بر پشت این نامه مهر کرد و گفت این را نزد سیاوش ببر و بگوی هرچند من سن کمی دارم اما لطف یزدان پاک شاملم شده » سیاوش به فرستاده پول داد و او را راهی کرد... بخش اصلی با گرسیوز راهی کاخ فرنگیس شدند و فرنگیس به استقبال عمویش آمد و او را در آغوش کشید و از احوال اش و احوال شهریار جویا شد... @shah_nameh1
رفتن به : پاسخ داد « من را به اینجا فرا میخوانم و از او سوالاتی جویا میشوم و اگر در سخنش کژی دیدم مکافات میشود » گرسیوز میگوید « ای شاه بینادل ... سیاوش با آن دم و دستگاه به کاخت میاید و روزگارت را تباه میکند ، سیاوش دیگر آن سیاوشی که دیدی نیست و هم از او بدتر شده است ... مطمئن باش به درگاه ات نخواهد آمد » افراسیاب از سخنان گرسیوز غمگین شد و تصمیم گرفت باز هم فکر کند ... و در این روز ها هر بار گرسیوز نزد شاه میرفت و با بد گویی از سیاوش هیزم آتشی را آماده میکرد ... تا اینکه یک روز افراسیاب به گرسیوز گفت « تو باید نزد سیاوش بروی و با روی خوش او و فرنگیس را به کاخ من دعوت کنی و بگوی که بساط جشن و شکار بر پا است » گرسیوز هم آمادهٔ رفتن شد و تا نزدیک سیاوش گرد رسید ، فرستاده ای را فراخواند و به او گفت « برو و به سیاوش بگو که به جان شاه توران و کاووس شاد به استقبال من نیا که تو از بالا مقام تری » فرستاده پیغام را به سیاوش رساند و سیاوش از نامه گرسیوز غمگین شد و فکر کرد که احتمالا نقشه ای در کار است ... گرسیوز خود به کاخ آمد و سیاوش از شاه و اوضاع مملکت جویا شد و گرسیوز هم پیام افراسیاب را داد و سیاوش هم شادان پذیرفت... و به گرسیوز گفت « سه روز در این بهشت مهمان من باش تا بعد با هم برویم » گرسیوز اندیشد و با خود گفت « اگر سیاوش با من نزد شاه برود تمام گفته های من زیر سوال خواهد رفت » @shah_nameh1
خواب : سیاوش به حرمسرای خویش رفت با لرزش و رنگ پریدگی و به او گفت« ای پهلوان شیر چنگ... چه شده که اینگونه رنگ پریده شدی؟» سیاوش هر چه گفته بود را باز گفت و فرنگیس گیسوانش را بر دست گرفت و از جا میکند و بر چهره ارغوانی اش چنگ می انداخت و صورت سفید رنگش با اشک شسته شد و گفت « ای شاه من .. حالا چه تصمیمی داری ؟ میدانی که رابطه خوبی با پدرت نداری و رفتن به ایران اکنون صلاح نیست پس بهتر است به روم پناه ببری » سیاوش پاسخ داد« اگر خبری شود گرسیوز پیام میفرستد » شب چهارم که سیاوش در کنار ماه روی خویش خفته بود ، ناگهان از خواب پرید و فریادی کشید فرنگیس که کنارش بود با مهربانی شمعی روشن کرد و پرسید « ای شاه فرزانه چه در خواب دیدی ؟» سیاوش گفت « از خواب من به هیچ کس نگو ... ای سرو سیمین من ، خواب دیدم که یک رود بیکران آب وجود دارد و آن سوی دیگر کوهی آتش از شعله میکشد و سوار بر فیل است و در یک دستش آب و دست دیگرش آتش دارد و گرسیوز آن آتش را می افروزد و آن آتش مرا می‌سوزاند » فرنگیس گفت « نگران نباش که این جز نیکی نیست و گرسیوز در آت آتش میسوزد و به دست شاه توران کشته میشود » @shah_nameh1
وصیت های : سیاوش سپاه اش را فراخواند و آماده کرد و سپس طلایه ( پیشقراولان) نزدیک فرستاد و چند ساعتی که از شب گذشت طلایه باز گشت که با سپاهی فراوان نزدیک است ... از هم فرستاده ای امد و گفت « من هر چه کردم نتوانستم شاه را راضی کنم ، تو هر کار میتوانی کن» سیاوش سخنان گرسیوز را باور کرد .. گفت « ای شاه خردمند نگران ما نباش و تو اسبی بردار و از توران فرار کن ، میخواهم که زنده بمانی » سیاوش گفت « خوابم به راستی تعبیر شد و زندگی من به آخرش رسیده ... رسم روزگار همین است و حتی اگر هزار و دویست سال هم عمر کنم اخر خواهم مرد ... اما تو حالا پنج ماه است بارداری ، و اگر درخت تو نر به بار آورد ، نامش را بگزار که او آرام دل تو خواهد بود ... مرگ من به دست افراسیاب خواهد بود و بیگناه سرم را خواهند برید و نه گور و نه تابوت و نه کفنی خواهم داشت و نه کسی برایم گریه خواهد کرد ... بخت من اینگونه است و راه فراری نیست ... آن هنگام سربازان شاه میایند و تو را سر برهنه خواهند برد و تو را از دست پدر نجات خواهد داد و به خانه خویش خواهد برد .... و روزی مردی از ایران میاید و تو و پسرت را به ایران باز می‌گرداند ، آنگاه کیخسرو بر تخت شاهی مینشیند و مرغ و ماهی را به فرمان میگیرد سپس لشکری از ایران میاید و از کین من تا قیامت زمین روی صلح نخواهد دید ... اما تو باید دلت را سخت کنی و از آرامی دوری کنی » سخنان سیاوش که تمام شد فرنگیس خود را در آغوش سیاوش انداخت و بسیار گریست .... @shah_nameh1
اسیر شدن : در آن هنگام سپاه شاه توران نیم فرسنگ نزدیک تر شده بود و سیاهی سپاه دیده میشد سیاوش زره بر تن کرد و با خود گفت« راست میگفت ، اما نکند از ترس جانش بر علیه من کار کند » سیاوش و لشکریان مقابل سپاه تپران رسیدند و سپاهیان توران از ترس سیاوش در سکوت عقب میرفتند سیاوش به گفت « ای شاه... برای چه میخواهی با من بجنگی و سر بی گناه بکشی و سپاه دو کشور را به جان هم اندازی ؟» گرسیوز پاسخ داد « اگر بی گناهی چرا با زره و سپاه آمدی؟ برای پیشواز شاه ، نیزه و سپر هدیه آوردی ؟» سیاوش دانست که تمام نقشه ها زیر سر گرسیوز است و او شاه را بر آشفته ... افراسیاب که سخنان گرسیوز را شنید به لشکر ترکان گفت « در این دشت کشتی به خون بی اندازید » و در سپاه ایران هم هزار مرد جنگی بود ... ایرانیان آماده شدند و با کنایه به سیاوش گفتند « جنگ ندیده اند و میخواهند مارا بکشند ... بگذار سپاه ایران به سپاه ترکان جنگیدن بیآموزد» سیاوش پاسخ داد « نه ... اینان مرا بی گناه خواهند کشت و جنگیدن جز خون بیخود ریختن نیست » سیاوش و سپاهیان دست از نیزه برداشتند و تسلیم شدند ... آنگاه پیش آمد و دست سیاوش را بست و بر گردنش افسار نهاد و سوی رفتند ... @shah_nameh1
گفت و گوی و : شب هنگام فرستاده ای از نزد افراسیاب ، نزد آمد و او را به کاخ افراسیاب برد ... پیران میدانست که قضیه آمدن کیخسرو از کوهستان است با خود گفت « او کودک است ... برای چه باید نبیره چوپانی کند ؟ اگر او گذشته را به یاد نیارد همه چیز درست میشود اما اگر خوی نیک خود را پدیدار کند مانند پدرش سرش را میبرند » پس پیران به افراسیاب گفت « یک کودک است که عقل ندارد و گذشته را هم به یاد نمی آورد ، اخر کسی که چوپانی کند چه خرد و دانشی خواهد داشت » سپس پیران از افراسیاب پیمان خواست تا آسیبی به کیخسرو نرسد و افراسیاب هم که سخنان پیران را شنیده بود سوگند شاهانه خورد که به آن کودک ستمی نمیکند پس پیران هم بر خاک بوسه زد و از شاه تشکر کرد و بازگشت ... نزد خسرو آمد و گفت « از خودت خرد را دور کن و نزد شاه که رسیدی خودت را به دیوانگی بزن » پیران کیخسرو را آمده کرد و به درگاه افراسیاب فرستاد و خود هم پشت سر او وارد شد افراسیاب به او نگاه کرد و از شرم آب شد و وقتی چهره و هیکل او را دید رنگ از رخش پرید و لرزان شد اما مهرش به دلش نشست و از او پرسید « این جوان نورسیده ... در زمان چوپانی چه میکردی و روزگارت چگونه میگذشت ؟» پاسخ داد « شکار و تیر و کمان که نیست » بار دیگر افراسیاب از آموزگار و درس و تحصیل اش پرسید و کیخسرو پاسخ داد « جایی که پلنگ باشد که سگ شکاری به کار نمی‌آید » بار دیگر از پدر و مادرش پرسید و پاسخ داد « شیر درنده با سگ نمی‌جنگد » افراسیاب از سخنان او خندید و به پیران گفت « این اصلا عقل ندارد ... از سر میپرسم از پای جواب میدهد ... چنین کسی نمیتواند از من کین خواهی کند پیش مادرش بفرست و هر دو را به ببر و پول و طلا به آنان بده » پیران خوشحال شد و با کیخسرو راهی کاخ خود شد و گفت « به لطف خداوند درختی نو در جهان سبز شده » @shah_nameh1
ادامه : هر آنچه لازم بود آماده کرد و و را به شهر فرستاد که حالا تبدیل به خرابه شده بود مردم یک یک آفرین میکردند و زیر لب می‌گفتند « سپاس خداوند که از چنین پسری مانده است ... چشم بد از او دور باشد و روح سیاوش در شادی » آن شهر کم کم آباد شد و گیاهی که از خون سیاوش در آمده بود رشد کرده و برگ هایش بوی مشک میداد .... سخنان : رسم روزگار همین است که پستان شیر را از کودک شیرخوار میگیرد تو در این جهان شاد باش و غمگین نشو که خود به اندازه کافی غم دارد اگر شاه باشی یا زیر دست روزگارت خواهد گذشت پس کسی را مرنجان که در اخر خاک جای توست ... اکنون سن من نزدیک شصت سال است و پیری انسان را مست میکند روزگار بر دستم اعصا داد و اموالم تمام شد و جانم ضعیف... وقتی سنم به پنجاه و هشت سال رسید دیگر جز مرگ فکر دیگری ندارم افسوس که دیگر تذرو به گرد گل نمیگردد و فصل گل نارون و درخت سرو است ... از خداوند میخواهم تا مدتی زمان دهد تا نامهٔ باستان را تمام کنم و از من به یادگار بماند و هر کس از داد سخن گفت نام من هم به نیکی یاد شود و در دنیای پس از مرگ هم خواسته ای دارم از صاحب شمشیر و صاحب تاج ( حضرت علی علیه السلام) که شفاعتم کند ... منم بندهٔ اهل بیت نبی ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ سرایندهٔ خاک پای وصی برین زادم و هم برین بگذرم ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ چنان دان که خاک پِی حیدرم ابا دیگران مر مرا کار نیست ‌ ‌ ‌ ‌ بدین اندرون هیچ گفتار نیست‌ @shah_nameh1
از ایران و و پرسید گفت « ای سرفراز اگر هفت کشور را به من نشان میدادی و یا پادشاهی را به من می‌سپاردی هیچ گاه اندازه حالا شاد نمیشدم و هزار بار خدا را شکر میکنم که تو را یافتم » سپس هر دو از آن مرغزار خارج شدند و خسرو از شاه پرسید و این هفت سال درد و رنج و گیو هر چه گذشته بود از خواب گودرز تا هفت سال جست و جوی اش و گفت « کاووس پس از مرگ پسرش از پای افتاد و از ایران ویرانه به جا مانده » کیخسرو گفت « حالا با من بیا و مانند پدر مراقبم باش تا ببینیم چه میشود » سپس خسرو سوار بر اسب گیو شد و هر دو تاختند و گیو هر کسی را در راه میدید سرش را میبرید تا اینکه به رسیدند و نزد رفتند فرنگیس گفت « اگر دیر کنیم و خبر به برسد مانند به سراغمان می آید و یک نفر هم زنده نمی‌ماند و تو ای فرزند من ، فردا صبح هنگام طلوع خورشید سوی مرغزار برو ، وقتی تمام حیوانات لب چشمه آمدند تا آب بخورند تو بهزاد را در آنجا پیدا خواهی کرد و او رام تو میشود وقتی از مرگش مطمئن شد ، به گفت به مرغزار برود و بعد از این از کسی فرمان نبرد جز کیخسرو و آنگاه که کیخسرو آمد ، اسب او باش و زمین را برای انتقام آماده کن » کیخسرو و گیو سوار بر اسب شدند و به مرغزار رفتند و وقتی هنگام آبخوری حیوانات رسید ، بهزاد کیخسرو را دید و آهی کشید و به یاد سیاوش افتاد کیخسرو که بهزاد را رام دید به او نزدیک شد و زین را رویش بست و سرش را در آغوش گرفت و دستی در یالش کشید وقتی روی اسب نشست ، بهزاد از جا کنده شد و با سرعت تاخت و از دید گیو ناپدید شد . گیو ترسید و نام خداوند را خواند و گفت « اگر این یک اهریمن باشد که خود را به شکل اسب درآورده است تا جان خسرو را بگیرد چه بر سرمان میآید » @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
رسیدن پیام #گودرز به #پیران : و هر چه از اموالت در خور شهریار است نزد او می‌فرستم. و دیگر که پسرت و
‌ اینجا هم جایی داریم به نام ویسه گرد که میدونید پدر پیران هست😀👌 و احتمالا ویسه این شهر رو بنا کرده ، همون طور که سیاوش شهری ساخت و اسمش رو گذاشتن 😃❤️ ظاهراً این رسم ترکا بود✅ ‌