eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
522 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
شاهــنامهٔ فردوســی
برف و کولاک کوتاه : ابری بزرگ و باردار در آسمان دیده شد و شروع به بارش برف کرد چنان برفی بارید که
‌ اینجا یه ضرب المثل شاهنامه داریم ... مصرعی که بهرام میگه : « بچرم اندرست این زمان گاومیش » گاو به چرم اندر بودن وقتی گفته میشه که عاقبت کاری مشخص نباشه و احتمال بد بودن عواقب کار بیشتر باشه ... @shah_nameh1
و : بعد از گذشتن از و جان به سلامت بردن از برف حالا به کوه هیزم رسیده بودند و آتش زد و از سوز و دود آتش سه هفته امکان گذشتن نبود تا اینکه در هفته چهارم هیزم ها سوختند و سپاه توانست بگذرد.... سپاه به گِروگِرد رسید و آنجا خیمه زد ، مردی به نام حاکم گروگرد بود ، به تژاو خبر رسید که سپاهی از ایران در نزدیکی اینجا خیمه زده و تژاو هم به چوپان که نامش کبوده بود گفت « وقتی شب شد برو و ببین که سپاهیان ایران چقدر هستند تا به آنها شبیخون کنیم » کبوده شب هنگام نزدیک سپاه ایران آمد ، نگهبان شب ، بهرام بود ، وقتی اسب کبوده صدا کرد ، بهرام صدای اسب را شنید و سریع کمان اش را زه کرد و تیری به کمربند کبوده پرتاب کرد ، کبوده از اسب افتاد و امان خواست و بهرام به او گفت « هر چی میپرسم راست بگوی » کبوده گفت « اگر جانم را امان دهی هر چه بپرسی راست میگویم ، شاه من تژاو است ، اگر جانم را امان دهی او را به تو نشان میدهم » بهرام به او گفت « نبرد من و تژاو مانند نبرد شیر و گاو است » سپس سر کبوده را از تن جدا کرد و به زین اش بست و سوی لشکر آمد ıllıllı ᴼᵘʳ ˢᵉᶜʳᵉᵗ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ ıllıllı 𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔:@shah_nameh1
‌ تموم شد.... مبارک خیلیا ‌
نبرد با : وقتی خورشید طلوع کرد و آسمان بنفش شد و تژاو هر چقدر منتظر ماند کبوده برنگشت... پس تژاو سپاهش را آماده کرد و سوی سپاه ایران آمد ، دیدبان ایران فریاد زد « سپاهی از ترکان به جنگ آمده » و چند نفر از لشکر پیش او رفتند و گیو نامش را پرسید و گفت « تو کیستی که خود را به دام تمساح انداختی ؟» پاسخ داد « اکنون جنگ شیر را خواهی دید ، من تژاو ام نژادم از ایرانیان است و مرزبان توران و داماد هستم » گیو گفت « اینهایی که گفتی را دیگر نگوی ، اگر مرزبانی و داماد شاه ، چرا سپاهت بیشتر از این نیست ؟ حالا هم دنبال جنگ نباش ، که من سر مرزبان را از تن جدا میکنم اما اگر نزد بیایی و هر چه پرسید بگویی ، به تو پول و برده میدهم » تژاو فریبنده گفت « کسی نمیتواند مرا بکشد ، من اکنون هر چه بخواهم ، پول و برده و سپاه دارم ، تو تعداد سپاه مرا نبین ، من اکنون با همین سپاه کاری میکنم که از آمدن پشیمان شوید » به پدرش گفت « ای پهلوان تو چرا به این پند و نصیحت میکنی ، باید با گرز و خنجر انها را درید » بیژن اسبش را تازاند و گرد و خاک به پا شد لشکریان ایران آماده جنگ شدند و در مرکز سپاه گیو ، جلوی سپاه بیژن تیز چنگ ... و در آن سوی تاج بر سر تژاو ، که توان جنگ با شیر داشت ... هر دو سپاه بهم حمله کردند تا اینکه سه گروه از ترکان کشته شد و تژاو هم توان جنگیدن نداشت و فرار کرد و پشت سر او بیژنِ گیو مانند شیر درنده ای که دنبال شکار میدود بود ıllıllı ᴼᵘʳ ˢᵉᶜʳᵉᵗ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ ıllıllı 𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔:@shah_nameh1
گرفتن : نیزه ای بر میان زد و گره ی زره تژاو باز شد ... سپس مانند شاهینی که به طعمه‌ اش چنگ زند ، چنگی زد و تاج تژاو را که بر سرش نهاده بود برداشت ... تژاو تا در دژ تاخت و بیژن هم پشت سرش می‌تاخت... تا اینکه به دژ رسید ، اِسپَنوی با فریاد و گریه آمد و گفت « برای چه مرا در اینجا تنها گذاشتی ؟ حالا باید مرا هم با خودت ببری » تژاو دلش سوخت و اسپنوی هم سوار بر اسبش کرد و سوی توران تاختند ، اسب تژاو دیگر توان رفتن نداشت آنگاه تژاو رو به اسپنوی گفت « کارمان دشوار شد ، آنها دشمن تو نیستند و دنبال من اند ، این اسب توان حمل هر دوی مارا ندارد ، تو پیاده شو که اگر بیژن به من رسد دیگر زنده نخواهم ماند » اسپنوی از اسب پیاده شد و تژاو از درد دوری او اشک ریخت و اسب که سبک شده بود تند تر تاخت و از آن طرف بیژن به اسپنوی رسید و تا چهره او را دید ، سوار بر اسبش کرد و سوی سپاه ایران بازگشت ... به درگاه آمد و گفت « این شیر جنگی با شکار از مرغزار برگشته » سپس سواران ایران به دژ تژاو رفتند و آنجا را ویران کردند و اسبان تژاو را هم گرفتند .... ıllıllı ᴼᵘʳ ˢᵉᶜʳᵉᵗ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ ıllıllı 𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔:@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
نبرد با #تُژاو : وقتی خورشید طلوع کرد و آسمان بنفش شد و تژاو هر چقدر منتظر ماند کبوده برنگشت... پس
‌ مار از پونه بدش میاد ، دم خونه اش سبز میشه ... بیچاره افراسیاب هم از ایرانیا خوشش نمیاد ، هر سه تا دامادش ( سیاوش ، تژاو ، بیژن ) ایرانی ان 😂💔 ‌
باخبر شدن : خسته و ناراحت نزد افراسیاب آمد و گفت « سپهدار با لشکری انبوه آمده و و لشکریانش را هم کشته و مرز و بوم را به آتش کشیده » افراسیاب که شنید ، ناراحت شد و دنبال چاره گشت به پیرانِ گفت « بهت گفتم سپاه جمع کنی ، اما تنبلی کردی حالا نه کاخ و نه اسبان و لشکریان نمی‌مانند و تمام خویشان مان برده خواهد شد امروز دیگر درنگ نکن » از درگاه افراسیاب بیرون آمد و سپاه را آماده کرد و پهلوانان را در جناح های مختلف گمارد سوی راست و تژاو و سوی چپ صدای طبل های جنگی بلند شد و گونه گونه پرچم بالا آمد و صد هزار نفر ، گروها گروه سوی جنگ می‌رفتند پیران گفت « از راه کوتاه بروید تا از آمدن مان آگاه نشوند و ناگهان بهشان حمله کنیم » سپس کارآگهانی فرستاد تا از لشکر طوس خبر بیاورند کارآگهان رفتند و لشکریان را در عیش و نوش دیدند و برگشتند به پیران گفتند « آنها همه مست و بی هوش اند و من سپاهی ندیدم» پیران رو به لشکریان گفت « تا کنون چنین موقعیتی با ایران نداشتیم » سپس سی هزار نفر گزین کرد و نیمه شب بدون سر و صدا سوی ایرانیان رفتند و هفت فرسنگ از لشکر فاصله گرفتند اول به گله حمله کردند و هر چه بود کشتند ، سپس سوی ایرانیان که مست خفته بودند، رفتند ... در خیمه بیدار بود و تا صدای جنگ را شنید بیرون آمد و لشکریان دشمن را مقابلش دید سریع اسبی برداشت و به خیمه سرای طوس رفت ıllıllı ᴼᵘʳ ˢᵉᶜʳᵉᵗ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ ıllıllı 𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔:@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
باخبر شدن #افراسیاب : #تژاو خسته و ناراحت نزد افراسیاب آمد و گفت « سپهدار #طوس با لشکری انبوه آمده
ادامه : گیو را بیدار کرد و سپس سوی پدر و رفت و آنان راهم بیدار کرد به لشکر دشمن تاخت و دید آنان مانند مور و ملخ زیاد هستند و تا توانست از آنان کشت هم که تازه از خواب بیدار شده بود زیر سرش بالینی نرم و پتو اش از گرز و شمشیر دید .... خورشید که از برج شیر بیرون آمد ، گیو نگاهی به دشت انداخت و لشکر کشته شده از ایرانیان را دید و پرچم ها نگون شده و دریای خون برپا شده ... خسته و زخمی خیمه هارا جمع کردند و بی لشکر و سپاه به سوی کاسه رود بازگشتند این جهان روزی پیروزی میدهد و روزی شکست ، پسر بی پدر شد و پدر بی پسر ، نمیدانی که چرخ روزگار چه مقابلت خواهد گذاشت.... دو گروه از ایرانیان کشته شده بوده و نه پزشکی بود نه دارویی ، نامداری از لشکر گزین کردند تا خبر به شاه ببرد که چه بر سر ایران آمد ... ıllıllı ᴼᵘʳ ˢᵉᶜʳᵉᵗ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ ıllıllı 𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔:@shah_nameh1
فرمان : فرستاده به شاه آگهی رساند که روزگار بر ما تیره شده .... شاه بسیار غمگین شد و بخاطر برادرش گریه کرد و زبانش را به نفرین طوس گشاد ... سپس یک دبیر خردمند پیش خواند و نامه برای کاووس نوشت و در شروع نامه بر خداوند آفرین کرد و گفت « به نام خداوند خورشید و ماه که او به نیکی مارا مقام داد ، جهان و مکان و زمان آفرید ، پای مورچه و فیل های سنگین را آفرید و پیروزی و شکست هم ازوست و یکی را شو بختی میدهد و یکی را بزرگی ... من را با درفش کاویانی و چهل مرد زرینه کفش به سوی توران فرستادم و او برادرم را بخاطر کین پدرم کشت ؟ مانند او هیچ سرداری در ایران نیست ، افسوس از جوان من بخاطر پدرم عزادار بودم حالا باید برای برادرم هم گریه کنم به شما گفتم که سوی کلات نروید ، گفتم آنجا فرود است ، کسی را از ایران نمیشناسد و حتما با شما خواهد جنگید افسوس که طوس فرومایه او را کشت ... اگر پیش از این او سردار لشکر بود با کشتن بردارم و خوابیدن و می نوشیدن در میدان جنگ دیگر نیست ... وقتی این نامه را میخوانی طوس را برگردان و از این پس تو زرینه کفش و با درفش کاویانی هستی و مشاور تو خواهد بود و تو به هیچ عنوان عجله نکن و هرگز شراب ننوش و هم ترا یاری خواهد شد که پیل جنگیست ، هرگز در میدان جنگ ، جشن و میگساری نکن » بر نامه مهر شاه زد و به فرستاده گفت « شب و روز بتاز و استراحت نکن » ıllıllı ᴼᵘʳ ˢᵉᶜʳᵉᵗ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ ıllıllı 𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔:@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
فرمان #کیخسرو : فرستاده به شاه آگهی رساند که روزگار بر ما تیره شده .... شاه بسیار غمگین شد و بخاطر
ادامه : فرستاده نزد رفت و نامهٔ شهریار را به تو داد . فریبرز و پهلوانان را فراخواند و نامه را خواند و بزرگان شاه را تحسین کردند ، طوس هم درفش کاویانی و زرینه کفش را برای فریبرز برد و گفت « سزا به سزاوارش رسید ، هر روزت نوروز باشد » سپس لشکر ی ها را برداشت و سوی پایتخت رفت و نزد شاه رسید ، بر زمین بوسه زد اما نیم نگاهی هم به او نکرد و به دشنام لب باز و طوس را مقابل همه خوار کرد « امیدوارم دیگر نامت را در پهلوانان نبینم ، نه از خداوند میترسی نه از بزرگان شرم داری .... نگفتم از راه کلات نرو ؟ اول که به جنگ من آمدی و نژاد را لایق پادشاهی نمیدید ، بعد هم برادرم ، جنگی را کشتی .... از آن پس هم که به جنگ رفتی جای جنگیدن ، میگساری کردی و جشن گرفتی تو لایق زندگی در شهر نیستی تو باید در دیوانه خانه یا زندان باشی ... حرف که از نژاد ی وگرنه میگفتم تا سرت را از تنت جدا کنند ... برو ، همان زندان جای توست » او را از مقابلش راند و در بند اش کرد... ıllıllı ᴼᵘʳ ˢᵉᶜʳᵉᵗ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ ıllıllı 𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔:@shah_nameh1
هدایت شده از روزمره | شاهنامه
📪 پیام جدید راسته تو شاهنامه دخترا خواستگاری میکنن؟ ........... اره اما نه همیشه ولی خب داستان های عاشقانه رو زنا شروع میکنن... شاهنامه یه آرمانشهر هست که دخترای زیبا و پسرای قوی هیکل و وفادار داره .... شاید بعضی از جاها داستان دور از واقعیت باشه و تخیلی
شاهــنامهٔ فردوســی
📪 پیام جدید راسته تو شاهنامه دخترا خواستگاری میکنن؟ #دایگو ........... اره اما نه همیشه ولی خب دا
‌ از اونجایی که به داستان بیژن و منیژه نزدیکیم باید بگم که من یا حتی خود فردوسی صرفا پیام رسان این داستان ها هستیم و به هیچ عنوان به دخترای عزیز تقلید و تکرار کارای دخترای شاهنامه رو پیشنهاد نمی‌کنیم 😂 ‌