فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدری که پسرشو ندید...
حتما گوش کنید
.🆔@ShahidBarzegar65
💫پارت(۱۰۵)
جلداول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝النگو♡
🌷عمو در شهرکاشان درس میخواند و با آمدنش همه بچه های فامیل خوشحال می شدیم.
عمو آن قدر سوغاتی های جذاب با خود می آورد که برای آمدنش لحظه شماری میکردیم. پدرم آسیابان بود و گاهی میشد که عمو به محض رسیدن به منزلمان می آمد و ساعاتی را کنارمان میماند.
🌷روزی وقتی از مدرسه به منزل رسیدم ساک دستی عمو محمد را داخل ایوان دیدم
صدای عمو از اتاقی به گوش میرسید از شوق خود را به اتاق انداختم و مثل همیشه عمو مرا بوسید و روی زانویش گذاشت و نوازشم کرد پدر با اشاره ای به من گفت به مادرت بگو چای بیاورد. سفارش را به مامان خورشید رساندم و به سمت عمو برگشتم
🌷 در انتهای راهرو خواهرم زهره که چند سالی از بنده بزرگتر بود را دیدم که چشم از ساک دستی عمو بر نمی دارد.
با ذوق داد زدم و پرسیدم فکر میکنی این بار عمو برایمان چه چیزی آورده؟
زهره گفت:
من هم مشتاقم ببينم سوغات این دفعه عمو چیست؟ دل در دلمان نبود زهره گفت: پیشنهادی دارم من زیپ ساک را باز میکنم و کشیک میدهم تو داخل ساک را ببین تا بدانیم عمو برایمان چه آورده است؟! نقشه خود را عملی کردیم و زهره کشیک داد.
🌷بنده هم در میان وسایل عمو شیرجه زدم و اثاثیه عمو را تجسس میکردم که ناگاه از لا به لای لباسهای تاخورده عمو صدای خش خش پلاستیکی کنجکاوم کرد، بی اختیار گره پلاستیک مشکی را باز کردم و برای لحظاتی مبهوتانه داخلش را می دیدم؛ چندریسه النگو بدلی که برقشان عجیب چشمانم را به خود خیره کرده بود .
زهره گفت: چرا ایستاده ای؟
گفتم بیا جلو می فهمی؟!!!
🌷دیگر همه چیز از یادمان رفت از خوشحالی با کمک زهره تمام النگوها را در دست راست خود کردم، آن قدر تعداد النگوها زیاد بود که اضافه آمد و تصمیم گرفتم دست چپم را هم پر کنم....
🌷 زمان ازدستمان در رفت..
از شوق با النگوها دلبری می کردیم که صدای عمو از پشت سر به گوشم رسید: عمو جان از شما دختران خوب بعید است بی اجازه وسایل دیگران را جست و جوکنید.
از خجالت در جا خشکمان زد بدون اینکه ذره ای از دستمان عصبانی شود کنارمان نشست و صحبت کرد و گفت :
🌷عمو جان این النگوها مال همه بچه های فامیل است، تو دلت می آید دو دست خود را پُر کنی و بچه های دیگر بدون النگو بمانند؟
بعد از من پرسید تو دوست داری همه بچه ها خوشحال باشند یا خودت تنها؟
با این سؤال عمو ذهنم پیش بچه های عموها وعمه ها رفت،
🌷به خود آمدم و تندتند دستهایم را از النگو کم کردم وقتی تعداد النگوها به سه تا رسید، عمو دستم را مشت کرد و بوسید و گفت عزیز دلم اینها دیگر سهم خودت سه النگو هم به زهره داد.
درواقع عمو آن روز با هوشیاری هم کار زشتمان را به ماگوشزد کرد ورفتار درست به ما آموخت وهم دلمان را شاد نمود...
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی شرم آوره
امامت بگه...
کسی با ماکاری نداره که...
🆔@ShahidBarzegar65
بچه که بودیم باباهایمان همه یا دوچرخه موتورسیکلت داشتند یاپیکان .
شاسی بلندی درکارنبود...
خانههایمان یکی یک خط تلفن ثابت داشت ،
تازه اگر داشت .
تلویزیونها هنوز بزرگ نشده بود و همان تلویزیونهای سیاه سفید کوچکی بودند که همیشهی خدا هم برفکی بود…
تردمیل و جکوزی و ساید بای ساید و سولاردوم و امثالهم هنوز متولد نشده بودند نه اینکه اینها بد باشند ها ، نه ...
رفاه همیشه خوب است ولی اینطوری کم کم فاصلهها زیاد شد خیلی ،
از متر و کیلومتر گذشت ،
سال نوری شد...
حالا هی کار میکنیم هی پو—ل می دهیم تفاوت میخریم ، با هدف رفاه ، در واقع فاصله میخریم…
قدیم زندگی یک پیاده رَوی مفرح جمعی بود ،
حالا اما ده هزار متر با مانع است…
قدیم همه چیزمان برکت داشت...
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هروقت دلت از زندگی گرفت
این کلیپ رو بخاطر بیار
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوقت روشنفکری...
#انتشار_واجب
⭕من اگه خانوادت و بکشم⭕
چکار میکنی؟
این کلیپ مال کسانی که میگن من نه طرف #فلسطین هستم نه طرف رژیم غاصب...
#سیدکاظم_روحبخش
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاآخر گوشکن❤️
میدونی بعضی وقتها یه اتفاق آدم رو
بدجوری غرق خودش میکنه...تاحالا خودتو نجات دادی؟🌱
آرامش یعنی بهره بردن از امروزت
ونترسیدن ازچه میشودهای فردات
ساحلِ آرامش، یادخداست...
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌نوای مولودی...
پسرت تاج سرِ ماست
توهم تاج سَری
درکدامین سَرِ دنیاست؟
شما باخبری؟
روزمیلاد تو آقاست
چه خوش بود اگر
بدهد عیدیِ میلادِ پدر راپسری...💚
میلاد امام حسن عسکری(ع)
برشما مبارک💐🎂
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار روزانه...
#اللهم کن لولیک
#صدای دلنشین مقام معظم رهبری
ذکرِ تعجیلِ فرج؛ رمزِ نجاتِ بشر است
ما بر آنیم که این ذکر جهانی گردد...
"شهیدبرزگر"💫
🆔@ShahidBarzegar65
#داستان قتل امیرالمومنین شرط ازدواج
💠 جوان کافری عاشق دختر عمویش شد، عمویش پادشاه حبشه بود.
جوان رفت پیش عمو و گفت: عمو جان من عاشق دخترت شدهام، آمدم برای خواستگاری.
پادشاه گفت حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است.
گفت عمو هر چه باشد من میپذیرم
شاه گفت: در شهر بدیها (مدینه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو، جوان گفت عمو جان این دشمن تو اسمش چیست، گفت اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب میشناسند
جوان فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدیها شد. به بالای تپهی شهر که رسید دید در نخلستان، جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است.
به نزدیک جوان رفت. گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟
گفت: تو را با علی چه کار است؟ گفت: آمدهام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.
گفت: تو حریف علی نمیشوی. گفت: مگر علی را میشناسی؟
گفت: بله من هر روز با او هستم و هر روز او را میبینم.
گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟! گفت قدی دارد به اندازهی قد من، هیکلی همهیکل من.
گفت: خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست.
مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم.
خب چه برای شکست علی داری؟
گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان. گفت: پس آماده باش،
جوان خندهی بلندی کرد و گفت: تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟
پس آماده باش.
شمشیر را از نیام کشید. گفت: اسمت چیست؟ مرد عرب جواب داد: عبدالله. پرسید: نام تو چیست؟ گفت: فتاح،
و با شمشیر به عبدالله حمله کرد.
عبدالله در یک چشم به هم زدن، کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک میآید.
گفت: چرا گریه میکنی؟
جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد، حالا دارم به دست تو کشته میشوم.
مرد عرب، جوان را بلند کرد، گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر.
گفت: مگر تو کی هستی؟
گفت: منم اسدالله الغالب علی بن ابیطالب،
که اگر من بتوانم دل بندهای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود.
جوان، بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت من میخواهم از امروز، غلام تو شوم یا علی.
❤️پس فتاح شد قنبر غلام علی بن ابیطالب
📚بحارالانوار ج3 ص 211
امالی شیخ صدوق
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 مادر، پسر جانبازش را مهیای نماز می کند ...
به گیرنده های خود دست نزنید، این تصاویر حقیقی است ...
جانباز حمید حق شناس
ما هشت سال خون دادیم...
وعمری تاوان اشتباه دشمنان را...
#ماچقدر_مدیونیم؟؟؟
🆔@ShahidBarzegar65
✍رو سینه و جیب پیراهنش نوشته بود:
آنقدر غمت به جان
پذیرم #حسین..
تا عاقبت قبر تو را
به بر بگیرم #حسین..
بهش گفتند:
محمد چرا این شعر رو
روی سینهات نوشتی..؟!
گفت: "میخوام اگه که قراره #شهید بشم؛
تیرِ دشمن درست بیاد بخوره وسط این شعر؛
وسط سینه و قلبم..."
بعد از عملیات والفجر هشت
بچهها دنبال #محمد میگشتند
تا اینکه خبر اومد محمد
به شهادت رسیده و
درست تیر خورده بود
وسط این شعر...🥀🥺
#شهید_محمد_مصطفیپور
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خوداندیشی...
چقدر این کلیپ زیباست❤️
☝️اگر بخواهیم برای "مهربانی" همیشه بهانه ای پیدا می شود.
🆔@ShahidBarzegar65
‹💔😔›
🔴 چهار قلوی فلسطینی که بعد از ۱۵ سال چشم انتظاری،
دو ماه پیش به دنیا آمده بودند،
امابه خاطر بمباران خانهشان توسط رژیم صهیونیستی
به همراه مادرشان به شهادت رسیدند.
اما به کدامین گناه...؟!😭
⤦
🆔@ShahidBarzegar65
📚معروف بود آقامصطفی در منزل امام با هيچ يک از مراجعين فرقى ندارد!
❤️رهبرمعظم انقلاب:
«حاجآقا مصطفى در منزل امام مانند يكى از واردين اين منزل و يكى از كسانى بود كه به طور طبيعى در اين خانه رفت و آمد مىكردند، كسى احساس نمىكرد كه او پسر امام است، مانند ديگران.
💚حتى مراجعهى او به امام در حد ديگران بود.
اخلاق خاص او در رابطهى با امام و حفظ جنبهى يكسانى با ديگر مردم در همان روز در حوزه معروف بود.
❤️همه مىگفتند كه حاج آقا مصطفى خمينى جورى رفتار مىكند در منزل، يعنى منزل امام كه با هيچ يک از مراجعين فرقى ندارد و واقعيت هم همين بود.
💚هرگز انتساب به امام يا نام امام براى او يک وسيلهاى محسوب نمىشد.» ۱۳۵۸/۰۷/۳۰
🗓 ۱ آبان ۱۳۵۶: شهادت
شادی روح سيدمصطفی خمينی صلوات
🪸 اللهم عجل لولیک الفرج 🕋🌹
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی دنیامون پربشه از آدمهایی که
نَه دنیا عوضشون میکنه ونَه زمین...
🆔@ShahidBarzegar65
از مادری پرسیدند :
کدام فرزندت را بیشتر دوست داری؟
مادر گفت:
بیمار آنها را تا وقتی که خوب شود
غایب را تا وقتیکه باز گردد
کوچکترین را تا وقتی که بزرگ شود
و همه آنها را تا وقتی که بمیرم
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موافقین؟
این جمله رو بخاطر بسپارید
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بوقت روشنفکری..خیلی قشنگه...
برای هرکس دوسش دارین
این دعارو بکنید...
💚الهی قدرت اختیار رو هیچوقت ازدست ندین
🆔@ShahidBarzegar65
هدایت شده از کانال شهید محمدعلی برزگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوای دلنشین امام رضایی...
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ع 🤚🏻💚
بطلب آقاااا🤲😭
هرکس فاطمه معصومه را زیارت کند بهشت برای اوست
بحارالانوار ج ۱۰۲ ص ۲۶۶
تسلیت آقاجان...
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار روزانه...
#اللهم کن لولیک
#صدای دلنشین مقام معظم رهبری
ذکرِ تعجیلِ فرج؛ رمزِ نجاتِ بشر است
ما بر آنیم که این ذکر جهانی گردد...
"شهیدبرزگر"💫
🆔@ShahidBarzegar65
#داستان انسانیت...
در یک شب زمستان که برف زیادی
میبارید و پاسی از شب گذشته بود
ناگهان صدای دق الباب در منزل شیخ
عبدالکریم حائری به صدا در آمد
کربلائی علیشاه خادم حاج شیخ رفت
در را باز کرد دید پیرزنی است میگوید:
از همسایههای کوچه پشتی هستم
شوهرم از درد دارد به خود میپیچد
نه زغالی برای گرم شدن کرسیمان داریم
و نه دوائی برای خوب شدن
خادم پیر با بیحوصلگی گفت:
مگر اینجا زغال فروشی یا دواخانه است
این وقت شب این چیزها پیدا نمیشود
برو فردا صبح بیا، سپس در را بست
و به اتاق برگشت
یک وقت متوجه شد دید حاج شیخ
روبرویش ایستاده است
ولی نگاههایش مثل همیشه نبود
پرسید با چه کسی صحبت میکردی؟
خادم ماجرا را شرح داد
حاج شیخ دگرگون شد گفت:
اگر فردای قیامت خداوند از تو بپرسد:
ای شیخ علی چرا نیازمند بینوائی را
در شب سرد زمستانی از در خانه رد کردی
حال آنکه خود در خانه گرم بودی
چه جوابی برای گفتن داری؟
اگر خداوند از من بپرسد
از پاسخ عاجز و درمانده خواهم شد
خادم سر به زیر کشید و به فکر فرو رفت
حاج شیخ فرمود: آیا خانه پیرزن را بلدی؟
عرض کرد بله توی کوچه پشتی مینشیند
حاج شیخ لباسش را به تن کرده گفت:
راه بیفت باید به خانه پیرزن برویم
این را گفت و به راه افتاد
خادم با عجله فانوس را برداشت
و کلاه پشمینش را روی گوشهایش کشید
و پیشاپیش حاج شیخ به راه افتاد
آن دو با کهولت سنشان با آن برف و سرما
کوچه ها را طی کرده به در منزل پیرزن
رسیدند
خادم دق الباب کرد
پیرزن در را باز کرد سلام کرده عرض کرد
آقا خدا طول عمرتان بدهد توی این سرما
این موقع شب اینجا چه میکنید؟
حاج شیخ با مهربانی پس از جواب سلام
فرمود: حال شوهرت چطور است؟
پیرزن طاقت نیاورد زیر گریه زد
و جواب داد هنوز هم مریض است
به دادمان برسید
رنگ از صورت حاج شیخ پرید
پیرزن در خانه را باز کرد
حاج شیخ زیر لب ذکری گفت
و وارد اتاق کوچکی شد
پیرمرد لاغر اندام زیر کرسی خاموش اتاق
از درد به خود میپیچید
حاج شیخ سلام کرد و روبروی او نشست
پیرزن با ذوق گفت:
نگاه کن مشهدی حاج شیخ عبدالکریم
به خانه ما تشریف آوردهاند
پیرمرد نالهاش را فروکش کرد
چشمهای سرخ شدهاش را به چهره
حاج شیخ خیره کرد و با درد سلام کرد
حاج شیخ پاسخش داد و پرسید
مشهدی چه کسالتی دارید؟
پیرمرد دستهایش را روی دلش گذاشت
پیرزن گفت: آقا اتاقمان سرد است
دوائی هم برای او نداریم
دو سه روزی است او دل درد دارد
و از غروب امروز حالش بدتر شده است
حاج شیخ دست پر مهرش را بر پیشانی
پیرمرد گذاشت بعد به خادمش گفت:
هر چه زغال در خانه داریم بردار
بعد به خانه دکتر برو و هرچه زوتر
دکتر را همراه خود بیاور
خادم از اتاق بیرون رفت
شب از نیمه گذشته بود که خادم همراه دکتر
به درون اتاق وارد شدند
دکتر با تبسم سلامی کرد
خادم کیسه زغال را به دست پیرزن داد
پیرزن صورتش روشن شد آن را با خوشحالی
گرفت و به سراغ منقل خاموش زیر کرسی رفت
دکتر پیرمرد را معاینه کرد و دواهائی را که
با خود آورده بود به او خورانید
بعد نسخه ای نوشت و آن را به دست خادم
داد و گفت: فردا صبح دواها را برایش
تهیه کن تا حالش کاملاً خوب شود
پیرزن منقلش را که پر از زغالهای سرخ
آتشین بود زیر کرسی گذاشت
کرسی پر از گرما شد
لحظات بعد به همراه حاج شیخ
و خدمتکار دکتر را تا در اتاق بدرقه کرد
و دکتر خداحافظی کرده رفت
حاج شیخ با مهربانی پیشانی پیرمرد را
بوسید آنگاه از پشت کرسی بلند شد
با خادم از پیرمرد و پیرزن خداحافظی کردند
و رفتند
در بین راه حاج شیخ از خادم پرسید:
روزانه چقدر نان و گوشت برای خانه ما
خرید میکنی؟
خادم پاسخ حاج شیخ را گفت:
حاج شیخ ایستاد و رو به او کرده گفت:
از فردا نان و گوشت خانه را دو قسمت کن
یک قسمت آن را برای خانه پیرمرد
و قسمت دیگرش را برای خودمان بگذار
حاج شیخ دیگر چیزی نگفت
و به راه خود ادامه داد
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون شرح...
سالگرد غیرت ایران زمین؛
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛 #خاطره
| دلِ ڪربلایی... |
میگفت: تا وقتی که کربلا نرفتی خوبه...
ولی وقتی که یه بار بری کربلا، دیگه نمیتونی بمونی و دلت همش کربلاست
و دوست داری که باز زیارت بری...
✍🏻 به روایت مـادر بزرگوار شهیـد
#آرمان_عزیز ✨
#شهید_آرمان_علی_وردی
کاش ماهم مثل تو مردعمل بودیم
شهادتت مبارک...
امشب پیش ارباب رفتی سلام ماروهم برسون وبگو آقادعاکنید...
بوقت اولین سالگرد🌹
🆔@ShahidBarzegar65
@ShahidBarzegar65