فقط بدونید همین الآنی که تو آرامش نشستید و دارید پیام منو میخونید یه عده هرکاری میکنن تا شما لحظه ای نگران امنیتتون نشید...مبادا کاری کنید که دلسرد بشن!
#جوابمهمانعزیزمون ✨❤
اگه نشنیده باشم عجیبه!
خب ببینید یه سری چیزا هستن یادآوریشون دردناکه و کسی دوست نداره تو خاطراتش اونهارو مرور کنه...اینهم جزو همون دسته س!
حرفهایی که آدم رو ناراحت میکنه از نظر من دو دسته س
یه دسته رو آدم میگه نمیبخشه
یه دسته رو میگه دلم شکست اما اشکال نداره!
شاید حرفهایی که میزدن تهمت بود ناسزا بود
حس میکردم واقعا تو کشور خودم غریب میشم اما فدای سر حضرت زینب (س) دلم شکست اما اشکال نداره
تمایلی ندارم نه درباره شون فکر کنم و نه حرفی بزنم...
#جوابمهمانعزیزمون ✨❤
تازمانی که امام زمان(عج) قدم رو چشم ما نگذارند همین آشه و همین کاسه!
#جوابمهمانعزیزمون ✨❤
علیکم السلام خیر!
اما بدونید هرکی در راه دفاع از ایران و تفکر ناب جمهوری اسلامی قدمی برداره مدافع حرمه!
#جوابمهمانعزیزمون ✨❤
تاجایی که من میدونم ایران نیروی نظامی نمیفرستاد و مستشارهای نظامی رو اعزام میکرد.
و مستشار کارش یه جورایی میشه گفت دادن آموزش ومشورت به نیروهای مردمیه.
و تفاوتش با نیروی نظامی اینه که مستشار یک شخص آموزش دیده و نخبه نظامیه نه یک نیروی ساده...
ایران با فرستادن نیروهای مستشاری نقش مهمی تو آزادسازی مناطق تحت تصرف داعش ایفا کرد به طوری که دشمنان هم به این موضوع واقف اند.
ببینید خودتون فرمودید اطلاعات...چیزی که مخفیه!
#جوابمهمانعزیزمون ✨❤
اما موند یک سوال❗️
که استثنائا منی که بیرون گود هستم،
و فقط افتخار دوستی با این بزرگوار رو
داشتم، بهتر میتونم جواب بدم . . .🌿'
البته!
قبلش از مهمان عزیزمون رخصت گرفتم ✋🏻✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
اما موند یک سوال❗️ که استثنائا منی که بیرون گود هستم، و فقط افتخار دوستی با این بزرگوار رو داشتم، به
سوال شما:
سلام؛ چجوری زندگی کردید که خدا خریدارتون شد؟
- 🌿 -
جواب بنده:
مختصر عرض میکنم و شرح مفصلش رو به خودتون میسپارم!
هیچ شهیدی، تا زمان پر کشیدن
مدعیِ لایق شهادت بودن نیست!
و حتی دیده شده در وصیت نامه هم خودشون رو عبدِ خطاکارِ خدا شمردن!
پس اگر فکر میکنید خدا خریدار این دوست ما شده (که مسلما درست فکر میکنید و بنده با پوست و گوشت و اسخوانم به این موضوع باور دارم)، نخواید که بپذیره و براتون از راز موفقتیش بگه!
اما اگر از بندهی حقیر میشنوید؛
رسم زندگی شهدا رو رسم زندگیتون قرار بدید
که گیر همهی ماها من جمله خود بنده، فرمایش شهید آوینی هست که:
عکس شهدا رو میبینیم
اما عکس شهدا عمل میکنیم💔!
از همین تریبون استفاده میکنیم
و از طرف خودم و همه ارادتمندان مدافعان حرم
خسته نباشیدی به این عزیزان میگم❤
و براشون از خدا عمر طولانی طلب میکنم🌿'
انشاالله که از ما راضی باشن ✋🏻💕'
آغاز ماه عاشقی، ماه محرم رو خدمتتون
تسلیت عرض میکنم ✋🏻🖤✨
و برنامه رو با سلام به ارباب عاشقان خاتمه میدم . . .🕊💕
اَلسَلاٰمُ عَلَی الحُسَین...✨❤️
وَ عَلیٰ عَلیِ بْنِ الحُسَین...✨❤️
وَ عَلیٰ اَولادِ الحُسَین...✨❤️
وَ عَلیٰ اصحابِ الحُسَین...✨❤️
با تشکر از فرزند بزرگوار شهید مدافع حرم
بابت وقتی که در اختیارمون قرار دادن💕
والسلامعلیکمورحمتهاللهوبرکاته✨
درپناهحقباشید🕊
التماسدعا و یاعلی ✋🏻🌿'
az-zir-qran-rad-shodam.mp3
7.27M
⇨ 🎧🕊✨
گفتدبیرباباتکجاسٺ؟!🧐
گفتمکھتوےسوریہ🇸🇾
گفٺشغلباباتچیھ؟!🤔
گفتمغلامزینبہ❤️🕊
گفتشکھالانکجاسٺ؟!🤨
گفتمهنوزنیومدھ🥀
{🎤}✨#سیدرضانریمانی
{✌️🏻}✨#مدافعانحرم
السلامعلیڪمیااݩصاردیناللھ💙
- اینجا سال ۱۴۰۰ است!
صداے مرا از دل محرم مےشنوید! :)❤️
- ماھعاشقے💕!
سلـــامٌعلیڪ'✋🏻🌿
✨قرارگاهشھیدغلامے
@shahid_gholami_73
【🌿🖇】
گربناستدمےبےطُ
بُگذردعمرَم...؛
هزارباربمیرمونبینمآݩدمرا💔:)!
اللہمالرزقناقبرششگوشھ✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- سیاهپوشِماتمتمیشویم . . .
"قربةالیاللّٰه🖤✨"
‹بسمربالحسین'💕›
عرضسلام؛ خدمت همہ همراهان قرارگاھ
شھید حسین معز غلامے ✋🏻🖇
ان شاالله از امشب،
همزمان با روز اول محرم، بہ مدد اربـاب
عاشقانہای داستانے با نام 『ملجاء'🌿』
در قرارگاھ قرار خواهد گرفت
این عاشقانہ در وصف محرم نوشتہ و هدیہ
بہ آقای جوانان، حضرت علے اڪبر 'ع'
شدھ است🕊💚
ان شاالله کہ با خواندن این عاشقانہ درک
بهتری از محرم و امام حسین 'ع'
داشته باشیم❤️
‹در پناه حق'✨›
- قرارگاهشھیدغلامے
@shahid_gholami_73
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
°•🥀
دکترمتشخیصدادراهِدرمانِمرا . . .
گفت:حرملازمی'!💔
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
" #قسمت_اول ؛ شاید مقدمه "
بسم الله النور!
بندگانِ عرب زبانت، وقتی لطفی از یکدیگر میبینند، میگویند: شکراً!
حال من نمیدانم! اگر شکر را برایِ سپاس بندگانت میگویند؛ چون تو، یگانه معبودی که جریانِ نامت بر دلم حاجتم را روا ساخت را چه بگویم؟
چون تو، هو الاحدی که ادعونیِ آیاتِ قرآنت را، در زبانِ دلم هم معنا ساختی تا استجب لکم را نشانم دهی، را چه بگویم؟
چون تو، هو الصمدی که صدایِ الله گفتنم را نخواستی و به ذکرِ یک بارِ دلم برای بذل محبتت بسنده کردی، را چه بگویم؟
دمی بیا و خود، به الفبایم ساختِ حمدت را آموزش بده!
راستی! من از کِی شاعر شدم جانا؟
تو می دانی! چون تو بودی که از عشق، جنون یادم دادی! (:
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ،
آزاد میباشد .
✨ قرارگاهشهیدحسینمعزغلامی ؛
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
" #قسمت_دوم ؛ چشمِ دل باز کن !"
با صدای «خسته نباشید» استاد، خودکار رو بین دفتر انداختم و دستی به صورتم کشیدم.
بعد از 26 جلسه، امروز، اولین روزی بود که سرِکلاسِ استاد فاتحی، حواسم پرت افکارم بود و حتی یه کلمه هم نت برداری نکردم.
حال رد شدن از شلوغی دم در رو نداشتم.
نشستم تا کلاس خالی تر بشه...
کلافگی شدید عصبیم کرده بود.
بی اختیار روی میز کوبیدم و دو تا دستامو روی صورتم گذاشتم.
سعی کردم با نفس های عمیق آرامشم رو برگردونم بلکه با تمرکز بیشتر، یادم بیاد چی دیدم.
چشمامو که بستم خواب دیشبم دوباره مثل روز روشن شد:
نور خالصی که چشمام تاب دیدنش رو نداشت و منی که بی اختیار به سمتش قدم برمیداشتم ...
میز قد بلندی که منشا نور بود و کتابی که قدیمی به نظر میرسید.
اما اسمش ... اسمش چی بود؟
روایت؟ داستان؟ عشق؟ نمیدونم!
- آخه روش روش نوشته بود خدایا؟
دفتر رو ورق زدم ؛ تموم صفحاتش خالی بود!
سفیدِ سفید.
اینقدر ورق زدم تا به صفحه آخر رسیدم.
با ناامیدی خواستم دفتر رو ببندم که دیدم پایین صفحه آخر با خط سرخ نوشته:
- چشم دل باز کن که جان بینی!
آنچه نادیدنیست، آن بینی!
با تکون خوردن شونهم دستامو از صورتم پایین کشیدم.
دلم میخواست سعید یا حسام باشن اما با دیدن خندهی مسخره معین، کلافه تر از قبل و فقط برای فرار کردن ازش، از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم.
تا کیفم رو ببندم و قصد رفتن کنم معین یه ریز زیر گوشم پرت و پلا گفت و مثل کلاغ مخم رو نوک زد!
سعی کردم سکوتم رو حفظ کنم چون میدونستم اگر چیزی بگم قطعا بدتر میکنه.
از کنارش رد شدم که پرید و کیفم رو از پشت کشید!
عصبی برگشتم سمتش:
«چته معین؟! ولم کن توروخدا حوصله ندارم!»
پا تند کردم و بی توجه به داد و هوارش از کلاس زدم بیرون.
وسطای سالن، سعید رو دیدم که دم در اتاق بسیج با چند نفر حرف میزد.
پیش نیومده بود که اونجا باشه و سمتش برم اما امروز فرق داشت.
سریع راهمو سمتش کج کردم و از پشت، دست رو شونهش گذاشتم.
با لبخندی که همیشه رو صورتش بود برگشت سمتم: «به به ببین کی اینجاست! چه عجب ازین ورا؟»
به احوال پرسی بقیه لبخند کوتاهی زدم و رو به سعید پرسیدم: «حسام کجاست؟!»
به دم سالن نگاهی کرد و گفت: پیش پات رفت...
از تعجب صدام بالا رفت : «کجا؟؟»
جا خورد: «چیزی شده؟ چرا اینقدر آشفته ای؟»
دستی به صورتم کشیدم: «ضایعست؟!»
خندید: «خیلی!»
دستم رو گرفت و با خداحافظی از بقیه گفت: «بیا بریم؛ بعیده رفته باشه.»
با تعجب همینطور که پشتش کشیده میشدم پرسیدم: «کی؟!»
با اخم خندید: «خوبی تو؟ حسام دیگه! مگه کارش نداری؟!»
نگاهی به پشت سرم کردم: «اما کارات ..؟»
نذاشت ادامه بدم ؛ گفت: «دیر نمیشه حالا! فقط امیدوارم این یه بار هم موتور حسام هندل نزنه!»
کوتاه خندیدم. رفتارش برام عجیب بود. من یه دوست عادی بودم ؛ رفیقش نبودم! اون بسیجی ها، اونایی که دقیقا شبیه خودش بودن و الان بخاطر من معطلشون کرد رفیقش بودن اما در حق منی که اگر اون شرق بود من غرب بودم هم رفاقت میکرد !
حسام پشت موتورش نشسته بود و کلاه کاسکت رو سرش میذاشت که بهش رسیدیم.
سعید احوال پرسی کرد و من رو انداخت جلو!
سلامی کردم و خواستم از خوابم و اون بیت بگم بلکه این دوتا هم دانشگاهی مذهبیم ازش سر در بیارن، اما با کنار هم قرار گرفتن سعید و حسام، سرتا پای سیاهشون چشمم رو گرفت: «چرا سیاه پوشیدین؟!»
غم تو نگاهشون دویید. حسام خواست چیزی بگه اما سعید مانعش شد و پرسید: «بعدازظهر شلوغی؟!»
روزم رو مرور کردم: «نه. بیکارم!»
سری تکون داد و گفت: «یه آدرس بدم میای؟»
- «کجا هست؟»
مکثی کرد و با نگاه به دور و برش، دستمو گرفت و نزدیک خودش کشید. کنار گوشم آروم گفت: «بابای میثم شهید شد!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ،
آزاد میباشد .
✨ قرارگاهشهیدحسینمعزغلامی ؛
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"ادامه #قسمت_دوم ؛ چشمِ دل باز کن"
جاخوردم!
با صدای بلند و چشمای گرد شده دو کلمه آخرش رو تکرار کردم که دست رو دهنم گذاشت و گفت:
«آروم! نباید کسی بفهمه!»
سر تکون دادم و دستش رو برداشت.
- «یعنی چی شهید شد؟!»
حسرت تو صدای حسام موج میزد: «باباش مدافع حرم بود...»
- «چی بود؟»
چشاش گرد شد: «یعنی نمیدونی؟»
احساس بدی بهم دست داد. لحن حسام طوری بود که انگار چیز واضحی رو نمیدونستم!
سعید، حسام رو عقب کشید و گفت: «عیبی نداره! برات توضیح میدم. فقط بگو بعدازظهر میای یا نه؟»
- «کجا؟»
+ «مراسم بابای میثم»
بی اختیار گفتم: «آره حتما!»
سعید با رضایت لبخند زد. خواست چیزی بگه اما با شنیدن اسمش خداحافظی کرد و دور شد.
حسام هم نایستاد. عجله داشت و زود رفت.
من موندم وسط دانشگاه با شوک چیزی که شنیدم و دعوتی که بپذیرفتم و صدایی که سرزنشم میکرد :
«جواب باباتو میخوای بدی؟ مگه به خودت قول نداده بودی فقط رو درست تمرکز کنی؟ مگه نمیخواستی زحمتا و جون کندتای باباتو جبران کنی؟ چیشد پس؟ دقیقا روزی که فرداش از صبح تا غروب کلاس داری میخوای بری؟»
دستی به صورتم کشیدم . باید از شر این صداها خلاص میشدم . هندزفریم رو از کیفم دراوردم و تو گوشم گذاشتم . قبل از اینکه چیزی پخش کنم، به پلی لیست آهنگام خیره شدم و خطاب به صاحب اون صداها گفتم : «شاید حق با تو باشه ولی .. اون جواب رو من ندادم ! نپرس کی داد که نمیدونم ! فقط میدونم احساسی که اون لحظه بهم دست داد ، خیلی شبیه احساسی بود که وقتی اون بیت شعر رو خوندم بهم دست داد ..»
فکر کردن به اون بیت حالم رو عوض کرد . انقدر که هندزفریمو درآوردم و به جای همه اون آهنگا ، یه نفس زیر لب زمزمه کردم :
- «چشم دل باز کن که جان بینی!
آنچه نادیدنیست، آن بینی!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ،
آزاد میباشد .
✨ قرارگاهشهیدحسینمعزغلامی ؛
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
ما را گناھ، محتاج این و آن ڪرد💔!
ور نہ حسین 'ع' میداد نان ما را . . . ✨(:
#شبتونشهدایے🌿'قرارگاهشھیدغلامے
@shahid_gholami_73
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
- 🗞⃟❯
- فانوس اشک هایتان را روشن کُنید✨
ماھِ غریبۍ شهیدِ نینواست'💔!
- دومینروزمحرم،سلامٌعلیڪ! :)🌿
『قرارگاهشھیدغلامے✨ 』