eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
582 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
بیاین امشب زیارت حضرت زهرا سلام الله علیها بخونیم ؛💕 که برای دورِ مولا علی امیرالمومنین علیه السلام گشتن ، باید اذن از حضرت زهرا بگیریم !🌸((: ــــ 🌿 ــ ــ لبیک یا علی (ع)💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
081.mp3
3.13M
سوره تکویر ؛🌸 هدیه به مولاعلی (ع) '!💛 ــــــ🌷 ــ ــ نوای‌دلنشین‌قرآن✨
مناجات امیرالمومنین علیه‌السلام.mp3
12.97M
مَوْلايَ يَا مَوْلايَ!💛 أَنْتَ الْمَوْلَى وَ أَنَا الْعَبْدُ '!🌸((: ــــــ🌷 ــ ــ جانِ‌جانان🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷 🌷 بسمِ اللهِ النور '!⛅️ قصه‌ی ما با شما ، شاید از همان اولین روزهای سال ۹۶ شروع شد ؛ وقتی در آن غوغای عاشقانه ، خوش درخشیدید و به صداقتِ یاعلی گفتنتان ، گلچین حضرت زینب سَلامُ الله شدید ؛ و اینبار یاعلی گفتید تا از آن اوج آسمان ، دست زمینی ها را بگیرید ، از عسلی که چشیدید ، برایشان غزل غزل عشق بخوانید و به این عاشقانه دچارشان کنید .. اما چشمِ ما از تابستان سال ۹۹ باز شد ؛ آن "چشمِ دل" معروف که شرط "جان دیدن" است ! مقدمه قصه‌ی آشنایی ما را به ذکر "یاجواد الائمه" نوشتند ؛ همان اولین قدم هایمان که قرار بود تا "یاحسین" روز عاشورا استوار شوند و در آن ظهر غریب ، غوغا کنند .. و شما ؛ به گمانم درست همانجا که قدم هایمان نابلد بود و داشتیم مسیر همراهیِ قافله عشق را گم می‌کردیم ، به هزار و یک نشانه پیش چشمانمان چراغِ راه شدید که "ره گم نشود" ! و یک سال بعد ، با جانی آمیخته با عشق ذکر یاجوادالائمه و یاحسین و بند بند سلامِ بر حسین و اولاد حسین و اصحاب حسین و آن عاشقانه‌ی آخرش : عباسِ حسین (عَلیهِمُ السَلام ) مهیا شدیم تا چراغ راهمان را علمِ افتخارمان کنیم ! اذن از مولایمان علی بن موسی الرضا عَلیه السَلام گرفتیم و در ظهر عید بزرگ غدیر ، از برکت روز به حیات رسیدن شیعیان رزق گرفتیم و با نامِ او که نامش توان زانوهاست ، رودِ کوچکی شدیم که با زلالِ نگاه شهید ، راه دریای معرفت را در پیش گرفتیم .. یاعلی ذکر قیامِ اوست ؛ او که به عشقش جاری شدیم و برای عشقش در دریای معرفت قطره می‌شویم ! سه سالگی برای قرارگاه شهید حسین معزغلامی - که معروفند و سربلند به ذکر "الهی بِالرُقیه سلامُ الله علیها" یشان - یعنی عید باران ! بارانی که قدم های آرام این رود را به طراوت وجودش سرعتی می‌دهد ، گویی پرواز نصیب این قطره های کوچک شده ! آری ؛ ما مسافریم ! مسافر دمشقِ عشق ! ما مهیای عشق می‌شویم ! ازین بیعت سوم ، در این عید بزرگ ، از این یاعلی گفتن ها و شهادت به ولایت امیرالمومنین و اولادشان دادن ها، مهیای آن ظهری می‌شویم که گرمایش نه از حرارت خورشید که از سوختن جان ها به پای عشق و حضرت عشق است ! ما از این سه ساله شدن ، محتاجیم به اذن علمدار ، حضرت عمو عباس ، که اذنمان دهند برای دورِ شاهزاده خانومشان گشتن ! و متوسلیم به درگاه سه ساله برای اذنِ خاکِ پایشان شدن ..! ما با ذکر یاعلی آمده ایم ! در دستانی که برای بیعت جلو آورده ایم ، جانمان را گرفته ایم و نمی‌رویم تا این ناقابل را در دستتان نگذاریم و به پایتان نریزیم ! ما نیامده ایم که بیعت کنیم و برویم ! ما آمده ایم که بمانیم ؛ بمانیم کنار شما در همین منطقه غدیر .. بمانیم کنار فرزندتان امام حسن در مدینه و بمانیم در کنار حسینتان در کربلا و بمانیم با فرزندان حسینتان از امام سجاد تا مولایمان صاحب الزمان عَلیهِمُ السلام در هر جا که باشند و برای هر امری که فرمان بدهند ! ما با این قرارگاه متولد شدیم و جان گرفتیم .. پس ؛ تولدِ سه سالگیمان ، با نگاه لطف شما و برای لبخندِ شما مبارک '!🌸🤍((: 🌷 ✨🌷ʚ قرارگاه‌شھیدحسین‌معز‌غلامے ɞ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.: 💕💐 :. زیبا ترین ها را ، نقطه به نقطه .. و از مبدأ تا به کنون ؛ بالاتر کاتب‌مان به گوش واژه ها خواندند و چون نوری به چشمان شما رؤیت شد✨ ٫ حالا من ... مختصر ؛ این پیام را اینجا و در روز عید غدیر سال ١٤٠٣ ، سومین سالگرد تولد قرارگاه‌مان که خارها به حضورش و وجودش برایمان گل می‌شود ؛ ثبت میکنم !💚(: این عید بزرگ و عزیز و سالگرد تولد عزیزمان ، قرارگاه شهید حسین مبارک :))🌸 ــــــــــــــــــــ ـــــ - استوری بالا ، خیلی قدیمیه .. ولی خیلی هم دوسش دارم !❤️(: همیشـه یادم میـاره که شهـدا ستـاره ؛ و چه بسا مـٰاه‍ روزهایی از زندگی‌مون که مثل شب سیاهه میشن :)🌱 ‍ !🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 ؛ باید صدایت بـزنم ... باید ڪنارت بمانم !❤️(: ــــــــــــــــــــ ـــــ 🌱
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
🇮🇷 ؛ باید صدایت بـزنم ... باید ڪنارت بمانم !❤️(: ــــــــــــــــــــ ـــــ • #ایرانم🌱
- سایه‌ات بر سر ما مستدام'!✨ می‌رسد روزی که با دادن جان ؛ به پای ریشه‌ها و تنه‌ی استوارت جاری شویم !❤️(: | 🇮🇷
- راهتان پر رهرو !💛(:
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
- اینجا سال ١٤٠٢ است ... صداے مرا از دل محرم مےشنوید !❤️(: - ماھ‌عاشقے💕! سلـــامٌ‌علیڪ'✋🏻🌿 ✨قرا
- اینجا سال ١٤٠۳ است ... صداے مرا از دل محرم مےشنوید !❤️(: - ماھ‌عاشقے💕! سلـــامٌ‌علیڪ'✋🏻🌿 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے @shahid_gholami_73
🕯🏴 ؛ از محضر قدسی خدا رخصت✨ از حضـرت ختم الانبیـا'ص رخصت ؛ از دست علی'ع شیـر خــدا رخصت ، از فاطمـه'س خیـر النســٰـاء رخصت ✋🏻 ٫ حَوّل قلُوبَنا بِبُکاءِ عَلَی الحُسَین (ع) ارباب دوباره بـه‍ محرمتان رسیدیم ؛ 💛(:
ـ ـ بشنـو از باد صبـا پیغــام خونبــارِ مـرا یا حسین (ع) کوفه میا !💔(: • شـب اول ؛✨
از هلال ماه پرسیدم: چرا اینقدر رنگ پریده‌ای..؟ گفت: قربان زخم هایت حسین (ع) جان..!💔
امشب دل ِ امامتون رو فراموش نکنیدا !💔(: صلوات بفرستید ، برای آرامش قلب ِ (عج)!✨
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
- حی علی العزا ...
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
- حی علی العزا ...
• . کم کم ، بساط درگیری یکساله ما هم در حال جمع شدن است و آنوقت ما می‌مانیم و قرارگاه شهید حسین برای احیای دوباره‌ی شور و شوق همیشگی‌اش !💕 ٫ به این روزها فکر کردم ، به سختی ها و فراز و فرودها ، به اوقاتی که گذشتند ، اتفاقات مهم و قرارگاهی که بود و ما نبودیم ... من به تک تک شمایی که بودید و هستید هم فکر کردم ؛ جز شرمندگی وصف دیگری برای احوال نیست !❤️‍🩹
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
- حی علی العزا ...
• . با آغاز محرم ، کم کم آمدیم و تا عاشورا قول میدهیم خوب نوکری کنیم ! اینبار دوباره شروعی برای قرارگاه چیده‌ایم که شاید خودمان هم ندانیم ، آنچه خبر از این می‌دهد ، دل است ... دل می‌گوید خوش است و خیر ؛ ما هم می‌گوییم الحمدلله و یا علی !💚(: ٫ این صحبت ها قرار بود دیشب به نگاهتان برسند و بخوانید ، صلاح چه بود نمی‌دانم ، اما نشد ... به هر حال محرم که می‌شود باید کربلا رفت ، دیشب اگر نشد ؛ اینبار آمده‌ایم تا با هم دل را کربلا ببریم ، بالاخره جایی برای شوریده و شیدا شدن هست ، حتی در تنهایی کنج اتاق :)🌱
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
- حی علی العزا ...
• . می‌خواهیم میزبان دل‌هایتان شویم ، همان دل‌هایی این شب‌ها به سینه می‌زنید تا درِ خانه‌ی کهنه و رنجور قلب به رویش باز شود ... قرار است دوباره با هم عشق بخوانیم و ببینیم ، قرار است این محرم را با « ملجاء » شروع کنیم و بگذرانیم ؛ مهمان چای روضه‌هایش باشیم ، با روضه‌هایش بگرییم و با روایت‌هایش بصیرت بدانیم !💛(: ٫ پذیرای ملجاء می‌شوید؟ وقتی می‌خوانیدش از حزن شعر انگیز دل‌هایتان بگویید ، از طنین نجواهای قلبتان و حالات چهره‌تان ، از هاله‌ی اشک‌هایتان و بی قراری‌ها هم بگویید !🌸(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
<< 🏴✨ >> روزِ اول محرم ۱۴۴۶ ؛❤️‍🩹 قسمت شانزدهم 🌿 : • شب اول _ این حسین (علیه‌السلام) کیست ؟
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ شب اول _ این حسین علیه السلام کیست؟" جلوی درِ حسینیه که رسیدیم، گل از گل سعید شکفت و کل صورتش رو یک لبخند از ته دل پر کرد! از رفتارش تعجب کردم. رد نگاهش رو که گرفتم، سیدمهدی رو، بچه به بغل، دم درِ حسینیه دیدم که با کسی حرف می‌زد. سعید با عجله ماشین رو پارک کرد. خندیدم و گفتم: «چیه حالا چرا اینقدر ذوق زده‌ای؟» نیم نگاهی بهم کرد و گفت: «تو که نمیدونی این آدم چقدر خوبه! ماهه، ماه!» سرچرخوندم و به چهره‌ی مهربون سیدمهدی چشم دوختم: «جدی؟ تا این حد؟» - «نه! خیلی بیشتر ازین حرفا!» خواست پیاده شه که بازوشو چسبیدم: «وایسا ببینم! اگه اینقدر که میگی خوبه پس چرا مجبورش کردی اون حرفو بهم بزنه؟» به سیدمهدی نیم نگاهی کرد و گفت: «دقیقا چون خیلی خوبه!» به چشمام خیره شد: «چون میدونستم به مهربونیش، آدم پیدا نمیشه! میدونستم اگر ناراحتت کنه، بعدا اینقدر بهت محبت میکنه که یه چیزیم بدهکار میشی!» پاشو بیرون گذاشت که بره اما باز داخل شد و با انگشتش روی فرمون کشید: «این خط، این نشون! این آدم موندنی نیست!» اینقدر سریع از ماشین پیاده شد که نرسیدم بپرسم "یعنی چی که موندنی نیست؟" گیج و گنگ، نفسم رو بیرون دادم، با فاصله از سعید، پیاده شدم و پشتش راه افتادم. سیدمهدی با دیدن سعید، بچه‌ای که بغلش بود رو پایین گذاشت. در کسری از ثانیه چنان دست هم رو مشتی‌وار گرفتن و بعد تو بغل هم گره خوردن که یکی نمی‌دونست فکر می‌کرد سالهاست هم رو ندیدن! آروم آروم جلو رفتم و نزدیکشون که رسیدم، سلام کردم. سیدمهدی لبخند پررنگی زد. جلو اومد و بغلم کرد. زیر گوشم گفت: «منو بخشیدی؟» خندیدم و گفتم: «شما هنوز تو فکرشی؟ فراموشش کن بابا!» نگاه ازش گرفتم که چشمم به دختربچه‌ای افتاد که پای سیدمهدی رو محکم چسبیده بود. از دیدن روسریِ کوچیکش که مثل خانوما بسته بود و چادری که سرش بود، لبخندی روی صورتم نشست. رو به سیدمهدی پرسیدم: «دخترته؟» سرتکون داد. خودم جمع و جور کردم و گفتم: «اوه! یعنی اینقدر از ما بزرگتری که بچه داری؟» خندید و گفت: «فکر نکنم! متولد چندی؟» - «هفتاد و سه» - «خب من هفتادم!» سعید ثقلمه‌ای بهم زد و گفت: «عیب از ماست که سرمون بی کلاه مونده اخوی!» سیدمهدی بلند بلند خندید. دلم پیشِ دخترش بود. رو یه زانو نشستم و با لبخند گفتم: «سلام خانم کوچولو! چقد روسری شما خوشگله!» پای باباش رو رها کرد و جلوتر اومد. شروع کردم با لحن بچگانه باهاش حرف زدن. لبخند که زد، دستامو باز کردم و پرسیدم: «میای بغلم؟» سرشو کاملا بلند کرد تا بتونه باباش رو ببینه. سیدمهدی که سرتکون داد، قدمی جلوتر اومد و بغلش کردم. لپ تپلش رو بوسیدم و گفتم: «شما که اینقدر قشنگی، بگو ببینم اسمت چیه فرشته کوچولو؟» خجالت کشید و انگشتش رو به دهنش گرفت. با خنده همینطور که تو بغلم بود، از جا بلند شدم. باباش گفت: «بابایی؟ اسمتو به عمو بگو.» انگشتش رو از دهنش بیرون آورد و با صدای بچگونه‌ش گفت: «رقیه!» از شنیدن صداش ضربان قلبم بالا رفت، صورتش رو بوسیدم و با ذوق قربون صدقه‌ش رفتم. صدام که زد یه ظرف قند تو دلم آب کرد: «عمو؟» - «ای فدات بشم! جانِ عمو؟» + «اسم شما شیه؟» نتونستم جلوی خودم رو بگیرم: «شیه؟ قربون حرف زدنت بشم! اسمم علی اکبره!» ذوق زده خندید و گفت: «اسم داداشیِ حضرت رقیه هم علی اکبره!» - «آره خوشگلم. تو حضرت رقیه رو دوست داری؟» چهره‌ش باز شد و چشماش برق زد. با همون زبون بچگانه‌ش گفت: «خیلی خیلی خیلی!» - «خب مثلا چندتا؟» نگاهی به دستاش کرد. انگشتاش رو جلو آورد و گفت: «خیلی بیشتر از اینقدر!» دستشو بوسیدم. گفت: «یه عروسک دارم، خیلی دوسش دارم. مامانی براش روسری و چادر خرید. منم سرش کردم. به بابایی گفتم منو ببره پیش حضرت رقیه، عروسکمو بهش بدم.» مطمئن نبودم منظورش از "پیش حضرت رقیه (سلام الله علیها)" چیه. به سیدمهدی که سوالی نگاه کردم، به دخترش گفت: «بابایی بهت چی گفت؟» رقیه با چادرش بازی بازی کرد و گفت: «بابایی گفته آدم بدا میخوان بازم حضرت رقیه رو ناراحت کنن. منم بهش گفتم بره پیش حضرت رقیه، نذاره غصه بخوره. بعد که آدم بدا رفتن، بیاد منم ببره.» بغض گلومو گرفته بود. رقیه با تمام کوچیک بودنش، عاشق بود. اینقدر که احساس می‌کردم پیش عشقش، خیلی کوچیکم! وقتی با پاکی دلش، با زبون بی زبونی روضه خوند، دلم لرزید. انگار چیزی توی وجودم بیدار شده بود و بدون اینکه درست بدونه چی به چیه، بی قراری می‌کرد! بغضم رو قورت دادم و با شوق التیامِ حسرت بیست و دو سال، ندونستن و نچشیدن؛ گفتم: «رقیه خانوم! به بابایی میگی منم ببره؟»