❤️🍃
شهدِ شیرینِ شهـادت را
کسانی می چشند که
شهد شیرین گناه را
نچشیده باشند...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🌱
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱
شبتون شهدایے❤️🌱
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
قاب دلم
نقش حسین است و بس
️ ذکر لبم
نام حسین است و بس
️روز قیامت
که همه عاجزند
️چشم تَرَم
سوی حسین است و بس...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
وصیت نامه ام را بخوانید...
تنها میراثم برای ارث سنگر است،
همه وارث باشید!
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿 دعای افطار:
بِسْمِ اللَّهِ اللَّهُمَّ لَكَ صُمْنَا وَ عَلَى رِزْقِكَ أَفْطَرْنَا فَتَقَبَّلْ [فَتَقَبَّلْهُ] مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيم
التماس دعای فرج
#ماه_مبارک_رمضان
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
بسوزان هر طریقی می پسندی
که آتش از تو و خاکستر از من
بکش چون صید و در خونم بغلطان
تماشا کردن از تو پرپر از من...
#اللهم_الرزقنا_شهادت🥀
#شهید_مصطفی_محمدمیرزایی🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نوزدهم سپس به چشمانم #دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: "مادر جون
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیستم
با دستمال سفیدی که در دستم بود، #آیینه و شمعدان های روی میز را تمیز کردم و پرده های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم #خوش_عطر صبحگاهی به خانه ام سلام کند که به یُمن ظهور #احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی میشد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره #زندگی با همه زیبایی اش به رویم لبخند میزد.
حدود یک ماه و نیم از #حضور این زیبای تازه وارد در وجود من میگذرد و در همین مدت #کوتاه، چقدر به حس حضورش #خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اُپن #آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکیهای #تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه هایی بود که هر شب #مجید برایم میخرید؛ از ردیف قوطی های پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا #رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات.
طبقات یخچال هم در #اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک های متنوع برای من و میوه های #رنگارنگی بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پُر به خانه می آمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر #چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود.
حالا خوب میفهمیدم که آن همه #کج خلقی و تنگ #حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر #شعله میکشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه ای که از توصیه های #شیعه_گونه مجید به دل
گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی ها و ناز کردن های این #نازنین تازه وارد بوده و دیگر میدانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار #سردم بر دل مجید مهربانم نزنم.
گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره #تلخ آن روزها به سراغم می آمد و بار دیگر آیینه #دلم را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر #مهربانم سرِ ناسازگاری گذاشته که به #حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب #امانتداری میکردم که این را هم از مادرم آموخته بودم.
چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای #مهربانش برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری #لعیا و یا عطیه را میشنید، تا چه اندازه #خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان با #محبتش حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه اش، #هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند!
اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی اش، گوشهایم را کَر میکرد و دیدن زنی #جوان و خودشیفته در خانه اش، دلم را #آتش میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراری های گاه و بیگاهم، #سعی میکردم که به اراده پروردگارم #راضی باشم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیستم با دستمال سفیدی که در دستم بود، #آیینه و شمعدان های روی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_یکم
یک مشت #مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ #اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر #نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و #احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم.
مویزها را در #بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت #مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده #تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز #تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از #خواهرش بپرسد.
برایش #شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: "قربون دستت الهه جان!" و بعد با تعجب پرسید: "مجید خونه نیس؟" مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: "نه. امروز #شیفته، ولی فردا خونه اس."
بعد با #خنده ادامه دادم: "چه عجب! یادی از ما کردی!" سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا." و برای او که #خانواده و خانه ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر #شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن #غریبه در جای مادرش چقدر #سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: "حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟"
لبخند #تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده #غمگین است و برای اینکه دلم را #خوش کند، پاسخ داد: "خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه." سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: "تو چی؟ خیلی بهت #سخت میگذره؟"
نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور #نوریه در این خانه کشیده ام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی #خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: "مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟" و در برابر نگاه #عمیق من، با ناراحتی ادامه داد: "دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و #نشون میکشید؟"
سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: "خودش #بهت چیزی نگفت؟" سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه #لبریز از ایمان و یقین #مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، #پاسخ دادم: "گفت تا آخر عمرش پای #اعتقادش میمونه و کاری به حرف کسی نداره." و او بی درنگ پرسید: "پیرهن #مشکی_اش رو هم عوض نکرد؟"
و من با #لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: "نه!" سپس به آرامی #خندیدم و ادامه دادم: "هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید کلی #نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و #مجید رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو #حیاط نباشه. البته مجید براش #مهم نیس، ولی خُب من میترسم، اگه بابا بفهمه #حسابی اوقات تلخی میکنه!"
از شنیدن #جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با #تعجبی آمیخته به ناراحتی #اعتراف کرد: "من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که #جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش #اشتباهه! ولی انگار نه انگار!"
و من با باوری که از حالات #عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش #زمزمه کردم: "عبدالله! مجید عاشقه!" که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان #تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب #شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب #تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم #گریه میکرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان در سینه اش را برای امام حسین (ع) بازگو میکرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
سر اگر از سرِ طاعت
سر اگر از سرِ عشق
بر سرِ نیزه نمایان نشود
بار گرانیست به تن...
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
#شهید_بے_سر🥀
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱
شبتون شهدایے❤️🌱
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
❤️🍃
مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ الْخَیْرَ قَذَفَ فِی قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَیْنِ ع وَ حُبَّ زِیَارَتِهِ وَ مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ السُّوءَ قَذَفَ فِی قَلْبِهِ بُغْضَ الْحُسَیْنِ وَ بُغْضَ زِیَارَتِه
هرکس که خدا خیر خواه او باشد محبت حسین (ع) و زیارتش را در دل او مى اندازد و هرکس که خدا بدخواه او باشد کینه و خشم حسین (ع) و خشم زیارتش را در دل او مى اندازد.
#امام_صادق (ع)|
بحار الانوار، ج۹۸، ص۷۶📖
🌱
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
16.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید| روایت جواد تاجیک از مدافع حرم #شهید_ابراهیم_خلیلی
شهیدی که «ابراهیم خلیل الله» مردم سوریه شد...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
نزدیک است روزی که بپرسند از دخترکانی که با لایلای انفجار، در کلاس درسشان، به خواب رفتهاند؛
بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ؟!
به کدامین گناه کشته شدید؟!
آیا ما بیدار نمیشویم؟!
#شیعیان_هزاره
#حاج_حسین_یکتا
#افغانستان_تسلیت🏴
@Pelak_channel
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_یکم یک مشت #مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_دوم
لبخندی زدم و برای اینکه #بحث را عوض کرده باشم، گفتم: "بگذریم، از خودت بگو!" در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز #تردید روی صورت سبزه اش نشست و پرسید: "تو بگو! ته چشمات یه چیزی هست!"
از هوشیاری اش #خنده_ام گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به #بهانه آوردن میوه به #آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید #مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به #آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: "الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟" پرتقال و سیب را در پیش دستی #چینی گذاشتم و با گفتن "بفرمایید!"
بشقاب را به دستش دادم که با #شیطنت خندید و گفت: "خیلی بد #رد گم میکنی! اینجوری من بدتر #شک میکنم! خُب بگو چی شده!" و من از #بیم بر مال شدن راز دلم، به #شوخی اخم کردم و جواب دادم: "هیچ خبری نیس! چقدر اذیت میکنی!"
در برابر مقاومت #مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه #موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر میداشت، تهدیدم کرد: "الان زنگ میزنم از #مجید میپرسم!"
و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم #مانعش شوم، کار از کار گذشته و مجید #جواب تماسش را داده بود. با نگرانی #شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمی آمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهراً مجید هم زیرِ بار نمیرفت که عبدالله همچنان #اصرار میکرد و میخواست به هر زبانی شده از #راز من و مجید با خبر شود که سرانجام #مجید در برابر سماجتهای شیطنت آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از #خنده شادی برادرانه اش پُرشد و با گفتن "الحمدالله!" اوج شادی برادرانه اش را به #نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت میکشیدم در #چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم.
یک #دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهره ای #شاداب و چشمانی که زیر پرده ای از حیا #میخندید، به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند #اسکناس نو را از جیبش در می آورد، گفت: "مبارک باشه الهه جان!" و اسکناسها را کف دستم گذاشت و با خنده ای #مهربان ادامه داد: "من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!"
سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر #حجب و حیا تشکر کردم که #آهی کشید و حرفی که در #دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: "اگه الان مامان بود، چقدر #ذوق میکرد!" و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم #جوشیده در سینه اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن "مواظب خودت باش الهه جان!" از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن #مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان #نرفته بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊
🎉۱۷ ربیعالاول بود. مراسممان هم متفاوت بود. من گفتم هر کسی میخواهد دست بزند آزاد است اما نمی خواهیم در مجلسمان گناه باشد.
💽من سی دی مولودی با صدای یکی از مداح های معروف را گذاشتم تا همه دست بزنند و شادی کنند. بعضیها تعجب کرده بودند. گفتم شلوغ کنید، بگویید و بخندید.
😍خیلی خوشگذشت اما به لطف خدا گناههایی که مدنظرم بود، انجام نشد. من همسن برخی از خواهرزادهها و برادرزادههایم بودم که ممکن بود مثل من فکر نکنند.
👌درست است که در مراسمهای خواهران و برادرانم اصلا ردی از موسیقی و گناه نبود اما نسل بعد از آنها نگاهشان تغییر کرده بود.
👈من با این که همسن آنها بودم، تصمیم دیگری گرفته بودم و کاملا متفاوت، مراسم را برگزار کردیم.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید (خواهر حاج اصغر)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱
شبتون شهدایے❤️🌱
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
❤️🍃
به حال احتضار افتاده این بیمار، اربابم
تمنا میکنم تجویز کن چای عراقی را...
.
.
#حسین_جان
کربلایی کن مرا
با جان من بازی نکن...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨
📞هر وقت زنگ میزد تا نمیگفتم «اصغر جان! اِن شاءالله عاقبت به خیر بشوی!» قطع نمی کرد. میگفت این جمله یادت رفته.
🌱آن روز همین را گفت و اضافه کرد که برای دوستانم هم دعا کن. گفتم اِنشاءالله به سلامتی برگردید. گفت هر چه خدا بخواهد. رفیق شفیقم به خوابم آمده... منظورش حاج محمد پورهنگ بود. گفت: مادر! نذری داری به نیت من هم چیزی بده.
🔹ما هر سال برای رحلت حضرت امالبنین و ایام فاطمیه نذری می دهیم. گفت به یاد من هم باش. آخرین تلفنش بود. یک هفته بعدش به شهادت رسید...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ببینید| سخنان رزمنده ی بصیر #شهید_ولی_الله_چراغچی
😓نگرانی شهید از سستی انقلابیها
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_دوم لبخندی زدم و برای اینکه #بحث را عوض کرده باشم، گفتم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_سوم
نماز مغربم را خواندم و برای #تدارک شام به آشپزخانه رفتم. #سبزی_پلو را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم #نمیتوانستم سرِ پا بایستم، پای #اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهیها را #سرخ میکردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد.
شعله را کم کردم تا ماهیها #نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکه #هوای تازه حالم را بهتر کند.
به گمانم از خیابان #اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته های عزاداری به مناسبت شب #عاشورا، عبور میکردند که #نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدری غمگین میخواندند که بی اختیار دلم #شکست و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز #عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و #گدازی دل از دست میدادم و سختتر اینکه این نوای #اندوه_بار مرا به عالم شبهای امامزاده میبرد و قلبم را #بیشتر آتش میزد. شبهایی که فریب وعده های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه ها #ضجه میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت.
چشم به سیاهی سایه #خلیج_فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه های #عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره های طبقه پایین، #خلوتم را به هم زد.
کسی پنجره های مشرف به حیاط را به #ضرب بست و بلافاصله صدای #نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، #شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که #وهابیها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (ع) واهمه دارند که حتی تاب شنیدن #نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند.
کمی که احساس حالت تهوعم برطرف شد، به اتاق بازگشتم و به #آشپزخانه رفتم که درِ #خانه باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به #عادت این چند شب، حسابی دست پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دست دیگرش پاکت میوه های #پاییزی را حمل میکرد.
پاکتهای میوه را کنار #آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه میخواست چشمانش را از من #پنهان کند، ولی ردّ اشک به #خوبی روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش #چشمهایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای #روضه_های امام حسین (ع) گریه کرده است.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_سوم نماز مغربم را خواندم و برای #تدارک شام به آشپزخانه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_چهارم
دستهایش را #شست که با مهربانی صدایش کردم: "مجید جان! شام حاضره." دیس سبزی پلو و ظرف پایه دار قطعه ماهی های #سرخ_شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از #رطب تازه پُر کردم که مجید قدم به #آشپزخانه گذاشت و مثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد: "بَه بَه! چی کار کردی الهه جان!" و من با لبخندی پاسخ دادم: "قابل تو رو نداره!"
چقدر دلم برای این شبهای #شیرین زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از #داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید #عزیزم سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی #نوش_جان کنیم.
پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید: "از دخترم چه خبر؟" به آرامی #خندیدم و با شیطنت پاسخ دادم: "از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!" که هنوز دو ماه از شروع بارداری ام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذشته که من پسر میخواستم و #دل او با دختر بود و به #بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم.
امشب هم سعی میکرد #بخندد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردم #حال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر #میخندید، ولی دلش جای دیگری پَر میزد و نگاهش #هنوز از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم: "مجید! دلت میخواست الآن یه زن #شیعه داشتی و با هم میرفتید هیئت؟"
و همچنانکه نگاهم به #رومیزی شیشه ای میز غذاخوری بود، با صدایی #آهسته ادامه دادم: "خُب حتماً #پارسال که من تو زندگی ات نبودم، همچین شبی رفته بودی #عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری #میخوردی! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و..." که با کلام پُر از گلایه اش، حرفم را قطع کرد و سرم را بالا آورد: "الهه! چطور #دلت میاد این حرفو بزنی؟ می دونی من چقدر دوست دارم و #حاضر نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟"
و دیدم که چشمانش از #غصه سخنانم میسوزد که نه دوری مرا طاقت می آورد و نه عشق #امام_حسین از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پرده ای از غم خندید و ادامه داد: "اگه امام حسین (ع) بهت اجازه بده براش #گریه کنی، همه جا برات مجلس #روضه میشه!"
و من چطور می توانستم در برابر این وجود سراپا #مشتعل از عشق #مقاومت کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دل او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا #عنایتی کرده و راه هدایتش به مذهب #اهل_سنت را هموار میکرد و خوب میدانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید همچنان #صبوری کنم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
دارم هوای
صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱
شبتون شهدایے❤️🌱
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
❤️🍃
بی سوادم
مینویسم
"عشق"
میخوانم:
حسین...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید|
#شهید_ابومهدی_المهندس:
وقتی که کنار #حاج_قاسم باشم، آرامش دارم چون سیمش به «آقا» وصل است.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_چهارم دستهایش را #شست که با مهربانی صدایش کردم: "مجید ج
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_پنجم
بعد از شام در #آشپزخانه ظرف میشستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش را تا حد #امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحه های #شام شهادت امام حسین (ع)، مزاحم شب آرام یک #اهل_سنت نشود و به پای روضه ها و صحنه های کربلا، بیصدا #گریه میکرد.
کارم که در #آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را #خاموش کرد که خوب میدانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم #شبهای قدر و خاطرات #تلخ روزهای بیماری مادرم میبرد. نگاهش کردم و با لحن #مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، پرسیدم: "مجید جان! خُب چرا نمیری #هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟"
به نشانه #تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد: "الهه جان! من که #دلم نمیاد این موقع شب تو رو #تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم #هیئت، همین امام حسین (ع) از دستم شاکی میشه."
نگاهم را به عمق #چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانی اش را با #مهربانی دادم: "مجیدجان! من که چیزیم نیس! تازه یه #شب که هزار شب نمیشه!" و او برای اینکه #خیالم را راحت کرده و #عذاب وجدانم را از بین ببرد، #بی_درنگ جواب داد: "الهه جان! من همینجا پای #تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!"
سپس چشمانش رنگ #پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد: "الهه جان! تو #نمیخواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید #غصه هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به #خودت و اون #فسقلی فکر کن!"
ولی خوب میدانستم اگر من #پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در #خانه، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای #دسته_های عزاداری در خیابانها سینه میزد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن #روضه از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری #عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در #نگاهش را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضی اش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود.
با اینکه از صبح #سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، #نپذیرفتم که دلم میخواست به آنچه #علاقه دارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام میداد، #معتقد نبودم و میدانستم که همین روضه ها، راهم را برای هدایتش به #مذهب اهل تسنن #دشوارتر میکند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊