eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
239 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 خانه ما آنقدر کوچک بود که بچه را پشت متکا می‌گذاشتیم که زیر دست و پا نرود! ❓امام حسین برای چه قیام کرد؟ چون اسلام در خطر بود. الان مسلمانان از دین خارج می شوند. الان هم با داعش با پرچم لا اله الا الله مردم را می کشد مثل همان قرآنی که در زمان امام علی سر نیزه کردند. 😕خیلی ها تا کسی تحویلشان می گیرد، خودشان را گم می کنند. امروز اسلام از دست خودی لطمه می‌خورد. و الا دشمن کاری نمی تواند بکند. خودمان در خودمان ریشه می‌دوانیم. 🔹من ۵ سال بیمارستان خوابیدم، کسی احوالم را هم نپرسید. تازه من خانواده خوبی داشتم و همسر خوبی داشتم که بچه هایم را سرپرستی می کرد و خانه را می چرخاند اما خیلی ها هستند که هنوز هم درگیر مشکلات جنگند. 🤔من الان بگویم دو پسرم شهید شده؛ باید خودم را بگیرم؟ من همانی هستم که از شهرستان آمدم میدان غار تهران. من باید مواظب خودم باشم تا مغرور نشوم. خانه ما آنقدر کوچک بود که بچه را پشت متکا می‌گذاشتیم که زیر دست و پا نرود! @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_دوم از قاطعیتی که بر آهنگ #کلماتش حکومت میکرد، نمیخواستم
💠 | از نفسهای خیسش فهمیدم که احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که آتش گرفت: "الهه! این مدت چند بار به خدا کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی.." و بعد با همان صدایی که میان آسمان پَر پَر میزد، خندید و گفت: "ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمیتونم فکرش هم بکنم که تو زندگی ام نباشه!" و باز با صدای بلند که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه نمیشد و از سرِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده میخندید. سپس صدایش را آهسته کرد و با شیرین پرسید: "بابا خونه اس؟" با سرانگشتم اشک را از روی صورتم پاک کردم و دادم: "نه. از سرِ شب که رفته خونه ، هنوز برنگشته." سپس آهی کشیدم و از روی برای پدر پیرم، گفتم: "هر شب میره خونه تا آخر شب، میکنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمیکنن!" ولی مثل اینکه جای دیگری باشد، بیتوجه به حرفی که زدم، داد: "حالا یه سَر برو تو تا حال و هوات عوض شه!" ساعتی میشد که با هم میکردیم و احساس کردم شده و به این بهانه میخواهد کند که خودم پیش دستی کردم: "باشه! شب بخیر..." که دستپاچه به میان حرفم داد: "من که نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، تازه تنفس کن!" از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمی آمد چند راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همانطور که به آرامی به سمت میرفتم، گفتم: "خُب گفتم خسته ای. زودتر بخوابی." در جوابم نفس کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد: "خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کارهای مهمتری دارم!" قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خنده اش گوشم را پُر کرد: "آهان! ! همینجا وایسا!" نمیفهمیدم چه میگوید و شاید نمیخواستم کنم که میان خنده ادامه داد: "اینجا الهه جان! من اینجام!" همانطور که با یک دست را به سرم گرفته بودم، سرم را و در اوج دیدم آن طرف کوچه زیر شاخه های تنومند ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد. در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ کوچه هم به صورتش نمیتابید، آیینه چشمانش از عشق همچون مهتاب میدرخشید و باز آهنگ آرامش بخش در گوشم نشست: "الهه جان! ! وقتی گفتی نیا، من دیگه تو راه بودم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
کریمی-شهادت-امام-جوادع.زیبا-1روضه-وواحد.mp3
17.29M
حجره چقدر شبیه گودالِ....😭 (ع) تسلیت🏴 یا علیکم سلام، تسلیت💔 محمود کریمی🎙 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
◾️توی روضه‌های امام حسن و امام رضا علیهم السلام از بچگی شنیده بودیم که می‌گفتند پاره‌های جگرشان توی تشت می آمد و عزیزانشان می دیدند. من وقتی وارد اتاق شدم،‌ این صحنه را دیدم. تخت همسرم پر بود از تکه‌هایی از جگر. حالشان بد شده بود. داشتم با چشمم می‌دیدم که ایشان روی تخت افتاده اما باز هم ذهنم اجازه نمی‌داد قبول کنم که زندگی‌شان تمام شده... 😢 پاره‌های جگر حاج محمد پورهنگ فقط چند روز بعد از این عکس، باعث شهادتش شد... 💔روضه هایی که بعد از ۱۴۰۰ سال دوباره زنده شد... البته این بار به دست نفوذی های دشمن این جنایت دردناک اتفاق افتاد... یا ادرکنی🤲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱 شبتون شهدایے🏴🌱 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
▪️ سالروز شهادت حضرت  علیه‌السلام تسلیت باد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 همیشه دنبال خوب کردن حال دیگران بود. یک ویژگی که خیلی در او پررنگ بود مسئولیت‌پذیری‌اش بود. محال بود مسئولیتی قبول کند و آن را به سرانجام نرساند. در روزهای آخر هم، منطقه را که فرماندهان دستور به آزاد شدنش داده بودند، به یاری رزمندگان دیگر به طور کامل آزاد کرد و بعد به شهادت رسید و این یعنی آخرین مأموریت خود را هم تکمیل کرد و بعد رفت. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ اکثر مشکلات جامعه، ناشی از تبلیغ نادرست دین است 🔻بسیاری از اوقات هنگام تبلیغ دین، ضد تبلیغ عمل می‌کنیم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سوم از نفسهای خیسش فهمیدم که #آسمان احساسش بارانی شده و ب
💠 | دستم را به نرده گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو طرف کوچه نگاه کردم که میترسیدم از راه برسد و حیرت زده پرسیدم: "مگه تو پالایشگاه نبودی؟!" که خندید و همانطور که چشم از نگاهم برنمیداشت، داد: "نه عزیزم! از همون اول که بهت زدم، تو راه بندر بودم. الانم که دیگه خدمت شما هستم!" سپس صدایش به رنگ نشست و آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! به خدا دلم خیلی برات شده بود! اگه نمی اومدم، دیگه امشب خوابم نمیبُرد!" و این فرصت دیدار و البته غریبانه چقدر شیرین بود که من هم نمی آمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارم که با که در انتهای کلامش پیدا بود، تمنا کرد: "الهه جان! میشه یه لحظه بیای دمِ در؟" نمیدانستم چه بگویم که من درِ خانه خودم را هم نداشتم چه برسد به کلید درِ حیاط و او اصرار کرد: "من حواسم هست بابا نیاد. وقتی بیاد، ماشینش از سرِ کوچه پیداس." جگرم گرفته بود که یک سال پیش مجید خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما می آمد، اگر سفره پهن بود مادر اجازه نمیداد از درِ خانه برگردد و به هر ، این جوان غریبه را سفره مهربانش میکرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برای دیدن ، التماس میکرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پاک کردم و با صدایی پاسخ دادم: "مجید! من میترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانی میشه!" و بهانه ای جز این نداشتم که اگر میفهمید درهای خودش به روی همسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمی آمد. نفس کشید و مثل همیشه دلش نیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز پاسخ شرمندگی ام را داد: "باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت، !" و از همان فاصله دور، شکوه مهربانش را دیدم و صدای مهربانترش را شنیدم: "برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن!" و شاید همچون من، نمیتوانست از این ملاقات دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد: "تا فردا هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمیشم الهه جان! برو عزیزم، برو آروم بخواب!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊