🕊
بی روی تو راحت ز دل زار گریزد
چون خواب
که از دیده بیمار گریزد . . .
#شهید_علی_امرایی
🌷دوست شهیدان حاج محمد و حاج اصغر🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_دوازدهم باورم نمیشد که خانه بزرگ و #قدیمیمان به همین #سادگی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سیزدهم
نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانی های #همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با #لبخندی بیرنگ خیال مجید را راحت کردم: "من حالم خوبه! آرومم!" و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروشِ #مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مهری #برادرانه عذر خواست: "ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم!"
و مجید هنوز #آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با #ناراحتی داد: "از این به بعد هر #خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه #آروم باشه!"
از اینکه این همه برادرم #سرزنش میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی های #مجید، دلش را شاد کنم که با خوش زبانی پرسیدم: "چیزی شده که گفتی گرفتاری؟"
و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته #پاسخ داد: "نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس #خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم..." و مجید حسابی #حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: ولی فکر کنم #مزاحم شدم."
و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که #مجید دستش را گرفت و این بار با #مهربانی همیشگی اش تعارف کرد: "کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات #تنگ شده!" ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته اش، پاسخ #تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی #نجیبانه عذرخواهی کرد: "ببخشید! نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم."
سپس خندید و در برابر سکوت #سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد: "من که هیچ وقت برادر نداشتم. #تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا #داداشم تویی!" و با همین جمله غرق #احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن #مجید انداخت و او هم احساس قلبی اش را ابراز کرد: "منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!"
و خدا میداند در پس #ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر #دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حالا پس از مدتها در این خانه کوچک #میهمان داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای #شام پیشمان بماند.
خجالت میکشیدم که من بانوی خانه و مسئول #طبخ غذا بودم، ولی تمام #مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و #عبدالله نمیکردم که مدام برایم میوه و آب #میوه هم می آوردند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سیزدهم نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانی های #همسرم ر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهاردهم
شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و #مجید برای شستن #ظرفها به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و #بی_وفایی نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت #صمیمی با برادرم به قدری #لذت_بخش بود که احساس میکردم میتوانم تمام غمهایم را به این شب رؤیایی ببخشم.
هر چند هنوز ته دلم برای #دخترم میلرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که #عزم کردم از همین امشب با همه غم و #غصه_هایم مبارزه کنم تا فرزندم به #سلامت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیش دستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از #آشپزخانه بیرون آمد.
با عشقی که از سرانگشتانش میچکید، پیش دستی را کنارم روی #کاناپه گذاشت و با مهربانی #سفارش کرد: "ماهی سرده، #خرما بخور تنت گرم شه..." و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ #موبایلش از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را #آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید: "مجید خیلی نگرانته! چی شده؟"
با دو انگشتم #خرمایی برداشتم و نمیخواستم نگرانش کنم که با لبخندی #پاسخ دادم: "چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا میتونم استراحت کنم و #استرس نداشته باشم..." که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث میکرد، نگذاشت #حرفم را تمام کنم.
درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را #نشنویم و باز به قدری #عصبانی شده بود که فریادهایش تا اتاق پذیرایی میرسید: "آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو #ماه نیس #قرارداد بستیم! #وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!"
و هرچه طرف مقابلش #اصرار میکرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ میداد: "امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی #اصرار نکن، باور کن نمیتونم!" و دست آخر با #عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد.
من و عبدالله فقط با #چشمانی متحیر نگاهش میکردیم که خودش با حالتی عصبی #توضیح داد: "من نمیدونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف میزنن، قرارداد امضا میکنن، فردا میزنن زیر همه چی!" و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید: "مگه چی شده؟"
خودش را روی #مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد: "هیچی! یه #مسئله کاری بود. میخواست #دبه کنه، منم گفتم نمیشه!"
از لحنش پیدا بود که نمیخواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمیخواست دل #مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را #عوض کند، ولی خیال من به این سادگی #راحت نمیشد و منتظر فرصتی بودم تا علت این همه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه #بازجویی_ام را آغاز کردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
آنچنان در دل من جا شده ای
که برایم همه دنیا شده ای...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🌱
#سه_روز_مانده_تا_ولادت_اصغر🎂
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿
مَحـال است
بہ خنده اش نگاه ڪنی
و حال دلت عوض نشود
خندیـدنَش فرق دارد
از عمق وجودش مےخندد
از جایے ڪہ اسمش "حَــــرمُ الله " ست ...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🥀
#سه_روز_مانده_تا_شهادت_محمد🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🖤🍃
کربلای حسین(ع) حلّال تمام مشکلات است
ابری ام، بارانی ام، حال و هوایم خوب نیست
چشم سر، خیس است امّا چشم دل، مرطوب نیست
این دل بی در اگرچه جای این و آن شده
غیر تو اصلاً برای من کسی محبوب نیست
محمد فردوسی🖌
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🥀
🌷عیوض چنان شیفته خانم زینب(س) بود که همیشه میگفت: تا جان در بدن دارم از حرم بی بی دو عالم دفاع میکنم.
👥به دوستان همیشه سفارش میکرد؛ باید از حرم #حضرت_رقیه(س) دفاع کنیم تا نگذاریم حرم ایشان آسیبی ببیند.
#شهید_عیوض_احمدی🍃
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿
ولایتپذیری بالایی داشت و تکلیفگرا بود و همین ویژگی او را در بین رفقایش متمایز میکرد. نمیدید کجا ثواب دارد تا برود مثلاً سینه بزند و صرفاً گریه کند تا ثواب کند، بلکه میرفت ببیند کجا کار بر زمین مانده و آن کار را بردارد. میخواست به تکلیفش عمل کند تا کاری روی زمین نماند. این چند ویژگی در مهدی بسیار بارز بود.
#شهید_مهدی_ثامنی_راد🌷
#روایت_هم_دوره_ای_شهید👤
#فاش_نیوز📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهاردهم شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و #مجید برای شس
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پانزدهم
گوشه اتاق #خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب میکرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی #موشکافانه پرسیدم: "مجید! چی شده بود که انقدر #عصبانی شده بودی؟"
سرش را #پایین انداخت و نگاهش را میان لایه های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد: "هیچی #الهه جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، #تموم شد!"
دستم را به #چهارچوب گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز #پرسیدم: "یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد میکردی؟" سرش را بالا آورد، خواست #چیزی بگوید، ولی پشیمان شد که به #شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت: "مرد اگه داد و #بیداد نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی اش #تخلیه بشه!"
و شاید هنوز #عقده برخورد تندش با عبداهلل به دلم مانده بود که طعنه زدم: "آخه امشب کلاً خیلی #بداخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن #داد میزدی!"
خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمیدانست در برابر #طعنه تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و #من نمیخواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانی صدایش زدم: "مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات #میسوزه! وقتی میبینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!"
از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با #لحنی لبریز محبت پاسخ داد: "الهه جان! تو نمیخواد #نگران من باشی! تو #فقط نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!" سپس صورت گرفته اش به لبخندی #ملیح باز شد و اوج نگرانی عاشقانه اش را نشانم داد: "همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر #خودت بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات میلرزه! وقتی میبینم عبدالله یه چیزی میگه که #ناراحتت میکنه، به هم میریزم!"
ولی از تارهای #سفیدی که دوباره روی شقیقه موهای مشکی اش #میدرخشید، میتوانستم بفهمم که فشارهای عصبی این مدت، کوه #صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم: "آخه تو همیشه #خیلی آروم و صبور بودی!" که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت #محبت انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گلایه ام را با چه #طمأنینه شیرینی داد:
"الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش #داشته باشی! ولی اگه یه زمانی #احساس کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم!" و من هنوز #کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن #مشکوکش را گرفتم: "پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر #ناراحت شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟"
و او بلافاصله جواب داد: "یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام میدادم، باید #آرامش تو رو به هم میزدم. منم گفتم نه!"
ولی من با این جملات مبهم #قانع نمیشدم و خواستم #پاپیچش شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و #عاجزانه تمنا کرد: "الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه #فراموشش کن!"
که دیگر نتوانستم #حرفی بزنم، ولی احساس #بدی داشتم که نگران همسرم شده و میترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی آورد و همین دلواپسی زنانه و #کابوس حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه های شب خواب به #چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم #آرامش میدادم که چند بار آیت الکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
شهدا آنقدر پشت خط ماندند...
#تا_خدا_جوابشان_را_داد...
.
.
حال اینجا پشت خاکریز دنیا
آنقدر اصرار کن تا آخر تو هم هوایی بشی...
.
.
راستی...
شهدا ساعت ملاقاتشان نیمه شب ها بود
تـو چطور؟
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#دو_روز_مانده_تا_ولادت_اصغر🎂
#دو_روز_مانده_تا_شهادت_محمد🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊