❤️🍃
در #شب_جمعه همه خرمای خیراتی دهند
مـن بـرای شادی اموات میگویم حسین
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۳۷)
👌انتخاب یک خاطره از یک دوره زندگی سراسر لذت و آرامش کمی سخت است.
📝خاطرات سفرها، گردشها، رفتن به سینما و… همه و همه از شیرینترین خاطراتم است اما بهترین احساسی که از زندگی مشترک به جانم نشست حس خوشایند درک شدن توسط کسی است که دوستش داری و او هم عاشقانه دوستت دارد. فکر میکنم این از مصادیق خوشبختی باشد.
🍃دلمان میخواست آتش جنگ زودتر خاموش شود تا هم حرمها در امنیت باشد، هم مردم مظلوم سوریه آرامش داشته باشند و هم نیروهای ایرانی از جمله برادرم به سلامت به خانههایشان برگردند کمکهای مشترکی که به افراد نیازمند داشتیم هم تجربه نابی بود.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هجدهم سایه آفتاب #کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه ر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نوزدهم
"منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو #قبول نداری؟" به سختی لب از لب باز کرد و پرسید: "من؟!!!" و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که #چقدر از آنچه در ذهن من میچرخد، بیخبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم: "تو و همه شیعه ها!" لبخندی زد و گفت: "الهه جان! آخه این چه بحثیه که یه دفعه #امشب..."
که کلامش را شکستم و قاطعانه #اعلام کردم: "مجید! این بحث، بحثِ امشب نیست! بحث #اعتقاد منه!" فقط از خدا میخواستم که از حرفهایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد! مثل همیشه آرام و صبور بود و #نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرمتر ادامه دهم: "مجید جان! خُب دوست دارم بدونم چرا شما شیعه ها فقط امام علی (ع) رو خلیفه #پیامبر (ص) میدونید؟ چرا خلفای قبلی رو قبول ندارید؟"
احساس میکردم حرف برای گفتن #فراوان دارد، گرچه از به زبان آوردنش ابا میکرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرفهای دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با #صدایی گرفته پاسخ داد: "راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم! نمیدونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، #حضرت_علی (ع) هستن. در مورد بقیه خلفا هم اطلاعی ندارم."
از پاسخ #بی_روحش، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد: "الهه جان! روزی که من تو رو برای یه عمر زندگی #انتخاب کردم، میدونستم که یه دختر سُنی هستی و میدونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت #مهمی! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت میبرم."
در برابر روشنای #صداقت کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان فراخ احساسش #جولان میداد: "الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمیکنم! من بهت حق میدم که دوست داشته باشی عقاید #همسرت با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس..."
و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم میخواست باقی #حرفهایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمیزد. زیر بارش احساسش، شعله مباحثه #اعتقادی ام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرفهای او بر دلم مانده بود، باید از صحنه #خارج میشدم.
من میخواستم #حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگها فاصله از آنچه در ذهن من بود، میخواست صداقت عشقش را به #دلم بفهماند! من زبانم را میچرخاندم تا اعتقادات منطقی ام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری میکرد تا احساسات #قلبی اش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا میبست!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
بابایـے
دلمـــ
براتـــ
خیلےتنـــگـــ❦شــده!
#شهید_بے_سر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
بابایےهمبازےمحمدحسین🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
جهان را باتمامِ حسّ و حالش امتحان ڪردم
در اين دنيا تو آنحسّی ڪه تڪراری نخواهد شد
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱💔🌱💔🌱
💔🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۳۶-آخر)
🕌قرار شد برویم مشهد تا اصغر برای آخرینبار زیارت کند. قول داده بود وقتی برگردد، یک سفر خانوادگی برویم مشهد و به قولش عمل کرد.
👥توی صحن جمع شده بودیم و روضهخوان برایش روضه میخواند. داشتم به این فکر میکردم که توی شلوغی شاید بتوانم صورتش را دوباره ببینم و ببوسمش که یکهو صدای روضهخوان رفت بالا...
😔💔قلبم برای لحظهای ایستاد و بعد ناگهان تیر کشید. چیزی را که میشنیدم باور نمیکردم. تمام صحن توی سرم چرخید و چشمهایم سیاهی رفت. دلم میخواست از ته دل فریاد بزنم. تمام تنم به لرزه افتاد.
🍃لحظهای که داشتند سر از بدنش جدا میکردند آمد جلوی چشمهایم. آن اصغر رشیدی که از زیر قرآن ردش کرده بودم #بدون_سر برگشته بود، اما سربلند. دلم را گذاشتم پیش دل مادر امام حسین (ع) و آرامآرام باریدم...
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور| معراج شهدا تهران
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🌱💔🌱💔🌱 💔🥀 🌱 #از_عشق_تا_عشق (۳۶-آخر) 🕌قرار شد برویم مشهد تا اصغر برای آخرینبار زیارت کند. قول داده ب
شهید بی سر - کربلایی میثم مطیعی.mp3
8.8M
خوش بحالت که آخر گذشتی از سر
پاسخ هل من ناصر به خون حنجر...
#شهید_بے_سر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نوزدهم "منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو #قبول نداری؟" به س
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیستم
باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری #مجید را تا صبح تحمل میکردم که البته این بار سختتر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش #عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خریدِ چند قلم #جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سر خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم.
شهر، خلوت و ساکت، زیر نور #زرد چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر #هیاهوی نیمه خرداد را دَر میکرد. به خانه هایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوی غذایشان در #کوچه پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشسته اند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش میکشیدم و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امید آمدنش #خوش میکردم.
چند #قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید: "کجا #الهه جان؟" کیف پول دستی ام را نشانش دادم و گفتم: "دارم میرم سوپر خرید کنم." خندید و گفت: "آهان! امشب #آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین!" و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: "خُب منم باهات میام!" از لحن #مردانه_اش خنده ام گرفت و گفتم: "تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه."
به صورتم #لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: "خیلی وقته با هم حرف نزدیم! الاقل تا سر #خیابون یه کم با هم صحبت میکنیم!" پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که #نگاهم کرد و گفت: "الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!"
خندیدم و با شیطنت گفتم: "خُب این مشکل خودته! باید زودتر #زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی!" از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: "تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام!" که با رسیدن به مقابل مغازه، #شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊