💔🌿
خودم و فرزندم فدای سر ارباب...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿
📝به همهی شما وصیت میکنم،
همهی شمائی که این صفحه را میخوانید
قرآن را بیشتر بخوانید،
بیشتر بشناسید،
بیشتر عشق بورزید،
بیشتر معرفت به قرآن داشته باشید،
بیشتر دردهایتان را با قرآن درمان کنید،
✨سعی کنید قرآن انیس و مونستان باشد،
نه زینت دکورها و طاقچههای منزلتان،
بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید...
#شهید_سید_مجتبی_علمدار🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨
🌱
🕊
مردان عاشق، مشقِ عشق مینویسند
بیعشق نمیتوان به هیچ جنگی رفت...
یارب! دردمندانِ غمِ عشق، دوا میخواهند 🤲
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🌿
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_نهم ولی دل لبریز #دغدغه و نگرانیام دست بردار نبود
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_ام
حاال پس از چند روز #جدایی از خانواده، دیدن برادر #مهربانم غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سرِ میز غذا #بلند شدم و با قدمهای کوتاهم به #استقبالش رفتم.
هر چند از دیدن دوباره من و مجید #خوشحال بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم #نشسته و هرچه تعارفش کردیم، سیری را
#بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر #غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی مقدمه سؤال کرد: "چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟"
#مجید نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با #الهه بریم ببینیم." و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانهای باشد تا سرِ حرف را #باز کند، نفس بلندی کشید و از #مجید پرسید: "برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از #بابا بگیری؟"
که باز #گلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: "چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی #بابا اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟"
و مجید #اجازه نداد حرفم به آخر برسد و با #لحنی قاطعانه جواب #عبدالله را داد: "آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش #صحبت میکنم."
از این همه #سماجتش عصبانی شدم و با #دلخوری اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! تو #نمی فهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا #منتظر یه بهانهاس تا عقده اش رو سرت #خالی کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!"
و باز گریه #امانم نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با #گریه به گوشش رساندم: "میخوای من رو عذاب بدی؟!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این #خونه رو نمیخوام! من میرم کنار #خیابون میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا #راضی نیستم!"
و زیر بار سنگین #گریه نتوانستم اوج دلواپسی ام را نشانش دهم که خودم را از روی #مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی #شاهد هق هق گریه هایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریه های غریبانه ام را #تحمل کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که #چشمم به صورت غمزده اش افتاد، میان بارش بی امان اشکهایم #تمنا کردم:
"مجید! تو رو خدا از این #پول بگذر! از این #حق بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!" و میدانستم که او نه به #طمع چند میلیون پول پیش که به هوای عزت #نفسش میخواهد در برابر خودخواهی های پدر #مقاومت کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در #پاشنه در اتاق ظاهر شد و به غمخواری این همه پریشانی ام همانجا ایستاد. #مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز #عطوفت دلداری ام داد:
"برای چی این همه نگرانی الهه جان؟ من با #بابا یه معامله ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این #معامله به هم خورده. بابات خونه اش رو پس گرفت، منم میخوام برم #پولم رو پس بگیرم. برای چی انقدر #میترسی؟"
ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد: "مجید! میشه یه #لحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟" دلش نمی آمد با این همه #بیقراری تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن "به خدا #توکل کن عزیزم!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_ام حاال پس از چند روز #جدایی از خانواده، دیدن برادر #م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
از آهنگ سنگین #صدای عبدالله حس #خوبی نداشتم و میدانستم خبری شده که خودم را #کمی به سمت در کشیدم تا حرفهایشان را بهتر بشنوم و شنیدم عبدالله با #صدایی آهسته به مجید #هشدار داد:
"مجید! من میدونم اون #پول حق تو و الهه اس! ولی #بابا هم حسابی قاطی کرده! راستش رو بخوای #منم یخورده نگرانم!" و برای اینکه خیرخواهی اش در دل #مجید اثر کند، با صدایی آهسته تر #توضیح داد: "دیروز رفته بودم یه سر خونه ببینم چه خبره. دیدم طبقه بالا کلاً تخلیه شده. بابا میگفت همه وسایل شما رو #فروخته به یه سمساری."
از اینکه میشنیدم #جهیزیه زیبا و وسایل نوزادی دخترم به #حراج سمساری رفته، قلبم #شکست و باز حفظ جان همسر و زندگی ام از همه چیز #مهمتر بود که همچنان گوش میکشیدم تا ببینم عبدالله چه میگوید که با #ناامیدی ادامه داد: "یعنی واقعاً میخواد ارتباطش رو با تو و الهه #قطع کنه! یعنی دیگه #فراموش کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر!"
و در برابر #سکوت مجید با حالتی منطقی پیش بینی کرد: "من بعید میدونم پول رو بهت پس بده! مگه اینکه بری #شکایت کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط!" و مجید دقیقاً همین نقشه را در سر داشت که با #خونسردی پاسخ داد: "من فردا میرم باهاش صحبت میکنم. #خیلی هم آروم و محترمانه باهاش حرف میزنم. ولی اگه بخواد اذیت کنه، از مسیر #قانونی کار رو پیگیری میکنم. میدونم سخته، طول می کشه، درد سر داره، ولی بلاخره مجبور میشه کوتاه بیاد."
و عبدالله هم درست مثل من از واکنش پدر #میترسید که باز تذکر داد: "منم میدونم از مسیر #قانونی به نتیجه میرسی، ولی اگه تو این مدت یه بلایی سرِ خودت یا الهه بیاد، چی؟!!! #مجید! باور کن بابا خیلی عوض شده! بابا همیشه اخلاقش تند و #عصبی بود، ولی الان خیلی عوض شده! حاضره به خاطر این دختره #وهابی و فک و فامیلاش هر کاری بکنه! برادرهای #نوریه هر روز میان نخلستون. همین فردا که تو میخوای بری #نخلستون با بابا صحبت کنی، اونا هم اونجا هستن."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
🔹یک روز با مهدی و چند نفر از بچه ها برای دیدن #آیت_الله_حق_شناس (ره) رفتیم. ایشان به مهدی نگاه معنا داری کردند و گفتند : شما به این آقا مهدی خیلی احترام بگذارید! ماخیلی تعجب کردیم.
☺️یک روز هم به اتفاق مهدی برای عیادت آیت الله حق شناس به بیمارستان رفتیم. یکی یکی به سمت ایشان می رفتیم برای دست بوسی ایشان. نوبت مهدی که رسید حاج آقا گریه کردند. باز هم ما تعجب کردیم. در مسیر برگشت به شوخی به مهدی گفتم : اهل سر بودی و ما نمی دانستیم!
بعد از شهادتش همه یقین کردیم که واقعا اهل سر بود...
#شهید_مهدی_عزیزی🌱
#سالروز_شهادت۱۱ مرداد🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌿
تاری از موهای من گشته سپید
کاش باشم پای تو تا آخرش...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃انگار به او الهام میشد که اطرافیانش خواستهای دارند. قبل از گفتن خواسته خودش اقدام میکرد.
✨حاجی دست به خیر بود. در حد توانش دست خیلیها را گرفته بود. فرزند یکی از آشنایان میخواست با اردوی مدرسه به مشهد برود، اما پدرش هزینه آن را نداشت. خبر به گوش حاجی رسید. پول سفر را داد.
😔طاقت ناراحتی کسی را نداشت. دل رئوفی داشت. در بین دوست و آشنا اگر کسی نیاز به حمایتش داشت پیشقدم میشد. منتظر نمیماند تا کسی نیازش را به او به گوید.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
تا ڪه چشمی؛
به قد و قامتِ تو وا نشود
از سر صبح برایت وَجَعَلْنا خواندم
#حضرت_دلبر❣
#تنفیذ_سیزدهم🇮🇷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊