10.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #یلدا و حسینی بای و همسرش در زوجینو!
🕊جشن ازدواج مان را در آسایشگاه جانبازان برگزار کردیم.🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
✋ #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 صحبتها و دعاهای دلنشین و معنادار ششمین شهید مدافع حرم شهرستان فسا، جانباز #شهید_محمدامین_زارع با #امام_رضا(ع) در آخرین سفر به مشهد مقدس، چند روز پیش از شهادت...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_یکم سپس #دستی به محاسن #انبوه و سپیدش کشید و مثل اینکه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_دوم
لبخند #تلخی زد و رو به #مجید کرد: "این طایفه #وهابی هم که اول به بهانه تجارت و بعد به هوای #وصلت دخترشون با پدرخانمت، به خونواده شما نفوذ کردن یه جرقه از همین آتیش بودن! خُب الحمدالله ایران کشور #مقتدر و امنی هستش، #نمیتونن مثل سوریه و عراق لشگر کشی کنن! برای همین قصد دارن همینجوری تو خونواده ها رخنه کنن تا #مغز مردم رو شستشو بدن!"
سپس #چشمان مهربانش از شادی درخشید و با لحنی #فاتحانه از استقامت ما تقدیر کرد: "ولی شما و #خانمت جانانه #مقاومت کردین! شما هم میتونستید کوتاه بیاید یا حتی فریبشون رو بخورید! ولی شما در عوض #مهاجرت کردید!"
و باز دلش پیش #من بود که دوباره روی سخنش را به سمت من برگرداند: "البته دخترم شما کار #بزرگتری کردی! مجید اگه در برابر اونا وایساد، #شیعه_اس! طبیعیه که از افکار #وهابیت خوشش نیاد! ولی شما در مقام یک اهل سنت، خیلی #بصیرت به خرج دادی که فریب حرفهای اونا رو نخوردی و پشت #شوهرت وایسادی! احسنت!"
سپس چشمانش به غم نشست و با ناراحتی زمزمه کرد: "ولی خُب پدرت..." و دیگر هیچ #نگفت که خودم هم میدانستم پدرم که روزی یک #سُنی معتقد بود، به پای #هوس نوریه، به دین و دنیای خودش چوب حراج زد و به جرم تکفیر #شیعیان و آواره کردن امثال این کارگر بینوا و حتی دختر و #دامادش، آتش جهنم را برای خودش خریده، ولی حالا بیشتر نگران #ابراهیم و محمد بودم که نه از روی عقیده و نه به هوای عشق زنی که به طمع حقوق و سهم الارث نخلستانها، با #وهابیگریهای پدر و برادارن #نوریه همراه شده و میترسیدم که آنها هم از دست بروند که آسیداحمد از مجید سؤال کرد: "پدر و مادر شما چطور؟ باهاشون ارتباط دارید؟"
و دلم برای #چشمان غمگین مجید آتش گرفت که مظلومانه به زیر افتاد و با صدایی که بوی #غم میداد، زمزمه کرد: "پدر و مادرم سال 65 تو بمبارون تهران #شهید شدن." و
آسید #احمد باور کرد که حقیقتاً من و #مجید در این شهر غریب افتاده ایم که نفس بلندی کشید و با گفتن "لاحول و لا قوه الا بالله!" اوج تأثرش را نشان داد و #دلش نیامد دل شکسته مجید را به کلمه ای تسلی ندهد که به #غمخواری قلب صبورش، ادامه داد: "پسرم! اگه تو این دنیا هیچ کس رو نداشته باشی، تا خدا رو داری، تنها نیستی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_دوم لبخند #تلخی زد و رو به #مجید کرد: "این طایفه #وهاب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_سوم
نمیدانم از این همه #غربت و بیکسی ما، چه #حالی شد که با صدایی #سرشار از احساس، من و #مجید را مخاطب قرار داد: "ببینید چه شبی تو چه #مجلسی وارد شدین! این همه #دختر و پسر شیعه و سُنی تو این #شهر بودن، ولی امشب امام زمان(عج) اجازه دادن تا شما دو نفر تو مجلسش #خدمت کنید! پس قدر خودتون رو بدونید!"
و #دلم را به چه جایی کشید که من همچنان دلم در هوای حضور امام زمان(عج) پَر میزد که #مامان خدیجه با هوشمندی دنبال حرف #شوهرش را گرفت:
"دخترم! من میدونم که به #اعتقاد اکثریت علمای اهل سنت، امام زمان(عج) هنوز متولد نشده و شما عقیده ای به تولد اون #حضرت تو همچین شبی ندارید، ولی تو خانمی کردی و امشب همه جوره زحمت کشیدی! قربون قدمهات #عزیز دلم!"
و شاید به همین بهانه #میخواست از تمام روزهایی که در جلسات #روضه و دعا #همراهش بودم، تشکر کرده و از امشب از همراهی اش معافم کند، ولی من دیگر دلم نمی آمد دل از چنین نیایشهای #عارفانه_ای بردارم که با لبخندی شیرین، شورش #عشقم را به نمایش گذاشتم: "ولی من خودم دوست دارم تو این #مراسمها باشم، امشب هم خیلی لذت بردم!"
و نه فقط چشمان مامان #خدیجه و آسید احمد که نگاه مجید هم مبهوت فوران #احساسم شد و من دیگر نتوانستم تبلور باور تازه ام را #پنهان کنم که زیر لب زمزمه کردم: "نمیدونم شاید نظر اون عده از #علمای اهل سنت که معتقدن امام زمان(عج) الان در قید #حیات هستن درست باشه!"
نگاه مجید به پای چشمانم به #نفس نفس افتاد، آسید احمد در اندیشه ای #عمیق فرو رفت و مامان خدیجه به تماشای شهادت #عاشقانه_ام پلکی هم نمیزد ومن با صدایی که #هنوز بوی گریه میداد، ادامه دادم: "آخه... آخه امشب من #احساس کردم وقتی باهاشون صحبت میکنیم، حقیقتاً حضور دارن، چون اگه ایشون هنوز به #دنیا نیومده باشن، دل مردم انقدر باهاشون ارتباط برقرار نمیکنه..."
و دیگر چیزی نگفتم که نمیخواستم به #اعتبار احساسم، به عقیده ای معتقد شوم و دیگر #نفسی برای مباحثه نداشتم که در سکوتی #ساده فرو رفتم که همین شربت #شهد و شکری که امشب از جام جملات آسیداحمد در وصف اتحاد #شیعه و سُنی نوشیده بودم، برای تسلای خاطر #بیقرارم کافی بود و با چه حال خوشی به خانه خودمان بازگشتیم که #باور کرده بودیم به لطف پروردگار، در سایه حمایت خانواده ای خدایی قرار گرفته و با چه #آرامش شیرینی به خواب رفتیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
یادش به خیر؛
سال ۹۲ و در مراسم چهلمین روز درگذشت مادر شهیدان حسین و اصغر ایرلو؛ حاج قاسم به صورت سرزده آمد و به احترام مادر شهیدان، ایستاده سخنرانی کرد و اما امروز، حاج قاسم به استقبال شهید سوم آن مادر رفت.
#فاطمیه
#حاج_قاسم
#شهید_حسن_ایرلو
در گلو بغض غریبی ست
نمیدانم چیست...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
.
الدخیل ای امام دلربا، حسین (ع)
راهِ دل جُز به بی کران نخورَد
جز به کویِ”حسین جان” نخورَد
سر فرازی نصیبِ سر نشود
تا که بر خاکِ آستان نخورد
حسن لطفی🖌
عکس از: رضا الرسام📸
.
.
.
.
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
#شهید_امید_اکبری :
امام حسین و هیئت رو از من نگیرید چون طاقت نمیارم...
شهید #فاطمیه۲🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_سوم نمیدانم از این همه #غربت و بیکسی ما، چه #حالی شد ک
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_چهارم
چه افسانه ای بود این #منظره تنگ غروب ساحل #خلیج_فارس در این بعد از ظهر بلند تابستانی که در اوج گرمای آتشینش، عین #بهشت بود. امواج دریا همچون معجون عسل، زیر شعله #خورشید به جوش آمده و فضای ساحل را آکنده از عطر گرم آب میکرد.
چشمم به #طنازی خلیج فارس بود و گوشم به آوای زیبای کلام همسرم که حقیقتاً از نغمه مرغان #دریایی و پژواک امواج #دریا هم شنیدنیتر بود و چه آهنگ عاشقانه ای برایم میزد که زیر گوشم یک نفس #زمزمه میکرد: "الهه جان! نمیدونی چقدر دوستت دارم! اصلاً نمیتونم بگم #چقدر برام عزیزی! نمیدونم چی کار کردم که خدا تو رو بهم داد! هر چی #فکر میکنم، هیچ ثواب عجیب غریبی تو زندگی ام انجام ندادم که پاداشش، یه زنی مثل تو باشه!"
از این همه #شکسته نفسی عشقش به آرامی #خندیدم و خواستم به شیطنتی شیرین سر به سرش بگذارم که پاسخ دادم: "اتفاقاً منم هر چی #فکر میکنم نمیدونم چه #گناهی کردم که خدا تو رو نصیبم کرد!"
و آنچنان با صدای #بلند خندید که خانواده ای که چند قدم آنطرفتر نشسته بودند، #نگاهمان کردند و من از خجالت سرم را #پایین انداختم و او از شرارتم به قدری لذت برده بود که میان خنده تشویقم کرد: "خیلی قشنگ بود! واقعاً به جا بود! آفرین!" و من میخواستم خنده ام را از نگاه نامحرمان پنهان کنم که با دست #مقابل دهانم را گرفته و آهسته میخندیدم، ولی کم نمی آورد که به نیم رخ صورتم #چشم دوخت و عاجزانه #التماس کرد:
"پس تو رو خدا یه وقت #استغفار نکنی که خدا اون گناهت رو ببخشه و منو ازت بگیره ها! تا #میتونی اون گناه رو تکرار کن که من همینجوری کنارت بمونم!"
و باز صدای #شاد و شیرینش در دریای #خنده گم شد و من که سعی میکردم بیصدا بخندم، از #شدت خنده، اشک از #چشمانم جاری شده و نفسم بند آمده بود که این بار من التماسش کردم: "مجید تو رو خدا بسه! انقدر منو نخندون!" و او همانطور که از شدت خنده #صدایش بُریده بالا می آمد، جواب داد: "تو خودت شروع کردی! من که داشتم مثل #بچه آدم از #عشق و احساسم میگفتم!"
از لفظ "بچه آدم!" باز #خنده_ام گرفت و به شوخی تمنا کردم: "آخ، آره! خیلی حیف شد! نمیشه بازم برام از #عشقت بگی؟" و من هنوز #صورتم غرق خنده بود که نقش شادی از چشمان زیبایش محو شد، مثل همین لحظات #سرخ غروب به رنگ دلتنگی در آمد و همانطور که محو نگاهم شده بود، به پای خنده های پُر #نشاطم، حسرت کشید : "الهه! خیلی دلم برای خنده هات تنگ شده بود! خیلی وقت بود #ندیده بودم اینطور از ته دلت بخندی!"
و به جای خنده، صدایش در #بغضی بهاری نشست و زیر لب #نجوا کرد: "خدایا شکرت!" که حالا بیش از یک ماه بود که بر خوان #نعمت پروردگارمان، در خانه مرحمتی آسید احمد و زیر پَر و بال محبتهای #مامان خدیجه، آنچنان خوش بودیم که جای #جراحتهای جانمان هم التیام یافته و دیگر در #قلبمان اثری از غم نبود که من هم نفس بلندی کشیدم و گفتم: "مجید! تا حالا تو زندگی ام انقدر شاد و سرِ حال نبودم!"
صورتش دوباره به #خنده_ای لبریز متانت گشوده شد و جواب داد: "منم همینطور! این روزها #بهترین روزهای زندگیمونه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊