کاظم به من گفت: «تو بیستم بهمن ۶۴ شهید میشی!» این را یکی دو سال قبلترش گفت.
من(سال ۱۳۶۴) در عملیات والفجر ۸ نیروی اطلاعاتعملیات گردان بودم.
شب، وسط یک درگیری گیر کردیم و من هر لحظه در انتظار چیزی بودم که همه آرزویش را داشتند. موقع پیشروی، یک تیربار عراقی قفل کرد روی کانال ما و شروع کرد به شلیک کردن. درگیر شدیم و زخمی شدم...
رسیدیم به اولین اورژانس. خیلی درد داشتم. بعد از مداوای سطحی، رفتیم فرودگاه اهواز و از آنجا با هواپیمای۳۳۰ به ساری اعزام شدیم.
مراحل درمان که به پایان رسید برگشتم سمنان. اما سوالی ذهنم را درگیر کرده بود. با خودم میگفتم پس چرا #شهید نشدم؟! تا اینکه یک روز کاظم را دیدم. قبل از سلام و احوالپرسیِ درست و درمان با توپ پُر ازش پرسیدم: «پس چرا شهید نشدم!؟ مگه نگفتی... .» حرفهایم تمام نشده بود که کاظم با خونسردی تمام جواب داد: «برو از مادرت بپرس چرا!»
منظورش را نفهمیدم.
توی همین درگیری ذهنی در اولین فرصت رفتم پیش مادرم تا تهتوی قضیه را دربیاورم. نشستم و ماجرا را برایش تعریف کردم. مادرم تا شنید بغض کرد و گفت: «همون شب خیلی دلم گرفت.» شب عملیات را میگفت. یک حسی بهش گفته بود که قرار است مرا از دست بدهد؛ یک حس مادرانه. همان شب به #حضرت_زهرا(س) متوسل شده بود و از خانم خواسته بود که دست من و برادرم را بگذارد در دستش. نگرانی مادرم به جا بود. آنوقتها برادرم در عراق اسیر بود و مدتها بود که ازش خبری نداشت. من هم که جبهه بودم.
مادرم میگفت همان شب خواب حضرت را دیدم. خانم(س) بهم گفتند: «دوتایشان سالم برمیگردند.»
#خاطرات
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi
بچهها در مهدکودک مشغول بازی بودند و بدوبدو میکردند و از سروکول هم بالا میرفتند. یکهو علی آن وسط محکم به جایی خورد و از سرش خون آمد. خوشبختانه فاطمه آنجا بود؛ دستپاچه خودش را رساند و بچه را به درمانگاه رساندند.
پرستار موقع باندپیچی، از سنگینی کودک خوشش آمد و برایش بهبه چَهچَهی کرد که دل مادرش را بُرد.
اما از همان روز، یک ترس همیشه همراه علی ماند؛ آن هم خون بود. محال بود از بچگی خون ببیند و داد و هوار نکشد و زهرهترک نشود.
یکبار دستش در خانه لای در رفت و دوباره خون سرازیر شد و بیهوا دوید سمت حیاط و بیتابی میکرد و دور حیاط میچرخید و پشتِ هم میگفت: «الان میمیرم! الان میمیرم!»
سعیده هر چه تلاش کرد که علی را نگه دارد و دستی به سرش بکشد، نتوانست. میخواست ببیند چه بلایی سر دستش آورده. ولی به او نمیرسید و علی همینطور بالا و پایین میپرید و آخ و اوخ میکرد. معلوم نبود چه تصوری از خون پیدا کرده بچه؛ به هر حال ترس از خون همیشه با او بود. حتی در آرایشگاه، ولو به شوخی هم شده، سفارش میکرد آرایشگر مواظب باشد تا دستش به خطا نرود! میگفت: «من قلبم ضعیفهها!»
اما حالا او وارد #سپاه شده و مشتِ سعیده برای تکهپرانی خواهر برادری پُر است.
رو کرد به علی و نیشخند شیطنتآمیزی گوشه لبش نشست و پرسید: «تو که از خون میترسی. اگه جاییت زخمی بشه چی؟!» علی بدون اینکه فکری بکند جواب داد: «منو خونیمالی نمیبینید؛ مستقیم شهید میشم. نترس!»
برشی از کتاب درحال نگارش #ش_ع_ع
خاطرات #شهید_علی_عربی(مسئول دفتر و افسر همراه شهید #شوشتری)
#سالگرد_شهادت
#سایر_تالیفات
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi
ارتباط تلفني با اقاي کلامي.mp3
12.89M
مصاحبه تلفنی حقیر در برنامه رادیویی شبهای نقرهای به مناسبت #رونمایی از کتاب "رویای بانه" به همراه بخشی از #صوت_خلسه شهید
توضیحاتی ناب از شهید و خلسه😱
در پایان #صوت، کاظم در حال خلسه به شهید «زمان رضاکاظمی» میگوید :
«اون کیه اون گوشه ایستاده !؟ اون عمامه سبزه؟
به او میگویند #امام_زمان است.
شهید به نفسنفس میافتد و میگوید: بیا(اجازه بده بیام) جلو آقا جونم! بیا من قربونت برم...»
متن کامل #خلسه در #کتاب #رویای_بانه موجود است.
👈اعضای جدید کانال؛
اگر خواستید #شهید را بیشتر بشناسید، توصیه میکنم حتما این #صوت را گوش کنید 🤔
#خاطرات
#صوت
#وعده_صادق
#کپی_با_ذکر_صلوات_برای_فرج_مجاز_است
@shahid_ketabi
در نمازهایتان امام عزیز و رزمندگان اسلام را دعا کنید و زینبوار بر دشمنان اسلام بتازید..
#شهید_کاظم_عاملو
#سخن_و_سیره
#وعده_صادق
#لبنان
#غزه
#هدیه
@shahid_ketabi