eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
631 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌱 🌱 باز هم صداهای نامفهومی از نشیمن به گوشم می خورد اما واکنشی نشان نمی دهم. خوابم می برد و خیلی زود بیدار می شوم. صدای اذان صبح بلند می شود و میروم تا وضو بگیرم. نمازم که تمام می شود به فکر نماز او می افتم. نمیدانم چطور اجازه نماز به او بدهم! با خودم فکر می کنم اما منکه شمر نیستم که نگذارم کسی حتی به دروغ هم که شده نماز نخواند‌. با همان چادر به سمتش می روم و می گویم: _ببین من بهت اعتماد ندارم! نمیتونم دستو پاتو باز کنم اما فقط دهنتو باز می کنم. عاقل باش و صدایی ازت در نیاد. سرش را مدام تکان می دهد و حرفم را تایید می کند. چشمانم را می بندم تا نبینم دستم را به طرفش می برم. یکهو صدایی میکند که باعث می شود چشمانم را باز کنم. فکر کنم می گوید با چشمان باز میشود بهتر می شود دستم به او نخورد. چسبش را باز می کنم که صدای آخش به هوا می رود و می گوید: _یواشتر! کچلم کردی! کمی گوشه فرش را بالا می گیرم و می گویم: _تیمم کن! متعجب نگاهم می کند و می گوید: _بابا من آدم بدی نیستم به خدا! اینجوری با من رفتار نکنین! _هیسس! فعلا حوصله قصه بافتیتو ندارم. تیمم کن! با تردید نگاهم می کند و زیر لب می گوید: _حالا نمازم درسته؟ _برای حفظ جوونم بله! اینکار واجبه. دوباره می خواهد خودش را توجیح کند و می گوید: _ای بابا! مگه من قاتلو جانیم که اینطوری میگید؟ مثلا عصبی میشوم و سرش داد می زنم: _ساکت! دهنتو میبیندما! ساکت می شود و تیمم می گیرد. مهر ای برایش می آورم و می گوید: _باید پاهامو هم باز کنین چون این طوری نمیتونم بایستم. فکری می کنم و می گویم: _زرنگ بازی درنیار! نشسته بخون! _ای بابا آخه نمازم درست نیست! این چه نمازیه دیگه؟ _اصلا معلوم نیست نماز میخونی یا نه بعد احکام شناس شدی؟ بدبخت با ناله می گوید: _من نماز میخونم خانم! مگه تو دانشگاه ندیدین؟ نمیدانم چرا این حرف را زدم‌، یعنی از دهنم پرید و گفتم: _شمر هم نماز میخوند! چشمانش گرد می شود و با غیض می گوید: _دستم دردنکنه! منو با شمر مقایسه میکنین؟ پشیمون میشید با این کاراتون! به اتاق می روم تا دیگر حرفی با او نزنم. کم کم خورشید بالا می آید و نورش خانه را روشن می کند. رو به رویش نشسته ام و حرفی نمی زنیم. هر موقع میخواهد چیزی بگوید یا "هیس" می گویم یا "ساکت". چند باری که با او صحبت کردم فهمیدم دروغ و راست را قاطی می کند و تحویلت می دهد، آن وقت می مانی که باور کنی یا نه! صدای در بلند می شود و می پرسم:"کیه؟" با شنیدن صدای دایی خوشحال می شوم و سریع در را باز میکنم. به دایی می گویم: _یه آقای غریبه ای اومده! من فکر میکنم آدم درستی نیستو گرفتمش! دایی میخندد و انگار باور نمی کند. تا وارد خانه می شود چشمانش گرد می ماند و سریع به طرف مرتضی می رود و دستانش را باز می کند. به طرفش می روم و می گویم: _دایی این آدم خوبی نیست! دستشو باز نکنین! دایی می خندد و گیج است. مرتضی به من پوزخندی می زند و به دایی می گوید: _خوب شد اومدی کمیل! از دیشب دستو پامو بسته، انگار دزد گرفته! دایی مدام عذرخواهی می کند و نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد. اخرین گره هم که باز می شود، مرتضی سریع به طرف دستشویی می رود. گیجه گیج هستم! نمیدانم دور و برم چه می گذرد. _دایی اینو میشناسین؟ دایی سر تکان می دهد و می گوید: _مرتضی رو میگی؟ آره! خیلی پسر خوبیه! چرا اینجوری بستیش؟ _از پنجره اومد تو خونه! منم گفتم آدم بدیه. مرتضی که دارد دست هایش را می شوید، داد می زند: _خیلی در زدم ولی کسی درو باز نکرد. مجبور شدم از پنجره بیام. من هم کم نمی آورم و می گویم: _شما خودتون معرفی نکردین که بفهمم کی هستین! فکر کردم بازم... نمی گذارد حرفم را کامل کنم و طلبکارانه می گوید: _مگه شما گذاشتین؟ همون اول چماغ زدین بهم! _توقع نباید داشته باشین که وقتی کسی از پنجره میاد با چایی ازش پذیرایی کنم! دایی میان صحبت هایمان می آید و می خندد: _بس کنین! هردوتاتون مقصر هستین. مرتضی از دستشویی بیرون می آید و قیافه ی مظلومی به خود میگیرد و می گوید: _خواهر زادتون نزاشت یه نماز بخونم! دایی با تعجب رو به من می کند و می گوید: _آره ریحانه سادات؟ اخم میکنم و با پرویی می گویم: _گذاشتم! ولی چون شک داشتم بهش تیمم کرد و نشسته خوند. دایی باز می خندد و برای اینکه بحث را عوض کند، می گوید: _بریم صبحونه بخوریم، شام نخوردم. میروم تا چای دم کنم. دایی و مرتضی پچ پچ می کنند؛ گوش هایم را تیز می‌کنم تا سر از صحبت هایشان درآورم. مرتضی می گوید خانه تیمی شان را لو دادن و بچه ها گم و گور شدن. او هم جایی نداشته و به اینجا آمده. دایی نچ نچی می کند و می گوید: _امان از خیانت! تا هر وقت خواستی بمون تا آبا از آسیاب بیوفته. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌙🌱 🌱 صبحانه شان را آماده می کنم. از خجالت رویم نمی شود از آشپزخانه بیرون بروم. ساعت را که میبینم دلم هری پایین می ریزد. در حالتی که نگاهم به جلوست و به طرف اتاق می روم به دایی می گویم: _من باید برم مسجد، شما صبحونه بخورین. کتاب و دفترم را توی کیف می گذارم و نمی دانم چطور خودم را مثل توپی با سرعت از خانه پرت می کنم! تاکسی میگیرم و یک راست به مسجد می روم‌. کنار مرضیه خانم می نشینم، تعداد خانم ها خیلی کم شده و با تعجب علتش را می پرسم. مرضیه خانم با خوشرویی می گوید:" دیروز که نبودی حاج آقا کلاس فردا رو گفتن بعضیا بیان. انگار کار مهمی دارن." کم کم حاج آقا هم می آید و پشت میز کوچک می نشینند. احوال پرسی کلی می کند و می گوید: _همین طور که خواهرا میدونین، رژیم امسالو با این هدف شروع کرده تا به مخالفت ها پایان بده. خیلی از خواهر و برادرای ما توی زندان افتادن و شهید شدن، حتی وضعیت مجاهدین خلق هم وخیم شده. مدام خونه تیمی هاشون لو میره و کشته و زندانی میشن؛ یه جورایی مثل سال ۵۰ شده. ولی ما نباید خودمونو کنار بکشیم، این ها را خدمتون عرض کردم که بگم ما باید فعالیت هامون رو بیشتر کنیم. یکهو در باز می شود و کسی داخل می شود. نگاهم را به در می سپارم که اط ورود خانم غلامی باخبر میشم‌. اشاره ای میکنم و خانم کنارم می نشینند. سلام می دهد و حاج آقا صحبتش را با جواب سلام قطع می کند و ادامه می دهد: _خب داشتم میگفتم که باید فعالیت هامون رو بیشتر کنیم. من با کمک خانم غلامی که از خواهران فعال مبارز می باشند، شما خواهران رو انتخاب کردیم که این حرف رو با شما درمیون بگذاریم. البته این کار ما دال بر بی احترامی به خواهرای دیگه نیست، ان شاالله اونها هم بعد از اینکه به اطلاعات کامل رسیدن مثل شما وارد مبارزه جدی میشن. یکی از خانم ها به حاج آقا می گوید: _ببخشید حاج آقا باید چیکار کنیم؟ خانم غلامی از فرصت پیش آمده استفاده می کند و می گوید: _اگه حاج آقا اجازه بدن من توضیح بدم! حاج آقا همان طور که تسبیحش را می چرخانَد و سرش پایین است، اجازه می دهد و خانم غلامی با صدای که متانت و حیا در آن جاریست، می گوید: _راستش خواهرای که داوطلب هستند که جهادشون رو جدی تر کنن ما راه رو بهشون نشون میدیم‌. بعد هم تاکید می‌کند: _باز هم میگم اونهایی که مصمم و داوطلب هستن! هیچ اجباری نیست. مرضیه خانم در چهره ی خانم غلامی نگاه می کند و می پرسد: _مثلا چه کار از دستمون برمیاد؟ خانم غلامی از توی کیفش دسته ای روزنامه درمی آورد و می گوید: _داخل این روزنامه ها اعلامیه است. شما باید اعلامیه پخش کنین تا مردم آگاه بشن. وقتی مردم آگاه بشن و دلهاشونو بهم گره بزنن با شوق پا به میدون میگذارند. انقلابمون مردمی میشه نه اسلحه ای! باید همه با هم باشیم. پس وظیفه شما اینه این اعلامیه ها رو با سنجیدن اوضاع و دقت کامل توی مغازه ها، اتوبوس ها، تاکسی ها و خونه ها پخش کنین. این کار به نظر آسونه اما خیلی خطرناکه و جرمش هم سنگینه. اگه میتونین که یاعلی اگرم نه که برای بقیه دعا کنین که موفق بشن. همگی بهم نگاهی می اندازند و مرضیه خانم، اولین نفر اعلام امادگی می کند. من هم از حرف های خانم جان میگیرم و دستم را بالا می برم. بیشتری حاضر بودند و دو یا سه نفری قبول نکردند. خانم غلامی به همگی توضیح می دهد چه موافقی باید وارد عمل شد و اگر لو رفتیم چه کار کنیم. تمام عواقب کار را هم گفت تا از سز هیجان کسی قبول نکند. بعد هم به هر نفر اعلامیه داد و گفت هر روزنامه چقدر اعلامیه دارد و چندتا باید پخش شود. بعد از اتمام کار هم تقاضا کرد روزنامه ها را خوب مخفی کنیم و با چادر بپوشانیم. جلسه که تمام می شود از مرضیه خانم و خانم غلامی خداحافظی میکنم و به راه می افتم. توی تاکسی فقط من هستم. ناگهان فکری به ذهنم می زند و میخواهم از همین جا کارم را شروع کنم. یواش از لایِ روزنامه اعلامیه ای در می آورم و داخل جیب پشت صندلی می گذارم‌. آنقدر استرس دارم که عرق سرد روی پیشانی ام می نشیند. از ماشین که پیاده می شوم ضربان قلبم آرام تر می شود. چند وسیله ای که منیرخانم دیشب سفارش کرده بود را میخرم و به خانه می روم. دایی و مرتضی نیستند. در را که میبندم طولی نمی کشد که کسی در می زند. _کیه؟ صدای مرتضی می آید و در را باز می کنم. به طعنه می گوید: _فکر نمی کردم یاد داشته باشین در باز کنین. _در باز کردنم بهتر از پنجره وارد شدن شما بهتر نباشه، بدتر نیست. به اتاق دایی می رود و من هم شیشه های خالی شیر را از یخچال بیرون می کشم تا به بقالی بدهم. بعد هم سریع ترتیب ماکارونی میدهم و قصد می کنم از خانه بروم. مرتضی از اتاق بیرون می آید و می گوید: _شما چیزی از اون کتاب به دایی تون نگفتین؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
‏بدترين توشه براى آخرت ستم بر بندگان است....... ۲۲۱ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۸۳ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
[یـــامهــــــــدی‌ادرکنـــــی💙] وٙ لَأَبِْڪیَنَّ عَلَیڪَْ بڪُاءَ الْفَاقِدِین َ... و در نبودنت بلند بلند گریه🥀 مےکنم منتــقـــم خـــون حضرت سیدالشهداء ... 🌿 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویری علائم ظهور امام زمان علیه السلام •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
| عاشقانی که مدام از فرجت میگفتند عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری| 🍃خانواده شهیدفیروزآبادی سالروزشهادت شهیدوالامقام محمدمنتظرقائم راخدمت خانواده معززشهیدبزرگوار تبریک وتسلیت عرض می نمایند🌹 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
1_28224877.mp3
4.19M
🎵 شور حال و هوای شهدا به ما میده راهو نشون 🎤 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏كثرت سكوت، سبب ابهت و بزرگى است...🌱 ۲۲۴ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•