♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۸۳
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
[یـــامهــــــــدیادرکنـــــی💙]
وٙ لَأَبِْڪیَنَّ عَلَیڪَْ بڪُاءَ الْفَاقِدِین َ...
و در نبودنت بلند بلند گریه🥀 مےکنم
منتــقـــم خـــون حضرت سیدالشهداء ...
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌿
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ تصویری
علائم ظهور امام زمان علیه السلام
#استاد_رفیعی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
| عاشقانی که مدام از فرجت میگفتند عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری|
🍃خانواده شهیدفیروزآبادی
سالروزشهادت شهیدوالامقام محمدمنتظرقائم راخدمت خانواده معززشهیدبزرگوار تبریک وتسلیت عرض می نمایند🌹
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
1_28224877.mp3
4.19M
🎵 شور #شهدایی
حال و هوای شهدا
به ما میده راهو نشون
🎤 #مداح_سیدرضانریمانی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
كثرت سكوت، سبب ابهت و بزرگى است...🌱
#نهج_البلاغه
#حکمت۲۲۴
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت51
نگاهم را از او دور می کنم و می گویم:
_فقط نگفتم برای کیه، ولی دایی همه چیز رو درمورد کتاب گفت. فکر میکردم من رو بهتر شناخته باشین حتی از خواهرتون سوال می کردین تا شاید بفهمین.
_من وظیفمو انجام دادم. باید شما رو جذب می کردم؛ گناه که نکردم.
_اتفاقا گناه کردین و اشتباه می کنین. شما چیزی از ماهیت سازمانی که براش کار میکنین میدونین؟
با بی تفاوتی نگاهی به من می اندازد و سریع نگاهش را پس می گیرد. می گوید:
_اوه! فراموش کرده بودم شما خواهر زاده ی کمیل هستین. معلومه اون فکرتونو درمورد سازمان خراب کرده.
چشمانم را ریز می کنم و با تردید می پرسم:
_شما با دایی من مشکل دارین؟
_عقایدمون مشکل دارن. ما نمیتونیم با ناز کردن شاه رو بیرون بندازیم.
خیلی مصمم می گویم:
_ما شاه رو ناز نمی کنیم! ما میخوایم مردم همراه مون باشن و بدونن چیکار میکنیم.
با چهار تا آمریکایی کشتن و مامورا رو لَتو پار کردن که کار دست نمیشه.
_همه انقلاب ها اینطور بودن! شما دارین خلاف جهت قوانین جهان حرکت می کنین.
به حرفش پوزخندی می زنم و می گویم:
_پس تاریختون ضعیفه! ببخشید من باید برم، لطفا نیم ساعت دیگه زیر گاز رو خاموش کنین.
بدون هیچ حرفی از خانه بیرون می آیم. حرف های مرتضی را در ذهنم مرور می کنم.
به بقالی می روم و شیشه ها را تحویل میدهم.
یک راست به سوی خیاطی می روم؛ حسین دم در است و نغمه ی غمناکی را می خواند.
وقتی مرا میبیند صاف می ایستد و سلام می دهد، جوابش را میدهم از کنارش رد می شوم.
در را باز میکنم و به منیرخانم سلام می کنم.
منیرخانم با خوشحالی به من نگاه می کند و می گوید:
_خوب شد اومدی دختر! سریع باید دست به کار بشیم که تا عروسی چیزی نمونده.
با تعجب می پرسم:
_مگه چند روز دیگست؟
_۴ روز، اما چیز زیادی نمونده. یه یاعلی بگیم تمومه تازه گلی هم امروز میاد برای کمک.
آهانی می گویم و دست به کار می شوم.
پارچه ها را زیر چرخ می دهم و ارزیابی شان می کنم.
کمی بیشتر می مانم تا لباسم تمام می شود. لباس را به منیرخانم نشان می دهم و نظرش را می خواهم.
چند جایی که اشکال دارد را می گوید اما برخلاف انتظار تعریف هم می کند و می گوید:" به عنوان کار اول که خیلی عالیه!"
مانتو را می گذارم تا شب اتویش بزنم، خداحافظی میکنم و به خانه می روم.
بقالی می روم تا شیر بگیرم، مش مراد تا بیاید و شیر بدهد یک اعلامیه لایه کارتون های چایش می گذارم.
پول را میدهم و بیرون می شوم. چند قدمی که می روم برمیگردم و احساس میکنم الان است داد مش مراد به هوا برود، اما چیزی اتفاق نیوفتاد.
کلید را توی قفل می چرخانم اما همین که میخواهم در را باز کنم، در باز می شود.
تا کفش هایم را در بیاورم مرتضی رفته است.
سری به آشپزخانه میزنم و شیرها را داخل یخچال می گذارم.
ماکارونی ها پخته است هر چند که انگار کم شده؛ چند باری دایی را صدا میزنم که مرتضی جواب می دهد:
_غذاشو زودتر خورد و رفت.
تعجب می کنم که دایی مرا با یک پسر در خانه تنها گذاشته. حتما به مرتضی اعتماد کامل دارد!
دلم نمیخواهد ولی از مرتضی می پرسم:
_شما غذا خوردین؟
_نه گشنم نبود اون موقع، الان می خورم.
یک بشقاب برای او کنار می گذارم و بشقاب خودم را بر میدارم و به اتاق می روم.
بعد غذا بلند می شوم تا نماز عصرم را بخوانم.
چادرم را برمیدارم و توی آینه خودم را نگاه می کنم.
با چادر گل گلی بیشتر شبیه مادر می شوم، از قدیم هر که مرا می دید می گفت:" ماشالله این دخترتون شبیه حاج خانوم شده ولی چشماش به آقاش رفته."
راست می گفتند حالت چشمان من و آقاجان یکی بود.
قدر دلم هوایش را می کند...
آهی می کشم و با مداد سیاه مشغول طراحی می شوم. یک گلدان شکسته را می کشم که برخلاف شکسته شدن گلدان، گل رشد کرده و غنچه داده است.
باد شیشه های اتاق را بهم می کوبد و هینی می کشم.
سریع پنجره را می بندم و دوان دوان به حیاط می روم تا لباس ها را از روی نرده جمع کنم.
کوهی از لباس را در بغل گرفتم و به طرف خانه می روم.
پایم به گوشه فرش گیر می کند و با لباس ها روی زمین ولو می شوم.
مرتضی از اتاق سرک می کشد و سریع خودم و لباس ها را جمع می کنم.
توی اتاق می نشینم و لباس های خودم و دایی را تا می زنم.
لباس های دایی را برمیدارم و تقی به در اتاقش می زنم.
_بله؟
_میشه بیام داخل؟
_بله بفرمایین.
با دیدن اتاق دایی وحشت می کنم! دستگاه تایپ و چاپگر دستی گوشه ی اتاق هستند و بدن روغن مالیده اش آن هم در خانه حالم را بد می کند.
لباس ها را روی میز می گذارم و می گویم:
_این دستگاه باید روی زمین باشه؟
مرتضی درگیر دستگاه است و قطعاتش را دست کاری می کند و می گوید:
_مشکلی داره؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت52
_بله! فرش رو کثیف میکنه. میرم روزنامه بیارم، لطفا روی روزنامه بزاریدش!
روزنامه را به دستش می دهم و او می گوید:
_میدونی چه طور کار میکنه؟
_نه زیاد.
_این دکمه ها که روش حروفه رو میبینی؟
سر تکان می دهم و می گویم:
_آره !
_اینا رو که فشار بدی و کاغذش بزاری اینجا مستقیم با تایپ چاپ هم میکنه.
آهانی می گویم و از اتاق خارج می شوم.
کم کم ساعت ۴ می شود و از خانه بیرون می آیم.
خیابان ها شلوغ است و پیاده رو بیشتر از هر روز دیگر به خود رهگذر می بیند.
گاهی اوقات فردب به خاطر تنه خوردن قیل و قال راه می اندازد و می ایستد.
خودم را به خیاطی می رسانم. در را که باز می کنم احساس میکنم کسی پشت سرم است، سری سرم را بر می گردانم، با دیدن منظره ی پشت سرم ناخودآگاه خنده ام می گیرد.
حسین سرک می کشد و چشمانش را مثل بادامی ریز کرده است تا وقتی من در را باز میکنم شاید نگاهی به رخ یار بیاندازد.
خنده ام را می خورم و با اخم مصنوعی می گویم:
_خجالت بکش! داری چیکار می کنی؟
بیچاره لکنت زبان انگار دارد، حالا که جا خورده و ترسیده اصلا نمی تواند حرف بزند.
_مَ... مَن داش... داشتم.
_حسین آقا، منیرخانم راضی نیست. اگه مردی بیا راضیش کن گلی که راضیه! اینجوری سرک نکش! شاید روسری سرشون نباشه و گناهش به گردنته.
بیچاره دست از پا دراز تر می رود.
وارد خیاطی می شوم و سلام می دهم، منیرخانم در حال اتو زدن است و گلی هم پارچه ای را برش می زند.
چادرم را آویزان می کنم و دکمه های مانتویی را می دوزم و بعد سراغ اتو کردن آن لباس می روم.
تقی به در میخورد و صدای زنی می آید که سلام می دهد.
زن به منیرخانم می گوید:
_منیرجان لباسم آماده نشد؟
منیرخانم لبخندی می زند و می گوید:
_از اون چیزی که میخواستی زود تر شد.
_یعنی الان آماده است؟
منیرخانم با لبخند به من چشمکی می زند و می گوید:
_وایستا اتوش تموم بشه بعد برو بپوشش.
سریع اتو را تمام می کنم و لباس را به زن می دهم. ته مغازه فرش و آینه است که آنجا لباس عوض می کنند.
کمی بعد به سراغش می روم و با خوشرویی می پرسم:
_خوب شده؟
زن لبخند رضایت بخشی می زند و در حالی که می چرخد و در آینه خودش را نگاه می کند، می گوید:
_ وای خیلی خوبه!
از نزدیک می بینمش. درست قالب تنش شده و زیباست. منیرخانم هم حرف مرا می زند و زن لباس را در می آورد. لباس را لایه کاغذی می پیچم و به دستش می دهم.
زن پولی را به منیرخانم می دهد و منیرخانم در حالی که می گوید زیاد است او می رود.
با لبخند به من نگاه می کند و می گوید:
_خیلی ازت راضیم! من ماهانه حقوق میدم اما اگه همین طور کار کنی دستمزد لباسو بهت میدم.
بعد پول را به دستم می دهد و لبخند زنان مشغول کارش می شود.
خوشحال می شوم که مزد زحماتم را گرفته ام و از دسترنجم می خورم.
آن شب با انرژی کار می کنم و بعد اتمام کار به خانه برمی گردم.
صدای دایی و مرتضی از اتاق می آید. به اتاقم می روم و از خستگی چادرم را روی تخت می گذارم.
دایی تقی به در می زند و وارد می شود.
لبخند زیبایی بر چهره اش نشانده که دندان هایش به نمایش درمی آید.
_سلام! چه بی سروصدا اومدی!
_سلام. خسته بودم و گفتم مزاحم نشم. شما خوبین؟
_خیلی ممنون تو بهتری؟
_خدا رو شکر.
_خودتو با این همه کار خسته نکن دایی. دانشگاه میرفتی اینقدر خسته نبودی.
لبخندی میزنم و می گویم:
_من از کارم لذت می برم تازه امروز دستمزد هم گرفتم.
انگار خوشحال نمی شود و خیلی معمولی نگاهم می کند. بعد از کمی سکوت می گوید:
_خودم بهت پول میدادم.
_من با شما تعارف ندارم اما اینطوری راحت ترم. شما هم جوونین و باید پولاتونو نگه دارین که ان شاالله خانم جان هم به آرزوش برسه.
دایی می خندد. سری تکان می دهد و از اتاق بیرون می رود.
شام را خورده و نخورده، خوابم می برد. صبح به مسجد می روم. خانم غلامی امروز هم آمده و حرف هایی میزند.
قرار است فقط روزهای زوج به مسجد بیایم و وقتی برای پخش اعلامیه هم بگذاریم.
توی اتوبوس لایِ روزنامه ای چند اعلامیه می گذارم و رها می کنم. فکر می کنم کم کم دارم یاد میگیرم.
از تلفن عمومی به خانه زنگ می زنم و دلتنگی ام را یکم برطرف می کنم.
وقتی می بینم کیوسک خلوت است چند کلامی هم با ژاله حرف میزنم که می گوید درگیر دانشگاه است.
توی یک کوچه ی خلوت اعلامیه هایی را از زیر در به داخل خانه ها می اندازم و فورا دور می شوم.
ساعت نزدیک ۱۰ است و کمی زودتر به خیاطی می روم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۸۴
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•• 😞💔 ••
در آخرین دقایقِ گودال قتلگـاه
هر نیـزهاے بہ گونہاے
عرض حضـور ڪرد ..🖤📿
#علیاکبرلطیفیان
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#تلنگر ❌💡
💥 #شیطان یک دزد است
و هیچ دزدی خانه خالی را سرقت نمی کند...
اگر شیطان زیاد مزاحمتان می شود...👹👇
💎بدانید در قلبتان #گنجینهای است که ارزش دزدی را دارد...❤
پس از آن به درستی نگهداری کنید...😊
📌و آن گنجینه #ایمان است.👑
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@dars_akhlaq...mp3
1.25M
🔊 #كليپ_صوتی
♦️ مجموعه درس اخلاق ♦️
🎙🌸آيت الله #مجتبی تهرانی (ره)
🍁 موضوع : تشخیص جایگاه انسان
💬 #درس_اخلاق 💬 #انسان
✅ خیلی تأثیر گذار 👌😍👌
🔵بسیار شنیدنی حتما گوش کنید و ارسال به دیگران فراموش نشود
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت54
تقی به در اتاق می خورد و صدای مرتضی می آید که اجازه می خواهد.
روسری ام را خوب جلو می کشم و چادرم را روی پاهایم می اندازم. اجازه می دهم و با احتیاط وارد می شود.
کنار در می ایستد و در حالی که سعی دارد نگاهم نکند، می پرسد:
_میشه یه سوال بپرسم؟
_بله.
_چرا شما از دانشگاه انصراف دادین؟ دوستتون بهم اینطور گفت.
لبم را کج می کنم و با تاخیر می گویم:
_فکر کنم خواهرتون بدونه.
انگار از جوابم راضی نمی شود و می گوید:
_ازش نپرسیدم، الانم از خونه نمیتونم برم بیرون. حالا میگین؟
چون حرف مهمی نیست و او نامحرم است دلم نمی خواهد حرف بزنیم. برای اینکه بحث کش پیدا نکند؛ می گویم:
_چرا میپرسین؟ این مسئله به شما ربطی نداره...
میشه ذهنتونو ازین سوالا خالی کنین؟
خیلی جا می خورد و فقط نگاهم می کند. کمی بعد خودش متوجه می شود و بدون حرفی از اتاق خارج می شود.
فکر می کنم ناراحتش کردم و انگار به برجکش زدم!
حس دوگانگی به من دست می دهد، یکی در وجودم می گوید "احسنت! آفرین!" دیگری هم می گوید " خواستی ابروشو درست کنی، چشمشو کور کردی!"
عذاب وجدان خودش را روی افکارم می اندازد و جنگی در وجودم درمی گیرد.
آخر بلند می شوم و به اتاق دایی می روم. تقی به در میزنم که باعث می شود صدای دکمه های تایپ قطع شود.
صدای جیر جیر در بلند می شود. نمی دانم چطور معذرت بخواهم؟ غرور لعنتی ام راه گلویم را بسته و نمی گذارد حرف بزنم!
آنقدر سکوت می کنم که خودش می گوید:
_کاری دارین؟
لب باز می کنم تا عذر بخواهم:
_امم... مَـــن از
برای ادای هر کلمه کلی وقت می گذارم، آخر هم با لبخندی کمرنگ رو به من می گوید:
_عذرخواهی لازم نیست. حق با شماست، کارها و حرفای شما به من ربطی نداره.
من باید سرم تو کار خودم باشه. اگه اون سوالو پرسیدم چون... چون...
این بار من از حرف هایش جا خوردم. فکر می کردم می گذارد حرفم را بزنم و بعد عذر خواهی ام را می پذیرد. بعدش هم جواب سوالش را می خواهد.
_چون؟
_هیچی... میخواهم یه چیزی بهتون بگم که سوتفاهم نشه.
_بفرمایین!
_شما تو گفته و شنود هایی که سر کلاس داشتین برای سازمان شناخته شدین. یکی گفت دلتون از امپریالیسم پره و خیلی سر نترسی داره. برای سازمان به درد میخوره و برای جذب خوبه یا هم مناظره میکنه با استادا و بعد هم بحث سازمانو می کشه و برای اولین بار یکی رسمی تبلیغ میکنه.
سرش رو پایین می اندازد و با شرم خاصی ادامه می دهد:
_همین کار از شما برای سازمان کافی بود. بعدش هم مهره سوخته می شدین و اونا شما رو تحویل ساواک می دادن. اگرم کشته می شدین از خون شما براشون خوب بود و اسمتونم برا شهداشون استفاده می کردن.
از حرف هایش متعجب می شوم.
چطور من قصدشان را نفهمیدم!
آنقدر شوک زده شده ام که نمی دانم چه بگویم؟ مرتضی می گوید:
_من بهشون گفتم کار درستی نیست، باور کنین من اگرم موفق می شدم بازم بهتون می گفتم.
_اون نفر، شهناز بوده؟ شهناز هم عضوه نه؟
سرش را پایین می اندازد و با شرمساری می گوید:
_آره، یه چیز دیگه ام بهتون نگفتم، اینکه اون خواهر من نیست. اون مسئول تیمی بود که من داخلش بودم.
این مطلب تازه ای برایم نبود چون هنوز باور نکرده بودم او برادر شهناز است!
تنها چیزی که به ذهنم می رسید این بود که او قبول داشت این کارهای سازمان درست نیست اما چطور باز هم از آنها دفاع می کرد؟
_شما قبول دارین نقشه ی سازمان برای من بد بوده؟
خیلی قاطعانه می گوید:
_نه اونا بدون اینکه تصمیم شما رو درمورد سرنوشتتون بدونن، بریدن و دوختن!
_پس چرا تو همچین سازمانی بودین و هستین؟
این بار آن دو تیله مشکی را روانه چشمانم می کند و انگار که تک تک سلول هایش به کاری مصمم باشد، می گوید:
_یه دلیل محکم! شاید یه روزی بهتون گفتم.
_بنظرم شما خیلی بهتر از اونی هستین که زیر دست همچین سازمانی کار کنین!
بعد هم سکوت می کنم و ناهار ساده ای درست می کنم و برای او هم می برم.
دایی عصر می آید و من می روم.
منیرخانم خیلی خوشحال است که سفارشاتش سر موعد دارند تمام می شوند.
صدایم می زند و با وقفه می گوید:
_من به حرفات فکر کردم. تو خیلی دختر خوبی هستی و فهیمی!
بیشتر از سنت می فهمی، توانایی داری و دختر مومنی هستی. گاهی که نماز می خونی وایمیستم و نگاهت می کنم. خیلی خوشحال که تو شاگردمی!
از تعریف های منیرخانم سرخ و سفید می شوم و او ادامه می دهد:
_فقط اینو بهت بگم که بری به حسین بگی که من اجازه دادم بیاد خواستگاری.
به گوش هایم اعتماد ندارم و انگار خواب می بینم. با تردید می گویم:
_جدی؟
_آره! فقط یه جوری بگو که فکر نکنه خبریه! بیاد خواستگاری تا بعدش ببینم چی میشه...
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت53
منیرخانم از ورودم خوشحال می شود و دست به کار می شوم.
منیرخانم از من میخواهد بروم و دکمه ی لباسی که لازم دارد، بخرم.
چند اسکناسی به دستم می دهد. چادرم را برمیدارم و از خیاطی بیرون می روم.
به خرازی می رسم و دکمه را میگیرم. در راه برگشت حسین مرا صدا می زند.
با شرم سرش را پایین می اندازد و با لحنی که حیا در آن موج میزند، می گوید:
_می... میشه چند لحظه ای وقتِ..تونو بگیرم؟
چشمانم را فرو می بندم و می پرسم:
_در چه موردی؟
کمی این پا و آن پا می کند و با خجالت می گوید:
_دَ... درمورد گُ... گلی خانم.
چشمانم را ریز می کنم و سرم را به عنوان تایید تکان می دهم. بیچاره شروع می کند به حرف زدن و از دل وامانده اش می گوید که اسیر عشق سوزان است.
می گوید:
_خا... خاک تو سر من کنن که اون روو... روز دم در ایستادم؛ چشمم به گُ... گلی خانم افتاد.
بعد از اون نگاه یه... یه جو... جوری شدم که هیچ وقت نبودم. من واس اون هَ... همه کار می کنم، ننم نگرانم بود و از دخترای فا... فامیل میخواست یکیو ان...انتخاب کنه. من نزاشتم!
شاید اَ... اگه پِ... پدر میداشتم وضعم این نبود.
از لرزش شانه هایش می فهمم گریه اش گرفته، نمی دانم چه بگویم؟ کمی افکارم را مزه مزه می کنم و می گویم:
_ببنین حسین آقا، من فکر میکنم شما پسر خوب و سالمی هستین ولی خب به منیرخانم هم حق بدین. شاید اگه خودتون یه سلمونی باز کنین خیالشون راحت بشه.
_آ... آخه شنیدم مُ... منیرخانم و اینا امشب خواستگاری دارن. اِ... انگار داره واس گُلی خواستگار میاد.
دلم واقعا به حالش می سوزد؛ شاید مزه عشق را اینگونه نچشیده ام اما تا حدودی درکش برایم راحت است.
برای دلداری اش می پرسم:
_ خب از من چه کاری برمیاد؟
سرش را بلند می کند و اولین نگاهش را در چهره ام می چرخاند، سریع نگاهش را پس می گیرد و می گوید:
_بِ... به منیرخانم بگین که من پِ... پسر خوبی ام. فقط صَ.. صبر داشته باشن تا سلمونی بزنم.
احساس می کنم دیرم شده و منیرخانم نگران می شود. باشه ای می گویم و از حسین فاصله می گیرم.
منیرخانم با تعجب می پرسد چقدر دیر کردم، من هم خیلی رو راست می گویم:
_حسین آقا رو دیدم.
همان طور که دارد با پارچه ور می رود، پوزخندی می زند و با طعنه می گوید:
_حسین؟ باز چی میگفت؟
_بچه ی خوبیه منیرخانم. به نظر جوون سالمی میاد.
چرا نمیزارین بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه؟
_والا چی بگم؟ پسر سالمی که هست اما گُنگ و بی دستو پاست! بعدشم وقت و بی وقت که میخوام برم خونه جلوم سبز میشه و وراجی میکنه، حرفی واسه جلسه ی خواستگاری نمیمونه!
می خندم و می گویم:
_بیچاره کجاش گنگه؟ یکم لکنت زبان داره فقط! بعدشم شما یکم فرصت بهش بدین تا سلمونی که میگه رو راه بندازه.
منیرخانم با بیخیالی نگاهم می کند و با بی حوصلگی می پرسد:
_نکنه خواهش کرده باهام حرف بزنی؟
لبانم را به خنده کش می دهم و می گویم:
_گفته لطفی در حقش کنم و منم نتونستم قبول نکنم.
منم تو همین جامعه زندگی میکنم و امروز کم ازین جوونا پیدا میشه. بعد چند وقت می بینی دامادت معتاد و کلاه بردار از آب درمیاد تازه اگه وارد فساد نشه!
منیرخانم آهی می کشد، انگار دلش نرم شده ولی چیزی نمی گوید.
_بازم هرچی خودتون میدونین، من گفتم تا بیشتر فکر کنین. امیدوارم هر تصمیمی که میگیرین درست و ختم به خیر بشه.
دیگر حرفی نمی زنم و دست به کار می شوم. از دکمه دوختن و طراحی بگیر تا برش پارچه را انجام می دهم.
نزدیک های ظهر چادرم را برمی دارم و خداحافظی می کنم. خیابان خلوت به نظر می رسد.
به کوچه که می رسم ناگهان توپی گِلی به چادرم می خورد و کثیف می شود.
پسر بچه ها که از چشم شان شرارت می بارد، مظلومانه به من نگاه می کنند.
چشمانم را می بندم و برای چند لحظه همان جا می مانم. وقتی چشمم را باز می کنم نه خبری از توپ هست نه پسربچه ها!
با خودم فکر می کنم مگر چقدر صورتم وحشتناک شده که اینها اینطور فرار کرده اند!
هر چه نگاه می کنم کلیدم را پیدا نمی کنم و در می زنم. صدای مرتضی می آید و می پرسد:
_کیه؟
_ریحانه هستم.
در را باز می کند و با چادر گِلی من چشمانش گرد می شود. از وقتی پایم را در خانه می گذارم سوالاتش شروع می شود.
_کسی تقیبتون کرده؟ زمین خوردین؟ چرا چادرتون کثیف شده؟
آخرین حد بیخیالی را توی چشمانم خالی می کنم و می گویم:
_توپ بچه ها گلی بوده و به چادرم خورد. چرا فکرای بد می کنین؟ نکنه میترسین؟
او هم رنگ نگاهش را مثل من می شود و می گوید:
_خیر! احتیاط می کنم.
توی حیاط می روم و چادرم را در تشت می شویم و روی بند پهن می کنم.
چشمم به گلدان کنار پنجره می افتد و احساس می کنم پرده اتاق دایی همزمان تکان می خورد.
ناخودآگاه لبخندی به لبم می آید و به اتاقم می روم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۸۵
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
.
یه قسم دادنایی
خیلی قشنگن!
مث، الهی به
نماز شب سیدة زینب :)
#نوای_دل
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
برق نگاهت...
قدرت گناه را از من گرفته
من تا ابد به عهد خویش با چشمانت پایبندم...
وقتی نگاهت به من است!
مگر میشود دست از پا خطا کرد؟
تو هم شاهدی و هم شهید...
🌸 #رفیق_شهیدم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
Mehr_Banooye_Isar_Firoozabadi_+_Hagh_13_6_99_30_26_a_a_5947328759089595976.mp3
29.19M
💠مصاحبه مادربزرگوارشهیدوالامقام حاج عبدالرحیم فیروزآبادی دررادیونما "برنامه مهربانوی ایثار"
برای آشنایی بیشترباشهیدبزرگوارحتمااین فایل راگوش دهید.
باتشکرازهمراهی شما🌹
#مصاحبه_مادرشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♡
از #خدا پرسیدم :
چرااول ادم #عاشق میشه💔
بعد #تنها🤔
گفت:منم اول عاشق🌹
شدم بعدتنها😔
گفتم عاشق چه کسی؟🧐
گفت:تو 💔
گفتمچه کسی تنهات😪✋
گذاشت؟🙄
گفت:خودتو😔
گفتم بزاربیامپیشت خندید
گفت من پیشتم
#توکجایی🤔😭🖤
#عاشقانه_های_خدایی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍃امروزپدرومادربزرگوارشهیدفیروزآبادی وخانواده محترم شهیدسالخورده میزبان پرچم مقدس حرم حضرت زینب(س)درمنزل پدربزرگوارشهیدسالخورده بودند.🌹
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت55
خبرهای خوب یکی یکی از راه می رسیدند، ولی حس خوبی نداشتم! احساس می کردم هر لحظه ممکن است دایی یا مرتضی را بگیرند و آرامش مان نابود شود.
آن شب هم تمام می شود و به خانه می روم. دایی و مرتضی دارند در مورد افکار هم صحبت می کنند و مرتضی مصمم است و از رفتار مسلحانه ی سازمان دفاع می کند.
به آشپزخانه می روم و سلام می دهم.
جوابم را می دهند و چای میریزم، مرتضی به دایی اینگونه می گوید:
_کمیل جان! خودت تو خیابونا هستی! میبینی که اونا دارن با اسلحه مردمو لت و پار می کنن! اسلحه اس و شوخی که نیست، بخوری زخمی میشی!
یکی نباید باشه با سلاح جلوشون بگیره؟ جواب های هویه!
دایی با خونسردی خاصی لب برمی چیند و می گوید:
_منم قبول دارم آدم تیر میخوره و حتی میمیره! ولی همین خون هایی که میریزه درخت انقلاب مون رو آبیاری میکنه. برای هر تغییری لازمه خون هایی ریخته بشه و کسانی جونشون رو فدا کنن تا به سختی بدست بیاد. چیزی که به سختی بدست بیاد راحت از دست نمیره! اون ها هم زنده ان حتی بیشتر از منو تو کار میتونن انجام بدن.
همین شهیدا نباشن، همه فکر میکنن جون ارزشش از همه چیز بیشتره و نمی فهمن آرمانهایی جز این دنیا و جسمم هست. از حرفای من اینطور برداشت نکن که جون برامون مهم نیست! اتفاقا خیلی مهمه و اگه نباشه انقلابی نمیشه و موافقم هر چیزی ارزش جون آدم رو نداره اما شهادت مرگ نیست که جون رو بگیره! شهادت چیزی فراتر از مرگه که اگر جسمو بگیره در عوضش خیلی چیزا میده.
حرف های دایی برایم حکم چراغدانی داشت که اشعه های نورش قلبم را روشن و منور می کرد.
بی صدا گوشه ای نشسته ام و گوش می دهم. مرتضی می گوید:
_من حرف هاتو قبول دارم اما با همین اسلحه میشه زهرچشم گرفت و خودی نشون داد.
چای تعارف می کنم و این بار من پا به میدان سخن می گذارم.
_به نظر من جمعیتی که توی خیابون راه میوفته و خشمی که توی صورتشون دیده میشه بیشتر خودی نشون میده و زهرچشم میگیره.
گروهک های مسلحانه کارشون سخته و کم میشه عملیات کرد برای همین فاصله ای بین عملیات ها ایجاد میشه و کمتر فعالیتی به چشم میاد.
شاه هم میگه چار تا جوون ان دیگه! ولی وقتی همه خودشونو توی خیابان با یک شعار نشون بدن شاه میفهمه با یک ملت طرفه نه با یک سازمان که حالا هزارنفر هم عضو داره!
مرتضی می خواهد چیزی بگوید اما نگاهی که به من می کند؛ باعث می شود سکوت کند.
چای می خوریم و بعد نیمرو درست می کنم. دایی بیچاره که معلوم است گرسنه بوده، با اشتها غذا می خورد و به به می کند.
صبح براب پخش اعلامیه از خانه بیرون می زنم.
چند خیابانی می روم و به چند مغازه سرک می کشم. توی بعضی از مغازه ها اعلامیه می گذارم و بیرون می آیم.
وارد یک مغازه ی پوشاک می شوم و چرخی می زنم. اعلامیه را کنار ویترین می گذارم اما همین که سرم را بالا می آورم اول یک مرد خشمگین سبیلو را می بینم بعد هم بالای سرش عکس قاب شده ی شاه را می بینم.
چهره ام را با چادر می پوشانم و خودم را از مغازه بیرون می اندازم.
مرد غرغر کنان دنبالم می دود، من هم تمام قدرتم را در پاهایم جمع می کنم و مثل برق و باد فرار می کنم.
یک کوچه می بینم و وارد می شوم. کوچه ی تنگی است و جوی کوچکی از میان ان رد می شود.
هر که مرا میبیند کناری می پرد و هین می کشد. رنگ به رخسارم نمانده و قلبم تیر می کشد.
در پس این کوچه یک کوچه ی دیگر می بینم و وارد می شوم. با دیدن بن بست در بهت فرو می روم و اشکم در می آید.
هر لحظه منتظرم مرد از راه برسد و دستگیرم کند.
چشمانم را می بندم و به یاد پدر، در لحظات سختم از امام زمان (عج) کمک می خواهم.
هنوز دعایم کامل نشده که کسی دستم را می گیرد و وارد خانه ای می کند.
اضطراب و پریشان حالی در دلم رخنه می کند و با وحشت به اطرافم نگاه می کنم که چشمم پیرزنی مهربان را می بیند.
پیرزن سلام می کند و مرا به کنار حوض می کشاند.
مشتش را از آب پر می کند و به صورتم می پاشد. نگرانی در چشمانش هویدا می شود با لحن زیبا و روستایی اش می پرسد:
_چه کار کِردی دخترجان؟ چَرا رنگ به صورِتِت نیس؟ وایستا گلگاوزبون بهت میدِم حالیت جا بیاد.
دستش را می گیرم و نفس زنان می گویم:
_من باید برم وگرنه براتون دردسر می شم.
لبخندی می زند و دهان بی دندانش باز می شود. آب دهنش را قورت می دهد و می گوید:
_مِ خودُمون دردسِرُم مادِر جان! چی چی میگوی؟
یکهو صدای مرد در کوچه بلند می شود و با داد نشانی مرا می گوید تا همسایه ها مرا به او تحویل دهند.
پیرزن با نگاهش به من اطمینان می دهد و با خنده می گوید:
_آ مادر! نگران نشی وا، این خیابونه پر که میشِد آدِما میریزن تو کوچه منم میارمشون مخفی شون می کنم.
یاد دارم چیطو دس به سر کنم. تو برو خونه و نگران نِباش.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)