eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
638 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸 يه روز ميرسه‍ فقط ميــان بالا سرت فاتـــحه ميدن و مــيرن... :( ولى شايد.. يه روزى باشه كه جا فاتحه دادن و رفتن بيان براى رفاقت كردن.. :) اينو تو ميتونى تعيين كنى منتها با 🌹شهادت🌹↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
69.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمینه ( آه من العشق ) دهه‌‌اول‌محرم‌الحرام۱۴۴۱ | شب هشتم مداح : حاج محمدرضا طاهری کربلایی حسین طاهری •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 روی نیمکت پارک با فاصله از او می نشینم. می خواهم کتاب را دربیاروم که می گوید: _این پاکت رو بگیرین، بزارین داخل این. پاکت را می گیرم و کتاب را داخلش می گذارم. پاکت را به دستش می دهم و می گویم: _خب خداحافظ! بلند می شوم که او هم بلند می شود. تا میخواهم قدم از قدم بر دارم، می گوید: _از من خوشتون نمیاد؟ چادرم را کمی جلوی صورتم می گیرم. خوشم نمی آید با او خلوت کنم و حرف بزنم اما او انگار دنبال صحبت کردن با من است. بی میلی را چاشنی لحنم می کنم و می گویم: _من بهتون فکر نمیکنم که ببینم خوشم میاد یا نه! دوست ندارم با نامحرم حرف بزنم. انگار برجکش می زنم، قدمی به من نزدیک تر می شود و می گوید: _بله حق دارید! ولی یه لطفی میخوام در حقم کنین. نفسم را با شدت بیرون می دهم و می گویم: _دیگه چی؟ سرش را پایین می اندازد و سنگها را به بازی می گیرد. _خواهرم حالش خوب نیست و چند روزیه نمیتونه بیاد دانشگاه، میشه جزوه تونو براش ببرم؟ _خواهرتون کیه؟ _اِم ....می شناسینش! شهناز زارعی! تعجب می کنم، آخر شهناز ذره ی سوزنی شبیه او نیست! آب دهانم را قورت می دهم و می گویم: _باشه، میدم بهتون. اونم همینجا؟ لبخندی به لبش می نشیند و می گوید: _نه توی دانشگاه میگیرم ازتون. سری تکان می دهم و به زور خداحافظی می کنم. دلم میخواهد امروز به آدرسی بروم که از زینب گرفته ام. دلم هوای خانم غلامی را کرده است. میان این شهر غریب، دیدن یک آشنا روحیه آدم را عوض می کند. جلوی ورودی پارک می ایستم و دستم را برای تاکسی بلند می کنم. پیکان نارنجی جلوی پایم ترمز می زند و سوار می شوم. پسر مشکوک دم ورودی پاک ایستاده. فرصت میکنم نگاهی به چهره اش بیازدازم. چشمان درشت و مشکی با ابروهای کشیده، دماغی متناسب با صورت مردانه اش و موهای فرفری. البته موهای خودش نیست ولی بهش می آید. تاکسی حرکت می کند و کم کم از جلوی دیدگانم محو می شود. آدرس را به راننده می گویم. کنارم زن مسنی نشسته و زنبیل حصیری در دست دارد. شیشه را پایین می کشم تا هوا عوض شود. تاکسی می ایستد و زن مسن می خواهد پیاده شود، پیاده می شود و او از ماشین خارج می شود. دوباره مینشینم و تاکسی ران گازش را می گیرد. توی فکر میروم و بخاطر آن خنده ای که جلوی پسر مشکوک بر دهانم نشست، خودم را سرزنش میکنم. یاد حرف های خانم جان می افتم. بچه که بودم در دره گز با بچه ها بازی می کردم وقتی ۸ سالم بود خانم جان روسری به من داد و گفت با پسرها بازی نکنم. بعد هم می گفت:" خنده ی دختر رو نباید کسی ببینه." حرفش به اینجا که می رسد گوشه ی لبش را پایین می آورد و می گفت:"فقط باید یکم گوشه لبش کج بشه، اینجوری!" من هم به قیافه ی خنده دارش می خندیدم‌. تاکسی می ایستد و راننده به من می گوید: _خانم رسیدیم! کرایه را می دهم و پیاده می شوم‌. محله ی قدیمی است با خانه های اجری و در میانشان کاه گِلی هم به چشم می خورد. نگاه آدرس می کنم و به دنبال پلاک ۱۸ می گردم. پیدا نمیکنم و از زنی که چادر گل گلی به سر دارد، می پرسم: _ببخشید! میدونین خونه خانم غلامی کجاست؟ زن گوشه ی چادرش را از دهانش بیرون می آورد و می گوید: _خانم معلمو میگین؟ سری تکان می دهم و حرفش را تایید می کنم. زن در حالی که سعی دارد دست بچه اش را بگیرد؛ می گوید: _اون خونه اجریه هس. با دستم به خانه اشاره می کنم و می گویم: _همون دوطبقهه؟ _آره! اونه! تشکر می کنم و به سمت خانه ی دوطبقه می روم. وقتی زنگ را فشار می دهم تازه یاد دست خالی آمدنم می افتم! کاش چیزی با خودم می آوردم. در باز می شود و دختر پنج یا شش ساله ای با زبان شیرینش می گوید: _سلام. لبخندی میزنم و می گویم: _سلام. خانم غلامی هستن؟ صدایی از خانه می آید که می گوید:" کیه عطیه جان؟" دختر کوچولو که اسمش عطیه است می گوید:" با شما کار دارن." یکهو خانم غلامی با چادر رنگی دم در می آید و با دیدن من شوکه می شود‌. می خندد و مرا در آغوش می گیرد. سلام می دهم و جوابم را می دهد. _سلام عزیزم! خوش اومدی. سرم را پایین می اندازد که اشک هایم سرازیر می شود‌. _دلم براتون تنگ شده بود. دوباره مرا بغل می گیرد و می گوید: _منم همینطور. بیا تو گلم! خونه ی خودته! کفش هایم را در می آورم و می گویم: _ببخشید دست خالی اومدم. _عیبی نداره! همین که خودت اومدی مهمه. یک راهرو باریک بود که با چند پله به خانه وصل می شد. در آشپزخانه توی همین راهرو بود و اتاق نشیمن شان حالت "L" مانند داشت. گوشه ای می نشینم و به پشتی تکیه می دهم. خانم به آشپزخانه می رود و می گوید: _چه خبرا؟ کنکور دادی؟ _بله. دانشگاه فرح رشته ی جامعه شناسی میخونم. با سینی چای وارد نشیمن می شود و رو به رویم می نشیند. عطیه هم روی پایش می نشیند و خانم چای را جلویم می گذارد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 به من رو می کند و می گوید: _شوهر که نکردی؟ می خندم و می گویم: _نه خداروشکر! پشت چشمی نازک می کند و می گوید: _دیگه وقتشه ها! سرم را پایین می اندازم و با شرم می گویم: _فعلا میخوام درس بخونم. با خنده می گوید: _مگه با شوهر نمیشه درس خوند؟ _چرا خب ولی راحت نیستم. خانم قندان را کنار چایم می گذارد و می گوید: _خب دیگه چخبرا؟ راضی هستی؟ _خداروشکر. والا از شما پنهون نباشه دیگه دلو دماغم به دانشگاه نمیره. تعجب می کند و می گوید: _عه چرا؟ _بنظرم استاداش خوب نیستن. با کمونیسما و لیبرالیسما نمیشه جامعه شناسی خوند. خانم سری تکان می دهد و می گوید: _والا چی بگم. دوره و زمونه ی اینا شده، ان شاالله که گورشونو گم کنن از این مملکت. _ان شالله. خانم به چایم نگاه می کند و می گوید: _چایی تو بخور سرد شد! حبه ای قند برمیدارم و با چای سر می کشم. بعد که چایش را میخورد می گوید: _ریحانه ممکنه دانشگاه رو ول کنی؟ _دو دلم، دوست ندارم با این وضعیت درس بخونم. امروز استاد منو از کلاساش محروم کرد. _آفرین! حتما جلوش درومدی کلک! باهم می خندیم و می گویم: _آره، چند باری نقد کردم ولی نتونست جواب خوبی بده‌. _کلاسای دیگه هم شرکت می کنی؟ _نه! مثلا چی؟ _کلاسای اساتید حوزوی و روحیانیون. تفسیر قرآن و نهج البلاغه و... ازین جور چیزا. _نه شرکت نکردم. خوبه؟ لبخندی می زند و درحالی که به آشپزخانه می رود؛ می گوید : _آره کلاسای پر باری هستش. تازه مسائل روز هم توش گفته میشه. بعد تن صدایش را پایین می آورد و می گوید: _مثلا سخنرانی های آیت الله خمینی رو میگن. با این حرف خانم، گوش هایم به شنیدن تشویق می‌شود. خانم غلامی با ظرفی پر از شیرینی و قوری وارد می شود. زیر لب می گویم: _زحمت نکشین! _چه زحمتی. نوش جونت! بشقاب را جلویم می گذارد و عطیه کوچولو تعارف می کند. یک دانه شیرینی را توی بشقاب می گذارم و تشکر می کنم. میخواهم از آن کلاس ها بیشتر بشنوم و می گویم: _اون کلاسا کجا برگزار میشه؟ _یکیش که مسجد سپهسالاره! _کجاست؟ _توی ناصرخسرو. اون آقایی که درس میده هم حاج آقا امامیه. خواستی بگو معرفیت کنم. فورا سر تکان می دهم و می گویم: _آره چرا که نه! _پس پنج شنبه شب بیای مسجد. _حتما! حتما! کم کم بلند می شوم و از خانم خداحافظی می کنم. عطیه را می بوسم واز خانه ی شان خارج می شوم. سریع آدرس مسجد را در دفترچه ام یادداشت می کنم. به خانه که می رسم هوا رو به تاریکی می رود. نور خورشید خودش را دارد می بازد و سیاهی همه جا را فرا می گیرد. دایی سر کتاب هایش است، تقی به در اتاقش می زنم و وارد می شوم. _سلام! دایی سرش را بلند می کند و می گوید: _سلام. کجا بودی اومدم دانشگاه ولی نبودی. _کلاسام کمتر بود گفتم یه سر به معلمم بزنم. _آها! ببخشید دایی جان این سوالو پرسیدم چون امانتی و مهمی برام گفتم. وگرنه تو هم آزادی و هم مختار منم نباید دخالت کنم. _این چه حرفیه دایی! دایی نگاهش را به کتاب و دفترش سوق می دهد. دلم میخواهد از ماجرای مسجد چیزی به او بگویم اما زبانم نمی چرخد. میروم لباس هایم را عوض کنم. از گرسنگی صدای معده ام در می آید و قار و قور های شکمم بلند می شود. سریع بساط نان و پنیری پهن می کنم و مشغول می شوم. دایی از اتاق بیرون می آید و می گوید: _چون دیر رسیدم، ناهار نداشتم دیگه. _مشکلی نیست. سکوت بین مان موج می زند. بالاخره موفق می شوم و حرفم را آغاز می کنم. _دایی! _جانِ دایی؟ _من پنجشنبه شب میخوام برم مسجد سپهسالار. _چرا اونجا؟ _پیش حاج آقا امامی. میخوام تفسیر قرآنو نهج البلاغه یاد بگیرم. در ضمن درباره مسائل روز هم صحبت میشه. _اینکه خیلی خوبه. _وای یعنی میشه برم؟ دایی می خندد و می گوید: _معلومه که میتونی! تازه خوشت اومد بیشترم برو. باورم نمی شود و با خنده می گویم: _ممنون! توی رختخواب تمام اتفاقات امروز را مثل فیلمی مرور می کنم. از پسر مشکوک تا خانم غلامی. دو روز دیگر پنجشنبه شب فرا می رسد و به آن شب هم فکر می کنم. در حالی که در افکارم غوطه ور هستم، خواب به چشمانم می نشیند و میخوابم‌. صبح با صدای ساعت کوکی بیدار می شوم و وضو می گیرم. نماز را که می خوانم صبحانه را آماده می کنم. تا چای دم می کشد، دایی نان به دست وارد خانه می شود. نان ها را با چاقو برش می زنم و اضافی ها را توی فریزر می گذارم. صبحانه را می خورم و به دانشگاه می روم. دم ورودی باز هم پسر مشکوک ایستاده، محلش نمی گذارم و به کلاس می روم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓ اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢 اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!  !!☺️🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌱🌱🌱🌱 ▪️صلی اللَّه عَلَيْك یااَباعَبْدِاللَه ▪️این داغ بزرگی است ▪️جگر می فهمــــد ▪️سنگین تراز آن نیست ▪️کمر می فهمـــــد ▪️افتــــــــــاد ▪️علیِ اکبر و بابایش ▪️باید که پدر شوی ▪️پـــدر می فهمـــد ▪️السَّلامُ علیکَ یا اوّل ▪️قتیل مِن نَسل خَیْر سلیل ▪️سلام بر تو ای اولین ▪️ کشته شده از نسل بهترین سلاله •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
√فرمانده چقدر اربا اربا شده‌ای 😭 √فرمانده چقدر مثل مولا شده‌ای🌱 √ای جسم مقطعه در آغوش حسین🌿 √مانند علی اکبر لیلا شده ای🍀 |❄️| |🎤| برای شهید |🙃😍| •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
17.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بالا بلند بابا،،،،،،،گیسو کمند بابا......💔 حضرت علی اکبر(علیه السلام) •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
ای جآن ؛ تو چیزِ دیگری..🌸🖤 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
گویند "حر بن يزيد رياحي" اولين کسي بود که آب را به روي امام بست و اولين کسي شد که خونش را براي او داد. "عمر سعد" هم اولين کسي بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد براي آنکه رهبرشان شود و اولين کسي شد که تير را به سمت او پرتاب کرد! کي مي‌داند آخر کارش به کجا مي‌رسد؟ دنيا دار ابتلاست. با هر امتحاني چهره‌اي از ما آشکار مي‌شود، چهره‌اي که گاهي خودمان را شگفت‌زده مي‌کند. چطور مي‌شود در اين دنيا بر کسي خرده گرفت و خود را نديد؟ مي‌گويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد تا بداني که نمي‌شود به عبادتت، به تقربت، به جايگاهت اطمينان کني. خدا هيچ تعهدي براي آنکه تو همان که هستي بماني، نداده است شايد به همين دليل است که سفارش شده، وقتي حال خوبي داري و مي‌خواهي دعا کني، يادت نرود "عافيت" و "عاقبت به خيري‌ات" را بطلبي حاج محمد اسماعیل دولابی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏برترین بی نیازی ترک آرزوهاست....🍂 ۲۱۱ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💠علے اڪبرهاے دفاع از حرم ... 🕊شادی ارواح طیبه شهداے مدافع حرم صلوات •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
الحق که به تو نامِ قمر می آید، ای ماه ترین عمویِ دنیا، ❤️ ❤️ 🏴 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
هر آدمی ز رفتن خود ردّ پا گذاشت اما چرا ز رفتن تو ردّ دست ماند ؟ 🏴 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
4_5929023432380385141.mp3
11.22M
✅زمینه|صدای آه میاد 👌👌 سید مجید بنی فاطمه •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 استاد حجتی یک مشت چرت و پرت را به عنوان درس وارد مغز بچه ها می کند اما من حتی این گفته ها را وارد کاغذ هم نمی کنم! چند باری هم حرف هایش را نقد می کنم که او فقط با خشونت جوابم را می دهد. ژاله بعد از کلاس با من حرف می زند و میخواهد چیزی نگویم، اما من جایی بزرگ نشده ام که بی توجهی به اطرافم را به من یاد داده باشند. استاد کیومرث تمام ساعتش را به شوخی می گذراند و دو دقیقه پایانی کلاس، درسش را با سرعت میگ میگ می دهد. اذان که می دهند، وضو می گیرم. دانشگاه نمازخانه هم ندارد. دانشجویانی که اهل نماز و دین هستند در یکی از قسمت‌های ساختمانی که هنوز به بهره برداری نرسیده، موکت می‌اندازند و آنجا نماز می‌خوانند.  نماز را با ژاله می خوانم و از ساختمان نیمه کاره خارج می شویم. ژاله با آب و تاب از صحبت های پدر و پسردایی اش می گوید. انگار قضیه دارد ختم به خیر می شود. خدا را شکر می گویم و به ژاله هم می گویم از خدا تشکر کند. ناهار او را مهمان می کنم و بعد از ناهار به کلاس می رویم. ساعت سه بعد از ظهر از دانشگاه خارج می شوم. توی ایستگاه اتوبوس می ایستم. کمی بعد اتوبوس O302 می ایستد و مسافران یوروش می برند. من صبر میکنم همه سوار یا پیاده شوند و بعد من هم سوار می شوم. خودم را با نگاه به خیابان مشغول می کنم. احساس می کنم کسی کنارم نشسته است، از روی کنجکاوی سرم را برمی گردانم و با دیدن پسر مشکوک مثل اسپند روی آتش گُر می گیرم! _اینجا چیکار میکنین؟ کمی از من فاصله می گیرد و می گوید: _یواشتر لطفا! به دور و برم نگاه می کنم. چند نفری نگاهشان به ماست. سرم را پایین می اندازم و می گویم: _باز چی میخواین؟ _قرار شد جزوه بدین بهم! یادتون رفت؟ نفسم را با شدت بیرون می دهم و می گویم: _هنوز آماده نیست. _مهم نیست! تا همین جا که نوشتین بسه. سعی دارم فراری اش بدهم برای همین می گویم: _من همه ی چیزایی که استادا میگن رو نمی نویسم فقط اونایی که با مزاجم سازگاره رو یادداشت می کنم. _اتفاقا مزاج شما و شهناز مثل همه. برای همین اومدم پیش شما! _هووف! کمی بعد می گویم: _اصلا شهناز چیکارشه؟ _تب و لرز داره! نمیتونه از خونه بیرون بیاد. انگار تا جزوه نگیرد دست بردار نیست! کمی اطرافم را نگاه می کنم و می گویم: _باشه دفترو میدم بهتون ولی سریع باید بهم پس بدین. دستش را روی چشمش می گذارد و می گوید: _بله، چشم حتما! دفتر را به دستش می دهم و همزمان اتوبوس می ایستد. پسر مشکوک که هنوز اسمش را نمی دانم از من خداحافظی می کند و پیاده می شود. نفس راحتی می کشم و از پنجره بیرون را تماشا می کنم. چند قدمی که می رود، یک زن به او نزدیک می شود. چشمانم را ریز می کنم. خودش است! شهناز! دروغ گویی پسر مشکوک از من دور نمی ماند و دلم میخواهد با کیفم تا شب کتکش بزنم. با خودم می گویم:"ای کاش دفترو بهش نمی دادم!" چیزی در ذهنم به صدا در می آید و می گوید:" صد بار بهت گفتم این مشکوکه! اصلا کاراش بوداره بعد تو دفترو بهش دادی؟" آن طرف ماجرا می گوید:" ولی اون دفتر که چیز خاصی نداره! مهم نیست، به دردش نمیخوره و پس میده!" صدای ذهنم می گوید:"همین دیگه! اینکه چیزی نداره مشکوک تره!" دلشوره ای عجیب به دلم می افتد و باعث می شود ایستگاه خانه را فراموش کنم و چند خیابان را برگردم‌‌. دایی خانه نیست! میروم به اتاق و خودم را در دنیای کتاب هایم غرق می کنم. یک جرقه از ماجرای مشکوک امروز در ذهنم کلید می خورد و طعم کتاب ها را برایم زهر مار می کند! میخواهم بخوابم تا فکر و خیال به کله ام نزند اما هر چه این پهلو و آن پهلو می شوم بی فایده است! رادیوی دایی را برمیدارم و کاسکتی را داخلش می گذارم. آهنگ بی کلامی پخش می شود و مرا سوار بر قطار خاطرات می کند‌. باز هم دلتنگی را به جانم می اندازد و دلم را برای خانواده تنگ تر می کند. اذان مغرب را که می دهند بال در می آورم و میروم تا با خدا صحبت کنم. بعد از نماز هر چه حرف دارم را بر زبان می رانم و با خدا حرف میزنم. صدای باز کردن در می شود و دایی یا الله گویان وارد می شود. چندین کتاب و کاغذ برمیدارد و از من خداحافظی می کند. رفتن دایی هم مشکوک است! اصلا هر چه در اطرافم می گذرد مشکوک است! "خدایا! من تحمل این همه خیال ناجور را ندارم!" نفس عمیقی میکشم و روی سجاده خوابم می برد. صدای ساعت کوکی مثل پتکی به سرم می خورد و بیدار می شوم. نان های یخ زده را روی بخاری نفتی می گذارم و چای دم می کنم. کلاس اول با فرحزاد است و ترجیح می دهم ساعت اول به دانشگاه نروم. فکر پسر مشکوک لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رود و خودم را به بیخیالی میزنم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 لباس هایم را می پوشم و چادرم را سرم می کنم. از خانه بیرون می روم و چند خیابانی را طی می کنم. رهگذرها غم زندگی شان را دارند. دختران بی حجاب کم نیستند و هر از گاهی مردان چشمشان پی آنها می رود. پسرهای علاف هم کم نیستند که سر کوچه می ایستند و تیکه بار دیگران می کنند. دانشگاه از خانه دور است، کم کم دیر می شود و مجبورم با تاکسی خودم را به دانشگاه برسانم. کرایه را می دهم و پیاده می شوم. ژاله توی محوطه دانشگاه می گردد و با دیدن من به طرفم می آید. _سلام خوبی؟ دستش را میگیرم و می گویم: _سلام خوبم تو خوبی؟ _ممنون. شیطون خوشبحالت شده فرحزاد انداختت بیرون! خنده ای بر لبانم می نشیند و همان طور که به سمت ساختمان دانشگاه می رویم، می گویم: _نه اینطور نیست! حالم خوش نبود. توی سالن باز پسر مشکوک جلویم سبز می شود. انگار می خواهد از توی کمدش چیزی بردارد اما نگاهش به من است. اندکی مثل مترسک ها خشکم می زند که ژاله می گوید: _اِ... چت شد؟ سرم را پایین می اندازم و می گویم: _هیچی بریم. آخرین صندلی می نشینیم. نگاهم را توی کلاس می چرخانم تا شاید شهناز را ببینم اما او نبود! از ژاله می پرسم: _تو شهنازو ندیدی؟ ژاله قیافه خنثی ای به خود می گیرد و می گوید: _نه فکر کنم یه هفته ای میشه که غیبت داره. چطور؟ _هیچی‌... برام سوال بود. استاد حشمتی داخل می شود و بعد از او تک تک دانشجوها با تاخیر وارد کلاس می شوند . فضای کلاسش با خنده و درس قاطی است و نمی فهمیم کی زمان تمام می شود. بعد از کلاس چند سوالی از استاد می پرسم و او با حوصله جواب میدهد. دلم میخواهد حجتی و فرحزاد را جلوی استاد حشمتی بنشانم تا بفهمند چگونه با یک دانشجو باید رفتار کرد. کم کم صدای پای آبان به گوش می رسد، دختر دوم پاییز می خواهد پا به خانه ی سال بگذارد و برگهای خشکیده را جارو کند و دنیا را آب بپاشد. موقع اذان که می شود به ساختمان نیمه کاره می روم و نماز می خوانم. در بین جمع، پسر مشکوک را میبینم. نمیدانم چرا تعجب می کنم و انتظار نماز خواندنش را نداشتم. پسر بدی به نظر نمی رسد، شاید او را هم شست و شوی مغزی دادند. هر چه هست کفش هایم را می پوشم و از پله های آجری پایین می آیم. یکهو صدایی را می شنوم که می گوید: _خانم حسینی! خانم حسینی! سرم را بر می گردانم. پسر مشکوک است! کله اش را می خاراند و پایین انداخته است. دفترم را مقابلم می گیرد و می گوید: _بفرما! زیر چشمی نگاهش می کنم. از دست او دلخورم! تصویر نماز خواندنش از پیش چشمانم کنار می رود و یاد دروغش می افتم. نمی توانم این یادآوری را فراموش کنم و می گویم: _شهناز که مریض نیست! سرش را بالا می آورد، رنگ صورتش سفید شده و با مِن و مِن کردن می گوید: _چِ...را مریضه! مردمک چشمم را دور کاسه ی چشمم می چرخانم و می گویم: _ببینید آقای... نمی دانم فامیلش چیست که می گوید: _آقامرتضی! بماند حرص میخورم که اسمش را به جای فامیلش می گوید. بعید میدانم او هم زارعی باشد و از روی اجبار آقامرتضی صدایش می زنم. _ببینید آقامرتضی، من میدونم شما یه کلکی تو کارتون هست و دروغم یاد ندارید بگین! لطفا رک و پوست کنده بگین چی شده؟ مکث طولانی می کند، انگار دارد کلمات را در ذهنش بالا و پایین می کند. بالاخره به حرف می آید و می گوید: _من دروغ نگفتم! شهناز واقعا مریضه! باور ندارین بیاین بریم ببینیم. نمی دانم چه بگویم. رفتنِ با او برایم قابل قبول نیست. دفتر را میگیرم و می گویم: _لازم نیست! لطفا دیگه مزاحمم نشید! برمی گردم که می بینم ژاله از دور دارد ما را نگاه می کند. به او که می رسم؛ پشت چشمی نازک می کند و بلافاصله می گوید: _خبریه؟ یعنی تنها سوالی که به فکرم نمی رسید بپرسد، همین بود! اصلا به قیافه من "خبریه" می خورد یا پسر مشکوک! قیافه جدی می گیرم و با قاطعیت می گویم: _نخیر! از ژاله جدا می شوم و با اتوبوس به خانه برمیگردم. سر خیابان با دیدن کیوسک هوس زنگ زدن می کنم و فوری توی صف می ایستم. مرد حراف توی کیوسک قصد بیرون آمدن ندارد. هر چه بقیه به شیشه می زنند، انگار نه انگار! خونم به جوش می آید! جلو می روم و در کیوسک را باز می کنم. هر چه عصبانیت از دست پسر مشکوک و ژاله دارم توی صدایم می ریزم و با چاشنی نفرت می گویم: _چه خبره آقا؟ ملتو معطل می کنی! مرد بیچاره چشمانش اندازه توپی باز می شود. آب دهانش را قورت می دهد و به پشت خطی اش می گوید:" عزیزم بعدا زنگ می زنم، خداحافظ." بعد هم سریع از کیوسک بیرون می آید و شروع به دویدن می کند. از کیوسک خارج می شوم. همگی اصرار دارند من تلفن کنم اما چون نوبت نبود قبول نکردم و توی صف می ایستم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓ اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢 اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!  !!☺️🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤تاسوعا .. 🥀آغاز عطشناک نهضت حسینی است 🖤و خط سرخ عاشورا 🥀باواژه های تاسوعا بہ حقیقت پیوست 🖤تاسوعای حسینی 🥀 تسلیت باد🏴 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۷۷ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🖤توزیع بسته های فرهنگی بیادشهدای گرانقدرمون دردهه محرم ازمحب شهیدفیروزآبادی *شهرستان بندرگز* •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلند شو علمدار😭😭 عَلم رو بلند کن 💔لحظه وداع فرمانده از علمدار😭 همه گفتند حسین‌ع جان داده😭😭 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
_این_اولین_محرم_بدون_تو_دلم_شبای_جمعه_روضه_خون_تو.mp3
5.11M
حاج میثم مطیعی 💔این اولین محرمِ بدون تو ....💔 💔به یاد سردار سلیمانی ، علمدار رهبر انقلاب ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ صدات هنوز تو گوشمونه؛👇 💚 «أَلا یَا أَهلَ الْعَالَم» من حسین‌ع را دوست دارم💔😭 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
◼️امام صادق علیه السلام فرمودند: *هر کس زیارت عاشورا بخواند ، شب اول قبر در آغوش امام حسین علیه السلام قرار خواهد گرفت.* 🌿باعرض سلام خدمت محبین شهیدفیروزآبادی عزاداری هاتون قبول باشه بالطف وعنایت آقاامام زمان(عج) ازامشب(شب عاشورا)تااربعین حسینی میخوایم چله زیارت عاشورا وختم صلوات به نیابت ازشهیدفیروزآبادی برگزارکنیم. شرکت کنندگان گرامی بارمز🥀لبیک یاحسین🥀اعلام آمادگی خودرا درختم زیارت عاشورا وتعدادصلوات هارابه آیدی زیراطلاع دهند👇 @khademe_shahid •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
بیابرگرد خیمه ای کسو کارم...🏴 من جزتو کیو دارم علمدارم؟..😭 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•