eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
638 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌿 🌿 استاد حجتی یک مشت چرت و پرت را به عنوان درس وارد مغز بچه ها می کند اما من حتی این گفته ها را وارد کاغذ هم نمی کنم! چند باری هم حرف هایش را نقد می کنم که او فقط با خشونت جوابم را می دهد. ژاله بعد از کلاس با من حرف می زند و میخواهد چیزی نگویم، اما من جایی بزرگ نشده ام که بی توجهی به اطرافم را به من یاد داده باشند. استاد کیومرث تمام ساعتش را به شوخی می گذراند و دو دقیقه پایانی کلاس، درسش را با سرعت میگ میگ می دهد. اذان که می دهند، وضو می گیرم. دانشگاه نمازخانه هم ندارد. دانشجویانی که اهل نماز و دین هستند در یکی از قسمت‌های ساختمانی که هنوز به بهره برداری نرسیده، موکت می‌اندازند و آنجا نماز می‌خوانند.  نماز را با ژاله می خوانم و از ساختمان نیمه کاره خارج می شویم. ژاله با آب و تاب از صحبت های پدر و پسردایی اش می گوید. انگار قضیه دارد ختم به خیر می شود. خدا را شکر می گویم و به ژاله هم می گویم از خدا تشکر کند. ناهار او را مهمان می کنم و بعد از ناهار به کلاس می رویم. ساعت سه بعد از ظهر از دانشگاه خارج می شوم. توی ایستگاه اتوبوس می ایستم. کمی بعد اتوبوس O302 می ایستد و مسافران یوروش می برند. من صبر میکنم همه سوار یا پیاده شوند و بعد من هم سوار می شوم. خودم را با نگاه به خیابان مشغول می کنم. احساس می کنم کسی کنارم نشسته است، از روی کنجکاوی سرم را برمی گردانم و با دیدن پسر مشکوک مثل اسپند روی آتش گُر می گیرم! _اینجا چیکار میکنین؟ کمی از من فاصله می گیرد و می گوید: _یواشتر لطفا! به دور و برم نگاه می کنم. چند نفری نگاهشان به ماست. سرم را پایین می اندازم و می گویم: _باز چی میخواین؟ _قرار شد جزوه بدین بهم! یادتون رفت؟ نفسم را با شدت بیرون می دهم و می گویم: _هنوز آماده نیست. _مهم نیست! تا همین جا که نوشتین بسه. سعی دارم فراری اش بدهم برای همین می گویم: _من همه ی چیزایی که استادا میگن رو نمی نویسم فقط اونایی که با مزاجم سازگاره رو یادداشت می کنم. _اتفاقا مزاج شما و شهناز مثل همه. برای همین اومدم پیش شما! _هووف! کمی بعد می گویم: _اصلا شهناز چیکارشه؟ _تب و لرز داره! نمیتونه از خونه بیرون بیاد. انگار تا جزوه نگیرد دست بردار نیست! کمی اطرافم را نگاه می کنم و می گویم: _باشه دفترو میدم بهتون ولی سریع باید بهم پس بدین. دستش را روی چشمش می گذارد و می گوید: _بله، چشم حتما! دفتر را به دستش می دهم و همزمان اتوبوس می ایستد. پسر مشکوک که هنوز اسمش را نمی دانم از من خداحافظی می کند و پیاده می شود. نفس راحتی می کشم و از پنجره بیرون را تماشا می کنم. چند قدمی که می رود، یک زن به او نزدیک می شود. چشمانم را ریز می کنم. خودش است! شهناز! دروغ گویی پسر مشکوک از من دور نمی ماند و دلم میخواهد با کیفم تا شب کتکش بزنم. با خودم می گویم:"ای کاش دفترو بهش نمی دادم!" چیزی در ذهنم به صدا در می آید و می گوید:" صد بار بهت گفتم این مشکوکه! اصلا کاراش بوداره بعد تو دفترو بهش دادی؟" آن طرف ماجرا می گوید:" ولی اون دفتر که چیز خاصی نداره! مهم نیست، به دردش نمیخوره و پس میده!" صدای ذهنم می گوید:"همین دیگه! اینکه چیزی نداره مشکوک تره!" دلشوره ای عجیب به دلم می افتد و باعث می شود ایستگاه خانه را فراموش کنم و چند خیابان را برگردم‌‌. دایی خانه نیست! میروم به اتاق و خودم را در دنیای کتاب هایم غرق می کنم. یک جرقه از ماجرای مشکوک امروز در ذهنم کلید می خورد و طعم کتاب ها را برایم زهر مار می کند! میخواهم بخوابم تا فکر و خیال به کله ام نزند اما هر چه این پهلو و آن پهلو می شوم بی فایده است! رادیوی دایی را برمیدارم و کاسکتی را داخلش می گذارم. آهنگ بی کلامی پخش می شود و مرا سوار بر قطار خاطرات می کند‌. باز هم دلتنگی را به جانم می اندازد و دلم را برای خانواده تنگ تر می کند. اذان مغرب را که می دهند بال در می آورم و میروم تا با خدا صحبت کنم. بعد از نماز هر چه حرف دارم را بر زبان می رانم و با خدا حرف میزنم. صدای باز کردن در می شود و دایی یا الله گویان وارد می شود. چندین کتاب و کاغذ برمیدارد و از من خداحافظی می کند. رفتن دایی هم مشکوک است! اصلا هر چه در اطرافم می گذرد مشکوک است! "خدایا! من تحمل این همه خیال ناجور را ندارم!" نفس عمیقی میکشم و روی سجاده خوابم می برد. صدای ساعت کوکی مثل پتکی به سرم می خورد و بیدار می شوم. نان های یخ زده را روی بخاری نفتی می گذارم و چای دم می کنم. کلاس اول با فرحزاد است و ترجیح می دهم ساعت اول به دانشگاه نروم. فکر پسر مشکوک لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رود و خودم را به بیخیالی میزنم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 لباس هایم را می پوشم و چادرم را سرم می کنم. از خانه بیرون می روم و چند خیابانی را طی می کنم. رهگذرها غم زندگی شان را دارند. دختران بی حجاب کم نیستند و هر از گاهی مردان چشمشان پی آنها می رود. پسرهای علاف هم کم نیستند که سر کوچه می ایستند و تیکه بار دیگران می کنند. دانشگاه از خانه دور است، کم کم دیر می شود و مجبورم با تاکسی خودم را به دانشگاه برسانم. کرایه را می دهم و پیاده می شوم. ژاله توی محوطه دانشگاه می گردد و با دیدن من به طرفم می آید. _سلام خوبی؟ دستش را میگیرم و می گویم: _سلام خوبم تو خوبی؟ _ممنون. شیطون خوشبحالت شده فرحزاد انداختت بیرون! خنده ای بر لبانم می نشیند و همان طور که به سمت ساختمان دانشگاه می رویم، می گویم: _نه اینطور نیست! حالم خوش نبود. توی سالن باز پسر مشکوک جلویم سبز می شود. انگار می خواهد از توی کمدش چیزی بردارد اما نگاهش به من است. اندکی مثل مترسک ها خشکم می زند که ژاله می گوید: _اِ... چت شد؟ سرم را پایین می اندازم و می گویم: _هیچی بریم. آخرین صندلی می نشینیم. نگاهم را توی کلاس می چرخانم تا شاید شهناز را ببینم اما او نبود! از ژاله می پرسم: _تو شهنازو ندیدی؟ ژاله قیافه خنثی ای به خود می گیرد و می گوید: _نه فکر کنم یه هفته ای میشه که غیبت داره. چطور؟ _هیچی‌... برام سوال بود. استاد حشمتی داخل می شود و بعد از او تک تک دانشجوها با تاخیر وارد کلاس می شوند . فضای کلاسش با خنده و درس قاطی است و نمی فهمیم کی زمان تمام می شود. بعد از کلاس چند سوالی از استاد می پرسم و او با حوصله جواب میدهد. دلم میخواهد حجتی و فرحزاد را جلوی استاد حشمتی بنشانم تا بفهمند چگونه با یک دانشجو باید رفتار کرد. کم کم صدای پای آبان به گوش می رسد، دختر دوم پاییز می خواهد پا به خانه ی سال بگذارد و برگهای خشکیده را جارو کند و دنیا را آب بپاشد. موقع اذان که می شود به ساختمان نیمه کاره می روم و نماز می خوانم. در بین جمع، پسر مشکوک را میبینم. نمیدانم چرا تعجب می کنم و انتظار نماز خواندنش را نداشتم. پسر بدی به نظر نمی رسد، شاید او را هم شست و شوی مغزی دادند. هر چه هست کفش هایم را می پوشم و از پله های آجری پایین می آیم. یکهو صدایی را می شنوم که می گوید: _خانم حسینی! خانم حسینی! سرم را بر می گردانم. پسر مشکوک است! کله اش را می خاراند و پایین انداخته است. دفترم را مقابلم می گیرد و می گوید: _بفرما! زیر چشمی نگاهش می کنم. از دست او دلخورم! تصویر نماز خواندنش از پیش چشمانم کنار می رود و یاد دروغش می افتم. نمی توانم این یادآوری را فراموش کنم و می گویم: _شهناز که مریض نیست! سرش را بالا می آورد، رنگ صورتش سفید شده و با مِن و مِن کردن می گوید: _چِ...را مریضه! مردمک چشمم را دور کاسه ی چشمم می چرخانم و می گویم: _ببینید آقای... نمی دانم فامیلش چیست که می گوید: _آقامرتضی! بماند حرص میخورم که اسمش را به جای فامیلش می گوید. بعید میدانم او هم زارعی باشد و از روی اجبار آقامرتضی صدایش می زنم. _ببینید آقامرتضی، من میدونم شما یه کلکی تو کارتون هست و دروغم یاد ندارید بگین! لطفا رک و پوست کنده بگین چی شده؟ مکث طولانی می کند، انگار دارد کلمات را در ذهنش بالا و پایین می کند. بالاخره به حرف می آید و می گوید: _من دروغ نگفتم! شهناز واقعا مریضه! باور ندارین بیاین بریم ببینیم. نمی دانم چه بگویم. رفتنِ با او برایم قابل قبول نیست. دفتر را میگیرم و می گویم: _لازم نیست! لطفا دیگه مزاحمم نشید! برمی گردم که می بینم ژاله از دور دارد ما را نگاه می کند. به او که می رسم؛ پشت چشمی نازک می کند و بلافاصله می گوید: _خبریه؟ یعنی تنها سوالی که به فکرم نمی رسید بپرسد، همین بود! اصلا به قیافه من "خبریه" می خورد یا پسر مشکوک! قیافه جدی می گیرم و با قاطعیت می گویم: _نخیر! از ژاله جدا می شوم و با اتوبوس به خانه برمیگردم. سر خیابان با دیدن کیوسک هوس زنگ زدن می کنم و فوری توی صف می ایستم. مرد حراف توی کیوسک قصد بیرون آمدن ندارد. هر چه بقیه به شیشه می زنند، انگار نه انگار! خونم به جوش می آید! جلو می روم و در کیوسک را باز می کنم. هر چه عصبانیت از دست پسر مشکوک و ژاله دارم توی صدایم می ریزم و با چاشنی نفرت می گویم: _چه خبره آقا؟ ملتو معطل می کنی! مرد بیچاره چشمانش اندازه توپی باز می شود. آب دهانش را قورت می دهد و به پشت خطی اش می گوید:" عزیزم بعدا زنگ می زنم، خداحافظ." بعد هم سریع از کیوسک بیرون می آید و شروع به دویدن می کند. از کیوسک خارج می شوم. همگی اصرار دارند من تلفن کنم اما چون نوبت نبود قبول نکردم و توی صف می ایستم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓ اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢 اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!  !!☺️🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤تاسوعا .. 🥀آغاز عطشناک نهضت حسینی است 🖤و خط سرخ عاشورا 🥀باواژه های تاسوعا بہ حقیقت پیوست 🖤تاسوعای حسینی 🥀 تسلیت باد🏴 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۷۷ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🖤توزیع بسته های فرهنگی بیادشهدای گرانقدرمون دردهه محرم ازمحب شهیدفیروزآبادی *شهرستان بندرگز* •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلند شو علمدار😭😭 عَلم رو بلند کن 💔لحظه وداع فرمانده از علمدار😭 همه گفتند حسین‌ع جان داده😭😭 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
_این_اولین_محرم_بدون_تو_دلم_شبای_جمعه_روضه_خون_تو.mp3
5.11M
حاج میثم مطیعی 💔این اولین محرمِ بدون تو ....💔 💔به یاد سردار سلیمانی ، علمدار رهبر انقلاب ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ صدات هنوز تو گوشمونه؛👇 💚 «أَلا یَا أَهلَ الْعَالَم» من حسین‌ع را دوست دارم💔😭 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
◼️امام صادق علیه السلام فرمودند: *هر کس زیارت عاشورا بخواند ، شب اول قبر در آغوش امام حسین علیه السلام قرار خواهد گرفت.* 🌿باعرض سلام خدمت محبین شهیدفیروزآبادی عزاداری هاتون قبول باشه بالطف وعنایت آقاامام زمان(عج) ازامشب(شب عاشورا)تااربعین حسینی میخوایم چله زیارت عاشورا وختم صلوات به نیابت ازشهیدفیروزآبادی برگزارکنیم. شرکت کنندگان گرامی بارمز🥀لبیک یاحسین🥀اعلام آمادگی خودرا درختم زیارت عاشورا وتعدادصلوات هارابه آیدی زیراطلاع دهند👇 @khademe_shahid •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
بیابرگرد خیمه ای کسو کارم...🏴 من جزتو کیو دارم علمدارم؟..😭 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
اصلا‌دخترآ بعده‌پدرشون انگاریہ‌طوره‌خاصۍ‌ بہ‌عموشون‌تڪیہ‌میکنن دلشون‌خوب‌قرص‌میشہ ! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ💔 گفت:منونزن . . .(:" کاش‌نرسہ‌اون‌روزۍ‌کہ‌ نھ‌بابایۍ‌هست... نہ‌عمویی... نہ‌برادری...😭 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
خودپسندی انسان يكی از حسودان عقل اوست...🍂 ‎ ۲۱۲ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
28.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 📆 شب هفتم محرم _ ۹۹٫۶٫۵ روضه محلی..🥀 با معنی🌱 - پیشنهاد میشه به دیدنش...👌 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌷🌷🌷 شب عاشورا امام حسین به یارانش فرمود: هر کس از شما حق الناسی به گردن دارد برود.... او به جهانیان فهماند که حتی کشته شدن در کربلا هم از بین برنده حق الناس نیست.. در عجبم از کسانی که هزاران گناه میکنند و معتقدند یک قطره اشک بر حسین ضامن بهشت آنهاست... 🙏خداوندا به حق این شبای عزیز🙏 ⇦به حق خط خط قرآن ⇦و به حق روح پاک محمدمصطفی(ص) ⇦الهی به دل شکسته حضرت زینب ⇦به دستهای کوچک حضرت رقیه ⇦به حنجر تیر خورده علی اصغر ⇦به ناامیدی ابوالفضل ⇦به لب عطشان حسین 🙏🏻 ⇦هیچ خانه ایی غم دار ⇦هیچ مادری داغ دیده ⇦هیچ پدری شرمنده ⇦هیچ محتاجی ستم دیده ⇦هیچ بیماری درد دیده ⇦هیچ چشمی اشکبار ✨ ⇦هیچ دستی محتاج✨ ⇦هیچ دلی شکسته ⇦و هیچ خانه ایی بی نعمتت نباشه الهی آمین یا رب العالمین...🖤❤️ با انتشار این متن دیگران هم از فضیلت این دعای زیبا در این شب‌ها بهره مند کنید تاسوعا و عاشورای حسینی بر شما تسلیت باد 🥀التماس دعا •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 اخرین نفر که جلویم است تلفنش تمام می شود و نوبت من می شود. سکه را داخل تلفن می اندازم و شماره ی خانه را می گیرم. طولی نمی کشد که صدای مادر در گوشم می پیچد‌‌. بغض می‌کنم و به سختی می گویم: _سلام مامان! خوبی؟ _سلام ریحانه! خودتی؟ سری تکان می دهم و می گویم: _آره! _وای کجایی دختر! چرا زنگ نمیزنی؟ آقاجونت چندتا نامه نوشت اما جواب ندادی. از موضوع نامه ها مطلع نیستم و می گویم: _نامه؟ چیزی به دست من نرسیده که! _عه! خب بگو چیکارا می کنی؟ داییت خوبه؟ _هیچی میرم دانشگاه. دایی هم خوبه. مامان من از تلفن عمومی زنگ میزنم، مردم منتظرن. _باشه مادر. جواب نامه ها رو بدی خب؟ _چشم حتما. به همگی سلام برسون مخصوصا آقاجون. _درد و بلات بخوره تو سرم دختر، چشمت بی بلا. باشه تو هم به داییت سلام برسون. لحن مادر با بغض قاطی می شد و معلوم بود گریه می کند. نتوانستم به رویش بیارم و می گویم: _این چه حرفیه. خداحافظ . تلفن را سر جایش می گذارم. پاهایم جان ندارد که مرا به خانه برسانند. به هر سختی است خودم را به خانه می رسانم. دایی نیست و نیمرویی می پزم. امشب قرار است به مسجد سپهسالار بروم و تنها دلخوشی امروزم همین است! چون اذان را زود می دهند وقتی برای استراحت نمی ماند. فقط کمی دراز می کشم تا رفع خستگی شود. دفترچه و خودکار و چند وسیله دیگر را توی کیفم می گذارم. چادرم را سر می کنم و جلوی آیینه با آن ور می روم‌. جوری چادر را گرفته ام که هیچ چیز از روسری ام پیدا نیست. کلید را برمیدارم و از خانه بیرون می آیم. سر چهار راه تاکسی می گیرم و تا اذان را می دهند من هم به مسجد می رسم. مسجد قدیمی به نظر می رسد، داخل می شوم و به قسمت بانوان می روم‌‌. توی صفی می نشینم که کسی دستی به شانه ام می زند. با دیدن خانم غلامی، تمام سختی های امروز یادم می رود و توی بغلش می روم. کنارم می نشیند، عطیه کوچولو هم چادر سرش است و مثل ماه شده! "قد قامه الصلاه" را که می گویند بلند می شویم. نماز را به جماعت می خوانم و بعد از دو نماز قرآنم را درمی آورم و سوره ی واقعه را می خوانم. خانم غلامی کنارم می نشیند و می گوید: _من به حاج آقا گفتم موضوع شما رو. _جدی؟ _آره عزیزم. الانم پاشو بریم که منتظرن! کمی عقب تر از خانم غلامی شروع به حرکت می کنم. دور و اطراف حاج آقا را چند مرد گرفته اند. حاج آقا مردی پنجاه و خورده ای به نظر می آید با موهای سفید که لا به لای آن جوگندمی هم هست. عینک گردی به چهره دارد و خنده اش که محو نشدنی است. خانم غلامی چیزی می گوید که مردها می روند. جلو می آیم و به حاج آقا سلام می دهم. حاج آقا سرش را پایین می اندازد و می گوید: _سلام علیکم دخترم. خوش اومدین. _خیلی متشکرم. خانم غلامی می گوید: _ایشون همون دختر گلی هستن که گفتم حاج آقا. ماشالله درس خون و مودب! زیر لب "اختیار دارین" ای می گویم که حاج آقا می گوید: _بله حتما همینطوره. دخترم! ما اینجا کلاس های تفسیر داریم شما هم اگر دوست دارین شرکت کنین صبح هاست. یکهو وا می روم و با غم می گویم: _حاج آقا من صبح میرم دانشگاه. حاج آقا کمی سکوت می کند و با خنده می گوید: _خب مشکلی نیست. من میتونم یک ساعت قبل نماز مغرب در خدمتتون باشم. این ساعت براتون مقدوره؟ خنده بر لبم می نشیند و قبول می کنم. از حاج آقا خداحافظی می کنیم و تا دم در مسجد با خانم همراه می شوم. خانم مرا در آغوش می گیرد و به خدا می سپارد. مسیرشان با من یکی نیست و مجبور می شوم سر خیابان اصلی با تاکسی به خانه بروم. کلید را توی قفل می چرخانم و وارد می شوم. سلام می دهم و جوابی نمی شنوم. انگار کسی خانه نیست، لامپ را روشن می کنم و بعد از عوض کردن لباس ها مشغول پختن کوکو سبزی می شوم ولی هر چه صبر می کنم، دایی نمی آید‌. مجبور می شوم شام را هم به تنهایی بخورم‌. به اتاق می روم و مشغول کتاب جدیدم می شوم. نمیفهمم کی خوابم می برد، صدای محویی در گوشم می پیچد: _ریحانه! پاشو! چشمانم را به زور باز می کنم و با دیدن دایی تعجب می کنم. دایی لبخندی میزند و می گوید: _چرا اینجا خوابیدی؟ _نمیدونم کی خوابم برد! یاد کوکوها می افتم و می پرسم: _شام خوردین؟ سری تکان می دهد و می گوید: _آره دایی جان، کوکوهات خوشمزه بود. لبخندم پر رنگ تر می شود و بلند می شوم. روی تخت دراز می کشم و پلک هایم مثل آهن ربایی بهم می چسبند. دایی بخاری نفتی را توی اتاقم می گذارد و بیرون می رود. نور خورشید توی چشمانم می تابد و از خواب می پرم. روی سجاده خوابم برده است و بلند می شوم. دایی ساندویچی توی کیفم می گذارم و باهم از خانه بیرون می آییم. از تاکسی پیاده می شوم و با دایی خداحافظی می کنم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 همین ساعت اول را باید با اراجیف حجتی سرکنم. سر کلاسش همگی مثل مجسمه ای نشسته اند و کسی جرئت تکان خوردن ندارد. شعری را تفسیر می کند و به وضوح عقاید دئیسم را در آن وارد می کند. اعتقاد به خدایی که توانایی ندارد و فقط بندگان را می آفریدند. بدون اجازه اش شروع به صحبت می کنم. میدانم اجازه نمی دهد ولی نمی توانم هم دست روی دست بگذارم و ذهن دانشجوها را با بولدوزر عقایدش تخریب کند. _آقای حجتی چطور میشه با عقل پذیرفت که خدا قدرت نداره آینده ما رو در اختیار بگیره و خوب و بد ما رو ندونه! خدایی که تمام هستی رو خلق می کنه. فیزیک، شیمی و زیستی که الان ما میخونیم رو فوله! حتی قدرت پیش بینی اش رو به پیامبرش داده و توی کتابش از اینها حرف زده! شما چیزی از حرکت زمین میدونین؟ گالیله قرنها پیش اینو گفته! توی قرآن زمین رو به شتر ذلول تشبیه کرده که طوری حرکت می کنه که به سوار آزاری نمیرسه! این اگه قدرت خدا نیست پس چیه؟ این عقاید مال افرادیه که میخوان هرکاری دوست دارن انجام بدن. ژاله آستینم را می کشد اما دستش را پس میزنم و ادامه می دهم: _دئیسم یعنی هرکسی خدای خودشه! هر کاری که دوست داری انجام بده. اصلا خدا نگفته چیکار کن که سعادتمند بشی. اصلا نماز و روزه چیه! حجتی که در بهت به سر می برد، محکم روی میز می زند و با نفرت تمام به من می گوید: _بیرووون خانم! سرررریع! کیفم را برمیدارم و از کلاس بیرون می زنم. توی محوطه دانشگاه می نشینم و به حرف هایم فکر می کنم. تعجب نمی کنم که ترسی در وجودم نیست. از خودم راضی هستم که تمام حرف هایم را گفتم و پته اش را روی آب ریختم. نمیدانم چقدر در خودم هستم که صدای ژاله مرا از خود بیرون می کشد: _چیکار کردی دختر؟ حجتی خیلی عصبی شد و الانم رفت مدیریت. _خب بره! من نمیتونم این چرتو پرتا رو بشنوم و چیزی نگم. _وای ریحانه! این حرفا رو نزن فکر میکنن تو یه خرابکاری. _من حرف های یک مسلمونو زدم. اگه مسلمون خرابکاره پس منم خرابکارم! ژاله هینی می کشد و جلوی دهانم را می گیرد. _دیوونه شدی؟ نمیگی یکی بشنوه چه فکری میکنه! اونا که مثل من تو رو نمی شناسن. دختر بی حجابی دوان دوان به طرفم می آید و می گوید: _خانم حسینی؟ _بله!! _مسئول آموزش کارت داره! ژاله نگاه مضطربی به من می اندازد. "چیزی نیست" ای می گویم و به راه می افتم. در اتاق را می زنم و وارد می شوم. مرد جوانی روی میز لم داده. سلام آرامی می گویم و صندلی را نشانم می دهد. با کروات صورتی اش ور می رود و در حالی که دود سیگارش را بیرون می دهد، می گوید: _خانم حسینی از شما بعیده! شما تحصیل کرده هستین و درس خون. این چه کاریه؟ روی صندلی می نشینم و می پرسم: _چه کاری کردم؟ پوزخندی می زند و می گوید: _یعنی نمیدونین چیکار کردین؟ _نه! _آقای حجتی خیلی از دستتون کلافه اس، آقای فرحزاد هم شما رو از کلاساشون اخراج کردن. عملاً شما دو سوم واحد های مهمتون رو از دست و این یعنی شما این ترمو نمی تونین پاس کنین. من با آقایون صحبت می کنم و رضایتشون رو می گیرم به شرط اینکه... حرفش را قطع می کند و مجبور می شوم، بپرسم: _چه شرطی؟ _شما جلوی تموم دانشجوها از هردوشون معذرت بخواین و بگین این حرفا رو از روی توهم گفتین یا پول گرفتین از آخوندا و چمیدونم یه چیزی بگو! بعدشم قول بدین که ازین چیزا نگین دیگه! در حالی که از عصبانیت دست هام می لرزید و خون خونم را می خورد، گفتم: _اگه این کارو نکنم؟ این بار قهقه ای میزند و می گوید: _ببینید ما این کارو برای هر کسی نمی کنیم! اگه کس دیگه ای این کارو میکرد دَرجا اخراج بود ولی من بهتون فرصت دادم. _منت میزارین؟ _خیر! لطف میکنم. نفسم را بیرون می دهم و می گویم: _باید فکر کنم. _پس تا فکر نکردین فعلا دانشگاه نیاین. از جا بلند می شوم و در حالی که بیرون می روم، می گویم: _حتما! سالن دانشگاه پر از همهمه است، انگار دانشگاه به وَل وَله افتاده. ژاله جلو می آید و می پرسد: _چیشد؟ در چشمان مضطرب اش نگاه می کنم و می پرسم: _چرا دانشگاه شلوغه؟ _اینا رو ولش کن! بگو چی گفت؟ در کمال خونسردی می گویم: _اخراج میشم. ژاله می ایستد و روسری اش را چنگ می زند. دستش را می کشم که می گوید: _اخراج؟ برو حرف بزن خب! _اونا میخوان بگم بهم پول دادن ازین حرفا زدم! میفهمی یعنی چی؟ یعنی پاشم بگم من مسلمون نیستم آقا! من شَرَفم رو به یه دانشگاه فروختم. ژاله چیزی نمی گوید؛ انگار خیلی ناراحت شده است. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۷۸ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‌❖ در این "روز عاشورا"🏴 تو خلوتهای خودتون هر جایی که "دلتون لرزید".. یا "گوشه ے چشمتون اشکے"جمع شد. بگویید که "خداوندا به حق" "امام حسین" مستجاب کن "دعای" کسے که با "اشکهایش" "تو را صدا میزند".. به عشق امام حسین(ع)♡ برای همه دعا کنیـد🖤 التماس دعا🙏 🖤عاشورای حسینی تسلیت باد🖤 🏴 🏴 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوزناك امام حسين روز بني فاطمه از دست ندهید😔 🏴🏴 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•🖤• یعنۍاشڪ‌هایۍکہ حسین"علیہ‌السلام" براےفرداےاهل‌بیت‌خویش ریخت. عاشورایعنۍجمع‌کردن‌خارهاےبیابان درشبِ‌تاریک. یعنۍسیراب‌کردن‌کودک‌شیرخواره باسرانگشتانِ‌پیکانۍتیز.💔 عاشورایعنۍضجہ‌هاےکودکانۍغریب درصحرایۍسوزان. یعنۍفرورفتن‌خارهاےبیابان درپاهایۍکودکانہ‌. یعنۍاوج‌مردانگۍوایستادگۍ، یعنۍتجسمِ‌تمام‌غیرت‌هایۍکہ درچشم‌هاےنجیبِ‌عباس‌ سوسومۍکرد. عاشورایعنۍبہ‌آسمان پرتاب‌شدن‌خون‌گلوے شش‌ماهہ‌اے کہ از تشنگۍبہ‌چشم‌هاےپدر خیره‌شده‌بود، یعنۍدفن‌کردن‌تمام‌احساسِ‌خویش در پشت خیمہ‌ها. عاشورایعنۍوداعِ‌خواهرےخستہ با برادرےازجنسِ‌نور.😔 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
-همسنگران و عزادارن اباعبدالله🏴 ان شاالله امشب سَرِ ساعت ۸ شب همه باهم " زیارت عاشورا " بخونیم ، برای تسکین قلبِ امام زمانمون🥀
حفظ و به کارگیری تجربه رمز موفقیت است...🌱 ۲۱۱ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💔 بلند مرتبہ شاهےو پیڪرت افتاد همیݩ ڪه پیڪرٺ افتاد خواهرٺ افتاد تو نیزه خوردے و یڪ مرتبہ زمیݩ خوردے هزار مرتبہ برابرٺ افتاد از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین💔 دست و پا می زد حسین😭،زینب صدا میزد حـسین😔 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
4_5841294752514836798.m4a
6.49M
🎧 🥀گلی گم کرده ام می جویم اورا 🖤به هرگل می رسم می بویم اورا 🥀گل من یک نشانی رابه تن داشت 🖤یکی پیراهن کهنه به تن داشت خدایا به حق دل شکسته حضرت زینب (س) هیچ خواهری داغ برادرنبینه🙏😔 🎤 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 روی سبزه های دانشگاه می نشینم و با لبخند به او می گویم: _ژاله! من عاشق تحصیل بودم! ولی از اون بیشتر خدامو دوست دارم از اون بیشتر اعتقاداتمو دوست دارم که از بچگی بهم یاد دادن. الانم مطمئن باش میرم دنبال یادگرفتن، همه چیزو که تو دانشگاه یاد نمیدن! _آره تو رو راست میگی. دلم میخواست باهم درس می خوندیم، تو خیلی خوبی ریحانه! دلم برات تنگ میشه. خودش را در بغلم پرت می کند، اول شوکه می شوم اما بعد دستانم را دور کمرش حلقه می کنم و در گوشش می گویم: _دیوونه دانشگاه نمیام فقط، رستورانو که باید منو ببری! ژاله سرش را از روی شانه ام برمی دارد و با خنده می گوید: _دیوونه خودمونیم! آخ جون! اشک هایمان را پاک می کنیم و مثل دیوانه ها بهم می خندیم. رفته رفته محوطه دانشگاه پر از رفت و آمد می شود. گروهی با آرایش زیاد و لباس های نامناسب از سالن بیرون می آیند. برایم سوال می شود که چه خبر است! _چخبره ژاله؟ با تعجب نگاهم می کند و می گوید: _مگه تو نمیدونی؟ شانه ای بالا می اندازم و می گویم: _چیو؟ _۴ روز دیگه تولد شاهه اینا دارن واسه رژه و جشن آماده میشن. بعد هم به همان دخترانی که آرایش زننده ای دارند اشاره می کند و ادامه میدهد: _اونا رو میبینی؟ اونا گروه رقصو آوازن. _رقصو آواز؟ _آره بابا! توی محوطه دانشگاه برگزار میشه تازه از مسئولا هم دعوت کردن. بدنم مور مور می شود و خشمیگن می گویم: _بیا اینم از کشور اسلامی! نه به حج رفتنش نه به رقصو آوازش! _کیو میگی؟ _همین شاه! ژاله به پشت دستش می زند و می گوید: _باز که رفتی رو کانال حرفای وحشتناک! _خب راست میگم! هیچکی باورش نداره! خداروشکر منکه اخراج شدم وگرنه تحمل جشن منفورشونو نداشتم. ژاله دستم را می گیرد و می گوید: _پاشو این روز آخری که خسته و کوفه از دانشگاه میری ببرمت یه جای خوب! _کجا؟ چشمکی میزند و با لحنی که شیطنت از آن می بارد، می گوید: _حالا بیا بریم. دم ورودی دانشگاه تاکسی میگیریم و ژاله حین مسیر چیزهایی تعریف می کند. نیم ساعتی توی تاکسی هستیم که بالاخره می رسیم. من و ژاله بر سر حساب کردن کرایه باهم کلنجار می رویم که تاکسی ران به حرف می آید و می گوید: _خانم شما بدین. به من اشاره می کند و پول را به دستش می دهم. از تاکسی که بیرون می آییم می زنیم به خنده. ژاله رستوران بزرگی را نشانم می دهد و می گوید: _اینم جایه خوب! مبهوت وار نگاهش می کنم و می گویم: _ژاله! من پول اینو ندارم بیا بریم یه جای دیگه! ژاله می خندد و می گوید: _مهمونِ من! اخم می‌کنم و می گویم: _نخیر! تو همش منو مهمون میکنی. ژاله هم به ظاهر اخم می کند و می گوید: _کی گفته؟ بیشتر اوقات که میریم ساندویچی نزدیک دانشگاه تو پولشو میدی. دستم را می کشد و به زور وارد رستوران می برد. به قول ژاله رستورانی لاکچری است! میز و پرده ها ست هم هستند. کاشی های و سرامیک های رستوران از تمیزی برق می زنند و روی یک میز بزرگ انواع دسر و پیش غذا موجود است. ژاله میزی انتخاب می کند و پشت میز می نشینیم. منو را به دستم می دهد و می گوید: _تو انتخاب کن. توی منو به دنبال پایین ترین قیمت می گردم و ماهی سفارش میدهم‌. پایین ترین قیمتش از بالاترین قیمت برخی رستورانها بیشتر است! ژاله جوری نگاهم می کند و می گوید: _نخیر، خودم انتخاب میکنم! بعد به گارسون می گوید: _دو پرس برنج با کباب مخصوص و یه کباب برگ! چشمانم نزدیک است از حدقه بیرون بزند. هر چه به ژاله می گویم یکی هم بس است اما او کار خودش را می کند. به یاد دارم پدر ژاله مدیر یک شرکت وابسته به یک نهاد دولتی ست اما دقیقا نمیدانم چه کاره است. ژاله با لبخند می گوید: _ریحانه! لبخند روی لبم را پررنگ تر می کنم و می گویم: _جانم؟ _هیچ میدونی چرا من ازت خوشم میاد؟ با خودم می گویم "این چه سوالیه؟" ولی با خنده می گویم: _نمیدونم! _راستش من هرچی که خواستم داشتم و هرچی که بخوام رو میتونم داشته باشم. یک عالمه دوست دارمو داشتم ولی هیچ کدومشون مثل تو نبودن! تو خیلی خاصی! لب هایم را آویزان می کنم و می گویم: _نبابا منم مثل بقیه ام. _نه نه! تو فرق داری. اول که باهات دوست شدم از من نپرسیدی بابات چیکارس یا کجا زندگی می کنی. تو هیچ وقت از لباسای مد بالام تعریف نکردی و حس حسادت رو هیچ وقت تو چشمات ندیدم‌. _شاید چون ملاکام واسه دوستی اینا نبوده، نپرسیدم. ژاله دستش را زیر چانه اش می گذارد و می پرسد: _چرا منو به دوستی انتخاب کردی؟ مردمک چشمم را می چرخانم و می گویم: _چون تو مثل بقیه نبودی. جلوی استاد لودگی درنمیاوردی، با آرایش نمیخواستی کسی رو به خودت جذب کنی. در واقع چون خودت بودی، در نظرم عزیز شدی. از حق نگذریم حجابتم از خیلیا بهتره! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)