eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
5.7هزار ویدیو
14 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠آیت الله فاطمی‌نیا رحمةالله 🔸علامه طباطبايی جمله ای در مورد حضرت فرمودند كه حقاً نياز به يك كتاب شرح دارد! فرمودند: «همه ائمه رئوفند؛ ولي رأفت امام رضا عليه السلام حسی است. همين كه وارد حرم ميشوی ميفهمی كه حضرت رئوف است!» 🔸هركس حرم حضرت رضا (عليه السلام) مشرف ميشود، يقين بداند توی كاسه اش چيزی ميريزند... منتها وقتى رفتی، عرض حاجت و توسل كردى، منتظر باش آنها هرچه بريزند تو پياله! 🔸برحسب روايات معتبر: يك سلام به حضرت رضا (عليه السلام) ثواب يك ميليون حج دارد! 📚کتاب نکته ها از گفته ها (ع) (ع)
آن شب با ناله‌‌های گاه ‌و بی‌‌گاه دنیل صبح شد. بیدارباشِ اجباری برای دنیل بدترین شکنجه بود، به زحمت ایستاد و خودش را کِشان‌کشان تا سالن غذاخوری رساند. خیلی‌‌ها با دیدنش تعجب کردند: – چه‌‌طوری زنده موندی؟ – جونِ سگ که می‌‌گن تو داری! خوب شد اومدی خرابشون کردی! – گفتم باهاشون کنار بیا! اما هیچ‌کس متوجه نبود که تمامِ این سر و صداها در گوشِ دنیل اکو می‌‌شود و صد برابر دردش را بیشتر می‌‌کند. یوسف ظرف غذای دنیل را قبل از آن‌‌که بیفتد از دستش گرفت و روی میز گذاشت. سوز سرمای هوای پاییز که به صورتش خورد، ناخودآگاه دستانش را بالا آورد تا لبه پالتویش را صاف کند و گردنش را میان آن فرو ببرد تا با هرم نفسهایش کمی گرما را بیشتر ذخیره کند. به خاطر مشتری، تا این وقت شب مانده بود و مغازه اش را دیرتر بسته بود و الا متنفر بود از تاریکی و خلوتی شبهای شهرش درب مغازه الکتریکی کوچکش را که می بست، نگاهش افتاده بود به چند زن و مردی که کنار خیابان اثاثشان را می انداختند و برای خواب درون چادر کوچکشان مچاله می شدند؛ همیشه که نگاهش به آنها می افتاد برایش دو حس به وجود می آمد: تاسف و خوشحالی. همین که کاری داشت و درآمدش کفاف زندگی اش را می داد خوب بود. سوز سرما از خیالات بیرونش کشید و دستانش را تا ته در جیب پالتو فرو برد و مشت کرد. که ناگهان صدای جیغ بلندی توجهش را جلب کرد. برای لحظه ای پاهایش از حرکت ایستاد و زمزمه ای که چند لحظه پیش شروع کرده بود را قطع کرد. صدای جیغ و فریاد کمک خواستن یک زن بود. در بعضی از خیابان های این شهر روزها هم نمی شد، رفت و آمد کرد ،چه برسد به شب.
شهیدانه
مستی، بی ارادگی است و ضعیفی و کم عقلی. مرد مست، خودش تعادل نداشت و با این هل، تلوتلو خوران محکم میان آشغال های ریخته شده اطراف سطل افتاد. صدای افتادنش میان بطری ها و ظرفها همراه با نعرهای بلند بود، که وحشت شب را بیشتر کرد. عربده های پی درپی او، درو دیوار را لرزاند و نڼ ترسیده را به زانو درآورد تا خودش را بیشتر به مرد بچسباند. مرد هنوز مات اتفاقی بود که در آن کوچه برای هر سه نفرشان افتاده بود. درد دستش، زن ترسیده و دیوانه ی مستی که حالا عربده هایش بیشتر و بیشتر می شد که صدای آژیر ماشین پلیس هم به آن اضافه شد. مرد دستش را روی کتف شکافته اش گذاشت و نالان رو به زن گفت: -برای پلیس همه چیز رو توضیح بده! | چراغ گردان و ترمز شدید ماشین، مقابل کوچه اجازه نداد تا بیشتر حرفی بزنند، پلیس ها هیجان زده از ماشین پایین آمدند و به سرعت به سمتشان قدم برداشتند. نور چراغ گردان ها اجازه نمی داد تا مرد و زن درست چشم باز نگه دارند، وقتی سردی دستبند بر دستانشان نشست، مرد صدای زن با لهجه غلیظ آمریکایی را شنید که زمزمه کرد: -فقط شانس می تواند کمکت کند؟ و مرد هم زمزمه کرد: - باید به تو کمک می کردم! در بیمارستان که دستش بخیه شد تازه فهمید که نه تنها راهی خانه نمی شود، که حتی راهی اداره پلیس هم نمی شود. دیشب راهی خانه بود و الان روی تخت بیمارستان و با عمل جراحی که نمی دانست چه قدر بیہوشی تحمل کرده است. به هوش که آمد نگاه تبدارش را به سرمی دوخت که با آرامش وارد بدنی می شد که از درد ناآرام بود. این یکی دو روز که با تدابیر شدید بستری کرده بود، اما سر در نمی آورد که چرا پلیس ها دنبال حرف دیگری هستند و حالا که داشتند منتقلش می کردند به بازداشتگاه، متوجه می شد که قضیه آنی نیست که فکر می کرده!
دادگاه حکمش را داد و او مبهوتانه نگاهش به میز هیات منصفه باقی ماند. به صورت های سفید و چاق و چشمانی که هیچ برگی از زندگی نداشتند. در این یکی دو هفته، بارها آن صحنه و اتفاق را توضیح داده بود، مقابل بازجو و بازپرس و وكیل و همسر و هرکسی که آمده بود نشسته و با امید صحنه پردازی کرده بود و باورش این بود که آنقدر همه چیز روشن است که ممکن‌نیست محکوم شود. از خودش دفاع کرد، زن ترسان آن شب هم آمده و حقیقت را گفته بود، دوستانش وکیل خوبی گرفته بودند، وکیل هم سنگ تمام گذاشت، اما انگار اینجا قرار نبود‌‌ عدالتی اجرا شود. صدایی خشن حکم را خواند و او تنها توانست راست بنشیند و نگاهش را به هیچ کس ندوزد، تا نخواهد حرفهای چشم ها را بخواند. چشم هایی که گاهی سردیشان از یخ ها بیشتر است و تنها زاویه بسته ای از تکبر و نامهربانی را نشان می دهند. یاد گرفته بود نه به این چشمها نگاه کند و نه چشم هایش را به دارایی های آنها بدوزد. صدای آرام بخش همسرش را که شنید، به خودش آمد و لبخندی کنج لبش نشاند، چشم بالا آورد و به صورت غرق اشک او نگاه دوخت و در دلش زمزمه کرد: -تو باید بتوانی همسرش پشت نرده ها، زار اشک و ناله بود و دوستانش در سکوت ناچاری خیره اش...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتاب راز تنهایی نوشتهٔ نرجس شکوریان‌فرد است و نشر عهد مانا آن را منتشر کرده است. این کتاب داستان دوستی یک جوان آمریکایی و پسری مسلمان در زندان است. کتاب راز تنهایی، داستان پسری آمریکایی به اسم دنیل است که اهل همه‌جور خطا و خلافی است؛ تا اینکه به زندان می‌افتد و در زندان آمریکا، با هم‌سلولی‌ مسلمانی به‌ نام یوسف آشنا می‌شود و این آشنایی باعث تغییرات و تحولات بزرگ در زندگی او می‌شود.
به خودش دلداری داد که این روزها هم می گذرد. روزهای زیادی داشت که سخت گذرانده بود. آنها را به خاطر داشت و همیشه برای خودش برنامه ای می ریخت تا سختی برجانش ننشیند! به خودش یاد داده بود که سختی را مثل موم در دستانش بگیرد و و بدهد، شکل بدهد و راه حل از دلش بیرون بکشد! حالا هم که افتاده بود در بازداشتگاه شهر باتون روژ ایالات لوئیزیانا باید خودش را پیدا می کرد تا در میان این همه گم نشود! به دنیا نیامده بود که گم شود، آمده بود که پیدا کند و حس می کرد این هم فصلی از زندگی اش است که تازه شروع شده است. فصلی که با کمک به یک زن شروع شد، با نجات یک انسان، و حالا باید خودش قلم دست می گرفت و می نوشت. نباید می گذاشت فصل زندگیش را دیگران رقم بزنند!
🌺خاتون و قوماندان، روایت زندگی ام‌البنین حسینی همسر شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) فرمانده لشکر فاطمیون است. علیرضا توسلی معروف به ابوحامد ۱ مهر ۱۳۴۱ در افغانستان به دنیا آمد و ۹ اسفند ۱۳۹۳ در سوریه، شهر درعا شهید شد. 🌺 فرمانده و بنیانگذار لشکر فاطمیون بود. او تمام زندگی‌اش را رزمنده بود و در جبهه‌ها جنگید. با شروع جنگ ایران و عراق به کردستان رفته و بیش از یک سال در آن منطقه حضور داشت. 🌺 وقتی جنگ ایران و عراق به پایان رسید، برای جنگ با ارتش شوروی به افغانستان رفت و دوباره در سال ۷۴، زمانی که نیروهای طالبان در افغانستان روی کار آمده بودند، دوباره به افغانستان رفت. در این میان با ام البنین ازدواج کرد. این ازدواج یک پسر به نام حامد و دو دختر برای آن‌ها به امغان آورد.
کتاب‌های سیرهٔ شهدا و خاطرات همسران شهدا را از کتابخانه امانت گرفتم تا بخوانم. نیاز داشتم که خودم را از روزمرگی‌ها جدا کنم و تکلیفم را بدانم؛ در زندگی‌ای که مردش فقط به فکر نان و آب خودش نبود. با خواندن هر کتاب، یک پله به علیرضا نزدیک‌تر می‌شدم و او را بهتر و بیشتر درک می‌کردم. دنبال شباهت‌های خودم و علیرضا با شهدا و همسرانشان بودم. گاهی بغض می‌کردم و انگیزه‌ام چندین برابر قوت می‌گرفت و آرامشی پیدا می‌کردم که سختی را بر من هموار می‌کرد. پیامک‌هایی از این کتاب‌ها درست می‌کردم و برای علیرضا می‌فرستادم. مضمونشان جهاد و مقاومت بود. می‌دانستم از اینکه مرا در این وادی ببیند نیرو می‌گیرد.
بچه ها دارند به جوانی می رسند. نه فقط بچه های من" بچه های شهدای دیگر هم کودکی شان را در بی پدری تیر می کنند. 🌺درس می خوانند، سر مزار پدرشان می روند، لباس پلنگی می پوشند و بیت می خوانند و قدشان را روی دیوار نشان می کنند تا کی بتوانند به راه پدر بروند. فاطمه برایم از آرزوی دکتر شدنش قصه می کند و این آخرش یک دکتر شهید بشود. 🌺حامد می خواهد رزمی کار شود و برود لبنان. طوبی اما عروس نمی شود که من تنها نمانم! روزها می رود و ما آیند و بچه ها هر روز مقابل عکس ایستاده علیرضا سلام میدهد. جوری شده که یک نگاهشان به عکس پدرشان است، یک نگاهشان به دهان من.
امّ‌علی تعریف می‌کرد: «قبل از آمدن رزمنده‌های ایرانی و افغانستانی و لبنانی، هر روز صبح با خوف و دل‌پریشانی بیدار می‌شدیم. عن‌قریب بود که فغان از خانه‌ای یا کوچه‌ای بلند شود و سر بریدهٔ کسی را جلوی خانواده‌اش یا روی جدول کنار کوچه‌ها ببینیم. تفنگ و گلوله هم که بود. بس که حرامی‌ها زیاد بودند، پایمان به حرم نمی‌رسید. پیر و جوان و زن و مرد هم برایشان فرقی نداشت. اما از وقتی فاطمیون آمدند و ابوحامد کار را به دست گرفت، الحمدلله امن شده. هفته‌ای نیست که برای سلامتی رزمندگان و مجاهدین نذر و نیاز نکنیم».
🌺باید حرف هایم را می زدم. گفتم:«من نگرانم. تو تجربه جبهه را داری. به قول خودت از قافله شهدا جا ماندی. اما آنجا که افغانستان نیست. شناسایی داری از جنگ آنجا؟در ثانی، یک زن جوان با سه تا بچه، این خانه و زندگی و........امیدمان به کی باشد. 🌺پدرم عیالوار است. نمی تواند به ما هم برسد. توقع زیادی است از آنها. ما را به کی می سپاری؟ بگذار همان هایی بروند که این جنگ را می شناسند.» سرش را از روی بالش برداشت و نشست. زانوهایش را بغل کرد و گفت:«اگر خدا را قبول داشته باشی، تو را به خدا می سپارم. 🌺فقط خدا. نه به هوای پدرت یا هرکس دیگری. فقط خدا. خدا از من و تو به بچه ها نزدیک تر است. از من به تو نزدیک تر است. نزدیک تر از رگ گردن سراغ داری؟»
🚩 فرا رسیدن سالروز شهادت جانگداز ابن‌الرّضا، حضرت جوادالائمّه صلوات‌الله‌علیهما را به محضر مقدّس حضرت ولیّ‌عصر عجّل‌الله‌فرجه‌الشریف و همه‌ی شیعیان و ارادتمندان آل الله تسلیت و تعزیت عرض می‌نمائیم. حضرت علیه‌السلام فرمودند: 🔴 «هر كس به گوينده‌اى گوش دهد، او را پرستيده است؛ پس اگر گوينده سخن از خدا بگويد، او نيز خدا را عبادت كرده است، و اگر از شيطان بگويد، او هم بنده‌ی شيطان شده است.» 💠 «عن أبي‌جعفر عليه‌السلام قال: من أصغى إلى ناطق فقد عبده فإن كان الناطق يؤدي عن الله عزوجل فقد عبد الله وإن كان الناطق يؤدي عن الشيطان فقد عبد الشيطان.» 📚 کافی (شیخ‌کلینی)، ج۶، ص۴۳۴ وسائل الشیعة (شیخ‌حرعاملی)، ج۱۸، ص۹۱
خاله دوباره ویار کرده بود. هوس کاهو سکنجبین داشت. وقتی مرتضی از مکتب برگشت گفتم بخرد و برایش بیاورد تا قبل از ناهار بخورد. همان‌طور که لباس‌های بچه‌ها را سر حوض می‌شستم، زیر لب حافظ می‌خواندم. ننه‌گل همیشه تشویقم می‌کرد و می‌گفت: «درسته که نمی‌تونی از خونه بیرون بری؛ ولی نباید از طلب علم عقب بمونی.» گاهی خودش برایم کتاب می‌خرید و می‌آورد و هرچه که خاله بهش غرغر می‌کرد فایده‌ای نداشت. خودم هم دوست داشتم. شعرهای حافظ را فقط به یاد او می‌خواندم. تک‌تک ابیاتش برایم یاد او را زنده می‌کرد. همان روزها بود که شروع کرده بودم، بقیهٔ کتاب‌ها را هم علاوه بر حافظ می‌خواندم. از بوستان و گلستان بگیر تا شاهنامه و موش‌وگربه. می‌خواستم حرف زدنم شبیه دخترهای سن بالاتر شود. شبیه شوهردارها.
کنار حوض مستطیل شکل‌مان نشسته بودم و رخت می‌شستم و می‌خواندم. کلون در را که زدند فکر کردم مرتضی است. با این حال خاله، مجتبی را صدا زد تا در را باز کند. داشتم پیراهن سبزرنگ مجتبی را که از مرتضی ارث برده بود می‌شستم که صدای یاالله صاحب پیراهن بلند شد. پردهٔ سفید و کلفت توی دالان را کنار زد و گفت: «آبجی پاشو. پاشو آقاسیدمصطفی اومده.» اسمش را که شنیدم دلم ریخت. لباس از دستم ول شد و افتاد توی حوض. بعد از یک سال دوری، یک دفعه و بدون خبر برگشته بود. بیشتر از آن‌که بخواهم فرار کنم و چیزی روی سرم بیندازم، دوست داشتم بمانم. دلم می‌رفت برای یک لحظه دیدنش.
آقاجان ادامه داد: می گفت عطر می فروشه تا خرج زندگیش در بیاد. فکر کنم زندگیش در حد بخور و نمیره؛ البته خودش که خورد و خوراکی نداره، ولی اگه بخواد یه مونس همراه خودش ببره... خاله پرید وسط حرفش که: مونس اون ربطی به ما نداره. عطرفروشی زده که زده. اومده بود اینجا همینو بگه؟ - لا اله... هی من می خوام عصبانی نشم. همین حالا به اندازه یه پیاله گنده سکنجبین خوردم تا صفرام بیاد پایین. عجب... بدگویی نکن خانم. روی بچه اثر می گذاره. نکن... نکن. اثر می گذارد؛ این تک جمله معروف مادرم بود. هر وقت حامله بود یا بچه شیر می داد، نمی گذاشت کسی جلویش غیبت کند. با همین نطقش را کور می کرد؟ یاد تمام روزهایی افتادم که خاله برای حرف های من احترام قائل بود. چند سال پیش که میگرن داشت و مرتب قرص های مسکن قوی می خورد، وقتی مامان بهش گفت که شیدا می گوید این مسکن ها کبد و کلیه از کار می اندازد، پرسیده بود: شیدا گفته؟ و وقتی مامان تایید کرده بود، دیگر کمتر از آنها خورد. همین قدر من را عقل کل می دانند. البته انکار نمی کنم که چون روی من همیشه به عنوان عروس حساب کرده، یک محبت خاص و ویژه هم بهم دارد؛ البته نمی دانم چه طور می تواند با وجود جواب رد دادن های مکررم، هنوز دوستم داشته باشد. یک بار که این سوال را از مامان کردم، شیوا جواب داد: چون خاله هم مثل من فکر می کنه که هیچ وقت از ته دلت محسن رو رد نکردی.
شوکت خانم من را برای پسرش زیر سر داشت و هیچ رقمه هم کوتاه نمی آمد. البته به نظرم خود بهرام در این امر مصرتر از مادرش بود. خب نفرت من از بهرام و خانواده نعمت پور، فقط به خاطر آن علاقه دست و پاگیر نبود. آنها سالهاست که توی محله منفورند. ولی کسی جرأت به زبان آوردن نفرتش را ندارد. می خواهند همه از هر نظر شبیه خودشان باشند؛ چه عقیده و ایمان، چه شکل و شمایل ظاهری. کارشان تفتیش کردن توی خانه های مردم است. همان طور که ایرج خان این کار را می کرد و بدترین نوعش را هم در حق مادرم کرد. دلیل فرار من از این ازدواج، هم نفرتم از آنها و هم علاقه ام به آقامصطفی بود.
کتاب گره خورده ام به نام تو اثری از نسیبه استکی است که در نشر عهد مانا. به چاپ رسیده است. این اثر داستان زندگی دو زن را با فاصله تقریبا یک قرن روایت می‌کند.  درباره کتاب گره خورده ام به نام تو عشق به امام حسین (ع) و خوبی‌هایی از جنس عاشورا و محرم این روایت را شکل می‌دهند و به پیش می‌برند. عامل پیوند میان دو دختر این دو داستان نیز قالیچه‌ای است که با شوق و اشک بافته شده و این قالیچه نماینده‌ای است تا پیامی را در دل تاریخ جابه جا کند.  داستان از زمان رضاخان شروع می‌شود و وقایع و اتفاقات سیاسی و تاریخ آن دو.ران را نیز روایت می‌کند . این اثر داستانی عاشقانه، تاریخی و مذهبی است که شما را مجذوب خود خواهد کرد. خواندن کتاب گره خورده ام به نام تو را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم  دوست‌داران رمان های تاریخی مخاطبان این کتاب‌اند.
🌼داستان زندگی میثم تمار؛ یار ایرانی امام علی علیه السلام نام سلمان فارسی را همگان به عنوان یار ایرانی حضرت محمد (ص) می‌شناسند، اما کمتر کسی می‌داند که «میثم تمار»، یار امیرالمومنین علی (ع) نیز ایرانی بوده است و او یکی از قله‌هایی است که می‌تواند نماد پیوند ایران و اسلام باشد. 🌼«باغ طوطی»، رمانی تاریخی از زندگی میثم تمار است که مخاطب نوجوان و بزرگسال، هر دو مخاطب آن هستند. نام نامتعارف کتاب برگرفته از گفتگویی است که در داستان، بین ابن زیاد، حاکم کوفه و میثم صورت می‌گیرد. ابن زیاد به میثم می‌گوید شما طوطی‌هایی هستید که حرف‌های علی را تکرار می‌کنید. 🌼من شما را می‌کشم و نخلستان‌های علی را هم ویران می‌کنم. کنایه از اینکه نمی‌گذارم نام و نشانی از علی بماند. میثم هم می‌گوید اگر قرار است نخلستان علی (ع) نباشد، پس بهتر است که طوطی هم نباشد.
🌼سالم یک باره سر بلند کرد و به چهره خلیفه نگاه کرد. باور نمی کرد. میثم!یادش رفته بود که چه نامی داشته. سالم آنقدر تکرار شده بود که فراموش کرده بود مادر میثم صدایش می زده است. 🌼احساس کرد مادرش از دوردست صدایش می زند.میثم.....میثم.... کلمه میثم از عمق وجودش می جوشید و همراه با خون در رگ هایش جاری می شد.طنین صدای خلیفه هنوز در دکانش بود. هیچ کس از این اسم خبر نداشت. او را خریده و نامی تازه برایش انتخاب کرده بودند. 🌼ولی حالا یک نفر نا آشنا، آن هم خلیفه، پس از سال ها او را به اسم واقعی اش صدامی زد. -من دوست دارم با نام واقعی ات خوانده شوی. بغض گلویش را گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد. کلمه میثم او رابه یاد پدرش می انداخت.
🌼امیر مومنان چند بار بهشانه او زد. نرم و آهسته که بیشتر شبیحه نوازش بود. سنگینی دردی را که سالیان سال بر دلش ماند بود، بیرون می ریخت و سبک می شد. 🌼خجالت می کشید و سعی می کرد گریه اش را فروخورد؛ولی هر کاری می کرد نمی توانست جلولی خودش را بگیرد. گویی همان پسرک کوچکی بود که بعد از سفر طولانی پدرش را دیده که صدایش زده میثم. 🌼 پاهایش توان نداشت. با آنکه قوی و چهارشانه بود، دوباره زانو زد. خلیفه کمکش کرد، بلند شود و بر چهارپایه اش بنشیند که همیشه روی آن می نشست. -دوست دارم تو را آزاد ببینم، میثم! 🌼شانه های میثم تکان می خورد و اشک از مژه هایش را شیار می انداخت. خرما فروش ها جلوی دکان او جمع شده بودند و با شگفتی به رفتار مهربانه خلیفه با یک عجم نگاه می کردند. عجمی که هنوز برده بود و زرخرید یک زن عرب.
🌼-ای مردم پیمانه و میزان را کم نفروشید. ای گروه تاجر و بازرگان! به حق بگیرید و به حق بدهید تا سالم بمانید. به سود اندک بفروشید تا از سود زیاد محروم نمانید. 🌼هروقت که امیر مومنان می خواست بیایید او می فهمید. قبل از اینکه او را ببیند یا صدای را بشنود، عطر او را احساس می کرد. 🌼حتی طنین گام هایش را حس می کردکه ا آن پاپش های ساده وپنهبسه آهسته قدم بر می داشت حتی اگر صد نفر همراه او می آمدند، می توانست تشخیص دهد که علی کی گام از گام برمی دارد. این حسی بود که بعد از دیدار با داماد پیامبر به او دست داده بود.
🌼میثم آهی می کشید و به آرزوهایش می اندیشید.چه فکر کرده بود و شاهد چه بود. حرف های جندب دلش را خراش می داد و چون خنجر جگرش را شرحه شرحه می کرد. 🌼گفتیم امیرمومنان که به کوفه بیاید کینه ها و نفرت ها از میان خواهد رفت" ولی.................. وبیاد حرف های می افتاد که از گوشه و کنار می شنید. -مقصر خودعلی است.اگر مانند خلفای قبل رفتار می کرد، کار به اینجا نمی کشید. 🌼وقتی بین عرب و این سرخ روها فرق نمی گذارد و سهم برده مرا به اندازه من می دهد؛ منی که چراغ اسلام از خانه ام روشن شده، نتیجه اش همین می شود.خود خدا هم بین ما فرق گذاشته. اگرنه چرا مرا قومی زیبا بیافریند و این را ناتوان و زشت.