eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
6هزار ویدیو
14 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋شب موقع شام پدر یک کلمه حرف نزد. کمتر از همیشه خورد و کنار کشید. فکر کردم شاید با مادر حرفش شده است. وقتی کاسه چای را جلوش گذاشتم، گفت: « از این بابا چه خبر؟ » 🦋منظورش سید رسول بود، گفتم: « بیچاره‌ چیزی برای پخت و پز ندارد، معلوم نیست کی هست و از کجا آمده است! » پدر سیگاری آتش زد. به سرفه افتاد و دود سیگار را از بینی داد بیرون. منتظر بودم حرفی بزند. مثلاً بگوید: یک دست لحاف و تشک ببرم برای سید رسول اما حرفی نزد و به یک نقطه خیره ماند. 🦋سیگارش تمام شد، از اتاق بیرون رفت. لب اِیوان ایستاد. از دور صدای زوزه شغال و پارس چند سگ می آمد. مادر سفره را جمع کرد و به زهرا گفت که جا بیندازد. پدر وارد اتاق شد، رو به زهرا گفت: « دو تا تخم مرغ نیمرو کن و بایک قرص نان بده به علی، تا ببرد برای آن بنده خدا. » 🦋در صدای پدر، چنان تحکّمی بود که مادر جرأت نکرد اعتراض کند. به چشم های پدر زل زد تا بداند که از این کارش راضی نیست. زهرا دست به کار شد. خوشحال بودم؛ اما مادر طاقت نیاورد: -می خواهی سر گروهبان عابدی را به جانمان بیندازی؟؟؟ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋 سلول انفرادی، تاریک بود و نمور. بوی نا می داد و بوی خون. علی اما هیچ نمی فهمید. به خود نبود که بفهمد. بیشتر به مرده می مانست. تن لهیده اش به پشت افتاده بود، با پاهایی از هم باز و دست هایی رها شده در دو سوی کتف. 🦋در که نیمه باز شد، شعاع بلندی از روشنایی به درون افتاد. مردی خم شد و ظرف غذایی را گذاشت کف سلول و در را بست. علی مژه هایش را باز کرد و چشم به سقف دوخت. هیچ تصوری از زمان و مکان نداشت. کم کم به خاطر آورد که در زندان است. تصور زندان توأم با احساس درد بود؛سرش را بلند کرد و چشم به اطراف دوخت. 🦋تلاشش برای برخاستن و نشستن به نتیجه رسید. چشم هایش را بست و برای گریز از درد به تنهایی و بی تابی های شیرین فکر کرد....... « آخرین بار روی چمن دانشگاه رو به روی هم نشسته بودیم. پیش از آن گفته بود که احساس می کند عمویش به او مشکوک شده است. فکر می کند که اطلاعات سوخته به او می دهد. » 🦋 گفتم: « نگران نباش. ساواک از ما چیزی زیادی نمی داند که دستش پر باشد، و گر نه این صبر نمی کرد. » چهره اش افسرده بود و آن دل و دماغ همیشگی را نداشت. -چته شیرین؟ گرفته ای! چیزی هست که از من پنهان می کنی؟ تبسمی روی لب هایش نشست: _تو از دل من چه خبرداری! _دل به دل راه داره! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋اتاق بازجویی مملو از دود سیگار بود. مرد بازجو سیگار بر لب وارد شد. علی اما نای نگریستن نداشت. بی رمق روی صندلی فلزی نشسته بود. هر آنچه از ذکر و دعا می دانست، خوانده بود، به این امید که شکنجه امروز را هم بتواند تحمل کند. 🦋 مرد بازجو چهره‌اش بشاش بود. عرض اتاق راچند بار طی کرد. ته سیگارش را کف اتاق انداخت و با نوک کفش آن را له کرد. رو به روی علی ایستاد. دست هایش را به کمر زد و گفت: « خوب حضرت آقا آماده ای شروع کنیم؟ » علی نگاهش به کنج اتاق بود، به تخت فلزی سیاه رنگی که پیش از این آن را در اتاق ندیده بود. 🦋مرد بازجو پاهایش را به عرض شانه باز کرد، نیم تنه اش را کمی جلو داد. تا نزدیک علی آورد: -امروز باید حرف بزنی؛ چون تو آدم عاقلی هستی و لابد دیشب تصمیم خودت را گرفته ای. پس با یک سؤال سؤال تازه شروع می کنیم تا برگردیم سراغ سؤال های دیروز. 🦋علی سرش را بلند کرد و به چشم های مرد زل زد. مرد در ورای چشم هایی که به رمق بودند، نشانی از تعرض و سرپیچی ندید. آنچه دیده می شد، درماندگی بود و خستگی، و این چیزی بود که همه باز جو ها طالب آن بودند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋احساس کرد‌ چقدر سخت است، دروغ پشت دروغ. دلش میخواست سینه اش را سپر کند، سرش را مرد و مردانه بالا بگیرد و بگوید: « بله! پدرم با آخوند ها سر و سِرّی داشت، همان طور که خودم دارم..... تقیّه، این چیزی است که آموخته بود. باید دروغ می گفت؛ دروغی که ثوابش کم از راست گفتن نبود: 🦋-پدرم آدم ساده بی سواد بود. «الف» را از « ب » تشخیص نمی داد. علت آشنایی و دوستی اش با سید، فقط همسایگی او با ما بود. سید حرفی از مسائل سیاسی نمی زد. پدرم آدمی نبود که از حرفش سر در بیاورد. -تو چی؟ توهم سر در نمی آوردی؟ 🦋-آن روزها من هم کوچک‌ بودم. یک نوجوان ده_دوازده ساله. سید هم حرفی با من نمی زد؛ فقط.......... -فقط چی؟؟؟؟ -فقط گاهی در خواندن قرآن به من کمک می کرد. -آخرین بار سید رسول را کی و کجا دیدی؟ -سالها پیش در بندر شاه، شب عاشورا بود. بدون اجازه امام جماعت مسجد رفت روی منبر و حرف های تندی زد. بعد هم از مسجد بیرون آمد و هرگز بازنگشت. -پدرت چی؟ او ارتباط با سید نداشت؟ -نه! تصور نمی کنم بین آن ها ارتباطی باشد. 🦋-اما در مورد خودت دروغ می گویی. تو سید را از چند سال پیش دیده ای و با او هم کاسه شده ای. ما هم بعد از سال ها که ردّش را گم کرده بودیم، او را دیدم؛البته مدت ها تحت تعقیب بود تا شبکه خرابکاری اش را کشف کنیم. درست در لحظات آخری که ما وارد عمل شدیم، او فرار کرد. ما اسامی تک تک اعضای هیأت «محبّان» را می دانیم. تو یک بار هم در مورد رابطه با مسائل سیاسی دستگیر شده ای. می خواهم از زبان خودت بشنوم که سید کجاست؟ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🇮🇷 گرامی باد، بازگشت شکوهمند رهبر کبیر انقلاب اسلامی، امام خمینی بت شکن، و آغاز دهه مبارک فجر انقلاب اسلامی،،،،، 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ✨ سحرم دولت بیدار به بالین آمد ✨ گفت: «برخیز که آن خسرو شیرین آمد ✨ قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام ✨ تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد ✨ مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای ✨ که ز صحرای خُتَن آهوی مشکین آمد» ✨ گریه، آبی به رخ سوختگان بازآورد ✨ ناله فریادرَس عاشق مسکین آمد ✨ مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست ✨ ای کبوتر! نگران باش که شاهین آمد ✨ ساقیا! می بده و غم مخور از دشمن و دوست ✨ که به کام دل ما آن بشد و این آمد ✨ رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار ✨ گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد ✨ چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل ✨ عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد (ره) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند: نحن وسیلته فی خلقه و نحن خاصته و محل قدسه و نحن حجته فی غیبه و نحن ورثه أنبیائه؛ ما اهل بیت رسول خدا(صلّی‌اللّهُ‌علیه‌وآله‌وسلّم ) وسیله ارتباط خدا با مخلوقاتیم ما برگزیدگان خداییم و جایگاه پاکی ها، ما دلیل های روشن خداییم و وارث پیامران الهی (شرح‌ نهج‌ البلاغه‌ لابن‌ ابی‌ الحدید ، ج‌ 16 ، ص‌ 211) میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بهترین بانوی آفرینش بر همه دوستداران حضرتش مبارک ☁️🌥⛅️⛅️🌤☀️ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
هر کس به کسی نازد و ما فاطمه (س) داریم گفتیم همیشه ، همه جا فاطمه (س) داریم ننگ است بکوبیم درِ خانه هر کس دنبال سرابیم چرا ؟ فاطـمه (س) داریم ما ‌ ترس نداریم ز سیلاب حوادث مانند علی (ع) بعد خدا فاطـمه (س) داریم ما چشم طـمع تا ابدالدهر نداریم بر ثروت هر بی سر و پا، فاطـمه (س) داریم رو کن به مسیر دگری ای غم دنیا بیهوده به این سمت نیا ، فاطـمه (س) داریم زهراست که داده است به ما جرات طوفان در دل نبُوَد واهمه تا فاطـمه (س) داریم (س)💞 💫💞 💫 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @ maghar98
📖این کتاب زندگی و خاطرات پانزده نفر از شهیدان مدافع حرم، اعم از ایرانی، افغانستانی و پاکستانی است. 📖نویسنده ی این کتاب خانم «عالمه طهماسبی» سعی کرده است با نقل خاطراتی ساده و روان، روایت گر منش و سیره شهیدانی باشد که با وجود روزمرگی و غفلت های زندگی مادی امروزی، مسیر تکامل و قرب الی الله را طی کرده اند. 📖شهید «جواد اکبری»، «سجاد روشنایی»، «مهدی حسینی»، «ابراهیم رضایی» و «سید مصطفی موسوی» از جمله این شهیدان هستند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌼از روزی که اسمش را نوشتم مدرسه، آفتاب نزده راه می‌افتاد. وضع مالی مان خوب نبود. این را خوب می فهمید. پیاده می رفت. هر بار هم که می‌خواست برود، اگر توی خانه چیزی داشتیم، می برد. اگر هم نداشتیم آن روز را گرسنه می گذراند. 🌼سر سفره مدرسه که بچه‌ها می‌نشستند، کمی دورتر زبانش را توی دهانش می چرخاند؛ انگار که دارد چیزی می خورد. بعد از مدرسه، کهنه ترین پتوی خانه را می‌گرفت و یک گوشه استراحت می‌کرد. 🌼دست های کوچکش خیلی زود زمختی کار بنایی را چشید. روزهایی که می رفت شاگرد بنایی، بیشتر حقوقش را به من می‌داد، بقیه اش را هم پس انداز می کرد. 🌼نمازها و سجده هایش دیدنی بود. با خودم می گفتم مگر چند سالت است که اینطور اشک می ریزی؟ گاهی ترس برم می‌داشت. می‌رفتم و صدایش می زدم، جواب نمی‌داد. بلندش که می‌کردم صورت خیسش را می‌دیدم. می‌گفت: مامان! نمی ذاری توی حال خودم باشم؟ 🌼تشییع جنازه یکی از اقوام که رفته بودیم، یکی از خانم‌ها شیون و زاری می کرد. ناراحت شد. گفت: مامان شما یه موقع توی مصیبت این کارو نکنی ها. کلی نامحرم صدات رو میشنون. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🥀بعد از چهلمش رفتم کربلا. تل زینبیه را که دیدم، از خانم خجالت کشیدم. من که ندیده ام سر احمد را کی بریده، اصلاً چطور بریده، فقط شنیده ام توی تپه ها محاصره شده بودند و بی سیم زده بودند که برگردید عقب. 🥀 احمد کنار گوشش تیر خورده بود. گیج بوده و نمی توانسته راه برود. از بچه ها خواسته بود هر طور شده برگردند. گفته بود: «من نمی تونم، شما برید» . کولش کرده بودند و با خودشان آورده بودند. کمی که آمده بودند، چون خودشان هم زخمی بودند، نتوانسته بودند احمد را هم بیاورند. 🥀داد زده بود سرشان که تو رو خدا شما برید. صدای پای داعشی ها را می شنیدند. هر آن ممکن بود برسند. با داد و هوار راهی شان کرده بود. وقتی میرسند بالای سر احمد، هنوز جان در بدن داشته، سرش را می‌برند و تنش را رها می کنند وسط بیابان. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺دست تنها همه جا را دنبالش گشتم. از خانه این و آن،تا بیمارستان و کلانتری. عصر که پدرش برگشت، فکر و خیال رهایمان نمی‌کرد جایی نمانده بود که نرفته باشیم. 🌺ناامید از همه جا متوسل شدیم به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و رفتیم جمکران. پسرم را با دست فروش‌ها که کنار خیابان ایستاده بودند دیدم. یک کارتون کنارش بود و بشقاب و کاسه بلور چیده بود کنار هم. آنقدر عصبی بودم که اگر می‌گرفتیمش یک کتک مفصل می‌خورد. اما با این صحنه، اشک توی چشمام حلقه زد. 🌺بوسیدمش و گفتم اینجا چه کار می‌کنی؟ گفت: دوستام آومدن دستفروشی من هم باهاشون اومدم. 🌺پدرش که می رفت بنایی همراهش می رفت. خیلی وقت ها نمی گذاشتم برود. می گفت: مامان! بزار برم کارتون جمع کنم. گفتم: ببین اینایی که کارتون جمع می کنن چقدر دستاشون کثیف و سیاهه. کم نمی آورد می‌گفت: من کارتون های نو را جمع می کنم باشه؟ 🌺یه روز توی بازار دیدمش. میان کارتون ها بود و آنها را جمع می‌کرد و می چید روی هم. نفس نفس می زد و با دست های کثیف کار می‌کرد. دلم سوخت دیگر نگذاشتم برود. آخر پدرش را راضی کرد که مدرسه نرود. می خواست کار کند. پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🌷بعضی وقت ها داغ دلم می نشست روی زبانم هر چه باید و نباید می‌گفتم. چرا باید سعید من؟ پدرم که رفته بود، همسرم می تونست پیشم باشه. مثل هزار نفر که رفتن و برگشتن سعید هم بر می‌گشت. 🌷یک دفعه یک نفر از کنار ضریح داد زد :خانم ها! آقایون! فکر نکنید که اگه ما اومدیم اینجا می جنگیم به خاطر شخص اومدیم، ما شخص رو در نظر نداریم، ما اگه می جنگیم به خاطر همین بی بی هست که دارید زیارتش می‌کنید. دانه دانه سؤال‌های من را جواب داد. 🌷میخکوب شده بودم. احساس کردم فقط من حرف هایش را می شنوم به بغلی ام گفتم :شما هم این صدا رو می شنوی؟ گفت: آره. انگار داره جواب سؤال‌های منو می ده. این زمزمه میان همه پیچیده بود که دارد جواب من را می‌دهد. 🌷محمدحسین رو چسباندم به ضریح. گفتم: بگو بی بی سلام! مواظب بابای من باش. بعد از اینکه با زبان بچگانه اش گفت، نگاهی به من کرد و گفت: مامان بابا اینجا نشسته. جیغ می کشید و ضریح را محکم گرفته بود. داد می زد: بابا بیا! من اینجام. همسر شهیدی بهم گفت: بس که بهش می گی بابا پیش ماست خیالاتی شده. فردای آن روز که برای زیارت حضرت رقیه(علیها سلام) رفتیم، دوباره همین اتفاق افتاد..... ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
💐کتاب 《 از چیزی نمی ترسم 》 که مزین به یادداشت رهبر معظم انقلاب شده است، نخستین اثر چاپ شده توسط انتشارات «مکتب حاج قاسم» محسوب می‌ شود. 💐این کتاب شامل دست نوشته ‌های شخصی شهید سلیمانی از دوران کودکی و زندگی در روستای قنات ملک کرمان تا میانه‌ی مبارزات انقلابی در سال 57 است. 💐کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» در دو بخش نوشتار و دست‌ نوشته به چاپ رسیده است. 💐یادداشت رهبرانقلاب بر کتاب خاطرات خودنوشت حاج قاسم: 《 یاد او را اگرچه خداوند در اوج برجستگی قرار داد و بدین گونه پاداش دنیائی اخلاص و عمل صالح او را بدو هدیه کرد ولی ما هم هرکدام وظیفه‌ئی داریم. کتاب حاضر را هنوز نخوانده‌ام اما ظاهراً میتواند گامی در این راه باشد. رزقناالله ما رزقه من فضله ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
💐از همان ابتدای کودکی، حالتی از نترسی داشتم. ده سالم بود. تابستان بود و مدرسه تعطیل. فصل درو کردن ما قبل از طلوع صبح تا غروب آفتاب بود. 💐پدرم یک گاو نر شاخ زن خطرناک داشت که همه از او می ترسیدند. مرا سوار بر این گاو کرد که ببرم به ده دیگری که ۱۵ کلیومتر با خانه ما فاصله داشت. 💐آن ده سرسبزتر بود و خانه عمه ام همان جا بود. گاو مغرور حاضر به فرمان بری نبود و با سر خود به پاهای کوچک‌ من می کوبید. من این بیابان را، تنها سوار بر این حیوان خطرناک، تا ده عمه ام رفتم‌. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
💐 گفت: «اسمت چیه؟؟؟ » گفتم: « قاسم » -فامیلیت؟؟ -سلیمانی -مگه درس نمی خونی؟ -چرا آقا؛ ولی می خوام کار هم بکنم. 💐مرد صدا زد: « محمد، محمد، آ محمد. » مرد میانسالی آمد. گفت «بله، حاجی» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آورد. اولین بار بود می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلو خورشت سبزی می گویند. 💐 گفت: « بگذار جلوی این بچه. » طبع عشایری ام و مناعت طبع پدر و مادرم اجازه نمی داد این جوری غذا بخورم. گفتم: « نه، ببخشید. من سیرم. » 💐در حالی که از گرسنگی و خستگی، نای حرکت نداشتم. حاجی که بعداً فهمیدم حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: « پسرم، بخور. » ظرف غذا را که تا ته خوردم و یک نوشابه پپسی که در شهر دیده بودم را سر کشیدم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
‌💐دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیاده‌رو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا مرا برآشفته کرد. بدون توجه به عواقب آن؛ تصمیم به برخورد با او گرفتم. 💐پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهار راه جنب شهربانی مستقر بود. به سرعت با دوستم از پله های هتل پایین آمدم. آن قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. 💐دو پلیس مشغول گفت و گو با هم شدند. برق آسا به آن ها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینی هایش فوران زد! پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود، دو پاسبان به سمت ما دویدند. 💐با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تخت ها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه جا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد از هتل خارج شدم و به سمت خانه مان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمی ترسیدم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @ maghar98
. 💐افسری بود به نام آذری نسب گفت: « بیا تو. اتفاقاً گواهینامه ات رو خمینی امضا کرده است، تحویل بگیری. » من از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. 💐دو نفر درجه دار دیگر هم وارد شدند و شروع به دادن فحش های رکیک کردند. من در محاصره آن ها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آن ها با سیلی و لگد و ناسزای غیر قابل بیان می گفتند: « تو شب ها می روی دیوارنویسی می کنی؟! » 💐 آنقدر مرا زدند که بی حال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد و آن چنان ضربه ای به شکمم زد که احساس کردم‌ همه احشای درونم نابود شد. 💐به رغم ورزشکار بودنم و تمرینات سختی در ورزش کاراته و زورخانه می کردم. توانم تمام شد و بیهوش شدم. وقتی که به هوش آمدم، در اتاق بسته بود و من محبوس در آن بودم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦽کتاب «دخیل عشق» رمانی زیبا و خواندنی از مریم بصیری است که داستان دخیل بستن زنی به نام صبوره در کنار ضریح حضرت امام رضا (ع) برای ازدواج با یکی از یادگاران دفاع مقدس را روایت می‌کند. 🦽صبوره پرستاری است که دل در گروی مهر جانبازی به نام رضا دارد اما حجب و حیا مانع از بیان عشقش می‌شود و درنهایت دست تقدیر رضا را با خود می‌برد. صبوره تنها می‌ماند اما کمی بعد سر و کلّه یک خواستگار پیدا می‌شود و... 🦽مریم بصیری در «دخیل عشق» به موضوعاتی که ناشی از افروخته شدن آتش جنگ است، پرداخته است. مجرد ماندن دختران، صدمات جسمی و روحی جوانان که ناشی از جنگ است، شیمیایی شدن جانبازان که با گذشت بیش از ۲۰ سال از جنگ از آن بی‌اطلاعند و ... از جمله مسائلی هستند که در این رمان مطرح می‌شوند. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🦽- همیشه فکر می‌کنم من عاشق‌ترم یا تو؟ معلومه من عاشق‌ترم. من دل‌بستن رو خوب بلدم رضا، اما دل‌کندن رو نه. 🦽صدای دختر انگار از جایی دور می‌آید. گوش‌های رضا هنوز از موج انفجار سوت می‌کشد؛ همان انفجاری که پرتش کرده بود طرف میدان مین و سیم‌های‌خاردار. نمی‌تواند از جایش تکان بخورد و فقط دست چپش به کمک دست راستش می‌آید. 🦽- صدای من رو می‌شنوی رضا؟ - از من دل بکن حوری! من دیگه نمی‌تونم بمونم. 🦽حوریه سینه‌خیز خودش را از روی خاک‌ریزی بالا می‌کشد و نگاهش را به رضا می‌دوزد. رضا در میان سیم‌های‌خاردار گیر افتاده است. دختر دست می‌اندازد به‌طرف سیم‌های‌خاردار. خون از میان انگشت‌های حوریه روان می‌شود و روی برف‌ها می‌چکد. کوهِ دل رضا از دیدن زخمِ دست دختر فرو می‌ریزد. رضا آوار می‌شود و به بازی قطره‌های خون خودش و حوریه در روی برف‌ها نگاه می‌کند. 🦽دختر در گرگ‌ومیش هوا تلاش می‌کند دست رضا را از میان سردی سیم‌های‌خاردار بیرون بکشد. خاری در بازوی رضا فرو رفته است و حوریه هرچه می‌کند نمی‌تواند دست رضا را رها کند. جوان درد می‌کشد اما پردۀ تبسم را بر روی دردهایش می‌کشد و با لب‌های ترک‌خورده‌اش به حوریه لبخند می‌زند ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🦽صبوره هر روز به حرم می‌آید؛ اما در کنار مردانی که اشکشان جاری‌ست، حس دیگری دارد. هل دادن چرخ رضا، قلبش را به تپش انداخته است. مرد هیچ نمی‌گوید و فقط با دست چپش اشک‌هایش را پاک می‌کند.   🦽صبوره حس می‌کند چقدر خوشبخت است که می‌تواند دستی شود برای چرخاندن چرخ رضا، پایی شود برای رسیدن او به خواسته‌اش که رضا را از تمام اندوه‌های سال‌های قبل رها می‌کند. دختر انگار بار اولش است که با آن همه احساس، پا به حرم می‌گذارد و هم‌پای آن مردان، در آن طرف دیوار شیشه‌ای ضریح می‌گرید. 🦽همهمه و شلوغی قسمت زنان، صبوره را از دیوار شیشه‌ای جدا می‌کند. دختر مثل همیشه، در گوشه تنهایی خودش در کنج ایوان طلا می‌نشیند، گریه می‌کند و به دستی می‌اندیشد که نمی‌داند عاقبت به ضریح می‌رسد یا نه. 🦽صدا در صدا می‌پیچد؛ اما انگار دختر فقط صدای رضا را می‌شنود که صندلی چرخ دارش را کنار او نگه داشته است و می‌گوید: "دل به من نده، من رفتنی‌ام." سرش را که با عجله بالا می‌گیرد، کسی کنارش نیست. هیچ کس کنارش نیست و او دارد در میان کوچه‌ها با عجله به خانه‌ای می‌رود که مادر را از صبح، در سکوت آن تنها گذاشته و او در آستانه در کوچه، منتظر آمدن دختری از دل شب است.» ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🦽صبوره چاره‌ای ندارد یا باید جواب مادر و برادرش را می‌داد، یا خودش برای خودش دستی بالا می‌زد. از اهواز که برگشت، فقط یک شوخی بود. بعد از جنگ، با خودش شرط کرده بود شوهرش فقط باید جانباز باشد. امکان نداشت بعد از آن همه سال که بی خیال ازدواج شده بود، برود سراغ بنگاه‌دار. در میان آن مردها، رضا تنها کسی بود که می توانست کمکش کند. پس می‌گذارد گل بته‌های ملافه آرام بگیرند و مرد دست‌کم، سرش را بیرون بیاورد و حرفی بزند. از وقتی آورده بودنش، ندیده بود چند جمله‌ای بیشتر حرف بزند. 🦽- ببین سید رضا... . باز، شرمی دخترانه جلوی زبانش را می‌گیرد و دیگر نمی‌تواند چیزی بگوید. لبش را می‌گزد و سرش را پایین می‌اندازد.   🦽- من نذر کردم فقط همسر یه جانباز بشم، اما نمی‌دونم چرا این همه سال نشد... . شاید لیاقتش و نداشتم. شایدم زیادی سخت می‌گرفتم که باید حتما خوشگل باشه، سید باشه... . هر چی بود، نتونستم پا روی دلم بزارم. نه نمی‌شد، نشدنی بود... . 🦽حاضرین... ، حاضرین با من زیر یه سقف زندگی کنین؟ نفس صبوره بند می‌آید....» ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🦽بادی در میان شاخ و برگ‌های درخت توت می‌پیچد و خنکای نسیم آن به صورت صبوره می‌خورد. 🦽– منو ببخشین. تو حرم خوب باهاتون حرف نزدم. مثلاً اومده بودم، از خودم بگم؛ اما نمی‌دونم چرا فقط دری‌وری گفتم. 🦽دختر با دیدن پروانه که از پشت پنجره برای او شکلک درمی‌آورد، خنده‌اش می‌گیرد و چادر گل‌دار صورتی‌اش را روی دهان می‌کشد. مرد رد نگاه او را می‌گیرد و می‌بیند زهره، بچه را از جلوی پنجره کنار می‌کشد. صبوره به ستون ایوان تکیه می‌دهد و به مرد نگاه می‌کند؛ به قدِ بلند و هیکل چهارشانه‌اش. این‌بار رسول سرش را پایین می‌اندازد و نفسش را در سینه حبس می‌کند. زود وسط ایوان و کنار صبوره می‌نشیند تا نتواند دوباره براندازش کند. می‌ترسد سرووضعش دختر را بترساند. همسر اولش همیشه می‌گفت او فقط یک غول عصبانی است. 🦽– دلم می‌خواد آمنه رو ببینم. – کنیز شماست. – این‌طور نگین؛ بچه‌ها حساسن. – دور و بَر من همیشه پُر بچه بوده. خواهر و برادرهای کوچیکم، بعد بچه‌های برادر شهیدم؛ الآنم سه تا بچه خودم. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
در حلم و وفا حسن زبانزد دارد در جود و سخا شکوه بی حد دارد در قامت او صلابت حیدری ست در چهره ی خود نور محمد دارد حلول 🌙🌺 المرجّب (ع) 🎉 مبارڪ باد💫🌺 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رجب، ماه صفا دادن به دل و طراوت بخشیدن به جان است؛ ماه توسل،خشوع، ذکر،توبه، خودسازی و پرداختن به زنگارهای دل و زدودن سیاهی ها و تلخی ها از جان است. امام خامنه ای حلول بر همگان مبارک باد‌.🌻🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
▪️یک عمـــر برای دین منادی بودی ▪️آیینــــه ی صبری متمادی بودی ▪️این قوم همیشه با تو بد تا کردند ▪️با اینکه برای همه "هادی" بودی (ع) تسلیت باد 🥀 (ع) دل ها ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
[📖] امام کاظم علیه السلام : رجب نـام نهری در بهشت اسـت ڪه از شیر سفید تر و از عسل شرین‌ تر است؛ هر کس یک روز از را روزه بدارد، خداوند از آن نهر به او خواهد پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
📿یکبار با احمد آقا و بچه های مسجد امین الدوله به زیارت قم و جمکران رفتیم. در مسجد جمکران پس از اقامه نماز به سمت اتوبوس برگشتیم. راننده گفت: اگر میخواهید سوهان بخرید یا جایی بروید و...، یک ساعت وقت دارید. 📿ما هم راه افتادیم به سمت مغازه ها، که یک دفعه دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد! یکی از رفقایم را صدا کردم و گفتم: به نظرت احمد آقا کجا میره؟! دنبالش راه افتادیم. آهسته شروع به تعقیب او کردیم! احمد جایی رفت که اطراف او خیلی تاریک شده بود. ما هم به دنبالش بودیم. هیچ سر و صدایی از سمت ما نمی آمد. 📿 یکدفعه احمد آقا برگشت و گفت: 《 چرا دنبال من می آیید!؟ 》 جا خوردیم. گفتم: شما پشت سرت را میبینی؟ چطور متوجه ما شدی؟ احمد آقا گفت که کار خوبی نکردید، برگردید. گفتم: نمی شه، ما با شما رفیقیم و هر جایی برای ما هم می آییم. در ثانی اینجا تاریک و خطرناکه، یک وقت کسی، حیوانی، چیزی حمله میکنه.... 📿گفت خواهش میکنم برگردید. دوباره اصرار کرد و ما هم جواب قبلی.... 📿سرش را انداخت پایین و گفت: طاقتش را دارید؟ میتوانید با من بیایید!؟ ما هم که از همه ی احوالات احمد آقا بی خبر بودیم، گفتیم طاقت چی رو؟ مگه کجا میخوای بری؟! نفسی کشید و گفت: 《 دارم‌می رم دست بوسی مولا. 》 📿باور کنید تا این حرف را زد، زانوهای ما شل شد. ترسیده بودیم . من بدنم لرزید. احمد این را گفت و برگشت به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد، گفت: اگر دوست دارید بیایید، بسم الله. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
📿مومن سنگینی معصیت را چون کوه احمد بر روی شانه های خود حس می. کند‌. شهید احمد علی نیری بیست و هفتم بهمن ماه سال روز شهادت شهید احمد علی نیری گرامی باد‌. در از معاصی الهی دوری کنیم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
📿کتاب «عارفانه» زندگینامه و خاطرات «شهید احمدعلی نیری» است که در قالب روایت‌های داستانی کوتاه، تدوین شده است. این کتاب خاطرات این شهید را در دوران جنگ تحمیلی روایت می‌کند. 📿در توضیحات پشت جلد این کتاب سخنانی از امام خمینی (ره) درج شده است: «ما خودمان حجاب هستیم. بین خودمان و وجه الله. اگر چنانچه کسی فی سبیل‌الله و در راه خدا این حجاب را شکست و آن‌چه را که داشت که عبارت از حیات خودش بود، تقدیم کرد، این مبداَ همه‌ی حجاب‌ها را شکسته است. خود را شکسته است و هرچه داشته است را در طبق اخلاص گذاشته و تقدیم کرده است. 📿ما برای درک کامل ارزش و راه شهیدانمان، فاصله‌ای طولانی را باید بپیماییم و در گذر زمان‌ و تاریخ انقلاب و آیندگان آن را جستجو نماییم. اساسا جهاد واقعی و شهادت در راه خدا جز با مقدمه‌ای از اخلاص‌ها و توجه‌ها و جز با حرکت به سمت انقطاع الی الله حاصل نمی‌شود. شهدا علاوه بر مقامات رفیع معنوی، که زبان‌ها و قلم‌ها از توصیف آن و چشم و دل‌ها از مشاهده آن ناتوانند مشعل‌دار پیروزی و استقلال ملتند و حق بزرگ آنان برگردن ملت، بسی عظیم است.» 📿 این کتاب را نشر «شهید ابراهیم هادی» منتشر کرده است. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
📿آیت الله حق شناس، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی داشتند بین دو نماز، سخنرانیشان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده و با آهی از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند: "این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و… اما من را بی حساب و کتاب بردند. 📿رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!" 📿سپس در همان شب ایشان به همراه چند نفر از دوستان به سمت منزل احمدآقا که در ضلع شمالی مسجد امین الدوله در چهار راه مولوی بود، رهسپار شدند. 📿در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرش اظهار داشتند: "من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است. اما نه روی زمین! بلکه بین زمین وآسمان مشغول تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت تا زنده ام به کسی حرفی نزنید...." بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98