eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
5.9هزار ویدیو
14 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸 بَلَغَ العُلی بکَمالِهِ کَشَفَ الدُجَی بِجَمالِهِ حَسُنَتْ جَمیعُ خِصالِهِ صَلُّوا عَلَیْهِ و آلِهِ میلاد سراسر نور سرور خاتم الانبیاء و المرسلین ، رحمة للعالمین ، ستوده در آسمان و زمین ، پیام آور مهر و مهرورزی و اخلاق ، حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم وششمین ستاره تابناک ملکوت ولایت و امامت، پیشوای سعادت و راستی، امام جعفر صادق علیه صلوات الله مبارک. 🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از شهیدانه
🧨چشم هایم را باز میکنم، یک گلوله سرخ آر پی جی می خورد به تنه درختی که پشتش سنگر گرفته ایم. انزابی قطار فشنگ در دستش هست، اما صدایش را نمی شنوم. از همه جا در شیار آتش می بارد. 🧨فشنگ تیربار که تمام می شود، انگار یک لحظه سر و صدا می خوابد لوله تیربار سرخ شده. _پس نارنجک چی شد؟ انزابی در حال که نوار فشنگ را جا می زند، بی خیال تر از همیشه‌ی گوید: 《 بَه ساعت خواب! اگه به موقع بیرون ننداخته بودم که الان اینجا نبودیم! 》 🧨هنوز حرف انزابی تمام نشده بود که صدای پایی از پشت سر می شنوم. کلاش را بر می دارم. منصور است که از تو کانال می دود به طرف مان. نرسیده داد می زند: 《 دولتخانی گفت که چرا موضع تان را عوض نمی کنید؟ جاتون لو رفته...》 🧨انزابی تازه گرم شده‌ چند بار عرض و طول شیار را به رگبار می بندد. من می روم تو کانال. منصور داد می زند:《 احتیاط کن! تندتر بیا! 》 اما من دیگر از گلوله ها نمی ترسم. فقط حالم خوب نیست. می خواهم بالا بیاورم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از شهیدانه
🧨از این همه ترس و احتیاط خودم کفری میشوم. ای کاش نامه را به جای اینکه در صندوق بیندازم،میبردم و می دادم دست خودش. اما از ترس اینکه یک وقت برای خودم دردسر درست کنم، تنها یک نامه بی نام و نشان نوشتم و تمام ماجرا را گفتم و نشانی جلال را هم دادم و انداختم تو صندوق جلو چادر فرماندهی . 🧨در این چند روز که جلال را ندیده بودم، خیال میکردم قضیه تمام شده. ولی حالا... باز پاک گیج شده ام. می خواهم بی خیال باشم. بالاخره با نوشتن آن نامه به قسمی که خورده بودم، عمل کرده ام. حالا دیگر بقیه اش به من مربوط نیست. اما انگار یک کسی دیگر میگوید نه هنوز تمام نشده. تو قسم خورده ای! 🧨دل را به دریا می زنم و به دنبالش می دوم. باید امروز سرنخی پیدا کنم. وقتی بالای تپه می رسم، باز غیبش زده. آن ور تپه یک عالم دیگر است. چادرهای سفید تمام دشت را گرفته اند و یک منظره دیدنی به وجود آورده اند..... 🧨از دره پیچ در پیچی به طرف دهکده سرازیر میشوم. یک شوق کودکانه مرا به طرف دهکده حضرت رسول(ع) می کشاند.دیگر حتی به جلال هم نمیخواهم فکر کنم.....هنوز به پایین دره نرسیده ام که صدای ضد هوایی ها دلم را می لرزاند....سابقه نداشت تو این مدت که اینجا بودیم در این وقت بعد از ظهر هواپیماهای دشمن بیایند. ناخود آگاه ذهنم به طرف جلال میرود. دیگر شکی ندارم که آدم خطرناکی هست.... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از شهیدانه
🧨پادگان امام حسن(ع) شلوغ تر از آن است که کسی کاری با ما داشته باشد. میان جمعیت گم شده ایم. تو هر یک وجب جا چند نفری دور هم جمع شده اند. و زیر آفتاب کم زور زمستانی گرم گرفته اند؛ اما من دل تو دلم نیست. خدا خدا میکنم هر چه زودتر وضعمان روشن شود و تا بابام بو نبرده، از تهران رفته باشیم بیرون. 🧨منصور میگوید: 《 بچه ها حواس مان باشه همدیگر را گم نکنیم. جبهه دیگر شوخی بردار نیست. هر کس قُد بازی در بیاره کارش ساخته است. 》 بچه ها به من نگاه میکنند و می خندند. انگار منظورش من هستم. جوابش را می دهم. 🧨_حالا لازم نکرده تو رئیس بازی در بیاری. یه جوری از جبهه می گی که انگار اونجا بزرگ شدی! منصور گوش نمی دهد و فرمان دیگری صادر می‌کند. 🧨_حالا شما همین جا باشید تا من برم یه سر و گوشی آب بدم ببینم دنیا دست کیه و میخوان کجا بفرستنمون. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
به چادر فرماندهی که می‌رسیم، تپش قلبم تندتر می‌شود. منصور دایی‌بابا را جلو می‌اندازم و خودم پشت سرش می‌روم تو. بهنام هم آنجاست. یک لحظه نگاه تندی بهمان می‌کند و سرش را می‌اندازد پایین، اما فرمانده گردان آرام‌تر از اون به نظر می‌رسد. پایین چادر می‌ایستیم. ـ برادر ابراهیم با ما کاری داشتین؟ ـ یعنی خودتون نمی‌دونین؟ به صدای منصور خش می‌افتد. ـ از کجا بدونیم؟ ـ به شما نگفته بودن کسی حق نداره به رودخونه بره؟ منصور چیزی نمی‌گوید. فرمانده گردان می‌پرسد: «چرا نطقتون کور شد؟» می‌گویم: «حاج‌آقا گرما اذیتمون می‌کرد خواستیم دور از چشم بچه‌ها...» از جا نیم‌خیز می‌شود. ـ خیلی بیجا کردین. مگه ما گرممون نیست؟ مگه بچه‌های دیگه گرمشون نیست؟ یعنی این‌ها از کجا خبردار شده‌اند؟ کار جعفر است؟ الان هم که تو چادر نبود. فکر می‌کنم راستی آدم‌ها را چقدر مشکل می‌شود شناخت. بعضی‌ها چقدر خوب فیلم بازی می‌کنند... دلم را می‌زنم به دریا و می‌گویم: «حالا مگه چی شده؟» ـ دیگه می‌خواستی چی بشه، دشمن گرای اینجا روگرفته. حالا می‌دونین اگه بلایی سر کسی بیاد گناهش به گردن شما دو نفره؟ خشکم می‌زند و زانوهایم شل می‌شود. دلم می‌لرزد. پس باید اتفاق بدی افتاده باشد که بهنام این‌طوری بغض گرفته. احساس گناه می‌کنم. و از خدا خواهش می‌کنم این یک بار را هم به خیر بگذراند. و به شانس بدم لعنت می‌فرستم.
🧨داستان زمانی برای بزرگ شدن 😎 به حضور یک جوان 👱‍♂جنوب شهری در جبهه برای اعاده حیثیت از خانواده اش👨‍👩‍👦‍👦 می‌پردازد؛ حیثیتی که پیوستن برادر بزرگترش به نیروهای منافقین و شرکت در بمب‌گذاری‌ها آن را لکه‌دار کرده است😔. 🧨محسن مومنی زبانی پاکیزه و نثری روان و منسجم دارد و در داستانش از توصیف دقیق جزئیات و روابط آدم‌ها و فضای داستان 🙃لحظه‌ای غافل نمی‌شود☺️. 🧨چرا که داستان او، داستانی مبتنی بر حادثه و اتفاق‌های بزرگ نیست؛🤨 بلکه داستانی است که بر پایه روابط عادی میان آدم‌ها در جنگ پیش می‌رود و در مسیر خود به تحولی آرام و درونی در قهرمان اصلی منجر می‌شود.🙋‍♂ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
⚜کتاب «تابِ طناب دار» نوشته مهدی پناهیان رمانی است عاشقانه و جذاب بر پایه اتفاقات واقعی در سال 1388 داستانی مملو از گره و اتفاق های گیرا که مخاطب را گاهی در فضایی سیاسی و گاهی در فضایی دور از سیاست و درگیر با احساساتی نهفته در قلب شخصیت ها پیش می برد. ⚜«تابِ طنابِ دار» رمانی است با سه شخصیت اصلی؛ شخصیت هایی متضاد در فکر و عقیده و در جناح بندی سیاسی که هر کدام از آنها روایتی خاص خود را دارند. روایت هایی که هرکدام نشان از حرف ها و درد دل های بخشی از جامعه در ابعاد گوناگون دارد. از جوان دانشجویی که درگیر به ثمر نشاندن تلاش های خود و دوستانش در ستاد سبز دانشجویی است تا شخصیت دیگری که داستان ورودش به ماجرایی خطرناک را روایت می کند. ⚜تنوع روایت و شخصیت در کتاب موجب شده تا مخاطب بدون وجود رد پایی از نویسنده، خود از بین روایت های مختلف تصمیم گیرندۀ چالش های پیش روی داستان باشد. ⚜از طرفی در میان گره ها و چالش های داستانی، هر سه شخصیت درگیر عاطفه ای شخصی به دور از فضای سیاسی می شوند و برای رسیدن به مراد عاطفی خود تلاش می کنند و در اوج هیجان داستان، هر سه شخصیت باهم تلاقی می کنند و صحنه ای عجیب و جذاب را خلق می کنند. ⚜وجود شخصیت پردازی های آرام و عمیق با خوانش افکار و همراهی روحیات آن ها، تسلط به اتفاقات و روال زندگی انسان ها، فضاسازی درست و شکیل و تسلط به وقایع آن تکه تاریخ و معما گونه در آوردن رمان از نقاط قوت آن است. ⚜داستان چند بعدی کتاب چه از لحاظ شخصیت ها و چه از نظر وقایع با قلم و ذهن نویسنده چنان خوب بر ورق ها نشسته است که خواننده مطمئن می شود با یک نویسنده و یک خبرنگار در صحنه، یا حتی یک فراری از زندان اشرف یا شاید هم با یک جوان دانشجوی بازی خورده طرف است. نگاهی که از کنه وجود سمانه؛ از مجتبی؛ از واقعیت فتنه، از اردوگاه اشرف، از طراحی چند تکه ای چشم آبی ها در داستان وجود دارد این را به خواننده القاء می کنند. ⚜وجود شخصیت پردازی های آرام و عمیق با خوانش افکار و همراهی روحیات آن ها، تسلط به اتفاقات و روال زندگی آن ها در طول داستان، فضاسازی درست و شکیل و تسلط به وقایع آن تکه تاریخ و معما گونه در آوردن رمان که تا آخرین صفحه باقی می ماند همه نقاط قوتی است که در کنار نتقطه اوج های زنده به چشم می خورد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
ماجرای عکس منتشر شده (در پاسخ به هنجار شکنی تعدادی از دانشجویان بد حجاب این دانشگاه) جمعی از دختران محجبه روبروی دانشگاه تهران اجرای سرود توسط *گروه دانشجویان هئیت بنات الحیدر* بوده است. این دانشجویان آتش به اختیار به میدان آمدند👌✌️
چمدان تنها یادگاری بود که اشرف به دنبالم راه انداخته بود. بلند شدم و چمدان را مثل جنازه ای دنبال خودم کشیدم و تابلوها را به مقصد توالت دنبال کردم. نزدیک درِتوالت که شدم و چشمم به تابلوی تفکیک مرد و زن افتاد، تعجب کردم. توی حرفهای منصور همه چیز بود جز اینکه توی اروپا هم گاهی به فکر تفکیک جنسیتی می افتند. مثلاً در همین توالت. ⚜منصور قبل از اینکه سوار ماشین فرامرزی شوم و راه بیفتم سمت فرودگاه گفت: «فرانسه نه ایرانه، نه اشرف. » گفت: « هفده، هجده سال خانه را تحمل کردی، چهار سال اشرف رو. حالا برو جاییکه برای خودت زندگی کنی. » ⚜میدانستم مزخرف میگوید، مثل روز روشن بود که سفر من برای زندگی خودم نیست. روزی که در هیکل عضو جدید سازمان نشستم پای صحبتهای فرامرزی. فهمیدم زندگی من و هزار نفر دیگر مثل من باید خواسته ناخواسته وقف زندگی رهبر سازمان شود. حالا اگر توانستیم این وسط با زرنگی به فکر زندگی خودمان هم باشیم، بُرد کردیم. والّا مثل فسیل شده های اشرف باید تا هزار سال هم شده، آنجا بمانیم و دم نزنیم. فرقی نمی کرد چه اسمی روی اشرف بگذاریم؛ پادگان یا کانون استراتژیک نبرد. باید خیال زندگی برای خود را از سرمان بیرون می کردیم. ⚜دلم میخواست این حرفها را به او می گفتم تا بفهمد که من مثل بقیه احمق نیستم. منصور هم میدانست من احمق نیستم. برای همین معنی لبخند تلخم بعد از شنیدن حرفش را فهمید. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
⚜سرم را بالا آوردم و به چشمانش خیره شدم. نگاهش مثل سوزن در چشمانم فرو میرفت. دستش را کرد توی جیب شلوارش و تکّه کاغذی را بیرون آورد. تابش را باز کرد و گرفت جلوی چشمانم. چند ردیف اسم و فامیل و شماره هایی شبیه کد روبروی اسم ها بود. کاغذ را تکان داد و با عصبانیت گفت: «میدونی اینها کی اند؟ میدونی چرا اسم شون اینجاست؟ » ⚜فقط نگاهش کردم. چشمهای پر غضبش حالم را بد کرد. صورتم را برگرداندم. دستش را انداخت زیر چانه ام و سرم را چرخاند جلوی صورتش. گفت: « اینها اسم دختر هاییه که انتخاب شدند برای جشن آخر سال تا سوگولی چند تا از بالا دستی ها بشن برا حال و حولِ اون چند وقت شون. هیچ اختیاری هم از خودشون ندارند. حواست هست چی دارم بهت میگم؟ » ⚜ماتم برده بود. کاغذ را از دستش قاپیدم تا نگاه کنم. قبل از اینکه نگاهم به اسمها بیفتد، دستم را گرفت. کاغذ را از دستم در آورد و گفت: « تنها دختر خوشگلی که توی اشرف هست اما اسمش تو این کاغذ نیست، تویی. اونم فقط تا الان. چون همین الان با گندی که بالا آوردی، زدی به همه اعتمادی که بهت داشتم. » ⚜سرم داغ شد. احساس ضعف کردم. ماتم برده بود از حرف های منصور. قبل از این، حرف و حدیث های از این دست بین بچه ها می شنیدم اما نه آن قدر که بخوام باور کنم. فضای اشرف جوری بود که نمی گذاشت به این راحتی در مورد بالا دستی ها قضاوت کنی. آنها همیشه طوری برخورد میکردند تا بین نیروها همیشه در هاله ای از معصومیت باشند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
⚜آن سالها فرودگاه شارل دوگل فرانسه یکی از شلوغ ترین خطوط هوایی اروپا را داشت و پاریس یکی از پر رفت و آمد ترین شهر های دنیا بود. جاییکه مسافرین یا شکم گنده های آمریکایی بودند که برای تفریح پاریس را انتخاب کرده بودند یا اروپا ندیده های آسیایی که از مدت اقامت کوتاه شان در آنجا فقط میخواستند پزش را بردارند و با خود به سرزمین های عقب افتاده شان ببرند تا باهاش قُمپُز در کنند. بعضی هم که پاریس را کارخانه تولید عشق میدانستند.... ⚜من حوالی ساعت نه شب، وقتی پایم برای اولین بار به پاریس باز شد، جزو هیچ دسته ای از این آدمها نبودم. من نه شبیه توریست ها بودم، نه دلم میخواست عمرم را مثل توریستها بگذرانم. لااقل میدانم آن قدر عوضی نبودم که به خاطر عکس گرفتن با برج ایفل یا وول خوردن توی موزه لوور، از آن لنگه دنیا گردن کج کرده باشم و رفته باشم آنجا. ⚜آمدن یا نیامدندم به پاریس چیزی نبود که من انتخابش کرده باشم و بخواهم هر طور که دوست دارم، مثل آرزوهای نوجوانی ام برایش نقشه بکشم و کِیف عالم را ببرم. بیست و یک سالم بود. سینا با من نبود و من تنها و بدون او پا در این دنیای نامعلوم گذاشته بودم. همین کافی بود که تمام آرزوهایی را که توی اتاق زیر شیروانی توی ذهنم پرورش می دادم، با نبود سینا، تبدیل کنم به یک آرزو و تمام سرمایه جوانی و استعداد را خرج مبارزه کنم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
26.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک یا فاطمة الزهرا: راستش را بخواهید کتاب ها و مستند های زیادی پیرامون سوریه و مدافعان حرم و جنگ ۷ساله اش خوانده ام و دیده ام. اما خواندن اتفاقات سوریه، از زبان پرستاری درقلب منطقه ای در البوکمال ،منطقه ای با ازدیاد زنانی که شوهرانشان برای داعش می جنگند و مردمانی که هم پیمانی شان با داعش از سر اجبار یا جهل ثابت شده است،  برایم ارزشمند بود. در این منطقه بمانی و برایت فرقی نکند این مردمان به کدام دین و مسلک اند و فقط به این فکر کنی که اینها هر طور که باشند همسایه های خانم جان اند. باید هدف و اراده ی والایی داشته باشی که بتوانی در  همچین منطقه ای باشی و به جای کمک به مدافعان مجروح و حضور در خط مقدم، مسئولیت تجهیز و راه اندازی یک بیمارستان مجهز به زایشگاه را بر عهده بگیری. تازه بعد از این کار شروع می شود اینکه بتوانی ذهنیت های کثیف و بدی که داعش در سال های حضورش در این منطقه نسبت به ایران و جبهه ی مقاومت ایجاد کرده را آرام آرام با تلاش های شبانه روزی و کمک های خالصانه ات از بین ببری. این که مردم اسم فرزندان تازه متولد شده شان را احسان میگذارند برای تشکر از دکتر احسان حاصل فداکاری و تلاش های یک سری افراد بی ادعا مثل  احسان جاویدی هاست و به نظرم همین تغییر ذهنیت  کار خیلی بزرگی ست،کاری که ۷ سال داعش برای آن برنامه و نقشه داشته. راستش به حال مریم و کریمه و اصیله و اسرا و هدیه و همه دختران بیمارستان روستای الهِری البوکمال غبطه میخورم.😔 به حال همه ی آنهایی که رفتند و برای خانم جان کاری کردند هرچند کم و اندک. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
- احسان می‌ری سوریه؟ پنج سال حسرت خورده‌ام،‌ یک نفر این سؤال را از من بکند: - یه ساعت فرصت می‌خوام که برم خونه و ساک ببندم. می‌خندد که تا پرواز شنبه، برای بستن ساک فرصت دارم. از دوشنبه تا شنبه را ۱۰۰ بار با انگشتانم می‌شمارم؛ پنج روز. پنج روزی که نمی‌گذرد. دیگر گروه نِخِسا را لحظه‌ای چک می‌کنم. اسم محله‌ها و شهرهای سوریه را حفظم. لواهای سوری را بهتر از سوری‌ها می‌شناسم. شهرهای درگیر و آزادشده. خط پیشروی داعش و مسلحین و هرچه در سوریه جریان دارد. حتی شماره معروفی که از سوریه با آن تماس می‌گیرند. همه این‌ها را مدیون گروه نخسا هستم. نیروهای خودسر سپاه که این گروه را زده‌اند. سه روز بعد، تلفنم دوباره زنگ می‌خورد. همان شماره معروف است با کلی صفر. دوهزار کیلومتر دورتر رحیم گوشی را دست گرفته است. رئیس بهداری حلب در سوریه. اسمم را در لیست دیده و خوشحال زنگ زده که بیا می‌خواهیم برایت گوسفند زمین بزنیم. چه قندی در دلم آب می‌شود از شوخی‌هایش. چه قوت قلبی‌ست حرف‌هایش. انگار هلم می‌دهد که بنشینم جلوی سمیه و بگویم تا رفتنم چیزی نمانده است. دو روزِ باقی‌مانده تا شنبه و آن پرواز را همه بی‌تابیم. من، مامان و بابا، سمیه، بچه‌ها و علی. قرار بود با علی هم‌سفر باشیم و نشد. همین‌جاماندن، از همه بی‌تاب‌ترش کرده است. سال ۹۴ که از مشهد به تهران آمدم، علی طاقت نیاورد از هم دور باشیم. او هم دست زن و بچه‌اش را گرفت و آمد تهران. بحث رفاقتم با علی، هم‌بازی بچگی و هم‌راز نوجوانی و هم‌صحبت جوانی نیست. بحث همکار هم نیست. علی هم‌اشک من است. اشک و ماادراک اشک، در روضه‌های دونفره‌مان. پاتوق
یک روز جمعه با خانواده‌ات دور هم جمع شده‌اید، آن وقت یک ازخدابی‌خبر بیاید و دخترت را به‌عنوان کنیز با خود ببرد. چرا؟ چون در خانه‌ات یک تلویزیون سیاه و سفید پیدا کرده‌اند. نمی‌دانم به این مرد چه دلداری‌ای بدهم؟ چه بگویم تا داغ دلش سرد شود؟ اصلاً مگر این داغ سرد می‌شود؟ داغ باختن ناموس. از قوانین داعش زیاد شنیده بودم. قانون منع استفاده از موبایل و تلویزیون. قانون وجوب روبند برای زن‌ها، حکم مسخرهٔ سه تکبیر برای محرمیت و جمعه‌های زکات. دختر حامد را در همین جمعهٔ سیاه به اسارت برده‌اند. ......... مأمور جمع‌آوری زکات با شنیدن صدای تلویزیون از داخل خانهٔ حامد، دستور می‌دهد دخترانش روبندهایشان را باز کنند. دختر وسطی را که بچهٔ شیرخواره دارد و شوهرش برای کار به دمشق رفته، می‌پسندد. دستور می‌دهد روی زمین بنشیند. دست روی سرش می‌گذارد و با سه تکبیر، او را به خود محرم می‌کند. داعش پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
- دکتراحسان بفرمایید سوار شید. دکتررضا صدایم می‌زند که از زیارت جا نمانم. بچه‌ها به‌سمت ون می‌روند و من هم دنبالشان. دمشق جای ماندن نیست. نیروهای وارداتی که ما باشیم، از هرجا و برای هر کاری که آمده‌اند، فقط یک روز فرصت دارند تا زیارت کنند و به حوزه مأموریتشان بروند. در ون جاگیر می‌شویم. اول زیارت، بعد جهاد. بچه‌ها با ابوعبدو گرم گرفته‌اند. عربی هم که انگار زبان مادری‌شان است. غلیظ‌تر از خود سوری‌ها. ابوعبدو در روزهای جنگ آن‌قدر ایرانی در سوریه جابه‌جا کرده است که گوشی‌اش پر از مداحی فارسی باشد و هرکدام را بچه‌ها خواستند، پخش کند. دلمان هلالی می‌خواهد. شروع به گشتن در موبایلش می‌کند. هرچه دیشب در تاریکی فرصت نشد شهر را ببینم حالا فرصت مهیاست. کوچه‌ها و خیابان‌هایی که پای داعش به خیلی‌هاشان باز شده نگاهم را پر می‌کند. مثل محله عقربا. از این محله هیچ نمانده است. نه کوچه‌ای، نه خیابان و خانه‌ای، نه کودکانی که بی‌محابای جنگ دنبال هم بدوند. فقط خاک و ویرانی و خانه‌های خوابیده روی هم. از اینکه سایه جنگ و خرابی این‌قدر به حرم نزدیک شده است، دلم می‌لرزد. برای مردانی که مطمئنم با دستِ‌خالی شهر را نگه داشته‌اند. هرچه از جنگ سوریه و ویرانی‌هایش دیده‌ام، به کناری می‌رود، تصویر واقعی جنگ چیزی‌ست که الان می‌بینم. گرد مرگی که روی این محله پاشیده شده: - دعای مادرم تأثیر کرده. مسیر زندگی‌م تغییر کرده. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از نمکتاب
🌿 حاج قاسم هم . . .🌱 تصویر و جملہ منتشر نشده از کتابخوانے حاجے♡ ◇•@namaktab_ir•◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از Masome Armon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست داری کتاب بخونی (😃)، اما نمی دونی چی بخونی (😣)، خبر خوش اینه (👇): اینجا از کتاب های زرد ( آسیب زا ) و بی محتوا خبری نیست (😲) اما این یه واقعیته، پس ادامه (👇): اینجا بهتون کتاب معرفی می کنیم: کتاب کودک (👶👧)، کتاب نوجوان و جوان (👦🧒)، کتاب خانواده + کلی تخفیف (🤩) برای استفاده از تمامی محتوا ها باید عضو کانال نمکتاب بشید: برای عضو شدن (ایتا) کلیک کن. برای عضو شدن (بله) کلیک کن. برای عضو شدن (اینستاگرام) کلیک کن. منتظریم...😊 https://eitaa.com/joinchat/2615869456C65e7ea9c67
بعد از ظهر دوباره یکی دو تا عکس گرفتند گفتند گلوله یا ترکش دیده نمی شود احتمالا از زیر بازو رفته و از بغل ترقوه آمده بیرون؛ روز دوم یکدفعه مجید سیب سرخی و رضا پور احمد با لباس های خاکی و پریشان آمدند تو. گفتم: 《 چی شده؟ 》 _ حسن بهمنی شهید شده، تو بمباران هوایی، دوستان صمیمی حسن هم پودر شدند و هیچ اثری از اونها نیست. هم تشییع داوود عابدی هم جنازه حسن الان تو بهشت زهراست. بی تاب تشییع پیکرش شده بودم، دل توی دلم نبود. گفتم اینها که نمی گذارند از بیمارستان بیرون بروم، بلند شدم و با همان لباس بیمارستان یک پایم را روی لبه ی پنجره گذاشتم و رفتم روی دیوار. آن طرف دیوار یک بشکه آهنی بود پای دیگرم را رویش گذاشتم و پریدم توی کوچه پشتی. بچه ها با ماشین آمدن دنبالم. در بهشت‌زهرا جمعیتی بود! جمشید بابایِ حسن نشسته بود سر قبر حسن و می گفت:《 ما سرش را هم نمی خواستیم. ما رو از سر بریده میترسونین؟ این رو ببرید برای چی آوردینش. 》 تا مرا دید بلندگو را داد دستم و من با لباس بیمارستان، جریان وداع آخرم با حسن را برای همه بازگو کردم. وقتی رفتم تو بیمارستان و پرستار مرا دید گفت که تو کجا بودی؟ ص ۳۱۷
🎨بعد از ظهر، خورد و خسته تکیه دادم به شانه خاکی سیل بند. یک تویوتا ناهار آورد. آهسته از روی سیل بند رد شد و یکی یکی غذاها را پرت کرد برای بچه های پشت سیل بند. بچه ها رو هوا غذا را می‌گرفتند. برنج و گوشت بود؛ در ظرف‌های پلاستیکی. بعد بطری های پلاستیکی را آب انداخت. بچه‌ها، آب را در قمقمه شان ریختند. من قمقمه نداشتم هر وقت تشنه می شدم، قمقمه ی بغل دستی ام را می‌گرفتم و یک پوک می زدم. یکی از بچه‌ها اسمش اسرافیل بود؛ کم سن و سال و خوش خنده. به راننده تویوتا گفت : « داداش می ری عقب، محبت کن جنازه ی منو هم ببر. » لقمه توی دهانمان بود که خنده مان گرفت. 🎨 تویوتا رفت تا سیل بند. غذا را پخش کرد، دور زد و داشت بر می گشت که یک دفعه یک خمپاره خورد بغل اسرافیل. ظرف غذایم را پرت کردم شیرجه رفتم روی زمین؛ اما سریع بلند شدم. وسط گرد و خاک دویدم طرف اسرافیل. 🎨 ترکش به شاهرگش خورده بود و درجا تمام کرده بود. چند تا از بچه های دور و برش زخمی شده و غرق خون، پخش و پلا بودند. جنازه ی اسرافیل و زخمی‌ها را انداختیم پشت همان تویوتا فرستادیم عقب. 🎨برگشتم همان جا که خون اسرافیل با خاک قاتی شده بود، نشستم. زمین از خون خیس بود. غذا از گلویم پایین نرفت. گذاشتمش و تکیه دادم به خاکریز. ص۲۲۷
محمد یک حدیث داشت که ساخته خودش بود و همه جا می گفت: 《 الشهداء الشمرون افضل من الشهدا التهرون.😁😁😁》 بعد توضیح می داد که: 《 اجر من و شما پیش خدا یکی نیست چون من بچه شمرونم و شما بچه ی تهرون. 》 از بس از این آیه ها و حدیث های کیلویی ساخته بود، بنده خداها ترک ها و یزدی ها که بغل چادر ما مستقر بودند باور کردند که محمد آقا واقعاً روحانی است. دوستش داشتند و با او عشق و حال می کردند. یک روز قرار شد به امامت محمد آقا نماز جماعت بخوانیم. همه به صف شدیم توی چادر. و محمد آقا برای اینکه خیط نشود یک ملافه سفید را مثل عمامه پیچاند دور سرش و ایستاد جلو. بعد هم گفت یک مسئله شرعی هست، اجازه بدین من فارسی بگم تا همه متوجه بشن یه روایتی داریم که میگه اگه کسی بیست روز، روزی یه انار یک کیلویی بخوره قصری از نور و زمرّد تو بهشت هست که مال او میشه.🤑🤭 یزدیها که خیلی مومن و خوش طینت بودند خیلی زود باور کردند.😁 فردا دیدیم تدارکات یزدی‌ها، چهار تا جعبه ی انار آورده، هر کدام یک کیلو.😁محمد آقا به آنها تذکر می‌داد و می‌گفت بعضی از علما می‌گن که یه دونه از این انارها نباید بیفته زمین.😉 خوششان می‌آمد میخندیدن که نگو و نپرس😂😂😂 همه می گفتن این محمد آقا عجب آدمی باحالیه....😚😁🙃 ص۲۵۱
یک روز به استانداری رفتم دکتر [دکتر چمران] مرا دید و پرسید: چه خبر؟ _ دنبال زدن تانک ها هستیم. الان مشکل این تانک ها هستند محور ها و فاصله ها طوریه که نمیتونیم راحت‌ شکار شون کنیم. هر روز هم به تعدادشون اضافه میشه امروز یه فکری به ذهنم رسید‌.اگه ما چندتا موتور پرشی با موتور سوار خبره و تیز و بُز داشته باشیم، می تونن تانک ها رو شکار کنن‌. قاسم به دکتر گفت: 《 اون موتورسوارها که گفتین سید سراغ داره ولی همشون از این بچه لات ها و تیغ کش ها هستند‌. 》 _ من آدم بی کلّه می خوام. امروز به تهران پیِ این کار برو که خیلی مهمه. همان روز یک راست سراغ جلیل نقاد رفتم . جلیل سنش کم و ریز نقش، اما قُلدُر محلّه و زِبِل بود. برادرش جزو سازمان مجاهدین خلق و خودش مومن و عشق موتور بود. موتورهای اوراق می خرید تمیز می کرد و می فروخت. به چشم بر هم زدنی دل و روده موتور را پایین می‌آورد و دوباره روی هم سوار می کرد‌ خودش هم یک موتور پرشی بزرگ داشت. جلیل را راضی کردم بیاید منطقه بعد ترک موتورش نشستم و با هم سراغ چند نفر و بچه‌های مولوی رفتیم و جمعشان کردم و گفتم که فردا به نخست وزیری بیایند‌. دکتر چمران تا بچه ها را دید با همه شان مدل مشتی ها سلام و علیک کرد‌. باعث شد دکتر توی دل بچه ها نفوذ کند. دکتر به من گفت: 《 چه ورق هایی آوردی، سید ! باریکلّا. 》 برای شان توضیح داد:《 ما یکی یه آر پی جی زن میذاریم ترک شما، برین تو دل دشمن . به تانک هاشون نزدیک بشین، تا آر پی جی زن تانک رو شکار کنه و خیلی تیز و سریع برگردین عقب. این کار سرعت عمل و دقت میخواد. 》 ص۱۴۵
🎨کوچه نقاش ها داستان زندگی‌مردی است از مردستان سرزمین مان‌. سرگذشت سید ابوالفضل کاظمی، فرمانده گردان میثم از زبان خودش. 🎨این کتاب فوق العاده است. از خط و گذر اولش بوی جنگ و جبهه و شهید می ده تا گذر شانزده و خط آخرش.... حتی خاطره های بچگی سید ابوالفضل. بوی پهلوانی، شجاعت، مردانگی، بزرگیِ روح، غم از دست دادنِ رفیق، بوی عشق و عشق و عشق.... 🎨او در سال۱۳۳۵ در تهران در کوچه نقاش‌ها در مرحله گارد ماشین دودی بین خیابان صفّاری و خیابان خراسان به دنیا آمد. به دلیل علاقه اش به این محلّه و کوچه نام کتاب را کوچه نقاش ها گذاشته است. کتابی روان و جذاب رویداددهای انقلابی و هشت سال دفاع مقدس را تا حدود خوبی از زاویه ای جدید و نو به تصویر کشیده است. 🎨او دست ما را می‌گیرد و ما را با شانزده گذر از زندگی اش می برد. کتاب حاصل سه ماه مصاحبه خانم صبوری با سید است. 🎨کاظمی فرمانده گردان بسیجی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بوده است. وی در طول جنگ در چندین عملیات به صورت نیرویی آزاد شرکت داشته و در عملیات کربلای ۵ و ۸ فرمانده گردان عملیات میثم بوده است.
مهتاب بود. روی کالک نشستیم و محاسبه کردیم با گرای ۳۴۰ درجه آمده و مسافت هفت کیلومتر از کارون را پشت سر گذاشته بودیم. از اینجا گردان عمّار باید از ما جدا می شد و به سمت چپ می رفت، چون چند سنگر کمین عراقی خیلی جلوتر از خاکریز دایره ای بود که اگر آنها با ما درگیر می شدند، در این صورت همه چشم های خوابیده در خاکریز زین القوس بیدار می شدند. عبور دو گردان ۷۰۰ نفری از این کمین جز به مدد الهی ممکن نبود. مهتاب هم مثل یک نورافکن سفید و درخشان روی دشت افتاده بود و سایه ها را که با حرکت قد می کشیدند و کوتاه می شدند نشان میداد... ترس از لو رفتن عملیات و درگیر شدن به جانم افتاد. حبیب گفت: درگوشی به بچه ها بگویید وجعلنا بخوانند و حرکت کنند.» آیا کار با وجعلنا درست میشد؟ ایمان حبیب و اراده او می گفت بله، اما مهتاب آن بالا به نفع عراقیها چشمک می زد. هنوز گام های اول را برنداشته بودیم که یک رعد و برق آن سوی آسمان افتاد و زمین و آسمان روشن شد. همه نشستیم. فکر میکردم کمین عراقیها صدای ضربان قلب این ۷۰۰ نفر را می شنوند. جمعیت با اشاره دست حبیب همچنان نشسته بودند و بی حرکت به مهتاب خیره ماندند که یک تکه ابر سیاه مانند نقاب مقابل مهتاب کشیده شد و به قدری تاریک شد که دیدن نفر بغل دستی هم ممکن نبود. باور نمی کردم، اما وجعلنا کار خودش را کرده بود... . صفحه۱۰۶
آغاز زمستان بود. از همدان کدو آورده بودند و من هم چسبیده بودم به چراغ والور که قابلمه پر از کدو روی آن می جوشید‌. یک باره مصیب مجیدی داخل چادر آمد و با نگرانی گفت: 《 نیروهای ما مثل عملیات بدر محاصره شده اند، باید محاصره را بشکنیم. 》 علی آقا گفت: 《 یالله بچه ها بجنبید، همه سلاح بردارید و سوار شوید. 》 حس پنهانی به من می گفت، این موضوع سرِکاری است، از جنس همان مانور ها برای سنجش میزان آمادگی بچه ها. همه راه افتادند که علی آقا دید من به بخاری والور چسبیده ام. _خوش لفظ راه بیفت هیچ‌کس جز تو نمانده. _ من نمی آیم سردم شده اصلاً آمادگی شهادت ندارم خیلی ترسیده ام، جا زده ام ،من شهادت زورکی نمی خواهم چطوری بگویم ترسیده ام. علی مطمئن شد که من دستش را خواندم. اومد جلو و گفت:《 لامصب وقتش که رسید نشانت می‌دهم.》 و مشتی به گُرده‌ام کوبید. شب از نیمه گذشته بود و خبری از بچه ها نبود من بودم و کدو هایی که پخته و آماده خودن بودند..... ساعت سه شب بچه‌ها برگشتند. از سر و صورت و لباس هایشان آب می چکید. تا مرا دیدند گفتند:《 بد جنس از کجا فهمیدی سرکاری است و نیامدی؟؟؟؟》 تعریف کردن علی آقا با چند نفر دیگر، آنها را داخل آب انداخته اند و مجبورشان کرده‌اند که با شنا برگردند. دم صبح بقیه هم آمدند مثل بید می لرزیدن، شوق خوردن کدوی داغ داشتند اما کو کدو؟؟؟؟ افتادند دنبال من و من هم فرار.😂😂😂 صفحه۴۰۵
هنوز پنج دقیقه چشمانم گرم خواب نشده بود که دوباره حالم به هم خورد. مثل مرغ سرکنده آرام و قرار نداشتم. پتوی نرم و راحت را کنار زدم و از سنگر بیرون رفتم. محمد مومنی همچنان دم سنگر نشسته بود، پرسید: 《 چی شد؟ 》 _خوابم نمی آید. دلشوره و تهوع دارم. محمد مومنی رفت و درست جای من دراز کشید و همان پتو ها را زیر و رویش انداخت. کمی دورتر به فاصله ده متری، سنگر دیگری بود که برخلاف آن سنگر گرم و نرم، هیچ امکاناتی نداشت. نه پتویی، و نه آبی و نه هیچ چیز دیگر. حتی سقف هم نداشت، فقط دو سه ردیف گونی دور تا دور هم چیده شده بودند. همانجا دراز کشیدم و سرم را روی کلوخ گذاشتم و عجیب بود که آنجا خیلی آرام و راحت خوابم برد. تا ظهر خوابیدم. هیچ سر و صدای خمپاره ای هم بیدارم نکرد. از گرسنگی بیدار شدم و به سمت سنگر قبلی رفتم، اما هیچ نشانی از آن سنگر نبود. انگار لودر گذاشته و تخریبش کرده بودند. چشمانم را مالیدم‌ فکر کردم اشتباه می کنم. اما اشتباه نبود. یکی از نیروهای تعاون آنجا بود، وقتی قیافه پرسان و متعجب مرا دید، گفت تو تا حالا کجا بودی؟؟؟ همین کنار خوابیده بودم. مگر چه اتفاقی افتاده، چرا این سنگر خراب شده ؟ دو ساعت پیش یک گلوله توپ از داخل هواکش داخل این سنگر رفت و همه بچه هایی که داخل آن بودند که تکّه تکّه شدند. شوکه شدم، باور نمی کردم. همونجا که من خوابیده بودم محمد مومنی خوابید. همون که صبح وقتی شهدا را پشت تویوتا دید، گفت خوش به حالشان هاج و واج مانده بودم که آخر چطور من با این صدای انفجار در فاصله ده متری بیدار نشدم؟ اصلا چرا با مؤمنی جایم را عوض کردم چرا؟
راه برگشت را انتخاب کردم و از ماووت چند ماشین پشت سر هم عوض کردم تا به نقطه صفر مرزی رسیدم. ماشین ایستاد و دژبان برگه تردد خواست چیزی به غیر از پلاک و گردن آویز خود نداشتم. نه برگه ی عبور، نه کارت شناسایی و نه هیچ چیز دیگر همراهم نیست. فقط پلاک دارم. پیاده شد بحث بالا گرفت و عصبانی شد. دژبان ها ریختن و مسئول شان گفت: 《 بازداشتش کنید این منافق خائن را. 》 دست مرا با طناب از پشت بستن و انداختنم پشت یک تویوتا. هر چه گفتم من از نیروهای لشکر انصارالحسینم کسی گوشش بدهکار نبود. در سپاه بانه بازجویی ها شروع شد. هر چه پرسیدن جواب دادم اما ظنّ شان بیشتر شد و به سلول انفرادی انتقالم دادند. شام آوردن، غذا را پرت کردم سرنگهبان و گفتم بروید به علی چیت سازیان بگویید یک منافق به اسم علی خوش لفظ را دستگیر کرده اید. صبح روز بعد در سلول انفرادی را باز کرد و بازجو گفت: 《 آقای خوش لفظ این دفعه بدون کارت و مدارک شناسایی و برگه عبور در منطقه تردد نکن. 》 صفحه ۵۵۱