eitaa logo
روایتگری شهدا
23.7هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹️احادیث حسینی 🏴 ✍️امام حسين عليه السلام: 🔰اعْجَزُ النّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ الدُّعاءِ، وَاَبْخَلُ النّاسِ مَنْ بَخِلَ بالسَّلامِ 🔹ناتوان ترين مردم كسى است كه از عاجز باشد و بخيل ترين مردم كسى است كه در بُخل ورزد 📚بحارالانوار جلد ۹۳ صفحه ۲۹۴ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
روایتگری شهدا
🍃كیفیت نماز شب ✍نماز شب مجموعاً یازده ركعت است: 1. هشت ركعت آن، كه دو ركعت، دو ركعت، مانند نماز صبح
🌷رسول خدا - صلي الله عليه و آله - فرمود: خانه هائي كه شبها در ميان آنها نماز شب گزارده مي شود و نيز قرآن تلاوت مي شود براي ساكنان آسمان مي درخشند چنانچه ستارگان آسمان براي ساكنان زمين مي درخشند. «أعلام الدّين، ص 262» 🌷امام صادق - عليه السلام - فرمود: هر كار نيكي كه بنده انجام مي دهد، در قرآن برايش ثوابي ذكر شده است مگر نماز شب كه از بس نزد خدا پراهميّت است ثواب آن را معلوم نكرده است ... . «بحار الانوار، ج8، ص126» 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
10.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چرا باید در شب‌های قدر از خدا ظرفیت بخواهیم؟ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت دهم: دوازده ساعت مُردم تا زنده بمونم ! 💎نگاهی به پشت سر کردم دیدم قشنگ کانال و خاکریز پیداست و تموم اون ساعات رو فقط حدود صد و پنجا،دویس متری بیشتر فاصله نگرفته بودم و با روشن شدن هوا و طلوع آفتاب براحتی در دید و تیرس دشمن بودم. فهمیدم با هر حرکت جزيی مثل دیشب گلوله بارونم می کنن و همینجا ابدیم میشه. لذا در تصمیمی سخت و برای حفظ جونم از طلوع تا غروب آفتاب بیحرکت موندم و پیش خودم می گفتم اونا که منو می بینن، بزار فک کُنن کشته شدمو و دیگه بسمتم شلیک نکنن. امروز که هفتم بهمن سال ۱۳۹۷ است. دقیقا در سالروز آن روز طولانی، پشت لپ تابم دارم این خاطره رو می نویسم و چه تصادف عجیبی که بدون برنامه ریزی قبلی این اتفاق افتاد و الان و در حالیکه در کمال و ارامش هستم، با همون حس و حال هفتم بهمن ۱۳۶۵ دارم خاطره اون روز رو برای شما روایت می کنم. 💎گاهی بیاد اون ساعات طولانیِ سکونِ مطلق ،لحظاتی انگشتم رو از روی صفحه کلید برمی دارم و به فِکر فرو میرم که عجب دنیایی داریم و آیا این منم. همونیکه برای حفظ جونش ، تنها و بی کس مجبور بود دوازده ساعت خودشو به حالت مرگ بزنه و جلو چشم بعثیا دراز بکشه؟ این منم که از یکسو در هوای آزاد وطنم نفس می کشم و لذت میبرم و از سوئی دیگر، شاهد انواع بی عدالتی و تبعیضی هستم که از طرف غرب پرستان و مرفهین بی درد بر مردم رنج کشیده ی وطنم تحمیل شده ؟ 💎بگذریم که درد بسیار است و من امروز بعد از گذشت ۳۲ سال از اون روزِ طاقت فرسا و طولانی و دقیقا همانند اون روز فقط و فقط باید مثل یه مُرده شاهد این وقایع تلخ باشم و کاری از دستم برنیاد. اون روز اگر کوچکترین حرکتی می کردم توسط دشمن آبکش میشدم و امروز اگر صِدام به مخالفت با اشرافیگری دولتی و تبعیض ناروا و تشدید روزافزون فاصله طبقاتی بلند بشه ،آبروم آماجِ تیرای زهرآگین تهمتای رنگارنگ و انگ افراطی گری ؛ بیسوادی و دلواپسی احمقانه میشه. برگردم به روایتگری اون روزا که خودِ شما روایتگر امروزتان هستید و وارد شدن من به این فاز، تنها ناخنک زدن به زخمی است که در قلبتون وجود داره و من اونا تازه می کنم. 🔻دوازده ساعت مرگ🔻 💎بسختی خودمو کشوندم داخل نیزارِ کم پشتی که نزدیکم بود و فقط نصف بدنمو میپوشوند و در حالیکه بخشی از بدنم کاملا پیدا بود ، به حالتی که عراقی  ها تصور کنند من یکی از شهدا هستم ، یه روز تموم صورتم رو روی زمین مرطوب و نمناک شلمچه گذاشتمو منتظر فرا رسیدن شب شدم. دشمن هم با این تصور که جنازه ای اونجا افتاده دیگه به سمتم شلیک نکرد. گر چه گلوله های توپ و خمپاره همچنان در اطرافم منفجر می شدن و ترکشا از هر سو بِسمتم روونه میشدن.با رسیدن آفتاب بالای سرم احساس کردم وقت شده. وقتی مطمئن شدم وقت نمازه ، با همون حالت و بی وضو و تیمم نمازمو خوندم. حرکات رکوع و سجده رو با اشاره ی چشمام انجام میدادم و می دونستم همیجوریم خدا قبول می کنه. خدایی که از رگ گردن به من نزدیکتر است و تا همین جاشم منو از میون هزاران گلوله ی ریز و درشت بسلامت به اینجا رسونده بود. خدایی که یه بار دیگه به من فرصت داده بودم تا در خلوتی دو نفره با او حرف بزنم. نمازمو که خوندم ملتماسه برای رهایی  از این وضع کردم. 💎هر آن منتظر بودم بچه بسیجیا سر برسن و با عقب روندن دشمن منو با خودشون ببرن. تمامی این افکار ناخوداگاه تو ذهنم خلق میشد و با اونا دقایق و ساعات طولانی بین مرگ و زندگی رو می گذروندم. اینکه در آن روز چه بر من گذشت و چه افکاری تو ذهنم مرور میشد و چگونه درد و سوزشِ زخمایی که با ورود نمک شوره زار به داخلشون چه حالی به من می داد و بیحسی نیمه زیرین بدن و سوز سرما و تنهایی رو با چه زبونی براتون توصیف و روایت کنم ، از عهده خودمم خارجه و نمیدونم با چه واژه هایی اونارو بیان کنم. اما همینقدر میتونم بگم چیزی مافوق توانایی و تحمل بشر در شرایط عادی بود و شاید تنها دست تقدیر و مشیت الهی بر این بود که بتونم تحمل کنم و بمونم و روزای سختی باشم که بر فرزندان خمینی گذشت... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت شصت و ششم:سیگارِ تسکین دهنده ♻️از انصاف نگذریم آدم دلسوز هم بینشون بود. یکی از نگهبانها رو دیدم که نگاهش به حال نزار بچه ها میخورد و زجر میکشید ، برای دلداری دادن به بچه ها و با احتیاط و خوف فراوان که از چهره ش مشخص بود، گاهی رو به ما می کرد و با آه و افسوس می گفت یا ابا الحسن و برای اینکه نشون بده که دلش به حال ما می سوزه سیگار روشن می کرد و پشت به ما میکردن و مینداخت بین بچه ها که اگه کسی سیگاریه بکشه. ♻️البته می دونست تو این وضعیتِ بحرانی سیگار در اولویت هزارم حتی سیگاری های ما هم نیست ، اما تنها راهی که به ذهنش برای می رسید همین بود و جالب اینکه همین میزان همدردی نیز برای ما تسکین دهنده بود .میدیدیم در بین ارتش خونخوار و سنگدل بعثی کسانی هستند که با ما همدلند.آمارگیری تا تاریک شدن هوا ادامه داشت و نهایتا افراد را بین دوازده آسایشگاه در چهار بند تقسیم کردن. این اردوگاه چهار بند و هر بند سه آسایشگاه داشت. اون روز نمازمون رو تو همون حالت نشسته و سرپایین خوندیم وحتی اجازه دسشویی رفتن هم به بچه ها داده نشد و در مواردی که افراد ناتوان که دیگه قادر نبودن خودشون رو کنترل کنند و ناچار بودند که ادرار را داخل شلوارشون بریزن. ♻️از لحظه حرکت در پادگان الرشید دو شبانه روز سپری شده بود بدون آب و غذا و دسترسی به دستشویی. شب دوم نفری یه پتو بهمون دادن و بدون آب و غذا تا صبح پتو رو دور خودمون پیچیدیم و خوابیدم. در تمامی ساعات شب ناله های خفیف و دردناک مجروحانی که برخی از آنها دست و پایشون قطع شده بود و زخمهایشان عفونت کرده بود بگوش می رسید. ♻️تنها تفاوت اینجا با پادگان الرشید این بود که اینجا جا زیاد بود و حداقل مشکل تنگی جا برای خوابیدن رو نداشتیم ولی غیر از این، همه چیز بدتر شده بود. اردوگاهی که قبله آمال ما بود حالا تبدیل شده بود به جهنم و کابوسی وحشتناک که خلاصی از اون ممکن نبود. آسایشگاها مثل یخچال بود. رنج غربت و بی کسی با زمزمه های و آمیخته شده بود و نگاهها تنها متوجه آسمان بود و از خدا مدد می خواستیم که بچه ها کمتر تلفات بِدن و بتونیم این شرایط رو تحمل کنیم و داغی بر داغهای خانواده های چشم انتظار افزوده نشه. می دونستیم الان پدر و مادر و خونواده ها چی می کشن!... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌷🕊🍃 گـــذشتی از روزهای خوش ِ ! کن برایم ... تا این ، مرا به بازی نگیرد ... 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠(۱۶۸) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت صد و شصت و هشتم:تبعیدی ها در آغوش یاران جدید 🍂با دلی گرفته و چهره ای مغموم و چشمی گریان وارد بند یک شدیم. یه تعدادم از بند چهار اورده بودن. تعدادی از بند یک و دو هم جدا کرده بودن و جای ما بُرده بودن. بعد از ساعاتی توقف در محوطه بین بند یک و دو، بالاخره تبعیدیای بندِ سه و چهار رو بین شش تا آسایشگاه تقسیم کردن و من به آسایشگاه یک از بند یک داده شدم. طبق رسم و رسوم اسارت ، تعدادی از بچه ها به استقبال ما اومدن و خوشآمد گفتن، در آغوش کشیدن و دلداری دادن. دیگه همه با تلخی های جابجایی و جدا شدن ناگهانی از دوستای قدیمی آشنا بودن و می دونستن الان ما تو چه وضعیت نابسامان روحی روانی هستیم. گریه های جوهر محمدیان هنوز جلو چشمام بود و آزارم می داد. 🔸️هر آسایشگاه ده گروه داشت و بچه ها به گروهای نه و ده نفره تقسیم شده بودن که با هم و داخل یه ظرف غذا می خوردن. مسئول آسایشگاه پرویز، بچه کرمانشاه بود و گرایش به منافقین داشت، اما اینو پیش بچه ها بروز نداده بود و طوری مزورانه رفتار کرده بود که بچه های آسایشگاه ازش راضی بودن. این قضیه رو فقط من می دونستم اونم بخاطر اطلاعاتی بود که جوهر محمدیان و حیدر ارباب پور در باره اش به من داده بودن. جوهر می گفت وقتی اسیر شدیم این پرویز و یکی دیگه ما رو لو داده بودن و از عراقیها تقاضای پناهنده شدن به منافقین کرده بود ، ولی بعثیها ترتیب اثر نداده بودن و با بقیه فرستاده بودنش اردوگاه. 🔸️تعجب می کردم چطور تونسته بود بچه ها رو فریب بده و خودشو تو دلشون جا بزنه. می دونستم یه روزی زهرشو خالی می کنه. با تعدادی از بچه های شاخص حرف زدم و ماهیت اونو براشون شرح دادم ولی باورشون نمی شد و می گفتن تو این مدتی که ارشد آسایشگاه بوده با بچه ها کنار اومده و خوشرفتاری کرده. دیدم بی فایده اس و زمان می خاد تا اینها به ماهیت اصلیش پی ببرن. 🔸️چند نفر هم نوچه دور و بر خودش جمع کرده بود و پیش عراقیها هم خرش می رفت. لذا بدون اینکه باهاش سر شاخ بشم سعی کردم که بدون ایجاد حساسیت و تنش باهاش رفاقت گونه رفتار کنم و زمینه رو برای مسائل فرهنگی آماده کنم. بچه های گروه یک که اکثرا اصفهانی بودن منو بردن پیش خودشون و شدم همسفره اونا. خیلی بچه های باصفا و مؤمنی بودن. همه اهل حال و معنویت. سرشون تو بود و حفظ قرآن و بحثهای مذهبی و خیلی شبها برای گرفتن روزه مستحبی نماز شب پا می شدن... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠(۲۳۶) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و سی و ششم:حماسه علی ناصح فر قزوینی(۱) 🍂یه سری علی رو بردن و مقداری کتکش زدن و بهش مهلت یه شبه داده بودن که همدستاش رو معرفی کنه و بگه چه کسانی از ماجرای این شعر خبر داشتن و تهدیدش کرده بودن که اگه اعتراف نکنه زیر شکنجه کشته می‌شه. شبش اومد پیش من و گفت: آقا رحمان بنظرت من چه کنم؟ اینها از من کاری رو میخان که امکان نداره انجام بدم و من اهلش نیستم کسی رو معرفی کنم و از طرفی می ترسم زیر شکنجه طاقت نیارم و آخرش کاری رو که نباید بکنم انجام بدم. 🔸️من علی رو خوب می شناختم و می دونستم اگه زیر شکنجه استخونهاش رو هم خُرد کنن، اسم کسی رو نمی‌گه، احساس کردم فقط اومده که چیزی بشنوه و دلش آروم بگیره و با قوت قلب بیشتری با قضیه مواجه بشه. من فکر کردم چی بگم که به درد این جوون بخورده و دلش قرص تر بشه. حکایتی از توکلِ به خدا به ذهنم رسید و اونو براش تعریف کردم و گفتم علی جان به خدا کن‌ خودش مشکل گشایی می‌کنه و ما هم برات می کنیم که سالم برگردی. 🔻حکایت یونس نقاش🔻 🔹️حکایت از این قرار بود که: «شخصی به نام یونس نقاش که کارش انگشترسازی و نقش و نگار آن بود و از دوستان امام هادی علیه السلام بود، روزی با عجله و شتاب نزد امام وارد شد و پس از سلام اظهار داشت: یا ابن ‏رسول الله! من تمام اموال و نیز خانواده‏‌ام را به شما می‏‌سپارم. حضرت به او فرمود: چه خبر شده است؟ یونس گفت: من باید از این دیار فرار کنم. حضرت در حالتی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: برای چه؟ مگر چه پیش آمدی رخ داده است؟! یونس جواب داد: چون که وزیر خلیفه - موسی بن بغا - نگین انگشتری را تحویل من داد تا برایش حکاکی و نقاشی کنم و آن نگین از قیمت بسیار بالائی برخوردار بود، که در هنگام کار شکست و دو نیم شد و فردا موعد تحویل آن است؛ و می‏دانم که موسی یا حکم هزار شلاق و یا حکم قتل مرا صادر می‏‌کند...   ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
✫⇠(۲۶۰) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و شصت:فرار نافرجام دانشجویان 🍂از بِدو برس نگهبانها متوجه شدیم که اتفاقی افتاده. کم‌کم بو بردیم که بچه ها فرار کردن. همه خوشحال بودیم که بالاخره سه نفر تونستن فرار کنن و لیست و اسامی بقیه رو ببرن ایران و حداقل ایران بدونه ما بیش از سه ساله که اسیر هستیم. 💥روز اول فقط مدت کوتاهی برای دستشویی درها رو باز کردن و خیلی سریع دوباره فرستادنمون داخل و خیلی معطل آمارگیری نشدن.‌ دعا می‌کردیم بچه ها موفق بشن و بسلامت به ایران برسن. هزار جور شایعه داخل اردوگاه پیچیده بود و هر کسی چیزی می‌گفت. شب که شد بعثیها خبر دستگیری بچه‌ها رو اعلام کردن، ولی چون خبری از آوردن بچه‌ها نبود فکر کردیم دروغ می‌گن و میخوان روحیه ما رو خراب کنن. 💥روز دوم که جنب و جوش کمتر شده بود و بچه‌ها تو بیمارستان صحرایی و بعقوبه بودن. دو دل شدیم و از آرامش حاکم بر اردوگاه داشت باورمون می‌شد که بچه‌ها رو گرفتن، ولی هنوز امیدوارم بودیم که شاید موفق شده و رفته باشن. ولی متاسفانه شب دوم که در اردوگاه باز شد و تعداد زیادی نگهبان داشتن افرادی رو می زدن و صدای بچه‌ها بگوشمون رسید، انگار دوباره همه‌مون اسیر شدیم و دیگه فقط برای سلامتی و زنده موندن بچه‌های فراری دعا می‌کردیم. 🔸️نامرد‌‌ها بچه‌ها رو به در و دیوار می‌کوبیدن و با کابل می زدن. اون شب یکی از وحشیانه‌ترین شکنجه‌هایی صورت گرفت که شاید در طول دوران اسارت بی‌سابقه و یا حداقل کم سابقه بود. همه نگران بودیم مبادا احمد و مسعود و هاشم نتونن زیر شکنجه دوام بیارن و شهید بشن. همه یه‌پارچه، برای زنده موندنشون دست به بلند کرده بودیم. شاید آوردن موقت‌شون به قلعه و اون رفتار وحشیانه با اونها برای این بود که به ما نشون بدن این عاقبت کسانیه که بخوان اقدام به فرار بکنن... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
✫⇠(۲۶۵) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و شصت و پنجم:درسها‌و برکات فرار دانشجویان ♦️حماسه فرار سه دانشجوی بسیجی، گر چه نافرجام موند، اما و درسهای بی شماری برای خود اونها و همه اسرایی که از این ماجرا باخبر شدن بجا گذاشت و باعثِ تقویت و بیشتر بین بچه‌ها شد و تا مدتها یکدل و یه صدا برای سلامتی و زنده موندنشون می‌کردیم. همّ و غمّ همه شده بود غم‌خواری برای سه دانشجوی بسیجی که تموم خطرات رو به خاطر بقیه بجون خریدن و حاضر شدن به قیمت تحمل سختیهای بی شمار و حتی احتمال از دست دادن جون شیرین، لیستِ اسامی اسرای مفقود الاثر دو اردوگاه تکریت ۱۱ و ملحق ۱۸ رو به ایران برسونن. 🔸️این یه بود که در تاریخ دفاع مقدس ما ثبت شد. برکت دیگه این قضیه توجه دوباره و بیشتر از گذشته به و راز و نیاز به درگاه الهی بود و یه موج معنوی در اردوگاه راه افتاد و دعا و قرآن و توسل که مقداری نسبت به اوایل اسارت  کمرنگ شده بود دوباره جون گرفت و در واقع تجدید حیات معنوی در این مقطع شکل گرفت و تا آخرین روزهای اسارت تداوم یافت. 🔹️درس بزرگ دیگه این ماجرا این بود که حتی در سخت ترین شرایط نباید نا امید و تسلیم شد. بچه‌ها با این کارشون به بقیه آموختن که با و می شود دست به کارهای بزرگ زد. گر چه نتیجۀ نهایی حاصل نشد و بچه ها نتونستن به ایران برسن و دوباره برگردونده شدن به محیط اسارت، اما اگه مقداری تجربه بیشتر داشتن و می تونستن کمی پول فراهم کنن ،آزادی و رسیدن به ایران دور از دسترس نبود. 💥درس دیگه‌ی این، حتی برای دشمن، روحیه و جنگندگی اسرای ایرانی بود که هیچ گاه تسلیم شرایط نشدن و تلاش می‌کردن که بر شرایط فایق و پیروز بشن. فرار از چنگ دشمن با اون همه استحکامات و موانع بمعنای روحیه شکست ناپذیری اسرا بود. فرار بود. در صورت موفقیت لبۀ تیزش به دشمن بر می‌گشت و مفتضحش می‌کرد و در صورت ناکامی چه بسا فرد رو به کام مرگی دردناک و یا شکنجه‌های طاقت فرسا می فرستاد...    ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌
✫⇠ ✫⇠ ✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده ⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش 💥«مرد است خميني» 🔹️روزهاي پاياني اسارت را پشت سر مي گذاشتيم كه به وسيلة جرايد و سربازان عراقي اطلاع پيدا كرديم كه رهبر انقلاب بيمار است و لحظات پاياني زندگي سراسر افتخارش را سپري مي كند.رفت و آمد استخبارات شدت پيدا كرده بود و هر روز ما را جمع مي كردند و دربارة امام و سران حاكم بر ايران و ديگر مسائل سياسي، سخنراني مي كردند. ما پي برده بوديم كه دليل اضطراب عراقي ها، واكنش اسرا هنگام شنيدن خبر رحلت رهبر انقلاب است. 🔸️از سوي استخبارات عراق به شدت تأكيد شده بود كه نيروهاي امنيتي نظارت كاملي بر اسرا داشته باشند.عراقي ها براي اينكه اوضاع روحي ما را بسنجند، در هنگام آمارگيري مي گفتند كه همه به امام اهانت كنند. اين حركت اهانت آميز از سوي عراقي ها، منجر به درگيري فيزيكي بين اسرا و مأموران عراقي مي شد.خواستة عراقي ها اهانت به رهبر انقلاب و تحقير كردن ما در بندهاي اردوگاه بود. 🔸️تصميم ما اين بود كه چنانچه اتفاقي براي ايشان بيفتد،احساسات قلبي خود را به عراقي ها نشان دهيم. ما در جواب خواستة توهين آميز عراقي ها، همه يك صدا فرياد مي زديم: «مرد است خميني». فرداي آن روز، فرماندة اردوگاه در هنگام آمار حاضر شد.همة اسرا را در محوطه اي بزرگ جمع كردند و گفتند عليه رهبرتان شعار بدهيد. همه يك صدا اعتراض كرديم كه هرگز چنين توهيني نخواهيم كرد. 🔸️افسر اردوگاه با گستاخي تمام فرياد كشيد: «رهبر شما در حال مرگ است. شما شكست خورديد و دستورات بايد اجرا شود. اين دستور از رده هاي بالا براي همة اردوگاهها صادر شده است» سپس ما را با تهديد و زور وادار كردند كه شعار بدهيم. ما نيز همه يك صدا شعار داديم كه «مرد است خميني» و همچنان تكرار مي كرديم. 🔹️عراقي ها خوشحال شده بودند و فرياد مي كشيدند بلندتر، بلندتر. ما هم فريادمان را چند برابر مي كرديم و شعار خودمان را مي داديم. در پايان فرماندة اردوگاه گفت: «ديديد آسان بود.آفرين بر شما كه فهميديد هر چه مي كشيد از دست رهبرتان مي كشيد. به همين خاطر براي قدرداني از اين حركت شما، دستور مي دهم امروز سهمية غذاي شما را دو برابر كنند». 🔸️آن روز سهمية غذاي ما بيشتر شد و همه از اين ماجرا خوشحال بودند؛ اما اين موضوع زياد دوام نياورد؛ چون جاسوسهايي كه در بين ما بودند، موضوع را به عراقي ها اطلاع دادند. پس از آن بود كه فرماندة اردوگاه خشمگين در محوطه حاضر شد و گفت: «شما مردمان بدي هستيد و از ميهمان نوازي ما سوء استفاده كرديد. حالا همه شعار را به صورت آهسته و شمرده تكرار كنيد.» عراقي ها ما را غافلگير كرده بودند. نمي دانستيم چه كار كنيم. 🔸️همه با هم فرياد زديم: مرد است خميني، مرد است خميني. عراقي ها كه ديدند وضعيت خراب شده و دستورات فرمانده اجرا نشده، به ما حمله كردند. درگيري بسيار سختي شروع شد. عراقي ها از يك سو و اسرا هم از سوي ديگر درگير شدند. ما فرياد مي زديم: مرد است خميني و مرگ بر صدام. 🔹️درگيري به شدت ادامه داشت. برخي اسرا به سمت سيمهاي خاردار رفته، قصد خروج داشتند. نگهبانان خارج اردوگاهها با سلاحهاي خود و سوار بر نفربرها، آمادة حمله به اسرا بودند. سرانجام با حملة يگان ضد شورش به اردوگاه و تيراندازي و پرتاب گاز اشك آور، درگيري خاتمه يافت؛ اما خسارات زيادي به بار آمد و چهرة اردوگاه به طور كل عوض شد. 🔸️همه جا خون بود و لنگه كفش و سنگ.تعدادي از سربازان عراقي نيز مجروح شده بودند. آنان تا چند روز به ما آب و غذا ندادند و درِ آسايشگاهها را هم روي ما باز نكردند. عراقي ها مي خواستند با اين كارها ما را تنبيه كنند؛ ولي ما از عمل خودمان خوشحال بوديم.در داخل آسايشگاه فرياد مي زديم: مرگ بر صدام، درود بر خميني، كه عراقي ها خشمگين مي شدند و فرياد مي زدند ساكت شويد. 🔸️شعارها تمامي نداشت. اوضاع شبيه روزهاي اول انقلاب شده بود. يك آسايشگاه شعار مي داد و آسايشگاه ديگر جواب مي داد. عراقي ها نمي دانستند چه كار كنند و سرانجام اين ما بوديم كه بر آنان چيره شديم. عراقي ها با سرافكندگي درها را باز كردند؛ بدون اينكه با ما درگير شوند. همه براي سلامتي امام نماز مي خواندند و مي كردند.حتي با وجود كمي غذا، بسياري از اسرا براي سلامتي امام روزه مي گرفتند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ 📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) 📘 ✍ به روایت همسر شهید ✫⇠ 🍀من که دلم گرفته بود و بغض در گلویم جمع شده بود. می خواستم فریاد بزنم و احساسم را این طور فریاد بزنم. آخر من که همسر او بودم از این قضیه تا آن موقع بی اطلاع بودم چرا؟چون خود مرتضی می خواست که همیشه باشد . او نمی خواست که نامش در جایی مطرح شود و من هم باز به خودم می بالیدم که چنین همسری دارم و برای سلامتی اش همیشه می کردم. 🍃تقریبا به نزدیکی های اهواز رسیده بودیم. این بهترین سفری بود که در طول زندگی مشترک با آقا مرتضی داشتم . همه اش در این افکار بودم که یک دفعه متوجه شدم خانم آقای الوانی با من صحبت می کند. سریع به طرف صدا چرخیدم و به ایشان نگاه کردم. به من گفتند :معلوم هست شما کجاید، هر چه صدایتان می کنم اصلاً  متوجه نمی شوید؟ - معذرت می خواهم متوجه صحبت های شما نشدم، حالا من در خدمت شما هستم. - راستش می خواهم حرفی با شما در میان بگذارم. - بفرمایید. - احساس می کنم این بار زود به فسا بر می گردیم ! - نه خانم این حرفها را نزن ان شاءالله ما می خواهیم بمانیم تا جنگ تمام شود. 🍀وقتی به اهواز رسیدیم چهارشنبه صبح بود. دقیقا یک هفته بعد، در روز چهارشنبه خبر ناگواری به گوش ما رسید و آن هم شهادت علی الوانی بود . در آن روز آقای نجفی به هتل آمد و به من گفت :  می خواهند اهواز را بمباران کنند و از من خواسته اند تا شما را به فسا ببرم. هر چه اصرار کرد من راضی نشدم و در نهایت وقتی پافشاری من را دید گفت:  علی الوانی شهید شده و باید در مراسم تشییع جنازه او شرکت کنیم. راستش را بخواهید ما مطمئن بودیم آقای نجفی راست می گوید. بعد از آن خانم آقای نجفی آمد و به ما گفت:  شما باید طوری رفتار کنید که خانم الوانی از این موضوع باخبر نشود! 🍃حدودا ساعت 9 شب آقای نجفی با پاترول به محل هتل آمد و پتویی پشت آن پهن کرد و همه ما سوار شدیم و به سمت فسا حرکت کردیم. در طول مسیر همه ما خیلی گریه می کردیم و هر کدام این فکر در ذهن ما خطور می کرد که احتمالاً شوهر خودمان هم شهید شده. تنها کسی که در بین ما با یک آرامش خاصی این مسیر را طی می کرد خانم الوانی بود . 🌱نزدیکی های شهر فسا که رسیدیم خانم الوانی رو به ما کرد و گفت: نکند همه شما چیزی می دانید که از من پنهان می کنید؟ راستش را بگویید برای علی اتفاقی افتاده؟ همه ما مات و مبهوت به ایشان نگاه می کردیم. می خواستیم گریه کنیم ولی به هر زحمتی که بود جلو خودمان را گرفتیم. خود ایشان صحبت هایش را ادامه دادند و گفتند: خدا نکند علی به این زودی ها شهید بشود او خودش می گفت که می خواهم راه کربلا و قدس را باز کنم. 🌱ادا کردن این حرفها آتش به دل همه ما می انداخت به هر صورت که بود خودمان را تا فسا کنترل کردیم و حدود ظهر بود که به آن جا رسیدیم . ابتدا آقای نجفی خانم الوانی را در منزل خودشان پیاده کرد و سپس حرکت کردیم. در بین راه ایشان را قسم دادیم که اگر کس دیگری شهید شده است به ما بگوید و ایشان گفت: به خدا قسم فقط علی الوانی شهید شده است. 🍃یکی دو روز بعد جنازه علی را آوردند و با یک شکوه خاصی آن عزیز بزرگوار را دفن کردند .هنوز در فسا بودیم که خبردار شدیم آقا مرتضی مجددا مجروح شده. البته این بار جراحاتش بیشتر از دفعه قبل بود. به یاد دارم که آقای ستوده ضربه سنگین روحی زیادی به خاطر از دست دادن علی تحمل می کرد. ولی در همان حالی که آقا مرتضی زخمی شده بود جمله عجیبی به ایشان گفته بود که :  آقا مرتضی ترا به خدا مواظب خودت باش من دیگر طاقت از دست دادن تو را ندارم!بعد از مجروحیتش، مرتضی فقط برای مراسم هفتم علی به فسا آمد و بعد از چند روزی که حالش کمی بهتر شده بود به اتفاق حاج محمود  به اهواز برگشتند. من در روستا ماندم و دیگر به فسا نیامدم. مگر برای مراسم چهلم علی که بعد از مراسم،من هم همراه آنها دوباره به اهواز رفتم... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯