eitaa logo
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
1.1هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
هیچکی پشتتون نیست؛ فقط خدا هست کانال رسمی شهید علی خلیلی ولادت:۱۳۷۱/۸/۹ شهادت:۱۳۹۳/۱/۳ تحت نظارت خانواده محترم شهید -اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی دلت‌ کہ‌ نمیاد دعوتشون‌ رد‌ کنی💔:) خـادم کانال:↶ 〖 @martyr_gheirat 〗 کانال‌وقفِ‌مادرمون‌حضرت‌زهـراست﴿♥️﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 غروبِ‌سردِبعدازٺوچہ‌دلگیراسٺ‌اۍعابر براۍهرقدم‌یڪ‌دَم‌نگاهۍ ڪن‌عقب‌هارا〗! . . 🌱 :) °|• ـღ شهید علی خلیلی •|° ╭─❀••❈✿‌‌♡✿❈••❀─╮ @shahidegheirat ╰─❀••❈✿♡✿❈••❀─╯
🖇رفقا امشب و فرداشب جبرانی شب‌هاۍ گذشتہ دو پارت از رمان می‌زاریم😍
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
هرشب یک قاچ رمان📖 #ناے_سوختہ📚 #قسمت_پنجم #فصل_اول:شهادت🌹 لبهای مادر همچنان بسته بود و چشم هایش خیر
☕️| هرشب یڪ فنجان رمان📖🤤 📚 :شهادت🌹 همه چشم‌ها👁👁 از شدت بغض می لرزید، کم کم صورت‌ها خیس از اشک شد،😭 شانه‌ها هم به لرزه افتاد و ناگهان صدای هق هق، سکوت سنگین بیمارستان🏨 را شکست و مادر همچنان حیران و مبهوت به دنبال ردپای👣 ...، او بی تاب بود💔و همه نگران سلامتی او.😟 –روضه!✨ –آفرین! چه پیشنهاد خوبی؛ هماهنگیش با من. جوان این را گفت و به سرعت به طرف منزل🏘 رفت؛ ترتیب دادن یک مراسم روضه در چنین شرایطی تنها راه تسکین قلب❤️ مادر بود، همه چیز آماده بود، هرچند که سکوت خانه، تخت خالی🛏 و به هم ریخته علی، بالشی که هنوز جای گودی سرش روی آن مانده بود،😔 همه و همه دیگر روضه‌خوان نمی‌خواست...😭 از کلام دلنشین مداح قلب❤️ مادر آرام شده بود، حتی با وجود اینکه ناله های بچه ها دیوارهای خانه🏠 را هم می لرزاند.💥😭 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat *📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
☕️| هرشب یڪ فنجان رمان📖🤤 #ناے_سوختہ 📚 #قسمت_ششم #فصل_اول:شهادت🌹 همه چشم‌ها👁👁 از شدت بغض می لرزید،
☕️| یڪ فنجاݩ رمان 📚 :شهادت🌹 اولین شبی🌙 بود که مادر با صدای گرفته به خواب نمی رفت و کسی هم نبود که حرف هایش را بشنود...😔 پرستار مهربان پسر❣ عادت داشت هر شب🌛 دست بر سر او بکشد و روانداز را بر رویش بیاندازد و زیر سرش را آنقدر با دست های مهربانش بالا و پایین کند تا مبادا گردن آسیب دیده اش ذره‌ای بعد بدخوابش کند؛ 🌹😍 به طرف تخت🛏 رفت، با دستانش تشک و بالش را نوازش کرد و صورتش را به نرمی بالش سپرد در حالی که آن را می بویید و می‌بوسید.😘 –مامان! مامان! 🌱 چشمان مادر لحظه‌ای به جمع شدن نمی‌رسید. مدام صدای گرفته اما گرم و مهربان پسر در گوشش می پیچید.🥀 –مامان! بیداری! –مامان! یادته میخواستی برام زن بگیری؟🙃 یادته میگفتم عروست باید بالای سرت باشد، اخم می‌کردی و می‌گفتی از الان منو فروختی.☺️ –آره! یادمه، تو هم خوب بلدی چاپلوسی کنیا، حرفاتو یادته.😉 –مامان جون! این عروست همیشه باید دستت رو ببوسه.😘 مادر تا به خودش آمد دید بالش علی زیر سرش خیس شده، بلند شد و روانداز را کنار زد و صورتش را پاک کرد؛ از پنجره اتاق🚪 نگاهی به بیرون انداخت، مثل اینکه آسمان🌤 هم یک دلِ سیر گریه کرده بود. 🌧☔️ انگار ساعت🕦 از حرکت ایستاده بوده و لحظه ها هم بدون رمق حرکت نداشتند.😔😭💔 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat *📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
○°بِسم رب المَہدے💚
📲| بہ یادِ آن جمعہ‌‌ۍ بی‌پـــدر شدنماݩ...|💔 اے دنیاے‌مݩ! علـــــمداࢪ برخیز کہ این روز‌ها انقلاب حسابی ذوالفقارش را نیاز دارد نڪند کہ حـــــیدࢪ دوبارھ تنہا بماند...|🥀 هاۍ بـے‌قرارے ┄┅•|•⊰❁〇⃟🦋❁⊱•|┅┄ @shahidegheirat ┄┅•|•⊰❁〇⃟🌷❁⊱•|┅┄
《بیمہ‌ۍ انتخابات تزریقِ خون تازھ در ڪالبد نظام جہوری اسلامی است؛ تجدید قوا و نیرو براۍ ملت است. وقتی همہ شرڪت کردند، ڪشور بیمہ می‌شود و عزت پیدا می‌ڪند...|✌️🏻 ✍🏻| تنہا‌۲۰روزتاانتخابات | ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... @shahidegheirat
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
☕️| یڪ فنجاݩ رمان #ناے_سوختہ📚 #قسمت_هفتم #فصل_اول:شهادت🌹 اولین شبی🌙 بود که مادر با صدای گرفته #علی
✨| هر شب یک فنجان رمان📖🤤 📚 :شهادت🌹 در بیمارستان🏨 هم چند تا از بچه ها مشغول تدارک کارها بودند. پزشک👨‍⚕ باید برگه را امضا می‌کرد📝 تا را از پزشکی قانونی ببرند، با کلی تماس و دوندگی بالاخره قرار شد حاجی یکسری از بر و بچه‌ها را برای گرفتن امضا پیش دکتر بفرستند. شاید جز برای دوستان برای کسی مهم نبود برگه در ساعت دو نیمه شب🕑 امضا شود یا صبح🌤 در وقت اداری بیمارستان🏨. شکر خدا تلاش آقایان به نتیجه رسید، یک آمبولانس🚑 و یک تویوتا آورده بودند تا بدن را به غسالخانه ببرند.😭 شب🌙 سختی بود🥀 برای همه و برای مادر سخت تر از همه. –مامان! پاشو، نماز صبحه📿، میدونم بیداری دستتو✋🏻 بده به من، مامان یاعلی!.. مادر بلند شد. _الله اکبر...🤲🏻 صدای گریه😭 تمام اتاق🚪 را پر کرده بود. طولانی ترین نماز صبح یک ساعت و نیم گذشت و باز هم صدای گرفته . –قبول باشه حاج خانم!😍 دوستانش هم خواب💤 به چشم نداشتند، چشم ها از فرط بی خوابی و گریه بدجوری پف کرده بود، با این وجود فکر کارهای خاکسپاری و مراسم حتی فکر خواب😴 را هم از سر به در می کرد. کم‌کم با آمدن صبح🌞 همه و همه آمدند. خیلی شلوغ شده بود، باید ماشین به طرف غسالخانه می‌رفت —بیش از دو سال و نیم گذشته بود از شبی که در خیابان تهرانپارس،🛣 آسفالت چهارراه سیدالشهدا(ع) زمین خیس از خون سرخ جوانی شده بود💔 که به عشق لبخند رهبرش💛 با چهره همیشه متبسم و کلام دلنشین همیشگی آمد ولی طنین صدایش✨ در تاریکی و ظلمت آسمان🌑 آنجا ناتمام ماند و این صفحه از زندگی او که در شب نیمه شعبان ۱۳۹۰ 🌙 نوشته شده بود.— آغاز شمارش معکوس🔢 عمر کوتاه او شد😭 و امروز این شمارش به پایان رسیده بود. –نگیر آقاجان...! نگیر! فیلم نگیر!📹❌ زبونمون مو درآورد. نمی‌گذاشتند از پیکر شهید فیلم بگیرند، یک عده می گفتند بگیرید، یک عده می گفتند نه!؛ اصلاً همه چیز گیج کننده شده بود.😓😔 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat *📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
✨| هر شب یک فنجان رمان📖🤤 #ناے_سوختہ📚 #قسمت_هشتم #فصل_اول:شهادت🌹 در بیمارستان🏨 هم چند تا از بچه ها
☕️| بہ صرفِ یڪ فنجان رمان📖 📚 :شهادت🌹 🔸«یه کفنی بود ۹ سال پیش من از کربلا آورده بودم. با تربت، توی کاظمین و اون سال ما رو سامرا هم بردن، خلاصه همه جوره متبرک شده بود. یادمه اون روز کفن نداشت، من هم اونو گم کرده بودم. جالبه که تو عید مادرم بعد این همه سال اونو پیدا کرده بود. زنگ زدم به یکی از بچه ها پرسیدم: کفن داره؟ گفت:«نه حاجی!» صبح که داشتم می‌رفتم کفن را با خودم بردم.»🔸 به هر حال با این اوصاف این یکی کار آقا هم انجام شد!☺️ کم کم همه چیز آماده بود و قلب مادر در حال کنده شدن💔، باورش نمی‌شد که دیگر واقعاً دارد تمام می شود. بچه ها هم دلشان می آمد می خواستند هرطور می شود آن لابه‌لاها مادر و پسر را کنار هم بنشانند. قرار شد خانه خادم مسجد فاطمه الزهرا(س) آخرین مکان دیدار آن دو باشد. –بیا مادر، بیا اینجا پیش . برادرا! اون در🚪 رو ببندید کسی تو نیاید. جوان بیچاره خیلی اذیت شد،😩 باید نمی‌گذاشت کسی داخل بیاید، کار سختی بود و شروع آخرین دقایق لحظات دیدار ۱۲،۱۳،۱۴،۱۵... تنها ۵ دقیقه.😣 ۲،۳،۴...و آخرین دقیقه شاید دیگر تنها چشم های👁👁 مادر بودند که حرف می‌زدند. –حاجی، باز کردن در🚪 با شما. –تق تق تق!!✊🏻✊🏻✊🏻 قلب مادر لرزید💓 در باز شد و را به دستان مهربان🌸 ما مردم سپردند و پیش چشم های خیس😭 مادر پسرک مثل پرنده🕊 بر روی دست ها پرواز می کرد. تشییع باشکوهی بود روز سوم3⃣ فروردین!! ایام عید! تعطیلی! مسافرت! و... هیچ کس فکرش را هم نمی‌کرد اما انگار از دست همه خارج بود، همه آمده بودند با هر شکل و مذهب و عقیده ای. برگه های زیارت عاشورایی که دوستان پخش کرده بودند در دست اکثر آدم ها دیده می شد، چشم ها می بارید💦 و همه مشغول خواندن. –چقدر خوشگله!!😍 جانباز بوده!؟ –نه پدر جان! شهید امر به معروف بود، با قمه زدن🗡 –سال ۹۲— بعد دو سال و نیم هم 🌹 شد. از چهارراه تلفنخانه به سمت هفت حوض جای سوزن انداختن نبود، ۱۴ هزار نفر برای یک 🌹 آن هم در عید سال ۹۳!😳 باورکردنی نبود و عجیب تر آنکه با آن همه شلوغی حتی یک ماشین🚗 هم بوق نمی زد،❌ انگار همه به احترام سکوت کرده بودند.🤫 «پدر و مادر 🌹: ده پانزده روز بعد شهادت مادر شهیدی به منزل ما آمدند، گفتند: خواب پسرم را دیدم تا به خوابم اومد گفت باید برم. گفتم کجا!؟ گفت داره برامون میاد. سرم خیلی شلوغه. گفتم: کیه؟ گفت: خلیلی!! ایشان اصلاً را نمی شناختند و فرزندش آن هم در زمان جنگ تحمیلی شده بودند وقتی تصاویر مربوط به شهادت را در تلویزیون🖥 دیده بودند با کلی زحمت منزل🏡 ما را پیدا کردند.» ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat*📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
💞 خوشبختی یعنی که یه شهید تو زندگیت باشه مسیر تو ادامه راهشه قوت قلبِ تو نگاهاشه..:) °|• ـღ شهید علی خلیلی •|° ╭─❀••❈✿‌‌♡✿❈••❀─╮ @shahidegheirat ╰─❀••❈✿♡✿❈••❀─╯