📸| #پروفایل_دلبرانہ
بگذار دشمن خود را بفریبد
و در انتظار از پا نشستن ما باشد!
آیندھ از آنِ فرزندان ماست..🌱!'
✍🏻سیدشہیدانِاهلقلم
رزمندگاندهہنودیانقلاب🤤♥️
🦋 j๑ïท••↷
『@shahidegheirat』
زائر همیشہ
بعدِ نجف ڪربلا رود
یعنی #غدیر
اذنِ دخول محـࢪم است..|😌
باید شویم غـــــدیرے
قبل از محࢪمی شدن🌱!'
-تنہا۲۵روزتاعیدِغدیر😍
✨@shahidegheirat
📸| #پروفایل_دلبرانہ
بـرڪت ایران✨
میشود همچون شہدا
ما را نیز بہ عنوان
خـادم خریداری ڪنید؟...💔'
#امام_رضا
ೋღ🍂🌸🍂ღೋ
@shahidegheirat
#نجوا_با_شهدا💞
بعضی ها مثل یک اتفاق عجیب
حال آدم را خوب می کنند
مثل هوای تازه اند...
آدم دلش می خواهد
در رویاهایش دستشان را بگیرد
°|• #شهید_غیرت ـღ شهید علی خلیلی •|°
╭─❀••❈✿♡✿❈••❀─╮
@shahidegheirat
╰─❀••❈✿♡✿❈••❀─╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
قࢪاࢪِ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_بیستونهم #فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀 –صبور باشید، همه چیز دست خداوند
☕️| هرشب یڪ فنجاݩ ࢪمان
#ناے_سوختہ 📚
#قسمت_سیام
#فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀
مادر روی زمین نشست و هر دو برای دقایقی🕟 در آغوش هم آرام گرفتند،😌 مادر اشک میریخت، مبینا گریه میکرد.😭
به صورت هم نگاه میکردند😍، با دستهای کوچکش صورت مادر را نوازش کرده و اشکهایش را پاک میکرد، اما دوباره دلش طاقت نمیآورد😞 و خودش را به او میچسباند.💕
کمکم آرام گرفتند، هنوز هِق هِق میکرد.
–ما...ما...مامان!! مامان دا...داداش... داداشی!!؟😭😔
–خوبه! خوابیده، چند روز باید اینجا بمونه تا بهتر بشه،😊 منم باید پیشش باشم. تو پیش مامانبزرگ بمون تا من داداشی بیایم خونه، باشه!!؟🙂❣
با پشت دست های کوچولویش چشمهایش را پاک کرد و سرش را به نشانه رضایت کج کرد؛ مادر نفس راحتی کشید،😌 انگار خیالش از مبینا راحت شده بود، دیگر میتوانست با همهی وجودش نگران #علی باشد.🍃
* * *
–مژده بدین!! مژده بدین!! عه!!😳 خانمی که اینجا بودن کجا رفتن!؟🤔
–با کی کار دارین خانم پرستار!؟🤨
–مادر این آقا!! خانوم خلیلی.
–رفتن نمازخونه📿..چیزی شده!!؟😥 خیره انشاءالله.😊
–آقازادشون به هوش آمدن.😍
صدای افتادن لیوان فلزی🚰کف راهرو سکوت🤫 را در فضای بخش حاکم کرد، سرها به طرف صدا برگشت.👀
همه به هم خیره شده بودند،👁👁
انگار برای لحظهای تمام صحنهها یک قاب عکس🖼 شده بود و هیچکس هیچ حرکتی نداشت،🌾
زانوهای مادر در حالیکه میلرزید کم کم تا و محکم روی زمین کوبیده شد؛😰
دو قطره اشک💧 روی صورت خشکش ردّ خیسی گذاشت و به کنار لبهایش که به لبخند🙂 باز شده بود رسید،
شوری اشکهایش را که توی دهانش رفتم زده کرد و به خودش آمد،
دو تا پرستار👩🏻⚕ به طرف او دویدند🏃🏻♀ و زیربغلهایش را گرفتند، چشمانش سیاهی میرفت🥀 و راهرو بیمارستان🏨دور سرش میچرخید؛🌀
صدای جیر جیر لولای در اتاق🚪 نگاه خسته و نیمه باز #علی را به طرف در دزدید، سیاهی چادر مادر چشم #علی را خیره کرد،💎
اما نگاهش آشنا نبود😞 مادر کِشانکِشان به طرف تخت🛏 رفت،
چند جفت چشم👁👁 تماشاچی این صحنهها شده بودند؛ هر کدام یکجور:
حیران😢، نگران😟، اشکبار😭، بهت زده😳 و...
صورت مادر خیسِ خیسِ بود؛☔️ دستهایش را زیر سر تراشیده #علی برد، آنقدر نحیف شده بود که سرش به راحتی در کاسه دستان مادر جا گرفت.🥀☄💔
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
#نجوا_با_شهدا💞
دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی
که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی
°|• #شهید_غیرت ـღ شهید علی خلیلی •|°
﴾🥀♥️﴿
روزی را نزدیک خواهیم كرد
که اسرائیل چنان بترسد
و در فکر این باشد که
مبادا از لوله سـلاحمـان
به جایِ گــلـولـه
پـــاســدار بیرون بیاید..✌🏼'
آخرینسخنرانی #حاج_احمد_متوسلیان درپادگانِزبدانیسـوریهچقدنزدیک بهحالوهوایِامروزاست..🍃↑
『@shahidegheirat』
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
﴾🥀♥️﴿ روزی را نزدیک خواهیم كرد که اسرائیل چنان بترسد و در فکر این باشد که مبادا از لوله سـلاحمـان
❀•°بهمناسبتِسالروزِ
ربودهشدنِحـاجاحـمـدتوسطاسرائیل'
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
☕️| هرشب یڪ فنجاݩ ࢪمان #ناے_سوختہ 📚 #قسمت_سیام #فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀 مادر روی زمین نشست و هر د
🌱بسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_سیویکم
#فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀
نگاهشان بدجوری به هم گره خورده بود،😍 لبخند روی لب های مادر انگار خشک شده بود،☺️ منتظر عکس العملی از طرف تنها پسرش بود؛✨
آخر خدا وکیلی حقّش هم بود، چند وقت بود که انتظار این لحظه را میکشید،🌧 حالا میخواست با یک مامان گفتنِ #علی دوباره جان بگیرد.🌱
قلبش تیر کشید💔، دست راستش را روی طرف چپ سینهاش فشار داد😣 و چشم هایش به هم فشرده شد؛
مثل اینکه یاد چیزی افتاده بود؛💥 آری!!
فلج حنجره، حسرت شنیدن مامان از زبان #علی؛😢 محال بود #علی دوباره اسم مامان را صدا کند.😔
دو هفته گذشت و مادر تمام این مدت مثل پروانه🦋 به دور پسر میگشت؛ دوستان #علی سنگ تمام گذاشتند.😌
دعا🤲🏻، نماز🛐، روزه🌙، زیارت😇، روضه🥀،...
دل مادر روشن بود،🌻
همه چیز دست کسی بود که جوانش را بعد از چند ساعت🕙 خونریزی شدید از شاهرگی پاره شده🔪 به او برگردانده بود؛ اگر زنده ماندن #علی معجزه بود💫 پس دیدن معجزهای دیگر بعید نبود، برق امید در چشمهای مادر دیده میشد.✨
بعد از ظهر بود،ICU شده بود پاتوق مادر #علی؛ برنامه آن روز چهل بار تلاوت سوره تبارک بود.📖
–حاج خانوم! برنامتون چیه!؟🤔 این #علی آقا با وجود شما یک لحظه هم حوصلهش سر نمیره.😊
–می خوام براش قرآن بخونم، نذر کردم برای حرف زدنش.💖
و آرام توی دلش گفت:« برای اینکه یه بار دیگه بگه مامان.😍»
پرستار چشمهایش را با شیطنت به چشمهای مادر دوخت،😎
از نگاه مادر جوابش را گرفت. او میدانست مادر برای چه نذر کرده، لبخندی زد🙂 و با دستش آرام شانهی مادر را نوازش کرد.
–التماس دعا،🤲🏻 انشاالله حاجت روا بشی.😇
شروع کرد به خواندن ۱بار؛ ۲بار؛ ۳بار؛ اشک💧، اشک💧، اشک💧،
تصمیم خودش را گرفته بود میخواست هر طور شده معجزه دوباره خدا را ببیند، و بالاخره چهلمین بار.🌟
اشکهایش تمامی نداشت😭، بی حال و بی رمق شده بود؛ انگار همهی توانش را برای التماس به خدا گذاشته بود؛ به اتاقی🚪 که برای استراحت در اختیارش گذاشته بودند رفت، آنقدر خسته بود که بیهوش روی تخت🛏 افتاد.
صدای زنگ تلفن📲، او را از جا پراند،😓 اضطراب همه وجودش را گرفت ساعت حدود یک نیمه شب بود، در این دو هفته صدای زنگ تلفن، شنیدن نام خودش و یا حتی هر دستی که به شانهاش میخورد، تنش را میلرزاند.
–نکنه #علی....!؟😰
–شاید...😨
–پسرم!...
و....
به خودش آمد، تلفن هنوز زنگ میخورد، حتما خبر مهمی بود.
–اَلو!!
–کجایی مادر!؟ خدا خیرت بده بیا پایین، ICU ، #علی آقا باهات کار داره. گوشی بی اختیار از دستش افتاد،😱 چادرش را روی سرش انداخت، با عجله و با پای برهنه👣 به طرف ICU دوید، در🚪 را باز کرد، #علی کنار تخت🛏 نشسته بود، تا چشمش به مادر افتاد لبخند زد،🙂 با لبهایی که حالا تنها یک طرف آن میخندید و یک طرفش بی حرکت بود😔
زمزمه خفیفی از اعماق حنجره #علی شنیده میشد.
–حَلّم، حَلّم....
#اِدامـہ_دارَد...🎈