eitaa logo
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
1.1هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
هیچکی پشتتون نیست؛ فقط خدا هست کانال رسمی شهید علی خلیلی ولادت:۱۳۷۱/۸/۹ شهادت:۱۳۹۳/۱/۳ تحت نظارت خانواده محترم شهید -اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی دلت‌ کہ‌ نمیاد دعوتشون‌ رد‌ کنی💔:) خـادم کانال:↶ 〖 @martyr_gheirat 〗 کانال‌وقفِ‌مادرمون‌حضرت‌زهـراست﴿♥️﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
📸| بگذار دشمن خود را بفریبد و در انتظار از پا نشستن ما باشد! آیندھ از آنِ فرزندان ماست..🌱!' ✍🏻سیدشہیدانِ‌اهل‌قلم ‌رزمندگان‌دهہ‌نودی‌انقلاب🤤♥️ 🦋 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『‌‌‌‌@shahidegheirat
زائر همیشہ بعدِ نجف ڪربلا رود یعنی اذنِ دخول محـࢪم است..|😌 باید شویم غـــــدیرے قبل از محࢪمی شدن🌱!' -تنہا۲۵روز‌تا‌عید‌‌ِغدیر😍 ✨@shahidegheirat
📸| بـرڪت ایران✨ می‌شود همچون شہدا ما را نیز بہ عنوان خـادم خریداری ڪنید؟...💔' ೋღ🍂🌸🍂ღೋ @shahidegheirat
💞 ‌بعضی ها مثل یک اتفاق عجیب حال آدم را خوب می کنند مثل هوای تازه اند... آدم دلش می خواهد در رویاهایش دستشان را بگیرد °|• ـღ شهید علی خلیلی •|° ╭─❀••❈✿‌‌♡✿❈••❀─╮ @shahidegheirat ╰─❀••❈✿♡✿❈••❀─╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
قࢪاࢪِ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_بیست‌ونهم #فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀 –صبور باشید، همه چیز دست خداوند
☕️| هرشب یڪ فنجاݩ ࢪمان 📚 : نقاهت اول🛏🥀 مادر روی زمین نشست و هر دو برای دقایقی🕟 در آغوش هم آرام گرفتند،😌 مادر اشک می‌ریخت، مبینا گریه می‌کرد.😭 به صورت هم نگاه می‌کردند😍، با دست‌های کوچکش صورت مادر را نوازش کرده و اشک‌هایش را پاک می‌کرد، اما دوباره دلش طاقت نمی‌آورد😞 و خودش را به او می‌چسباند.💕 کم‌کم آرام گرفتند، هنوز هِق هِق می‌کرد. –ما...ما...مامان!! مامان دا...داداش... داداشی!!؟😭😔 –خوبه! خوابیده، چند روز باید اینجا بمونه تا بهتر بشه،😊 منم باید پیشش باشم. تو پیش مامان‌بزرگ بمون تا من داداشی بیایم خونه، باشه!!؟🙂❣ با پشت دست های کوچولویش چشم‌هایش را پاک کرد و سرش را به نشانه رضایت کج کرد؛ مادر نفس راحتی کشید،😌 انگار خیالش از مبینا راحت شده بود، دیگر می‌توانست با همه‌ی وجودش نگران باشد.🍃 * * * –مژده بدین!! مژده بدین!! عه!!😳 خانمی که اینجا بودن کجا رفتن!؟🤔 –با کی کار دارین خانم پرستار!؟🤨 –مادر این آقا!! خانوم خلیلی. –رفتن نمازخونه📿..چیزی شده!!؟😥 خیره انشاءالله.😊 –آقازادشون به هوش آمدن.😍 صدای افتادن لیوان فلزی🚰کف راهرو سکوت🤫 را در فضای بخش حاکم کرد، سرها به طرف صدا برگشت.👀 همه به هم خیره شده بودند،👁👁 انگار برای لحظه‌ای تمام صحنه‌ها یک قاب عکس🖼 شده بود و هیچکس هیچ حرکتی نداشت،🌾 زانوهای مادر در حالیکه می‌لرزید کم کم تا و محکم روی زمین کوبیده شد؛😰 دو قطره اشک💧 روی صورت خشکش ردّ خیسی گذاشت و به کنار لب‌هایش که به لبخند🙂 باز شده بود رسید، شوری اشک‌هایش را که توی دهانش رفتم زده کرد و به خودش آمد، دو تا پرستار👩🏻‍⚕ به طرف او دویدند🏃🏻‍♀ و زیربغل‌هایش را گرفتند، چشمانش سیاهی می‌رفت🥀 و راهرو بیمارستان🏨دور سرش می‌چرخید؛🌀 صدای جیر جیر لولای در اتاق🚪 نگاه خسته و نیمه باز را به طرف در دزدید، سیاهی چادر مادر چشم را خیره کرد،💎 اما نگاهش آشنا نبود😞 مادر کِشان‌کِشان به طرف تخت🛏 رفت، چند جفت چشم👁👁 تماشاچی این صحنه‌ها شده بودند؛ هر کدام یک‌جور: حیران😢، نگران😟، اشک‌بار😭، بهت زده😳 و... صورت مادر خیسِ خیسِ بود؛☔️ دست‌هایش را زیر سر تراشیده برد، آنقدر نحیف شده بود که سرش به راحتی در کاسه دستان مادر جا گرفت.🥀☄💔 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat*📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
💞 دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی °|• ـღ شهید علی خلیلی •|°
﴾🥀♥️﴿ روزی را نزدیک خواهیم كرد که اسرائیل چنان بترسد و در فکر این باشد که مبادا از لوله سـلاحمـان به جایِ گــلـولـه پـــاســدار بیرون بیاید..✌🏼' آخرین‌سخنرانی در‌پادگانِ‌زبدانی‌سـوریه‌‌چقد‌نزدیک‌ به‌حال‌و‌هوایِ‌امروز‌است..🍃↑ 『‌‌‌‌@shahidegheirat
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
☕️| هرشب یڪ فنجاݩ ࢪمان #ناے_سوختہ 📚 #قسمت_سی‌ام #فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀 مادر روی زمین نشست و هر د
🌱بسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱 📚 : نقاهت اول🛏🥀 نگاهشان بدجوری به هم گره خورده بود،😍 لبخند روی لب های مادر انگار خشک شده بود،☺️ منتظر عکس العملی از طرف تنها پسرش بود؛✨ آخر خدا وکیلی حقّش هم بود، چند وقت بود که انتظار این لحظه را می‌کشید،🌧 حالا می‌خواست با یک مامان گفتنِ دوباره جان بگیرد.🌱 قلبش تیر کشید💔، دست راستش را روی طرف چپ سینه‌اش فشار داد😣 و چشم هایش به هم فشرده شد؛ مثل اینکه یاد چیزی افتاده بود؛💥 آری!! فلج حنجره، حسرت شنیدن مامان از زبان ؛😢 محال بود دوباره اسم مامان را صدا کند.😔 دو هفته گذشت و مادر تمام این مدت مثل پروانه🦋 به دور پسر می‌گشت؛ دوستان سنگ تمام گذاشتند.😌 دعا🤲🏻، نماز🛐، روزه🌙، زیارت😇، روضه🥀،... دل مادر روشن بود،🌻 همه چیز دست کسی بود که جوانش را بعد از چند ساعت🕙 خونریزی شدید از شاهرگی پاره شده🔪 به او برگردانده بود؛ اگر زنده ماندن معجزه بود💫 پس دیدن معجزه‌ای دیگر بعید نبود، برق امید در چشم‌های مادر دیده می‌شد.✨ بعد از ظهر بود،ICU شده بود پاتوق مادر ؛ برنامه آن روز چهل بار تلاوت سوره تبارک بود.📖 –حاج خانوم! برنامتون چیه!؟🤔 این آقا با وجود شما یک لحظه هم حوصله‌ش سر نمی‌ره.😊 –می خوام براش قرآن بخونم، نذر کردم برای حرف زدنش.💖 و آرام توی دلش گفت:« برای اینکه یه بار دیگه بگه مامان.😍» پرستار چشم‌هایش را با شیطنت به چشم‌های مادر دوخت،😎 از نگاه مادر جوابش را گرفت. او می‌دانست مادر برای چه نذر کرده، لبخندی زد🙂 و با دستش آرام شانه‌ی مادر را نوازش کرد. –التماس دعا،🤲🏻 انشاالله حاجت روا بشی.😇 شروع کرد به خواندن ۱بار؛ ۲بار؛ ۳بار؛ اشک💧، اشک💧، اشک💧، تصمیم خودش را گرفته بود می‌خواست هر طور شده معجزه دوباره خدا را ببیند، و بالاخره چهلمین بار.🌟 اشک‌هایش تمامی نداشت😭، بی حال و بی رمق شده بود؛ انگار همه‌ی توانش را برای التماس به خدا گذاشته بود؛ به اتاقی🚪 که برای استراحت در اختیارش گذاشته بودند رفت، آنقدر خسته بود که بی‌هوش روی تخت🛏 افتاد. صدای زنگ تلفن📲، او را از جا پراند،😓 اضطراب همه وجودش را گرفت ساعت حدود یک نیمه شب بود، در این دو هفته صدای زنگ تلفن، شنیدن نام خودش و یا حتی هر دستی که به شانه‌اش می‌خورد‌، تنش را می‌لرزاند. –نکنه ....!؟😰 –شاید...😨 –پسرم!... و.... به خودش آمد، تلفن هنوز زنگ می‌خورد، حتما خبر مهمی بود. –اَلو!! –کجایی مادر!؟ خدا خیرت بده بیا پایین، ICU ، آقا باهات کار داره. گوشی بی اختیار از دستش افتاد،😱 چادرش را روی سرش انداخت، با عجله و با پای برهنه👣 به طرف ICU دوید، در🚪 را باز کرد، کنار تخت🛏 نشسته بود، تا چشمش به مادر افتاد لبخند زد،🙂 با لب‌هایی که حالا تنها یک طرف آن می‌خندید و یک طرفش بی حرکت بود😔 زمزمه خفیفی از اعماق حنجره شنیده می‌شد. –حَلّم، حَلّم.... ...🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا