میگفت اگه دنیا باعث دلگرفتگیت شد ،
دنبالِ دلیل و مقصر خاصی نباش تا دنیا دنیاس وضعش همینه!
با دلِ گرفته برو در خونهیِ خدا..
خودش دنیا رو اینجور؎ آفریده پس تورو
تحویل میگیره ،
بگو نمیخوام با دنیا دلگرفتگیم رو برطرف کنم ؛
میخوامتودلمروباخودتشادڪنے..🤍♥️
#استادپناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-ازم تو روتو برنگردونی
-دلم گرفته توکه میدونی💔
-اللهمعجللولیکالفرج-🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حآلخوبمنگرهخوردهبهطُ
توڪھباشیمنخوشحالترینمرفیق💕....
#رفیق_شهیدم
#شهیدمصطفیصدرزاده 🌸
خواهرانوبرادران!
سعیکنیدسربهزیرباشید
اگربانامحرمزیادوبیدلیلصحبت
کنیدحیاوعفتازدستمیرود..[-شهیدهادیذوالفقاری-]🌱
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
_
سلامبرتوکهقلبمجروحما،برایتو
میتپدواشکبههنگامیادتوجاریست . .
#السلامعلیکیابقیةالله🌱❤️
••|دخترم! گوهر من
تو که تک گوهر دنیای منی
دل به لبخند حرامی مسپار
دزد را دوست مخوان
چشم امید بر ابلیس مدار
دیو خوبان پلیدی که سلیمان رویند
همه گوهر شکنند........
#حجاب
#چـادرآنــہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿💔•°
منم مادر ؛بیا تا بند قنداقت گشایم ای علی اصغرکه عزم رفتن ای مادر به ملک جاودان داری...
حاج مهدی رسولی
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#غزه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگنعشقیکبهگریهرسیدهباشه
هرگزدروغنبوده؛
امامحسینمنبراتخیلیگریهکردم(:💔
🖇 #تلنگر 🌱
ﭘﺪﺭﻡ میگفت:
ﭘﺴﺮ ﺟــﺎﻥ
ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭۍکسیﺑﺎﺯﯼ کنی‼️
ﻣﺒـﺎﺩﺍ
ﺩﺧﺘﺮﻣﺮﺩﻡ بشہ چرکنویس اﺣﺴﺎﺳﺎتت!
یڪ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ نصیحٺ ﻫﺎﺵ
ﻧﯿﺸﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ
ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ
ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣﻮﻧﻪ
ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﺳﺒﺰ ﻣﯿﺪﻥ...🚦
ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺷﻮنہ...!!
ﭘﺪﺭﻡ ٺو ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ کرد ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﺯﻟیـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩﻩ🔥
ﺗﻮ " ﯾﻮﺳـﻒ "ﺑﺎﺵ💛
ﻫﻤﯿﻦ ڪھﺍﯾﻦ جملھ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ
ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﺳﯿﺦ ﺷﺪ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪ🤐
ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ...!
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻔﺖ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺖ؛
ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ " ﯾﻮﺳـﻒ " ﺑﺎﺷﻢ.👌
☁️با یـوســـف بودن تو،
زلیخـــا نیز به خود می آید☁️
‹🧕🏻🌱›
#حجابمن
مجنونکهدوچشمشبهحسینوحرمافتاد
چنینگفت:
لیلی ب درک ! فقط حسین بن علی را عشق است:)
#امام_حسین_قلبم❤️
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
🕊:-) "
_
یاران شتاب کنید . .
گویند قافلهای در راه است که
گنهکاران را در آن راهی نیست،
آری گنهکاران را راهی نیست،
اما پشیمانان را میپذیرند .
- شهیدآوینی
هر روز بنشینید یک مقدار
با امام زمان عج درد و دل کنید❤️🩹:)
خوب نیست شیعه روزش شب بشود
و اصلا به یاد او نباشد🍃!
+آیتاللهمیلانی
شیعه به دنیا آمده ایم تا موثر در تحقق
ظهور مولا باشیم.
_شهید محمودرضا بیضایی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
🍎 #رمان_طعم_سیب
🌸 #قسمت_۳
متوجه پیاده شدن یکی از پسرا از روی موتور شدم.دیگه حس کردم آخر عمرم رسیده!
اومد طرفم چشمامو بستم...
گوشیم رو از روی زمین برداشت...
زیر لب گفتم یا ضامن آهو...عکسام!
یک دفعه صدای فریاد اومد سریع برگشتم و دیدم یکی از پسر ها روی زمین پرت شده و موتور هم یک طرف افتاده...
اون یکی هم که گوشی من دستش بود گوشی رو پرت کرد روی زمین و برگشت طرف موتور...
بیشتر که دقت کردم تا بتونم ببینم چه اتفاقی افتاده دیدم که علی گل آویز شده با اون پسرا!!!قلبم درد گرفت...
گوشیمو برداشتم و از روی زمین بلند شدم و ازشون دور شدم و از دور علی رو نگاه میکردم و فقط بلند بلند گریه میکردم...
از ترس پاهام میلرزید.
بی اراده جیغ میکشیدم علی با هرمشتی که میزد دوتا مشت میخورد...
اصلا حواسم به اطرافم نبود که کسی نیست و بلند فریاد میزدم کمک!!
انقدر دعوا عمیق بود که لباس سفید علی قرمز شده بود...
نفهمیدم چی شد!!!ولی بعد از چند ثانیه لنگ لنگ موتورو برداشتن و فرار کردن...
صدای موتور توی گوشم پیچید...
اونا رفتن و من قلبم از شدت تپش درد گرفته بود...
چند دقیقه ای بین منو علی سکوت بود اون خیره به دستای خونیش و منم خیره به صورتش...
کم کم برگشت و بهم نگاه کرد.
چادرم افتاده بود کنار نیمکت.نگاهی انداخت بهش و بعد رفت تا برش داره.با همون دست های خونیش چادرمو برداشت.و یه قدم اون نزدیک میشد به من و یه قدم من نزدیک میشدم به اون.جز صدای قدم هامون صدای دیگه ای به گوش نمیرسید...
به نیم متری هم رسیدیم یه نفس عمیق با لرزه کشیدم و چادرمو گرفت سمتم...
منم سریع ازش گرفتم و سرم کردم...
صدام میلرزید و بغض داشتم باهمون لحن بغض آلود گفتم:
-ممنونم...
نفس عمیق کشید و چشماشو بست بعد با عصبانیت گفت:
-شما نباید این موقع ظهر می اومدید اینجا اونم تنها!!مگه نمی دونید این پارک پر از خلاف کار و معتاده اگر بلایی سرتون می اومد چی به فکر خودتون نیستین به فکر مادر بزرگتون باشین....
حرفشو قطع کردم و با جدیت تمام گفتم:
-من اگر میدونستم اینجا پر از معتاده هیچ وقت نمی اومدم.من به فکر مادر بزرگ هستم شما نمی خواد به من امرو نهی کنید!!!
یک دفعه انگار یکی زد تو سرم و یادم افتاد که اون بود منو نجات داد و با لحن آروم گفتم:
-شرمنده...
یک دفعه متوجه شدم علی افتاد روی زمین...
بی اراده جیغ زدم گفتم چی شد؟؟؟
چشماشو روی هم فشار دادو گفت:
-هیچی نیست جای چاقو درد میکنه!
بی اراده فریاد زدم:
-چاقو!!!!
-سطحیه...
-بیایید بریم بیمارستان!
-گفتم که سطحیه...
#ادامہ_دارد...