eitaa logo
امام زادگان عشق
94 دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
331 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدسیدمرتضی آوینی🌹 شهادت🌺 داستان ماندگار🥀 آنانی است که فهمیدند💐 دنیاجای ماندن نیست 🕊🕊🕊 سلام ✋ _شهدایی 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🔊 اطلاعیه 🔉 به استحضار میرساند که ستاد یادواره امام زادگان عشق جهت و طی هماهنگی بعمل آمده با (پزشک عمومی و طب سنتی ) قرار شد که ایشان بصورت در ماه مبارک رمضان ⬅️ ⬅️ ۱۰:۰۰صبح تا اذان ظهر ⬅️ در حضرت زینب علیها السلام ⬅️جهت در خدمت خانواده های معزز شهدای محل باشند. در صورت تمایل جهت ثبت نام شماره تماس خود را به 09125533018 ارسال نمائید. 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
✍ اتفاقی جالب در لحظه‌ی شهادتِ شهید تورجی‌زاده از زبان خودش : شهیدتورجی‌زاده مداح بود و عاشقِ حضرتِ زهرا«س». آیت الله میردامادی نقل می‌کرد: بعد از شهادتِ محمد رضا خوابش رو دیدم و بهش گفتم: محمد رضا ! این همه از حضرت زهرا «س» گفتی و خوندی ، چه ثمری برات داشت؟ شهید تورجی ‌زاده بلافاصله گفت: همین‌که در آغوشِ فرزندش حضرت مهدی «ع» جان دادم برام کافیه... 🌷 خاطره‌ای از زندگی مداح شهید محمدرضا تورجی‌زاده 📚منبع: کتاب یا زهرا سلام الله علیها ، صفحه 188 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
سلام و عرض ادب زمزمه مناجات عاشقانه شعبانیه در آخرین شب از ماه شعبان با نوای دلنشین حجةالاسلام محمدپور دوشنبه ۲۳ فروردین/پس از نماز عشا مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زین‌الدین
امروز زنده نگه داشتن یاد شهدا؛ کمتر از خود شهادت نیست. امام خامنه‌ای"مدظله" سلام علیکم جهت مشارکت در مراسمات ویژه شهداء می توانید کمک های نقدی و نذورات و خیرات خود را به شماره کارت فوق واریز نمائید . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
هدایت شده از سالن مطالعه
💠 هو الرحمن 💠 🚨مژده: 📢 سالن مطالعه محله زینبیه به همت بسیجیان پایگاه شهید قلی زاده افتتاح گردید😍 ————————- ✅ محیطی آرام جهت مطالعه ✅ دارای‌ ده‌ها کتاب کمک درسی و... ✅ دارای میز و صندلی شخصی ✅ برگذاری‌کلاس‌های‌رفع‌اشکال‌درسی ✅ برگذاری آزمون آمادگی تحصیلی ✅ تدریس‌ دروس‌ توسط‌ اساتید مجرب————————— 🏫 مکان: بنیاد، مسجد حضرت زینب ⏰ زمان: 9 الی 13 و 16 الی 19 ————————— نشانی ما در فضای مجازی : @salonemotalee سالن‌مطالعه @Zare108 مدیر پشتیبان @ketab22 —————--——— واحد کتاب مسجد حضرت زینب (س)
5f5243244f738301145076ec_-7272741941116189517.mp3
13.16M
سفارش عظمای ولایت به خواندن 🎧 هفتم صحیفه سجادیه در این روزهای سخت جهت شفای مرضای اسلام بویژه شیعیان با هم این دعای سفارش شده صیفحه را زمزمه کنیم. 🎤 با صدای آقای برخورداری 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
۵۵ درگیر رفتن او بود. نمی‌توانستم از بایگانی مغزم پروندۀ نِرون را بیرون بکشم. ادامه داد: «می‌دونی که نرون حتی به مادر و همسر خودش هم رحم نکرد؟ شهر روم رو به آتش کشید. وقتی که هستیِ مردم توی آتش می‌سوخت، خودش رفته بود بالای تپه‌ای با نواختن چنگ از سوختن شهر لذت می‌برد.» گفتم: «جنون قیصری!» از جنایت‌های داعش می‌گفت تا حس ترحم مرا برانگیزد و آرامم کند. می‌گفت: «میگن داعش مردم رو به‌زور توی میدون شهر جمع می‌کنه، اون وقت در ملأعام به دختران‌شون تجاوز می‌کنه. من که شیعه هستم، غیرت علوی دارم، چه‌طور می‌تونم اینا رو بشنوم و به زندگی آروم خودم ادامه بدم؟ زینب! هدف بعدی‌ اونا ایرانه!» گفتم: «من از اینکه داری میری سوریه ناراحت نیستم، فقط دلتنگتم.» خیلی آرام و باخنده گفت: «زینب جان تو رو خدا گریه نکن. صدای گریه‌ات رو من نشنوم. تا الان با صدای خنده‌هات با شادی‌هات، با شوخی‌هات تونستم با آرامش توی این مسیر برم. الانم بذار همون تصویر توی ذهنم باشه. خرابش نکن.» بعد از سکوتی طولانی گفت: «حالت چطوره بهتر شدی؟» گفتم: «بهترم الان. فقط می خوام صدات رو بشنوم.» پرسید:«کجایی؟ بچه‌ها کجان؟ خرید عیدتون رو کردین؟» گفتم: «بچه‌ها رو آوردم پارک. امسال برای عیدشون پیراهن سفید خریدم.» گفت: «کار خوبی کردی، رنگ‌ها توی روحیۀ بچه‌ها خیلی تأثیر داره. همیشه براشون رنگ‌های شاد بخر.» گفتم:‌ «کاش بودی، مثل هر سال با هم می رفتیم زابل!» گفت:«زینب از تو انتظار نداشتم. مسلمونا در محاصره باشن، تهدید کرده باشن زن‌ها و دخترهای شیعه رو به بی‌آبرویی، بعد تو میگی بیا بریم دید و بازدید عیدانه؟» از حرفی که زده بودم پشیمان شدم و استغفار کردم. گفت: «زینب من باید برم. صدام می‌زنن.» تلفن قطع شد. کمی قدم زدم. صورتم را شستم. بغض و غصه را از خودم دور کرد. دوباره تماس گرفتم با صدایی صاف و بلند گفتم: «امسال عید جات خیلی خالیه، ولی هدف تو مهم‌تره، انشاءالله عید سال بعد داعش نابود شده باشه و ما با خیال راحت بریم سفر.» گفت: «از سوریه بیام می‌برمت ایران‌گردی، شما آمادگی‌اش رو داشته باشین برای یک سفر ده پونزده روزه!» خندیدم: «فراموش کردی طاها مدرسه میره؟ باید صبر کنیم تعطیل بشه.» گفت:«خدا خیرت بده زینب، همیشه این‌جوری باش. دلم گرفته بود از اینکه ناراحت بودی. همیشه سعی کن خودت رو سرگرم کنی به تفریح‌هاتت بیشتر اهمیت بده.» ساعت هشت صبح سال تحویل شد و ما خواب بودیم. دلیلی برای بیداری نداشتیم. امسال نه سفرۀ هفت‌سینی بود و نه کسی که هنگام تحویل سال ما را ببرد حرم. سال‌های قبل با هم می‌رفتیم حرم. تا جایی که امکان داشت از لابه‌لای جمعیت جلو می‌رفتیم. لحظۀ تحویل سال رو به ضریح می‌ایستادیم و سال‌مان این‌طور تحویل می‌شد. اولین سالی بود که نوروز آقامصطفی نبود. تماس هم نگرفت. از وقتی رسیده بود سوریه فقط یک بار تماس گرفته بود و گفته بود: «منتظر تماس من نباشین. اینجا دسترسی به تلفن نیست. موبایل‌هامون رو هم گرفتن. خودم هفته‌ای یک بار زنگ می‌زنم.» با اینکه گفته بود منتظر تماس من نباشید، اما من بیشتر از همیشه منتظر بودم. شب‌ها بعد از اینکه بچه‌ها می‌خوابیدند، سکوت خانه وهم‌انگیز می‌شد. لامپ‌ها و تلویزیون را روشن می‌گذاشتم. باز هم خوابم نمی‌برد. می‌ترسیدم. یکی از دغدغه‌های آقامصطفی این بود که این ترس شبانه از دل من برود. برای همین خوب نخوابیدن‌ها، روزها بی‌حوصله و کمی گیج بودم. گاهی چرت می‌زدم. اغلب غذا درست نمی‌کردم. بچه‌ها می‌رفتند طبقۀ بالا. مادرشوهرم متوجه می‌شد من آشپزی نمی‌کنم و برایم غذا می‌فرستاد پایین. دفعه‌های قبل که آقامصطفی می‌رفت این‌طوری نبودم. این حس و حال را نداشتم. این‌بار خیلی پریشان بودم. با این‌حال سعی می‌کردم بچه‌ها متوجه حال خرابم نشوند. شب‌ها که آنها می‌خوابیدند، مداحی می‌گذاشتم، عکس‌های آقامصطفی را نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. اگر بی‌پول بودم، اگر مشکلی داشتم، وقتی کسی می‌پرسید: «مشکلی نداری؟ کاری هست از دست ما بربیاد؟» مجبور بودم فقط تشکر کنم. کافی بود بگویم: «می‌تونید این کار رو برام انجام بدین؟» طرف شروع می‌کرد: «برای چی شوهرت رو فرستادی؟ به‌خاطر پول؟ واقعاً ارزشش رو داره؟» چه آسان راهی را که ما با هزاران سختی پیموده بودیم به سُخره می‌گرفتند و با کنایه و تحقیر، پایانی ناخوش برایمان رقم می‌زدند. یک هفته از آغاز سال نو گذشته بود که دست بچه‌ها را گرفتم و رفتم زابل. ده روزی می‌شد که آقامصطفی زنگ نزده بود. مدام حواسم به گوشی‌ام بود که مبادا زنگ بخورد و متوجه نشوم. ⬅️ ادامه دارد ...... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 ، چیز عظیم و حقیقت شگفت آوری است. ما چون به مشاهده عادت کرده ایم و گذشتها و ایثارها و عظمتها و وصایا و راهی که آنها را به رساند، زیاد دیده ایم، عظمت این حقیقت نورانی و بهشتی برایمان مخفی میماند؛ مثل عظمت خورشید و آفتاب که از شدّت ظهور، برای کسانی که دائم در آفتابند، مخفی میماند. در دوران گذشته، وقتی که یک نمونه از این نمونه های امروز ما، از تاریخ صدر اسلام معرفی میشد و شرح حال او بیان می گردید، تغییر واضح و شگفت آوری در دلها و جانها و حتی در نیّتها به وجود میآورد. هر یک از این ستارگان درخشان، میتواند عالمی را روشن کند. بنابراین، حقیقت حقیقت عظیمی است. اگر این حقیقت، به وسیله کسانی که امروز در قبال مسؤلیت دارند، زنده بماند، حفظ و تقدیس گردد و بزرگ نگاه داشته شود، همیشه تاریخ آینده ما، از این ایثار بزرگی که آنان کردند، بهره خواهد برد. همچنان که تاریخ بشریّت، هنوز از خون به ناحق ریخته سرور تاریخ، حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السّلام بهره می برد؛ چون کسانی که وارث آن خون بودند، مدبّرانه ترین و شیواترین روشها را برای زنده نگهداشتن این خون به کار بردند. گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون ، از خود کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه السّلام و رنج چندین ساله زینب کبری سلام الله علیها از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه ای داریم . نثار ارواح طیبه #امام شهداء و #صلوات 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
Voice 001_sd.m4a
10.03M
هم اکنون در مسجد حضرت زینب علیها السلام برقرار می باشد. 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
‼️حکم روزه ماه رمضان هنگام شیوع بیماری کرونا 🔷س 5376: در شرایط کنونی که بیماری کرونا شیوع پیدا کرده است، روزه گرفتن در ماه رمضان چه حکمی دارد؟ ✅ج: روزه به عنوان یک تکلیف الهی در حقیقت نعمت خاص خداوند بر بندگان است و از پایه های تکامل و اعتلاء روحی انسان به شمار می رود و بر امت های پیشین نیز واجب بوده است. 🔷 از آثار روزه پدید آمدن حالت معنوی و صفای باطن، تقوای فردی و اجتماعی، تقویت اراده و روحیه مقاومت در برابر سختی هاست و نقش آن در سلامت جسم انسان نیز روشن است و خداوند اجر عظیمی برای روزه داران قرار داده است. 🔷روزه از ضروریات دین و ارکان شریعت اسلام است و ترک روزه ماه مبارک رمضان جایز نیست مگر آنکه فرد، گمان عقلایی پیدا کند که روزه گرفتن موجب: ایجاد بیماری و یا تشدید بیماری و یا افزایش طول بیماری و تأخیر در سلامتی می شود. در این موارد روزه ساقط ولی قضای آن لازم است. 🔺بدیهی است در صورتی که این اطمینان از گفته پزشک متخصص و متدین نیز به دست آید، کفایت می کند. 🔺بنابراین اگر فردی نسبت به امور یاد شده خوف و نگرانی داشته و این خوف منشأ عقلایی داشته باشد، روزه ساقط ولی قضای آن لازم است. 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 💠قصاص خون شهید قاسم سلیمانی چیست؟ قصاص عادلانه چیست؟ چه کسی هم وزن قاسم سلیمانیست؟ کفش حاج قاسم از سر ترامپ ارزشمندتر است. همه چیز مشخص است، واضح است نوع عملیات و عاملان آن ،حذف وجود نظامی آمریکا درمنطقه و در نتیجه قصاص عادلانه شهید سلیمانیست. تنها قصاص عادلانه نبود آمریکا درمنطقه است. این تنها قصاص عادلانه ی خون شهیدان سلیمانی و ابومهدی است. من مسئولیت سخنان خود را به دوش خواهم کشید. آمریکا را ذلیلانه و بزدلانه و با گریه از منطقه بیرون خواهیم کرد. 💢 سید حسن نصرالله 📚من هستم ... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
72.Jinn.06-08.mp3
3.2M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 🌺 🌺 🌸 تفسیر قطره ای🌸 💐 💐 استاد گرانقدر حجت الاسلام و المسلمین 🌸🌸 💐 6-8💐 💐 💐 🌿ثواب این تفسیر هدیه به ارواح طیبه سردارحاج قاسم سلیمانی و همرزمانش شهداء 🌿 هر روز با تفسیر آیاتی از سوره های قرآن کریم توسط استاد حجه الاسلام والمسلمین قرائتی در 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
سلام ✋ 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
26.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 و چهارم فروردین ماه شهادت مدافع حرم عشریه های شهید به مردم ایران در آخرین اعزامش به سوریه در روز ۱۸اسفند ماه ۱۳۹۴ از بزرگوار شهید مدافع حرم عشریه بابت ارسال این کلیپ سپاسگزاریم. ارواح طیبه شهداء بویژه شهید ابراهیم عشریه بخوانیم فاتحه الکتاب با ذکر 💠 ارواح طیبه #امام شهداء و 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 بود یه نوار روضه زیر و روش کرد. بلند شد اومد ... یه روز به فرماندمون گفت: من از بچگی نرفتم، می ترسم بشم و رو نبینم... یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم زیارت کنم و برگردم... اجازه گرفت و رفت دو ساعت توی زیارت کرد و برگشت ... توی اش نوشته بود: در راه برگشت از توی ماشین خواب رو دیدم... بهم فرمود: اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت... یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود... نیمه شبا تا می خوابید داخل قبر می کرد و میگفت:یا منتظر وعده ام... چشم به راهم نذار... توی ساعت ، روز و مکان رو هم نوشته بود... که شد، دیدیم حرفاش درست بوده دقیقا توی روز،ساعت و مکانی شد که تو اش نوشته بود! با ذکر 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
17.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 و چهارم_فروردین بدینوسیله از شهیدان و ربانی نژاد بابت ارسال سپاسگزاریم . یاد شهداء بویژه شهیدان محمد حسین و محمد جعفر ربانی نژاد بخوانیم الکتاب با ذکر 🔹-با-لینک-کانال می باشد. 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵۶ ایام عید دخترعمویم بر اثر عارضه قلبی فوت کرده بود. چون پدرم در آن ناحیه ملّاک و سرشناس بود و خانۀ ویلایی بزرگی داشت، اکثر مجالس فامیل را خانۀ ما می‌گرفتند. یک روز که مراسم ختم دخترعمویم خانۀ ما بود اتاق‌ها، هال و پذیرایی حتی آشپزخانه پر از مهمان بود. همه و از جمله خودم عزادار و ناراحت بودیم. با این‌حال من بی‌صبرانه منتظر تماس آقامصطفی بودم. در همان شلوغی، گوشی‌ام زنگ خورد. آقامصطفی پشت خط بود. آن‌قدر خوشحال شدم که نمی‌توانستم خودداری کنم. گوشی‌به‌دست دویدم بیرون. از ترس اینکه مبادا قطع بشود سریع جواب دادم :«سلام مصطفی‌جان خوبی؟» به هیچ‌کس نگاه نمی‌کردم، نمی‌گفتم که اینجا فامیل نشسته، همه داغ‌دارند، به‌هم ریخته‌اند، من در همان وضعیت بلندبلند ابراز علاقه می‌کردم و خوشحال بودم. آبجی‌هایم اشاره می‌کردند: «یواش‌تر!» من می‌دویدم که از جمع خارج شوم تا کسی صحبت‌های ما را نشنود. هر اتاقی که می‌رفتم پُر بود. رفتم توی حیاط. آنجا هم مردها ایستاده بودند. باز آمدم داخل، گوشه‌ای ایستادم. پرسید: «چه خبره اونجا؟ چه همهمه‌ایه!» گفتم: «تعزیۀ دخترعمومه، تازه فوت شده.» گفت: «داری این‌جوری جلو بقیه با من صحبت می‌کنی؟» گفتم: «ولش کن مصطفی! بعد ده روز زنگ زدی. نمی‌تونم شادی‌ام رو پنهون کنم!» خندید: «الان بهت میگن دیونه شدی ها!» پرسیدم: «کی میای؟» گفت: «هنوز که ده روزه اومدم. حداقل چهل چهل‌وپنج روز باید باشم.» صدای بلندگو زیاد بود و ما مجبور بودیم بلند حرف بزنیم. پرسید: «مداحه چی میگه؟ شهید عارفی کیه دیگه؟ نکنه برای من مراسم گرفتین!» خندیدم: «نه عزیزم، خدا نکنه، این روزا مصادفه با سال‌گشت پسرعموم، محمد امین عارفی. سال شصت شهید شده. به مداح گفتن یادی هم از برادر مرحومه بکنه.» گفت: «از طرف من بهشون تسلیت بگو.» و خداحافظی کرد. بعد از تعطیلات عید آمدیم خانه. غیبت مصطفی طولانی شده بود و جای خالی‌اش بسیار محسوس بود. گاهی این هراس در دلم رخنه می‌کرد که نکند جالی خالی‌اش خالی بماند و من در انتظار آمدنش تا ابد چشم به‌راه بمانم. فروردین بدون هیچ اتفاق خوبی تمام شد. اوایل اردیبهشت بود. توی حیاط قدم می‌زدم. هر سال آقامصطفی خاک باغچه‌ها را با بیل زیر و رو می‌کرد و بذر گل و سبزی می‌کاشت، اما امسال بهار خانۀ ما چندان رونقی نداشت درختان مو هرس نشده بودند و همه‌جا شاخه دوانده بودند. گیاهان خودرو اینجا و آنجا جولان می‌دادند. برگ‌های درخت آلبالو جمع شده بود و نیاز به سم‌پاشی داشت. شیلنگ آب را گذاشتم پای درخت گیلاس. برگ‌ها و آشغال‌های توی باغچه‌ها را جارو کردم. نشستم توی سایه. از لابه‌لای برگ‌های سبز، آسمان آبی را نگاه کردم. بارها با هم زیر همین درخت نشسته بودیم و آسمان را نگاه کرده بودیم. از خودم پرسیدم :«حالا او کجا نشسته آیا سقفی، سایه‌ای روی سرش هست؟» خیلی سخت است آدم عزیزترین کس خود را به میدان جنگ بفرستد و مدام به این فکر کند که او الان کجاست؟ آیا چیزی خورده؟ لباس‌هایش را شسته؟ آیا آفتاب اذیتش نمی‌کند؟ شب‌ها زیراندازی برای خوابیدن دارد؟ اگر اسیر شده باشد چه؟ اینها سؤال‌هایی بود که فکرم را مشغول می‌کرد، به‌خصوص شب‌ها و ترس و بی‌خوابی‌ام را دامن می‌زد. روشن بودن تلویزیون و لامپ‌ها هم برایم تأثیر چندانی نداشت. اغلب تا ساعت دو بیدار می‌ماندم. گاهی به دخترخواهرم زنگ می‌زدم و با او صحبت می‌کردم. تا اینکه شب پنجم اردیبهشت شد. از سر شب دل‌شوره امانم را بریده بود. شارژ نداشتم. یک هفته‌ای بود به آقامصطفی گوشی داده بودند. تلگرام هم داشت و ما با هم در ارتباط بودیم. ساعت یازده بود. رفتم طبقۀ بالا، دیدم بیدارند. خودمان تلفن ثابت نداشتیم. به مادر شوهرم گفتم: «میشه یک زنگ به آقامصطفی بزنم؟» گفت: «به شرط اینکه امیرعلی یک ماچ گنده به مامانی‌اش بده!» امیرعلی پرید توی بغل مادربزرگش. تماس گرفتم. یکی دو تا بوق خورد و بلافاصله جواب داد. خوشحال شد و گفت: «دلم گرفته بود زینب، کار خوبی کردی زنگ زدی. دوست داشتم صدات رو بشنوم.» گفتم: «نگران شدم آنلاین نبودی!» گفت: «اینترنت قطعه.» پرسیدم: «کجایی؟ چه بی‌سر و صداست!» گفت:« من و دوستم، هشیار و بیدار بالای کوه، داخل سنگریم. همه‌جا امن و امانه. راستی خوش‌خبری بهت بدم. تا آخر هفتۀ دیگه پیشتم. داریم کارهای اومدن‌مون رو انجام میدیم.» گفتم: «از خونۀ مادرت صحبت می‌کنم.» گفت: «بچه‌ها رو از طرف من ببوس. خیلی دلم براشون تنگ شده.» گفتم: «امیرعلی می‌خواد صدات رو بشنوه. گوشی رو از دستم می‌کشه.» گوشی را گرفتم نزدیک گوش امیرعلی و گفتم: «امیرعلی باباست!» امیرعلی هنوز نمی‌توانست صحبت کند. فقط سرش را تکان داد یعنی که نیست. دیدم ارتباط قطع شده..... ⬅️ ادامه دارد ..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷