طرات حاج مقصود پور رادی)
#آن_چشمها_را_شفیع_می_گیرم!!!
عملیات رمضان را در جبهه بودم .
قاطی مردان معرکه. نمی دانم کدام دعای پدر و مادرم در حقم اجابت شده بود که یوسف وادی عشق به متاع ناچیزم نگاه نکردو اجازه داددر خیل مجاهدان باشم .
هر چند وقت یک بار نامه ای می آمد دست حاج جعفر رضایی که می دیدم نامه را می بوسد و می گذارد روی چشمش .
کارم در جبهه سقایی بود .
یک کامیون تحویل گرفته بودم با یک تانکر آب بر پشتش .
می رفتم واحد ها و یگان ها را آب می رساندم .
یکی از آن واحد ها مخابرات بود .
رفتم واحد وتانکرهای واحد را پر آب کردیم و یکراست رفتم سراغ محمد آقاکیشی که مسئول واحد بود.
روبوسی و احوالپرسی که دیدم رزمنده ای با #لباس_خاکی بسیجی آمد .
موتور شاسی بلندش را خاموش کرد وروبه محمد پرسید :
آی قارداش نه خبر؟(چه خبر برادر)
محمد آقا گیشی هم یه چیزهایی گفت و او گاز موتور را گرفت و رفت.
بو کیمیدی محمد ؟(این کی بود محمد)
تانیمادین(نشناختی)
یوخ (نه)
آمهدی دی دا (آقا مهدی بود دیگه )
آمهدی باکری؟
تمام تصوراتم از آقا مهدی که این همه آوازه اش را شنیده بودم آوار شد روی سرم ...
پرسیدم :
پرسیدم ! چرا چشمهای آقا مهدی کاسه ی خون بود ؟! 😔نه سفید ی اش معلوم بود نه سیا هی اش . قرمز قرمز!
آقا مهدی یک هفته است نخوابیده مقصود
یاد آن دستخط ها افتادم که حاج جعفر می بوسید و می گذاشت روی چشمش.
آقا مهدی را با همان دستخط ها می شناختم و در ذهنم چیزی از او ساخته بودم که با آن آقا مهدی که دیدم یکی نبود .
من دو چیز را پیش خدا #شفیع می آورم .
⚘یکی چشمهای خون گرفته آقا مهدی باکری را در آن دیدار
⚘ویکی صدای گرفته ی مصطفی پیشقدم را در عملیات کربلای پنج .
آنقدر داد زده بود که صدایش در نمی آمد آن چشمها و آن صدا وجیها عندالله هستند .
درست مثل شب عاشورا و زبانحال حضرت رباب (سلام الله علیها )
گورموسن سسلر باتیبدور ؟!
آغلیوب ای وای دئماخدان !
نمی بینی که صداها گرفته اند ؟!/ از گریستن و وای وای گفتن ها !
😭😭😭😭
#فرمانده_بیادعا
#شهیدجاویدالاثرآقامهدیباکری
#همیشه_دوستت_دارم_ایشهید
#صلوات
@shahidbakeri31
#شهید_مهدی_باکری به #روایت_همسر
یادش آمد که او را یکبار توی تلویزیون دیده.
سرش گرم به ژاکت لیمویی بود که داشت برای خودش میبافت و تلویزیون گوش میداد.
شهردار ارومیه حرف میزد، صفیه میل و کاموا را روی پایش گذاشت و به صفحهی تلویزیون نگاه کرد که ببیند این #شهردار_کی_هست...؟؟
او (آقامهدی)چشمش پایین بود و دوتا دستش را روی میز در هم حلقه کرده بود و آرام حرف میزد..
صفیه گفت:"این دیگه چه #شهرداریه؟چرا اینقدر آروم حرف میزنه؟"و با بی حوصلگی تلویزیون را خاموش کرد...
#به ذهنش هم نرسیده بود ممکن است او روزی بیاید #خواستگاریش))☺️
#شهیدمهدیباکری #همسر #آقایشهردار #متانت #مردبیادعا
#همیشهدوستتدارمایشهید
#آقامهدیچنینبود.....
#شهید_مهدی_باکری
#آقای_شهردار
#فرمانده_لشکر_۳۱_عاشورا
#شادیروحشهدا صلوات
@shahidbakeri31
#شهرداری که رفتگر شد!!
اوایل انقلاب بود آقامهدی باکری #شهردارارومیه بود. در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شد. چشمش به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دید امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفت، او رفتگر همیشگی محله نبود. کنجکاو شد، سلام داد و دید رفتگر امروز، آقا مهدی است!! او از دوستان شهید باکری بود.
آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟! آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت. او ادامه داد، آقا مهدی شما #شهرداری اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کرد تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشید.
زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش!
اشک تو چشماش حلقه زد. هر چی اصرار کرد، آقا مهدی جارو رو بهش نداد؛ ازش خواهش کرد که هرچه سریعتر بره تا دیگران متوجه نشن، رفتگر امروز محله، #شهردار_ارومیه است...
#آقای_شهردار
#شهیدجاویدالاثرآقامهدیباکری
#مرد_بیادعا
#خلوص
#آقامهدیچنینبود❤
#صلوات
@shahidbakeri31
قسمتی از وصیت علمدار لشکر سرافراز و همیشه پیروز ۳۱ عاشورا
#سردار_شهید_آقا_حمید_باکری : يقين بدانيد تنها اعمال شما كه مورد رضايت خداوند متعال قرار خواهد گرفت، اعمالى است كه تحت ولايت الهى و رسولش و امامش باشد.
#شهید_حمید_باکرے
#قائم_مقام_لشکر۳۱عاشورا
@shahidbakeri31
10.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شهید باکری را شماها ندیدید...
💻 @azdiarebakeriha
@shahidbakeri31
#شهدا_و_حجاب!!!
یکم فکر کنیم شهدا چرا ازهمه چیزخودشون گذشتند ورفتند؟!
آیا شهدا رفتند که تو روز روشن بیای چادر از سر دختران این سرزمین برداری ؟؟!! یاد کربلا افتادم😔روضه حضرت زینب💔
🌷 #حجاب__مقنعه__شهدا
حمید به این چیزها خیلی حساس بود.
به من میگفت« فاطمه ! این چیه که زنها میپوشند ؟
میگفتم: مقنعه را میگویی؟
میگفت : نمیدانم اسمش چیه؟
فقط میدانم هر چی که هست برای تو که بچه بغل میگیری و
روسری و چادر سرت میکنی بهتر از روسریست..
دوست دارم یکی از همینها بخری سرت کنی راحتتر باشی..
گفتم « من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد ؟
خندید گفت: هر دوش..
از همان روز من مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خودم جداش نکردم ،
تا یادش باشم ، تا یادم نرود او کی بوده ، کجا رفته ، چطور رفته ، به کجا رسیده ...
(ببینید شهدا چقدر حساس بودند رومساله #حجاب) حالا درکش بااهلش...
#جاویدالاثر #شهیدآقاحمیدباکری #شهدا 🌷 #حجاب
@shahidbakeri31