eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
299 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 سید با ارتش به سربازی اعزام شد. دوران آموزشی‌اش را تهران بود. آن دوران مصادف بود با ماه مبارک رمضان. تقریبا سید تمام شب‌ها را از فرمانده اجازه می‌گرفت و می‌رفت مراسمات حاج منصور در مسجد ارک. خوشحال بود و می‌گفت: الحمدلله سی شب ماه مبارک رمضان رفتم از فضای معنوی مسجد ارک استفاده کردم. روی دو تا نکته خیلی تاکید داشت. اخلاص و نماز شب، می گفت من الحمدلله تو سربازی نماز شبم قضا نشد!! به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 وقتی که آبدانان می‌آمد آنقدر صمیمی و مهربان بود که اصلا ما احساس نمی‌کردیم او سال‌هاست که شهری شده، همان صفای روستایی خودش را حفظ کرده بود. حالا به ما می‌گویند او دانشمند بوده، همه می‌دانستیم که او نابغه است، اما نمی‌دانستیم کارش آنقدر جدی و مهم بوده. به نقل از دوست و همشهری شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 آقا مصطفی زمانی که کار تربیتی را در پایگاه امام‌روح‌الله شروع کرد، ابتدا حدود دویست‌سیصد کتاب قصه خرید و در پایگاه گذاشت. همه‌اش هم درباره‌ی زندگی ائمه علیهم السلام بود. کتاب‌ها را به نوبت به بچه‌ها می‌داد. کارت امتیاز ۵ تا ۲۵ امتیازی هم می‌داد برای خواندن کتاب. می‌گفت: به بچه‌هایی که کتاب می‌خونن جایزه می‌دیم. هر کی خوند، روز بعد بیاد کنفرانس بده. تفنگ بادی و ربع‌سکه جایزه‌ی کسی بود که امتیاز بیشتری آورده باشد. به حافظان قرآن هم نیم‌سکه هدیه می‌داد. کم‌کم که بچه‌ها را کتاب‌خوان کرد، کتاب خاک‌های نرم کوشک را می‌داد دستشان و می‌گفت: این کتاب رو حتما بخونین. خیلی کتاب خوبیه‌. بچه‌ها هم می‌خواندند و درباره‌ی آن کنفرانس می‌دادند. به نقل از علی یاری، کتاب 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید غلامرضا کاووسی 🆔 @shahidemeli
🌷 بعد از شهادت حمید باکری در عملیات خیبر، به علت روابط نزدیکی که بچه‌های اطلاعات با فرماندهی لشکر داشتند، تصمیم گرفته بودیم در حضور آقا مهدی از به کار بردن اسم حمید خودداری کنیم و برای صدا کردن برادرانی که اسم‌شان حمید بود، از کلماتی چون اخوی، برادر، یا از نام خانوادگی‌شان استفاده می‌کردیم. آن روز، یکی از تیم‌های واحد برای ماموریتی حساس به جلو رفته و هنوز برنگشته بود. حمید قلعه‌ای و حمید الله‌یاری هم جزء این تیم بودند. هر وقت تیم‌های شناسایی دیر می‌کردند، جلوتر از همه، آقا مهدی می‌رفت و کنار پد بالای سنگر می‌ایستاد و منتظر می‌شد. از دور که نگاه می‌کردی، مدام لب‌هایش تکان می‌خورد، و نزدیک که می‌شدی، می‌توانستی ذکری را که زیر لب زمزمه می‌کرد، بشنوی: _لا حول و لا قوة الا بالله... این بار هم آقا مهدی و بعضی از بچه‌های واحد در کناره‌ی پد به انتظار ایستاده بودند. آفتاب در دوردست هور در حال غروب بود که بلم‌های گم‌شده از دور پیدا شدند. به محض دیدن آن‌ها، از شادی فریاد زدم "حمید..حمید...." و به طرفشان دویدم. هنوز حال‌وهوای استقبال بچه‌ها فروکش نکرده بود که متوجه آقا مهدی شدم؛ به دوردست جزیره‌ی جنوبی که جنازه‌ی حمید آقا را به امانت داشت، خیره شده بود. همه‌ی توجه بچه‌ها، به آقا مهدی بود. بعضی هم با عصبانیت نگاهم می‌کردند. دوباره یاد حمید در ذهن برادرش جان گرفته بود. نگاه منتظری که به فراسوی افق خیره مانده بود، از روابط معنوی دو برادر حکایت می‌کرد. جنازه‌ی برادر به خاک افتاده بود و برادری که می‌توانست دستور دهد تا جنازه را به عقب منتقل کنند، تنها گفته بود: _اول، جنازه‌ی بقیه‌ی شهدا؛ بعد، جنازه‌ی حمید! چند لحظه‌ای بیشتر طول نکشید، و دوباره اوضاع به حال عادی بازگشت؛ ولی چیزی مثل خوره مرا از درون می‌خورد. این من بودم که عهد جمعی را شکسته و موجب ملال خاطر عزیزی شده بودم که هر روز گامی بلند رو به وصال حق برمی‌داشت. تصمیم گرفتم پیش آقا مهدی بروم و عذرخواهی کنم: _ آقا مهدی، می‌دانید... یعنی، ما عشق شما را به حمید آقا می‌دانیم... راضی نمی‌شدیم شما ناراحت شوید... به خدا... تبسم لطیفی، چهره‌ی گرفته‌اش را روشن کرد؛ تبسمی که بعد از عملیات خیبر و شهادت عده‌ای از سرداران لشکر کمتر دیده شده بود. در حالی که دست بر شانه‌ام می‌نهاد، گفت: الله بنده‌سی، مدتی‌ست متوجه شده‌ام شما رعایت حال مرا می‌کنید؛ ولی شماها هر یک برای من مانند حمید هستید و بوی او را می‌دهید... حمید، سربازی بیش برای اسلام و امام نبود... دعا کنید همه‌ی ما پیرو راهی باشیم که حمید برای آن و حفظ ارزش‌های آن شهید شد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 از منطقه‌ی عملیاتی که برمی‌گشتیم، یک نفر نظرمان را جلب کرد. او، فشنگ‌هایی را که روی زمین ریخته شده بود، جمع می‌کرد و داخل سطلی که در دست داشت، می‌ریخت. تعجب کردیم؛ چون در اوضاعی که بچه‌ها حتی یک تانک عراقی را نادیده می‌گرفتند و سلاح‌های زیادی را که در اطراف ریخته شده بود رها کرده بودند او داشت فشنگ‌ها را جمع می‌کرد! جلوتر رفتیم؛ حسن باقری بود. وقتی متوجه نگاه‌های متعجب ما شد، رو به ما کرد و گفت: حیف است این‌ها روی زمین بماند. باید ضد صاحبانش به کار گرفته شود. به نقل از ماهنامه‌ی فرهنگ پاسداری، شماره‌ی ۲۳ 🆔 @shahidemeli
| 📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید غلامرضا کاووسی 🆔 @shahidemeli
🌷 یک روز آقای هدایت به سیدعلی حسینی ابراهیم‌آبادی می‌گوید: شما که ستاد می‌روید، برای من هم یک شلوار بیاورید؛ چون شلوارم پاره شده است. سیدعلی رفت و پس از یک هفته آمد. آقای هدایت به او گفت: سید، شلوار برایم آوردی؟ سیدعلی گفت: برایت چیزی بهتر از شلوار آورده‌ام! بعد رفت و از داخل ماشین، یک قرقره نخ و یک سوزن آورد و گفت: بیا، شلوارت را بدوز. ایشان می‌خواست با این کار، روحیه‌ی قناعت را میان نیروها تقویت کند. علی‌اکبر سرابیان می‌گفت یک روز قرار شد با سیدعلی و معاون‌شان آقای اکبرزاده به ماموریت برویم. آقای اکبرزاده برای غذای راه، ده قرص نان و هفت عدد کنسرو در چفیه‌ای بسته و داخل ماشین گذاشته بود. سیدعلی پشت فرمان نشست و از من پرسید: داخل چفیه چیست؟ گفتم: نمی‌دانم. اگر اجازه دهید، چفیه را باز کنم؟ گفت: باز کن. بسته را باز کردم و دیدیم ده قرص نان و هفت عدد کنسرو در آن است. سیدعلی گفت: این‌ها را برای چه برداشته‌ای؟ گفتم: من برنداشته‌ام و نمی‌دانم ماموریتی که می‌خواهید بروید، چقدر طول می‌کشد. بعد رو به آقای اکبرزاده کرد و گفت: چند نفر به این ماموریت می‌روند؟ آقای اکبرزاده گفت: سه نفر. آقای حسینی گفت: برای سه نفر، یک کنسرو کفایت می‌کند. چرا این‌ها را برداشته‌ای؟ سرانجام خودش با ناراحتی سه قرص نان و دو عدد کنسرو برداشت، و بقیه را به داخل کانتینر برد. بعد با آقای اکبرزاده صحبت کرد تا اگر از او ناراحتی به دل گرفته است، رفع شود. بعد هم به شکل نصیحت به او گفت: در هر چیزی باید قناعت کنی، و اگر قناعت داشته باشی موفق خواهی شد. به نقل از ماهنامه‌ی فرهنگ پاسداری، شماره‌ی ۲۳ 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید مجید سلمانیان 🆔 @shahidemeli
🌷 مهدی را کمتر توی سنگر فرماندهی‌اش می‌توانستی پیدا کنی. بین بچه‌ها بود؛ وسط درگیری‌ها، زیر آتش دشمن. گاهی فرمانده لشکر را می‌دیدی که دوربین به دست خوابیده روی سینه‌ی خاکریز، و دیده‌بانی می‌کند. گزارش شناسایی‌ها معمولا به دست‌خط خودش بود. این‌طور بودنش، روحیه بود برای بچه‌ها. هر وقت یک کم شل می‌شدیم و روحیه‌مان پایین می‌آمد، یک بار آمدن و رفتن مهدی کافی بود تا همه‌چیز برگردد سر جای اولش. توی جزیره هم که بچه‌ها خسته شده و عراقی‌ها میدان پیدا کرده بودند برای جولان دادن، مهدی آمد و سلاح یکی را گرفت و نشست توی سنگر. سنگرش، جایی بود که دشمن کاملا دید داشت. گلنگدن را کشید و شروع کرد به زدن افراد دشمن؛ یکی یکی، چندتا چندتا. بقیه هم شیر شدند و نشستند توی سنگرهایشان، و شروع کردند به زدن عراقی‌ها. بعد مهدی گفت: این‌ها نباید یه لحظه آرامش داشته باشن. هر تیری که زدن، شما دو تا جوابشون رو بدین. آدم‌های زیادی توی خیبر بودند؛ ولی من فکر می‌کنم ما حفظ جزیره‌ها را مدیون همین قاطعیت و فرماندهی زین‌الدین هستیم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 بس که از پیمانکارهایش حمایت می‌کرد، پشت سرش حرف درآوردند. توی سیستم‌های دولتی پیگیر حق و حقوق پیمانکار بودن، یعنی انواع و اقسام برچسب‌ها و تهمت‌ها. حرف‌ها آزارش می‌داد، ولی مصطفی کار خودش را می‌کرد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
| 📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید مجید سلمانیان 🆔 @shahidemeli