eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
299 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
| 📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید محمدرضا دستواره 🆔 @shahidemeli
🌷 در سنگر فرماندهی با حاجی نشسته بودیم که ناگهان یک نفر با داد و فریاد وارد شد. بدون مقدمه، حاجی را خطاب قرار داد و در مقابل همه با لحنی اهانت‌آمیز سر حاجی فریاد کشید. پریدم وسط حرف‌هایش و گفتم: مرد حسابی! این چه وضع حرف زدنه!؟ درست صحبت کن، داری با فرمانده لشکر حرف می‌زنی. گیرم حق هم با تو باشه، ولی کی به تو همچین اجازه‌ای داده که با حاجی این جوری صحبت کنی؟ گفت: بشین سر جات! تو دیگه چی کاره‌ای؟ و دوباره به حرف‌هایش ادامه داد. سر مسئله‌ای اعتراض داشت و حاجی را مقصر می‌دانست که چرا توجه نمی‌کند. در تمام مدتی که او سر حاجی فریاد کشید، حاجی ساکت و آرام نشسته بود و بدون کوچک‌ترین عکس‌العملی، به حرف‌های او گوش می‌کرد. آخر سر هم وقتی حرف‌هایش تمام شد، به او گفت: حق با شماست، ناراحت نباش، خونسردی خودت رو هم حفظ کن. من حتما قضیه رو پیگیری می‌کنم، ان‌شاءالله درست می‌شه. همه از این نحوه‌ی برخورد حاجی درس گرفتیم، که او چطور توانست خودش را کنترل کند و در کمال آرامش و ادب جواب او را بدهد و خشمگین نشود. به نقل از مجتبی عسگری، کتاب 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید محمدرضا دهقان 🆔 @shahidemeli
🌷 اکبر به خواندن دعا بسیار علاقه‌مند بود، از جمله زیارت عاشورا و دعاهای روزانه. همیشه در کنار وسایل شخصی‌اش کتاب دعا وجود داشت. نامه‌هایش را با دعا و نیایش شروع می‌کرد. در دفترچه خاطراتش و یادداشت‌هایی که نوشته همواره به دعا و نیایش اشاره کرده است. در قنوت‌های نماز دعایی می‌خواند که من آن را در قنوت نماز می‌خوانم: اللهم طهّر قلبی من النفاق و عملی من الرّیاء و لسانی من الکذب و عینی من الخیانه به خواندن دعای فرج امام زمان در تمام ایام اصرار داشت و اعتقاد قلبی قوی به حضرت ولی‌عصر (عج) داشت. به خاطر همین این دعا را همیشه و در همه حال زمزمه می‌کرد. نامه‌هایش را با سلام و صلوات به ائمه‌ی معصومین علیهما السلام شروع و با آرزوی تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) تمام می‌کرد. به نقل از برادر شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 از ویژگی‌های ابراهیم، احترام به دیگران، حتی به اسیران جنگی بود. همیشه این حرف را از ابراهیم می‌شنیدیم که: اکثر این دشمنان ما انسان‌های جاهل و ناآگاه هستند. باید اسلام واقعی را از ما ببینند. آن وقت خواهید دید که آن‌ها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. لذا در بسیاری از عملیات‌ها قبل از شلیک به سمت دشمن در فکر به اسارت درآوردن نیروهای آن‌ها بود. با اسیر هم رفتار بسیار صحیحی داشت. سه اسیر عراقی را داخل شهر آوردند. هنوز محلی برای نگهداری آن‌ها نبود. مسئولیت حفاظت آن‌ها را به ابراهیم سپردیم. هر چیزی که از طرف تدارکات برای ما می‌آمد و یا هر چیزی که ما می‌خوردیم، ابراهیم همان را بین اسرا توزیع می‌کرد. همین باعث می‌شد که همه حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند. کمی هم عربی بلد بود. در اوقات بیکاری می‌نشست و با اسرا صحبت می‌کرد. دو روز ابراهیم با آن‌ها بود، تا اینکه خودرو‌ی حمل اسرا آمد. آن‌ها از ابراهیم سوال کردند: شما هم با ما می‌آیی؟ وقتی جواب منفی شنیدند خیلی ناراحت شدند. آن‌ها با گریه التماس می‌کردند و می‌گفتند: ما را اینجا نگه دار، هر کاری بخواهی انجام می‌دهیم. حتی حاضریم با بعثی‌ها بجنگیم! به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 از تهران آمد و ما را دور خودش جمع کرد و گفت اولین راهپیمایی را در هشتجین برگزار می‌کنیم. برنامه‌ریزی و اقدامات اولیه را انجام داده بود. او خودش پلاکاردهایی با شعارهای استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی، نهضت ما حسینی است، رهبر ما خمینی است، مرگ بر شاه و ... آماده کرده بود و بین ما توزیع کرد. جاوید غفاری، اباصلت سیدسیاح، رجب‌علی رجبی، تقی علوی، اکبر اکبری، من و چند نفر دیگر بودیم. به ما گفت: پلاکاردها را دور کمر خود بپیچید و به داخل کلاس ببرید. بعد هم منتظر باشید تا من داخل حیاط مدرسه اولین شعار را بدهم. آن‌وقت با باز کردن پلاکاردها بیرون بریزید و راهپیمایی را شروع کنید. ما توصیه‌های او را انجام دادیم و داخل کلاس‌ها رفتیم. منتظر بودیم تا با اشاره‌ی عمران کار بزرگی را انجام دهیم که بزرگترها جرئت انجام دادنش را نداشتند. دلهره و اضطراب امانمان را بریده بود. پس از مدتی، عمران با بلندگوی کوچک دستی‌اش از داخل حیاط مدرسه فریاد زد: مدرسه‌ده یوخلامیرام، بوشدا منی معلیمیم. (نمی‌خواهم توی مدرسه در خواب غفلت باشم.) تا صدای عمران به گوش ما رسید، همه بیرون ریختیم و پلاکاردهای مرگ بر شاه و دیگر پلاکاردها را بیرون آوردیم و شعارهای عمران را با صدای بلند فریاد زدیم. کلام‌الله میرمجیدی معاون مدرسه‌مان با چوب افتاد به جان ما تا ما را جمع کند. اما با سرسختی از مدرسه بیرون زدیم و دوستان غیرمدرسه‌ای که بیرون منتظر بودند، به ما پیوستند. آن روز عمران شعار داد و اولین راهپیمایی را در هشتجین برگزار کردیم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 فرم به دست دوره می‌افتادیم توی کوچه و هر بچه‌ای را می‌دیدیم، یک فرم می‌دادیم دستش. می‌گفتیم: "آقا مصطفی پایگاه بسیج زده، بیاین بسیجی بشین." آقا مصطفی هم سریع کارت بچه‌ها را آماده می‌کرد و می‌داد دستشان. با این کار تشویق می‌شدند که آمدنشان ادامه‌دار باشد. طولی نکشید که از بیست‌سی نفر که همه‌ی بچه‌های هیئت ابوالفضل علیه‌السلام بودیم، رسیدیم به شصت نفر. شلیک با تفنگ شکاری آقا مصطفی، پاداش کسی بود که در طرح صالحین شرکت کند. بچه‌ها می‌آمدند و با ذوق می‌رفتند. روز بعدش با چندتا از دوستانشان برمی‌گشتند؛ به عشق شلیک با تفنگ شکاری. کم‌کم جمعیت به جایی رسید که آقا مصطفی رفت و سوله‌ای پیدا کرد برای هیئت. یک طرف سوله را هم مخصوص خواهران گذاشتیم. کمی بعد دیوارهای سوله ریخت و مجبور شدیم هر هفته گردشی در خانه‌ی بچه‌ها هیئت بگیریم. همه‌ی فکروذکر آقا مصطفی جذب کسانی بود که اقبالی به پایگاه و بسیج نشان نمی‌دادند. یک بار بهش گفتم: آقا مصطفی چرا من باید آماد و پشتیبانی باشم، اما کسی رو که خیلی کم میاد، مسئول نیروی انسانی گذاشتی؟ گفت: شما خودبه‌خود میای. من دنبال جذب اونایی هستم که نمیان، وگرنه تو بچه هیئتی هستی، اگه اینجا نیای، جای دیگه به هیئت می‌ری. بذار اونایی رو که تو کوچه و خیابون می‌شینن هم جذب کنیم. به نقل از علی یاری، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 یک شب در شهر گوراب زرمیخ از توابع شهرستان صومه سرا بودیم. یادواره نود شهید بود‌. سردار اباذری سخنرانی کرد بعد از مجلس برای استراحت به یک آپارتمان رفتیم که یک طبقه آن در اختیار ما بود. سردار در یک اتاق استراحت کرد و من در هال خوابیدم. عباس هم در یک اتاق دیگر استراحت کرد. ساعتی گذشت خوابم نمی برد دیدم عباس وضو گرفت در آن اتاق خلوت مشغول نافله نماز شب شد تصورم این بود تا صبح نخوابید. صدای نماز شب و قرآن خواندن او را شنیدم. بعد از شهادتش متوجه شدم او دنبال چه هدف بزرگی بود. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
| 📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید محمدرضا دهقان 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: با سه‌چهار تا سنگک داغ از در آشپزخانه آمد تو و نان‌ها را روی سفره پهن کرد. پشت‌سرش حاجی وارد آشپزخانه شد و چشمش به سفره افتاد. رفت سراغ نان‌ها و یکی‌یکی سنگ‌ها را از بینشان جدا کرد. مشتش که پر شد، مصطفی را صدا زد: دستت درد نکنه، چه نون‌های خوبی گرفتی. فقط، بعدازظهر که خواستی بری بیرون، این سنگ‌ها رو هم ببر بده نونوایی. _ اووو، برا چند تا سنگ این‌ همه راه دوباره تا نونوایی برم؟ خب بدین همه‌شون رو همین الآن بریزم گوشه حیاط. حاجی که خنده‌ی مصطفی را دید و فهمید که او بیشتر قضیه را شوخی گرفته است، برای اینکه خوب شیرفهمش کند، با حوصله توضیح داد: نونوا برا دونه‌دونه‌ی این سنگ‌ها پول می‌ده. این‌ها رو گونی‌گونی می‌خره که بریزه کف تنور، نه اینکه ما با خودمون قاتی نون‌ها برداریم بیاریمشون خونه. چشم‌های متعجب مصطفی نیاز به جواب کامل‌تری داشت. حاجی ادامه داد: ما پول نون رو می‌دیم. پول سنگ‌هاش رو که نمی‌دیم. حیف نیست این همه زحمت کشیدی نون خریدی، به خاطر چهار تا تیکه سنگ مدیون نونوا بشی؟ حق‌الناس حتی در حد چند سنگ‌ریزه نباید می‌آمد سر سفره‌مان. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید محمدرضا کارور 🆔 @shahidemeli
🌷 محمد بسیار فرد منظمی بود. اصول و قواعد نظامی را خیلی خوب رعایت می‌کرد. بعد از شهادت او یک شب در محل کار بودم. کلید کمدم گم شد. صبح برای صبحگاه ماندم که چه کنم. دیدم یک لباس کامل روی چوب‌لباسی آویزان کرده‌اند. سریع رفتم و پوشیدم. با تعجب دیدم که لباس شهید غفاری است. البته بدون علت نبود؛ چون لباس محمد همیشه مرتب، منظم، اتو کرده و معطر بود. سریع رفتم تا به صبحگاه برسم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli