فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهدای گمنام چگونه شناسایی میشوند؟
@shahidnasrinafzall
شهید آوینی :
ظهور این جوانان نشانهای است
بر پایان عصر حاکمیت ظلم و استکبار
و نزدیک شدن دولت کریمهی آل مُحَمَّد ﷺ
#یا_مهدی_ادرکنی
#نوجوانان_دفاعمقدس
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
دفاع مقدس
@shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸بسیج یعنی دلهایی که برای سربلندی وطن میتپد. بسیج یعنی اتحاد، عشق به مردم و ایستادگی در مسیر حق.
🔹بسیج یعنی آنکه در سختترین لحظات، امید مردم باشی.....
@shahidnasrinafzall
«گفتم: «محسن جان! دیر میای بچهها نگرانتن».
لبخندی زد و گفت: «هرچی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم».
معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شهید شد؛ وقتی که نتانیاهو توئیت زد و برای یهودیها شنبه خوبی را آرزو کرد. از شنبه آرام در اسرائیل گفت؛ از شنبه بعد از محسن فخریزاده». ...
(خاطرات همسر شهید)
🌹۷ آذر سالگرد شهادت دانشمند هسته ای شهید محسن فخری زاده
#شهید_فخری_زاده
#مرگ_بر_اسرائیل
@shahidnasrinafzall
~🕊
💥تصویری تکاندهنده از یک شهید مدافع حرم
این شهید عزیز قبل از اینکه روحش برای همیشه به آسمان پرواز کند، انگشت در خون خود زد و نوشت :
«سقطنا شهداء ولن نرکع، انظرو دمائنا و تابعوا الطریق»
یعنی: در خون خود غلتیدیم و هیچگاه تسلیم نخواهیم شد.
به خون ما بنگرید و راهمان را ادامه دهید.
#شهدا_شرمندهایم🥀
نام شهید بزرگوار ذکر نشده است.💔
@shahidnasrinafzall
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل نسرین فوری لبشو گزید و جواب داد: ما ...
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
ساختمون مدرسه به جز مامورا کسی نیست و مدیر خودش میتونه بررسی کنه.
همه یک نفس راحت کشیدیم. البته تو دلمون. بعدها معصومه تعریف کرد که اون ماموری که آشناش بود، بعد از ریختن اعلامیهها قبل از خبردار شدن بقیه ی انتظاماتیها اونو پشت بام برده و یک روسری هم براش جور کرده.
اونم اونقدر اونجا صبر کرده تا بچهها به کلاسا برگشتن و به اشاره همون مامور و در یک موقع مناسب سر کلاس رفته، تو راه پلهها هم دوباره روسریشو با نسرین عوض کرده.
شاید بپرسین کلید پشت بام از کجا اومد؟ از بابای مدرسه.
تا یادم نرفته قضیه این روسری آبیها رو براتون بگم. اسم گروه ما رو سری آبیها بود. همه لباسهای شبیه به هم دوخته بودیم. بلوز سفید و سارافون طوسی که تا روی زانو میومد. روسری آبی سر میکردیم و به جز ما چند نفر، کسی از این رنگ استفاده نمیکرد. فقط نسرین هرچه اصرار کردیم روسریش را با ما یکی نکرد ولی فرم لباسش عین ما بود. اون روز فلسفه این کارش برامون معلوم شد.
شاید تعجب کنین چطور ما چند نفر با هم آشنا شدیم! آخه هیچ کدوم با اون یکی تو یه کلاس نبود. قضیه مربوط میشه به آقای دادور.
سال اول دبیرستان بودیم. مدرسه فضایی غیر مذهبی داشت. به ندرت کسی از روسری استفاده میکرد. توی مدرسه، هم دبیر آقا داشتیم هم دبیر خانم. همه معلمها خیلی به سر و وضعشون میرسیدن. مردها با کت و شلوار و کراوات، خیلی اتو کشیده و هفت تیغه. خانمها هم کت و دامن و بزک کرده.
از روی بوی ادکلن تندشان که توی راهروها میپیچید، حدس میزدیم که کدوم دبیر رد شده. روزی که آقای دادور به مدرسه ی ما پا گذاشت، دخترها به عادت معمول سر تا پایش را سانت گرفتند. سرش تاس بود و ته ریش داشت با پیراهن و
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
شلوار خیلی معمولی. اظهار نظرها پا گرفت.
دیدیش نیره، عین قصابا میمونه!
اون یکی خندید و گفت:
نه بابا! عین راننده کامیوناست! فکر کنم چند بار دیدمش آجر بار میزنه. و سر آخر به این نتیجه رسیدیم که هیچی بارش نیست.
اون روز وقتی آقای دادور سر کلاس اومد، دستش رو، روی تریبون گذاشت و مستقیم به بیرون پنجره نگاه کرد. امتداد نگاهش به آسمون میرسید. مدتی توی همین وضعیت موند. کم کم سر و صداها خوابید و همه ساکت شدیم.
بعد آرام و شمرده شعر خوند. صداش کشش خاصی داشت، هر جمله اش مثل پتکی بود که روی مجسمه ای که با قضاوت هامون ازش ساخته بودیم، فرود می اومد. شعر خوند و شعر خوند؛
شعری که تا مغز استخوانمان رو سوزوند:
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
صدرِ پیغام آوران حضرت بارید تعالی
زهرِ تلخِ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مُرد گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هِی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
🌺سفر عشق
از آن روز شروع شد ڪہ خدا ...
مِهر یک بی کفن انداخت
میان دل ما
#شهید_ابراهیم_هادی
@shahidnasrinafzall
ما عشق شهادتیم و این باور ماست
سربند حسین ابن علی بر سر ماست
یک جمله ی ما امید دشمن را برد
"سید علی خامنه ای رهبر ماست"
@shahidnasrinafzall
اوݪئڪالّذینامتحناللهقݪوبهملݪتّقوے..
آنهاڪسانۍهستندڪہخداقلبهایشانرا براےتقواامتحانڪردهاست..!🚶🏾♂🌱
@shahidnasrinafzall
•[🌹🌱]•
علیاکبربودن
زماننمیخواهد؛کهکلیومعاشورا
زمیننمیخواهد؛کهکلارضکربلا
قلبیمیخواهدعاشق
وسَریبیپَروا...(:
#شهید_محسن_حججی 🍃
#داداش_محسنم♥️
@shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت الله العظمی سيستاني: تسلیم محض رهبر( امام خامنه ای) باشید، هرچی گفت بگید چشم.🥀🥀
@shahidnasrinafzall
برای خرید موشک به روسیه رفتیم، یک موشک چشممو گرفت
موشکی با برد "۳٠٠کیلومتر" و خطای "۲۵متری" موقع اصابت به هدف
موشک رو خواستم، ژنرال روس موافقت نکرد
گفت: فروشی نیست!
اصرار کردم، رد کرد...
گفت: من میشناسمت، اگه ما این موشکُ به ایران بفروشیم میری از روش میسازی، قول دادم این کارو نمیکنم
ولی قبول نکرد، ناراحت شدم
گفتم: ما این موشک روخودمون میسازیم...
ژنرال روس خندید!
برگشتم ایران، هرچه روی این طرح کار کردیم جواب نگرفتیم
پناه بردم به مشهد به آغوش امام رضا علیه السلام..
سه روز میرفتم حرم توسل میکردم...
بعد روی کارم فکر میکردم، روز سوم عنایتی از آقا شد، جرقه ای توی ذهنم خورد
برگشتم محل استقرارمون، تو دفترنقاشی دخترم طرحی که به ذهنم اومده بود و کشیدم
برگشتم تهران، برگشتیم سرکار
طرح رو پیاده کردم، شد..
بهتر از موشک روسی و دقیق تر از اون شد...
اسمشو گذاشتیم فاتح، فاتح ۱۱٠
اولین سری از موشک های "نقطه زن" ایرانی با خطای "زیر ۱٠ متر"
✨امام رضا گره موشکی مارو تو دفترنقاشی یه دختربچه حل کرد...✨
سالها بعد و درجریان جنگ اوکراین، روسیه خواستار خرید موشک های فاتح۱۱٠ از ایران شد..
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
@shahidnasrinafzall
💔 شهیدی که نماز نمیخوانـد!
تو گردان شایعهشد نماز نمے خونه!
گفتن،تو ڪه رفیقشی..
بهش تذکر بده..
باور نکردم و گفتم: لابد میخواد ریا نشه..
پنهانی مےخونه..!
وقتےدو نفریتویسنگرکمینجزیرهمجنون
²⁴ ساعتنگهبانشدیـم..
با چشمخودمدیدمکهنمازنمیخواند!!
تویسنگر کمین،در کمینشبودم
تا سرحرفرا باز کنم ..
گفتم : ـ تو که برایخدا میجنگے..
حیفنیسنماز نخونی؟!
لبخندے(: زد و گفت :
+یادممیدےنمازخوندن رو؟
➖ بلد نیستے❓
➕نه..تا حالا نخوندم
--_ نمازخواندن رو تویتوپوآتشدشمن
یادش دادم . .
اولین نمازصبحشرا با مناولوقتخواند.
دو نفر نگهبان بعدیآمدندو جاےماراگرفتند
ماهمسوار قایقشدیمتا برگردیم..
هنوز مسافتےدورنشدهبودیمکهخمپاره
نشست،تویآبهور ،پارو از دستشافتاد
آرامکفقایقخواباندمش،لبخندکمرنگےزد🙂
با انگشترویسینهاشصلیب†کشید
وچشمشبهآسمان،با لبخند به..
شهادت🕊♥️رسید . . .
اری،مسیحے بودکهمسلمان شد و بعد از
اولیننمازشبهشهادترسید...
به یاد کیارش
@shahidnasrinafzall
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل شلوار خیلی معمولی. اظهار نظرها پا گرفت.
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ، ای دریغ
آدمیت برنگشت ...
قرنِ ما روزگارِ مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی ست
صحبت از آزادگی، پاکی، مروّت ابلهی ست
من که از پژمردنِ یک شاخه گل
از نگاهِ ساکتِ یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وان دارين ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگِ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
از پلاسیدن به مردن روی دست افتادن گلهاست
وای جنگل را بیابان میکنند
دستِ خون آلود را در پیشِ چشمِ خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگِ قناری در قفس هم مرگ نیست
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
فرض کن یک شاخه گُل هم در جهان هر گر نرُست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور ...
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است.
اشکها سرازیر شد. انگار توی خلسه رفتیم. پشت بندش هم راجع به آدمیت حرف زد. اینکه آدم واقعی چه ویژگیهایی داره، انسان باید آزاد زندگی کنه و الان توی دنیا آزادی در بنده. اینکه طرفدارهای آزادی، آزادی رو سر میبرن و کم کم حرف رو که کشوند به مذهب و اینکه کدوم مذهب بهتره.
نگاهی به بچهها انداختم. همه محو صحبتهاش بودن. این اولین دفعه بود که کسی برامون اینقدر قشنگ از دین و مذهب میگفت. زنگ خورد اما بچهها از جایشان جُنب نخوردن. صدای کف زدن هاشون قطع نمیشد. همه دور آقای دادور جمع شدیم. به نظرم رسید مثل شمعی شده که بچهها پروانه ی دورش هستن.
از خودمون خجالت کشیدیم. چه قضاوتها کردیم، چه نسبتها بهش دادیم.
بعد از رفتنش حتی رومون نشد، به صورت هم نگاه کنیم. هر کس سرش پایین و تو حال خودش بود.
ظرف چند هفته فضای مدرسه عوض شد. بچهها یکی یکی و دوتا دوتا روسری سر کردن. ورد زبانشان شده بود: آقای دادور.
حتی زنگ تفریح هم بنده خدا رو ول نمیکردن. میریختن دورش و تند تند سوال میپرسیدن. اونم با صبر و حوصله پاسخ همه رو میداد.
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃