بسم الله الرحمن الرحیم
🔅 #هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه ۱۴
شرکت در ختم قرآن برای فرج
کانال #شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🍃🌸
#رفیق_شهیدم
لبخنـدت
آتش به جانـم می زند...
آری،
می خندی به آمال و آرزوهای دنیایی ام!😔
و می گویی:
دنیا محل مانـدن نیست ...
باید بگذریـم☝️ ...
#سلام_رفیق_شهیدم🥀
#صبحتون_شهدایی🌤
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
#شعر
کارمان پرسه زدن در دلِ شبهایی سرد
خندههایی اَلکی،ثانیههایی پُر درد
بخدا خسته شدیم از غمِ دوری آقا
جانِ زهرا(س)دگر این جمعه بیا و برگرد
#سیدمحمدعلی_موسوی_زاده
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
~🕊
#کلام_شهید💌
♢مواظب باش دل به دنیا نبندے که دنیا محل گذر است.
♢حال هر چقدر که خود را به آن وابسته کنے بیشترگرفتار میشوی.
♢پس تا میتوانے به دنبال معنویات باش تا مادیات
#شهید_رضا_رحیمی
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
دل نبستم به جهانی که همه وسوسه است
از همه ارث جهان یک"تو" برایم کافی ست
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_سیام فهميدم عصبانيتم بهانه بوده
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_سی_و_یکم
بعد از اين كه او رفت . رفتم حرم و يك دل سير گريه كردم . خيال مي كردم تحويلم نگرفته است . خيال مي كردم اصلاً مرا نمي خواهد . فكر مي كردم اگر دلش مي خواست مي توانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هواي اهواز و جنگ را كرده بود . انگار گريه و دعاهايم در حرم نتيجه داد . چون فردايش تلفن زد . صدايم از گريه گرفته بود .
گفت: " صدات خيلي ناجوره .فكر كنم هنوز از دست من عصباني هستي ؟ "
گفتم :" نه ."
هرچه گفت ، گفتم نه .
آخرش گفتم :" مگر خودتان چيزي بروز مي دهيد كه حالا من بگويم ؟ "
گفت: " من براي كارم دليل دارم "
داشتيم عادت مي كرديم كه با هم حرف بزنيم .
گفت: " تنها وقتي كه با خيال ناراحت از پيشت رفتم ، همان شب بود . فكر كردم كه بايد يك فكري به حال اين وضعيت بكنم "
احساساتي ترين جمله اي بود كه تا به حال از دهان او شنيده بودم . ولي مي دانستم اين بار هم نشسته حساب و كتاب كرده .
اين عادت هميشه اش بود . اين كه يك كاغذ بردارد و جنبه هاي مثبت و منفي كاري را كه مي خواهد انجام بدهد تويش بنويسد . حالا هم مثبت هايش از منفي هايش بيشتر شده بود . به او حق مي دادم . من دست و پايش را مي گرفتم . اسير خانه و زندگيش مي كردم و او اصلاً آدم زندگي عادي نبود.
ادامه دارد.....
کانال #شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_سی_و_یکم بعد از اين كه او رفت
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_سی_و_دوم
بهمن ماه ، ليلا سه ماهه بود كه دوباره برگشتيم اهواز . سپاه در محله ي كوروش اهواز يك ساختمان براي سكونت بچه هاي لشكر علي بن ابي طالب گرفته بود . هر طبقه يك راه روي طولاني داشت كه دو طرفش سوييت هاي محل زندگي زن وبچه بود كه شوهرانشان مثل شوهر من سپاهي بوند . اين جا نسبت به خانه ي قبلي مان اين خوبي را داشت كه ديگر تنها نبودم . همه ي زن هاي آن جا كم و بيش وضعي شبيه من داشتند . همه چشم به راهِ آمدن مردشان بودند واين ما را به هم نزديك تر مي كرد .
هر هفته چند بار جلسه ي قرآن و دعا داشتيم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هركداممان مي گفتيم . وقتي مي ديديم جلوي در يك خانه يك جفت كفش اضافه شده مي فهميديم كه مرد آن خانه آمده . بعضي وقت ها هم مي فهميديم خانمي دو اتاق آن طرق تر مي نشست ، شوهرش شهيد شده . حول و حوش عمليات خيبر بود .
خيلي وقت مي شد كه از مهدي خبر نداشتم . از يكي از خانم ها كه شوهرش آمده بود پرسيدم :
" چه خبره ؟ خيلي وقته كه از آقا مهدي و بچه ها خبري نيست "
گفت شوهرم مي گويد: " همه سالم اند ، فقط نمي توانند بيايند خانه . بايد مواضعي را كه گرفته اند حفظ كنند . "
هر شب به يك بهانه شام نمي خوردم يا دير تر مي خوردم . مي گفتم صبر كنم شايد آقا مهدي بيايد . آن شب ديگر خيلي صبر كرده بودم . گفتم حتماً نمي آيد ديگر . تا آمدم سفره را بيندازم وغذا بخورم ، مهدي در زد و آمد تو . صورتش سياهِ سياه شده بود .
توي موهايش ، گوشه چشم هايش و همه ي صورتش پر از شن بود . بعد از سلام و احوال پرسي گفتم: " خيلي خسته اي انگار . "
گفت: " آره چند شبه نخوابيدم ."
رفتم غذا گرم كنم و سفره بيندازم . پنج دقيقه بعد برگشتم ديدم همان جا ، دم در ، با پوتين خوابش برده . نشستم و بند پوتين هايش را باز كردم .
ادامه دارد.....
کانال #شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🔴 تداوم ترامپ
رئیسجمهوری که کلکسیونی از اهانتهای رکیک به منتقدان را در کارنامه دارد، ترامپوار وزرایش را وادار کرده که جلسه هیأت دولت را ترک کنند و این یعنی تهدید ضمنی از زبان یک پادوی رسانهای اصلاحطلب به تعطیلی دولت تا زمان اطفاء خشم حضرت سلطان!
#احمد_قدیری
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🔴فحشهایی که روحانی طی این ۸ سال به مردم داده:
بی عقل، بیشناسنامه، ترسو، تازه به دوران رسیده، عصر حجری، مستضعف فکری، عقب مانده، بی قانون، خرابکار، ناشکر، جیببر، متوهم، کودک صفت، هوچیباز، حسود، غوطهور در فساد، بیسواد، مزدور، یک مشت لات، انقلابیون نفهم، باید به جهنم بروند!
محمد پاداش
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
حاجاحمد میگفت :
اگر در پادگانت دوتا سرباز را
نمازخوان و قرآنخوان کردی
این برایت میماند.
از این پستها و درجهها
چیزی در نمیآید!
#شهید_احمد_کاظمی ♥️
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
او را در زندان خیلی شکنجه کردند تا اینکه به امام زمان (عج) ، متوسل شده و به زندان دیگری منتقل می شود .
او به پیروی از امام موسی کاظم (ع) ، زندان و شکنجه را برای اسلام ، به جان خرید اما سازش را نپذیرفت .
🔅 می گفت ، امام کاظم (ع) برای همه ما می تواند الگو باشد که اگر نیاز باشد باید برای اسلام چندین سال زندانی بکشد.....
➖حجت الاسلام #شهیدعبدالله_میثمی
شهدای اصفهان
📕 امام سجاد و شهدا ، ص35
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
کیست آنکه جز به اذن او در پیشگاهش شفاعت کند؟ #مناجات..🌙
#شبتون_شهدایی🙃🌱
وضو قبل خواب یادتون نره😉
التماس دعای خیر📿
بسم الله الرحمن الرحیم
🔅 #هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه ۱۵
شرکت در ختم قرآن برای فرج
کانال #شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
امام على عليه السلام:
با دانشمندان، همنشینی کن تا دانش ات افزون گردد، و ادبت نیکو شود، و تزکیه نفس یابی
جالِسِ العُلَماءَ يَزدَد عِلمُكَ، ويَحسُن أدَبُكَ، وتَزكُ نَفسُكَ
غررالحكم حدیث4786
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
🌸🍃
آنـان ڪ عاشقنـد
بہ دنبال دلبـرند
هر جـا ڪ مےروند، تعلـق نـمےبرند
عشـاق روزگار
سبـڪبـال مےپـرند...
#سلام_رفیق_شهیدم🥀
#صبحتون_شهدایی🌤
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ وقتی به اینکه چند میلیون ایرانی این دروغ ها رو شنیدن و گول خوردن و باعث وضع اقتصادی فاجعهبار امروز شدن فکر میکنم؛
از انتخابات سال بعد و دروغهای جدید اصلاحطلبان میترسم!
خدایا به ما و مردم ما بصیرت سیاسی عنایت بفرما...
#علیرضا_گرائی
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▶️ #مثبت_افق
✅ حجت الاسلام پناهیان در برنامه #جهان_آرا #شبکه_افق: مسئولی که با ادبیات منقلی صحبت میکند میخواهد دیگران را آتش بزند تا رأی بیاورد.
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
💔
#هر_روز_با_صحیفه
#دعای_دوم
قسمت دوم
دعای آن حضرت
در درود بر رسول خدا
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••
«زمان میبره اما حتما درستش میکنم»
🖋امضا ؛ خدای خوب لحظه هـام♥️
#دم_اذانی
#اندکیتفکر🤕
--> دیروز
[تیپ ولشکر مےزدیم]
-->امروز
[مانده ایم چہ تیپیبزنیم! ]
--> دیروز
[روزفداشدن بود]
--> امروز
[روزفدایت شوم!]
"چقدرچفیہ هاخونے شد تا
چادرے خاکے نشود"🙃💔
#شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_سی_و_دوم بهمن ماه ، ليلا سه ماهه
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_سی_و_سوم
مي خواستم جوراب هايش را در بياورم كه بيدار شد . وقتي مرا در آن حالت ديد عصباني شد .
گفت :" من از اين كار خيلي بدم مي آيد . چه معني دارد كه تو بخواهي جوراب من را دربياوري ؟ "
بلند شد و دست و صورتش را شست و سه لقمه غذا خورد و رفت خوابيد . سر اين چيزها خيلي حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد .
مي گفت :" از زماني كه خودم را شناختم به كسي اجازه ندادم كه جوراب و زيرپوشم را بشويد . "
خودش لباسهاي خودش را مي شست . يك جوري هم مي شست كه معلوم بود اين كاره نيست بهش مي گفتم ،
مي گفت :" نه اين مدل جبهه اي است . "
آن شب بعد از چند ساعت بيدار شد . نشستيم و حرف زديم .
از عمليات خيبر مي گفت .
مي گفت :" جنازه ي خيلي از بچه ها آن جا مانده و نتوانستيم برشان گردانيم ."
حميد باكري را گفت كه شهيد شده . حالا من وسط اين آشفته بازار پرسيدم :
" اصلاً شما ها ياد ما هستيد ؟ اصلاً يادت هست كه منيري ، ليلايي وجود دارد ؟"
چند ثانيه حرف نزد .
بعد گفت :" خوب قاعدتاً وقتي كه مشغول كاري هستم ، نمي توانم بگويم كه به فكر شما هستم . اما بقيه ي وقت ها شما از ذهنم بيرون نمي رويد . "
ادامه دارد.....
کانال #شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_سی_و_سوم مي خواستم جوراب هايش
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_سی_و_چهارم
می گفت: "دوستانم را مي بينم كه مي آيند به خانه هايشان تلفن مي زنند و مثلاً مي گويند بچه را فلان كار كن . ولي من نمي توانم از اين كارها بكنم . "
آن شب خيلي با هم حرف زديم . فهميدم كه اين آدم ها خيلي هم به خانواده شان علاقه مندند ، ولي در شرايط فعلي نمي توانند آن طور كه بايد اين را بگويند .
همان شب بود كه گفت: " من حالا تازه مي خواهم شهيد بشوم ."
گفتم: " مگر به حرف شماست ؟ شايد خدا اصلاً نخواهد كه تو شهيد بشوي . شايد خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهيد شوي . "
گفت :" نه . اين را زوركي از خدا مي خواهم . شما هم بايد راضي شويد . توي قنوت برايم اللهم ارزقني توفيق اشهاده في سبيلك بخوانيد . "
اين دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقريباً يك سال طول كشيد .
من داشتم بزرگ تر مي شدم . مادر شده بودم و ديگر آن جوان نازك دل سابق نبودم . ليلا جاي پدرش را خوب برايم پر كرده بود . خاطرات اين دومين سال بيش تر در ذهنم مانده . كربلا رفتنش را يادم هست . يك بار ديدم زير لباسهاي من ، روي بند رخت يك لباس عربي پهن شده
پرسيدم: " مهدي اين لباس مال شماست ؟ "
گفت :" آره ."
گفتم :" كجا بودي مگر؟"
گفت: " همين طوري ، هوس كرده بودم لباس عربي بپوشم ."
گفتم :" رفته بودي دبي ؟ مكه ؟"
گفت :" نه بابا ، ما هم دل داريم ."
" با موتور زده بود رفته بود كربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها كه خاطرات سفرش را تعريف مي كرد ، يك چيز خنده دار هم گفت . وقتي رفته بود ، همين جوري عادي با لباس عربي زيارت كرده بود و داشته بر مي گشته كه به يكي تنه مي زند ، به فارسي گفته بود " ببخشيد " يك باره مي فهمد كه چه اشتباهي كرده.
ادامه دارد.....
کانال #شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari