eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 دلخوشی اهل عصیان! حسین جان... ارباب جانم! آقای من... شما همانی هستید که من میخواهمش من اما بلد نیستم آنی بشوم که شما میخواهید! ولی... خودم را میسپارم به خودتان به مهربانی و بنده پروری تان شما خودتان از نو بسازید این خراب را همان جوری که میخواهید... :) 💔 💔 ... 💞 @aah3noghte💞 ...
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) استان کرمان،شهرستان《رابر》،روستای قنات ملک ،خانواده
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) فرودگاه کرمان، حاج قاسم از هواپیما✈️ پیاده شد! مسیراول: خانه پدری و مادری! دیدار باپدری که نان حلالش داده و مادری که تربیتش کرده و دست هایی که قاسم سلیمانی مقابلشان خم می شد و می بوسید. هروقت که وارد کرمان می شد، اولین مکانی که می رفت خانه پدر و مادرش بود. 👈راه رشد را می خواهی!؟ خدا در قرآن کریم فرموده، کنار و توحید هم فرموده:... والدین؛ پدرت، مادرت، احترام، محبت و گذشت، دست بوسی، اُف نگو، عمل به خواسته هایشان، کمک در کارها... .. 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد! ✖️قزاق ها تا خواهرم را دیدند که حجاب دارد از کالسکه بیرون انداختند و چادرش را کشیدند..!! 🗓 ۲۱ تیر ماه، سالروز قیام مردم و روحانیون در علیه قانون اجباری رضاخانی و کشتار مردم به دستور رضاماکسیم ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_49 در بهبه ی غروب خورشید،‌ نم نمِ باران رویِ‌ شیشه مینشست و درختِ‌ خرم
پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم. باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش میگذاشتم. تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم. مُردن، کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت، چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست. با موهایی پریشان، صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش، عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد. با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد. (صبر کن. داری چیکار میکنی؟) زخم دستم سطحی بود. پروین با دیدنم جیغ زد. عصبی فریاد زدم (دهنتو ببند.) حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم. آرزوی این تَن را به دلش میگذاشتم. (نزدیک نیا عوضی.) ایستاد. دستانش را تسلیم وار بالا برد. حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند. (باشه. فقط اون شیشه رو بنداز کنار. از دستت داره خون میاد.) روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم اما حالا داشتم جانم را برای اخلاصی از دستش معامله میکردم. ترس و خشم صدایم را میخراشید (بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح؟ مگه تو خواب ببینی. وقتی دانیالو ازم گرفتی. وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیمو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودتو اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنمو خِرخِرتو بجوئم اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم. نمیدونمم دنبال چی هستی. چی از جوونم میخوای اما آرزوی اینکه منو به رفقای داعشیت بدی رو به دلت میذارم.) گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دوید. غافلگیر شدم. به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود در عین مقاومت، حمله کردم. نمیدانم چند ثانیه گذشت اما شیشه در دستش بود و از پارگیِ به جا ماند رویِ سینه اش خون بیرون میزد. هارمونی عجیبی  داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش. روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد. کاش میمیرد. چرا قلبش را نشکافتم؟ مبهوت و بی انرژی مانده بودم. شیشه را به درون سطل پرتاب کرد. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد. شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ میخورد. مطمئن بودم یان است. گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت. این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد. چشم به زمین دوخته به سمتم خم شد (برین روی تختتون استراحت کنید خودم اینا رو جمع میکنم). این دیوانه چه میگفت؟ انگار هیچ اتفاقی رخ نداده. سرش را بالا آورد. تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دید (واقعیت چیزه دیگه ایه. همه چیز رو براتون تعریف میکنم.) یک دستش را بالا آورد، با چهره ایی مچاله از درد (قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه. نه از طرف من، نه از طرف داعش) مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟ چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم. من تمام زندگیم را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت. پروین به اتاق  آمد با دیدن حسام هینی بلند کشید (هیییس حاج خانوم. چیزی نیست، یه بریدگی سطحیه، بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو خاک انداز بیارین. بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنید) و با لحنی مهربان، او را از سلامتش مطمئن کرد. پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد. حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و با دستانی شسته شده، پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد. با دقت نگاهش میکردم. بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد. او هم مانند پدرم هفت جان داشت. درد و تهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد. در خود جمع شدم. حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت. صدای پچ پچ های پر اضطراب پروین را میشنیدم (آقا حسام! مادر تورو خدا برو درمونگاه. شدی گچ دیوار) و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش. قران به دست برگشت. درست در چهار چوبِ باز مانده یِ  در نشست. دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم. اما برایم مهم نبود. او حتی لیاقت مردن هم نداشت. چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش.. پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سرباز استاد شده در مکتب خدا پرستی. صدایش در سلول سلولم رخنه میکرد و آیاتش رشته میکردند پنبه هایِ روحم را. دلم گریه میخواست و او هر چه بیشتر میخواند، بغضم نفسگیرتر میشد اما من اشک ریختن بلد نبودم. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_50 پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش م
نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و هم خوابه یِ خواب. که سکوت ناگهانیش، هوشیارم کرد. این حس در چنگالم نبود. خواه، ناخواه صدایِ آواز قرآنش آرامم میکرد  و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش، چاره ایی جز این نداشتم. گفته بود واقعیت چیز دیگریست اما کدام واقعیت؟ مگر دیگر واقعیتی جز دانیال و رفتنش مانده بود؟ گفته بود همه چیز را میگوید.. اما کی؟ گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکنم.. مگر میشد؟ اون خودِ خطر بود. این مرد که صدایِ کم توان شده از فرط دردش، گوشهایِ اتاقم را پر میکرد، همان دوستِ مسلمان در عکسهایِ مهربانِ دانیال بود. همان که دانیالم را مسلمان کرد. همان که سلفی هایِ بامزه اش با برادرم را دیده بودم و مدام از خودم میپرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند؟ همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلامو خدایش ترکم کرد، روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ایی برایش نگذارم.. که نشد.. که باز هم بازیش را خوردم و راهی ایران شدم، درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود، نیش خوردم از دردی که سرطان شد و جز زیبایی، تمام هستی ام را گرفت. راستی کجایِ زندگیش بود؟ من که هیزم فروشی نمیکردم پس هیزمِ تَرِ چه کسی آتش شد به یک کفِ دست مانده از نفسهایِ عمرم. کاش میدانستم جرمم چیست! موجِ صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم میرسید و من قانعتر از همیشه، پیچیده از بی رمقی در خود، خواب را زیر پلکهایِ چشمم مزه مزه میکردم که سکوتِ ناگهانی اش، هوشیارم کرد. چرا دیگر نمیخواند؟ تنم کوفته و پر درد بود. کمی نیم خیز شدم. با چشمانی بسته، سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود. به صورتِ کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم. اصلا شبیه رفقای داعشی اش نبود. ریش داشت اما کم. سرش کچل نبود و موهایِ مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز، چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد. این چهره حسِ اطمینان داشت، درست مانند روزهایِ اولِ اسلام آوردنِ دانیال. چرا نمیتوانستم خباثتی در آن صورت بیابم؟ دستمال و دستِ چسبیده به سینه اش کاملا خونی بودند. یعنی مرده بود؟ خواستم به طرفش برم که پروینِ چادر به سر، در چهارچوب در ظاهر شد (یا حضرت زهرا.. آقا حسام؟؟) حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد (خوبم حاج خانووم.. فقط سرم گیج رفت، چشمامو بستم.. همین.. الانم میرم پیش علیرضا، درستش میکنه.. چیزی نیست.. یه بریدگی کوچیکه..) این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت..  مسلمانان را باید از ریشه کَند.. به سختی رویِ دو پایش ایستاد. قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت (بی زحمت بذارینش تو کتابخونه. خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم.. پاکه.. پاکه) سر به زیر، با اجازه ایی گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد. صدای نگرانِ پروین را میشنیدم (مادرجون، تو درست نمیتونی راه بری. مدام میخوری به درو دیوار.. صلاح نیست بشینی پشت فرمون.. یه کم به اون مادرِ جگر سوختت فکر کن.. آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدید.. اون از اون دختره ی خیر ندید که این بلا..) صدای حسام پر از خنده بود ( عه.. عه.. عه.. حاج خانووم غیبت..؟؟ ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میزین.) پیرزن پر حرص ادامه داد (غیبت کجا بود.. صدام انقدر بلند هست که بشنوه. حالا اون زبون منو حالیش نمیشه، من مقصرم؟ بیا بشین اینجا الان میوفتی، رنگ به رخ نداری.. حرف گوش کن با آژانس برو) حسام باز هم خندید اما کم توان ( اولا که چشم.. اما  نیازی به آژانس نیست، زنگ میزنم حسین بیاد دنبالم. سرم گیج میره، نمیتونم بشینم پشت فرمون.. دوما، حاج خانوم.. اون دختر فقط بلد نیست فارسی رو خوب حرف بزنه، و الا خیلی خوب متوجه حرفاتون میشه..) هینی بلند از پروین به گوشم رسیدم و خنده هایِ بی جانِ حسام. این جوان دیوانه بود.. درد و خنده؟؟ هیچ تناسبی میانشان نمیافتم.. با دوستش تماس گرفت و من مدتی بعد، رفتنش را از پشت پنجره دیدم.. رفت.. بدونِ فریاد، بدونِ عصبانیت، بدون انتقام بابت زخمی که زدم.. برایم قرآن خواند و رفت.. اگر باز نمیگشت؟ اگر تمام حرفهایش دروغ باشد چه؟ باز هم برزخ. باز هم زمین و آسمان.. چند روزی از آن ماجرا گذشت و من در موجی ملتهب از درد و پسمانده هایِ درمان دست و پا زدم. به امیدِ آوای اذان و فقیر از آواز قرآن.. بی خبر از حسام و در مواجهه با تماسهایِ بی جوابم به گوشی های عثمان و یان. سنگینیِ ابهام، ترس و سوال شانه هایِ نحیفم را به شدت می آزرد و من محکوم به صبر بودم. بالاخره حسام آمد. با دستانی پر از خرید.. با مهربانی هایِ بی دریغ به پروین. یعنی زخمش خوب شده بود؟ یاالله گویان و سر به زیر در چهارچوب اتاقم ایستاد و حالم را جویا شد. بی جواب، نگاهش کردم (گفتی همه چیزو بهم میگی، بگو.. میخوام بدونم دقیقا کجای مبارزتونم؟) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 كَتَبَ عَلَىٰ نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ به خودش واجب کرده باهامون مهربون باشه... سوره مبارک انعام ۵۴
💔 مادر شهیدان می گفت: پدر شهدا، کشاورز و باغبان بود؛ گندم، جو، سیب‌زمینی آلوچه و ... می‌کاشت. من هم برای لحاف‌دوزی و ... می‌رفتم تا زندگی بچرخد. حاج آقا خیلی به حساب و کتاب و حساس بود. بعد از شهادتش جعبه‌ای از کاغذ‌های این محاسبات مانده بود. حاج آقا از قبل ازدواج اهل بود. گاهی فکر می‌کردم نکند بچه‌ها یا روزه‌ای به گردنشان مانده باشد و با این حساب برایشان می‌خواندم. مادر می گفت: هیچ انتظاری از کسی ندارم! مگر شهید داده‌ام که چیزی بخواهم؟ . حتی توقع احترام بیشتر هم ندارم." ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 مادر شهیدان می گفت: پدر شهدا، کشاورز و باغبان بود؛ گندم، جو، سیب‌زمینی آلوچه و ... می‌کاشت. من
💔 بعد از شهادت 4 پسرم، یکی از مسئولین دفتر حضرت امام به حاج آقا گفت "شما 4 پسرت را داده‌ای، چه می‌خواهی به شما بدهیم؟" حاج آقا گفته بود "من ..." پدر آنقدر به اموال دیگران حساس بود که حتی به بچه‌ها می‌گفت به باغ و درخت‌های مردم نگاه نکنید، که مبادا هوس کنید آنها را بچینید. بعد از شهادت برادرها هرچه به پدر گفتیم که جبهه نرود، قبول نکرد. گفتیم تو زانو درد داری، معده‌ات مشکل دارد، تازه 4 پسرت را هم از دست داه‌ای؛ می‌گفت "می‌روم به رزمنده‌ها روحیه بدهم." ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آریایی گرامی؛ تو ایام کرونا مسافرت رفتی؟ خوش بگذره مهمونی و کافی شاپ هم رفتی؟ خوش بگذره عروسی هم رفتی؟ مبارکه بدون ماسک بیرون رفتی؟ کار اشتباهی کردی؛ اما خطر بیشتر تهدیدت کرده... فقط یادت باشه محرم که شد؛ یاد کرونا نیفتی، شیر بشی! دلواپس مردم کشورت بشی! گفته باشم.. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 👈 اگر امام سید علی خامنه ای گفت ببُر بِبُر گفت نبُر نبُر چشم و گوش و دهان و حرکت همه چی امام سید علی خامنه ای و لاغیر ...👌 ✅ کلامی بصیرتی از ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 از رواق تو جلال و عظمت می‌ریزد با تو حتی عظمت نیز،تفاوت دارد..❤️ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد! ✖️قزاق ها تا خواهرم را دیدند که حجاب دارد از
💔 🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد! ✖️روزهایی که مادرم مرا به مسجد گوهرشاد می برد، می گفت: "مادرجان! اینجا پدرت کشته شد"... 🗓 ۲۱ تیر ماه، سالروز قیام مردم و روحانیون در علیه قانون اجباری رضاخانی و کشتار مردم به دستور رضاماکسیم ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 💞 بار خدایا !😍 از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که موجب بیماری و نابودی و باعث گرفتاری ها و بلاها میشود، و در قیامت حسرت و ندامت در پیش خواهد داشت؛ 😔 پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🤲🌼 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_دوم فرودگاه کرمان، حاج قاسم از هواپیما✈️ پیا
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) گردان بود و مجروح.از سینه تاشکم جراحی شده و بیش از یک ماه در بیمارستان مشهد زیر دست یک پزشک منافق بستری شد. پزشک عمدا زخم را باز گذاشته بود . زخم عفونتی وقاسمی که وخامت حالش اورا به نزدیک می کرد . کسی حواسش نبود جز یک پرستار کرمانی که قاسم را دزدید و در طبقه دیگری بستری کرد . قاسم را خدا نگه داشت برای ماموریت های بزرگ! 🔹مردان خدا، را مثل پرنده ای بالاسر خودشان همراه دارند.اگر زنده اند چون خدا محافظتشان می کند تا... هرچند نفوذی ها،خائن ها،پول از آمریکا و انگلیس گرفته ها ،شرافت فروخته ها در هرلباسی آماده به رساندن آن ها باشند! مرگ برای همه هست !خوشا ..🌷 ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد! ✖️روزهایی که مادرم مرا به مسجد گوهرشاد می برد
💔 🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد! ✖️دادگاه نظامی، پدرم را به اعدام و بعد به ۳سال زندان محکوم کرد... 🗓 ۲۱ تیر ماه، سالروز قیام مردم و روحانیون در علیه قانون اجباری رضاخانی و کشتار مردم به دستور رضاماکسیم ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_51 نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و هم خوابه یِ خواب. که سکوت ناگها
مکث کرد (میگم.. اما الان نه.. فعلا نمیتونم چیزی بگم..) خواست از اتاق خارج شود که جلویش را گرفتم (شک ندارم تو همون دوستِ ایرانیِ یان هستی.. اما نمیتونم بفهمم چه ارتباطی میتونی با عثمان و یان داشته باشی..؟؟ احتمالا با دانیال هم در ارتباطی نه..؟ درست میگم؟ حتما اون خواسته تا منو با خودت به سوریه و عراق ببری و اِلا هیچ دیوونه ایی این همه وقت واسه هدیه کردنِ یه دخترِ دمِ مرگ به رفقایِ داعشیش نمیذاره.. منو ببین.. هوووووی.. روی زمین دنبال چی میگردی که چشم از گلای قالی برنمیداری..) میتوانستم خشم را در سرخی صوتش ببینم (من عاشق دانیالم.. دانیااااال.. برادر خودم.. نه شوهر صوفی.. نه رفیق وحشی تو.. برادرم مرده.. یعنی کشتنش.. یه مسلمونِ خفاش صفت، خونشو مکید..) انگشت اشاره ام را روی سینه اش فشار دادم. به سرعت خودش را عقب کشید (توئه عوضی.. اون مسلمونی.. تو کشتیش.. من، با تو هیچ جا نمیام.. من جهنم رو به بهشتِ پر از مسلمون ترجیح میدم.. اینجا واسه رفقای کثیفت، هرزه پیدا نمیشه. پس گورتو گم کن..) دو دست مشت شده اش نظرم را جلب کرد. او که خویِ وحشی گری در بافت وجودی اش خانه کرده بود، پس چرا حمله نمیکرد (من بهتون قول دادم که اتفاقی براتون نیوفته، تا پای جوونمم رو حرفم هستم.) و به سرعت اتاق را ترک کرد.. چقدر دلم هوایِ چند بیت از کتاب خدا را با صدایِ این جوان کرده بود. کاش میماند و میخواند. بعد از آن هر روز با مقداری خرید به خانه مان میآمد و با توجه خاصی داروهایم را تهیه میکرد. بدون آنکه جمله ایی بین مان رد و بدل شود، حتی وقتی که برای معاینه مرا نزد پزشک میبرد و با وسواسی عجیب جویایِ شرایط جسمی ام از دکتر میشد. و فقط وقتی درد و تهوع امانم را میبرد با آرامشی خاص، برایم قرآن میخواند. این جوان نمیتوانست بد باشد.. او زیادی خوب بود در این مدت  مدام با یان و عثمان تماس میگرفتم اما با خاموشیِ گوشیشان هیچ پاسخی از آنها دریافت نمیکردم. نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی در حالِ وقوع است و این نگرانی و کلافه گیم را بیشتر و بیشتر میکرد. آنروز خسته و درمانده با تنی رنجور تصمیم به قدم زدن گرفتم.. لباسهایِ به زور اسلامی ام را به تن کردم و به سمت در رفتم. به محض باز شدنِ در با حسام رو به رو شدم. با جدیت پرسید که به کجا میروم و من با عصبانت پاسخ دادم که ربطی به او ندارد. اما جریان همینجا پایان نیافت. اون با اخمی در هم کشیده گفت که بدون هماهنگی با او از خانه بیرون نروم و من که دلیل این حرفش را نمیفهمیدم با لجبازی تمام رو به رویش ایستادم. و از خانه خارج شدم. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_52 مکث کرد (میگم.. اما الان نه.. فعلا نمیتونم چیزی بگم..) خواست از ات
آسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم. از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن،ا داشت. ینجا ایران بود. بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران. اینجا فقط عطر چای بود و نان گرم، و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره میشد به گوشهایم. دیگر از او نمیترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود، فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد. به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان (جایی تشریف میبرین سارا خانوم)؟ ابرو گره زدم (فکر نکنم به شما مربوط باشه.. اینجا خونه ی منه و اینکه چرا مدام انجا پلاسید، سر درنمیارم). زبانی به لبهایش کشید (هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم. به صلاح نیست تنها برید. چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید) برزخ شدم (صلاحمو خودم بهتر از تو میدونم. از جلوی راهم برو کنار.) از جایش تکان نخورد. عصبی شدم. با دست یک ضربه به سینه اش زدم که ماننده برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول  خودشان نامحرم خنده ام گرفت. قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید. چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم. به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکم به صورتش زدم. صدای ساییده شدنِ دندانهایش را میشنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بد و بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد. بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد (حالا آروم شدین؟ میتونیم حرف بزنیم؟) شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست. (اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل. بیرون از این خونه براتون امن نیست) معده ام درد میکرد (چرا امن نیست؟ هان؟ تا کی باید صبر کنم؟ اصلا من میخوام برگردم آلمان) دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید (فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره. فقط باید کمی تحمل کنید. به زودی همه چی روشن میشه. سلامت شما خیلی واسم مهمه.) سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد (دانیال نگرانتونه) ایستادم (چرا درست حرف نمیزنی؟ داری دیوونم میکنی؟ اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه؟) به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زد. هیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت. اینجا چه خبر بود؟ هر روز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگرانتر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد و هر وقت درد، امانم را میبرید؛ میانِ چهارچوبِ درِ اتاقم مینشست و برایم قرآن میخواند. خدایِ مسلمان، خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حسِ خوبی به او داشتم. و بالاخره بدیِ حالم باعث شد که به تشخیص پزشک، چند روزی در بیمارستان بستری شوم. آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت. تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدایِ قرآنش، آرامش رابه من هدیه میداد.  گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم، با حسی پر از خنکی… خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن. نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد. حسام بیرون از اتاقِ رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود. پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است، سپس با عجله اتاق را ترک کرد. جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود. ترسیدم. این راچه کسی فرستاده بود؟ خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی، روشن شد. جواب دادم. صدایی آشنایی سلام گفت. (سارا! منم، صوفی.. سعی کن حرف نزنی.. ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه) حسام را میگفت؟ او مگر ما را میدید؟ (من ایرانم. پیداش کردم. دانیالو پیدا کردم. اون ایرانه.) درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد (سارا! همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره. جریانش مفصله..الان فرصت واسه توضیح دادن نیست.. موبایل و تلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضیو رفقاش کنترل میشه. تو فردا مرخص میشی. این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم. فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره. بخصوص اون سگه نگهبانت. دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه. فعلا بای) اینجا چه خبر بود؟ صوفی چه میگفت؟ او و دانیال در ایران چه میکردند؟ منظورش از اینکه همه چیز با دیده های او و شنیده  ↩️ .
‏بعد از اینکه دیروز ‎ بسته اقتصادی خودش رو ارائه کرد امروز ‎ توی جلسه سران قوا گفته فرمانده اقتصادی من هستم! باشه ؛ فقط حواست باشه دلار شد 23 تومن فرمانده! *جعفر یوسفی*
💔 🌿اگه دوست داری دیگه ازهیچ کس محبت گدایی نکنی برو دَر خونه خُدا....❤️ باید با اهل آسمون رفیق بشی و اُنس بگیری تا قوی بشی.🕊 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🌸✨حاج حسین یکتا: بچه‌ها! دلاتونُ تحویل ارباب بدید. دلتو بده به ارباب بگو فقط شب اول قبر سالم تحویلم بده! ☺️ چشماتون رو بذارید برای خوشگل خوشگلا یوسف زهرا. چشماتون رو بذارید برای خدا...😘😘 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 چند روز دیگه حکم میاد میزنه که نگیره بمیره بعد ما ماسک نمیزنیم😐 😷 ... 💞 @aah3noghte💞