eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 خاك عالم کـه سرشتند غرض عشق تـو بود هر کـه خاك ره عشق تـو نشد آدم نیستــ 💔 ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 حواست هست که صبح که بیدار میشویم در واقع از مرگ زنده شده ایم؟.. هر شب مرگ را لمس میکنیم و هر صبح زندگی را... قال رب ارجعون.. میگوید مرا برگردان.. این صبح است تو را برگرداندم.. حال چه میکنی؟.. ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 #قسمت_اول قاسم سلیمانی در 20 اسفند ماه سال ۱۳۳۵ در روستای کوهستانی و دورافتاده رابر قنات ملک د
💔 قاسم سلیمانی به محض بازگشت از مهاباد به ریاست پادگان قدس سپاه در کرمان منصوب شد. با حمله عراق به خاک ایران، سردار سلیمانی چندین گردان از سپاهیان کرمان را آموزش داد و به جبهه‌های جنوب اعزام کرد و کمی بعد، خود در رأس یک گروهان به سوسنگرد اعزام شد تا جلوی پیشروی عراق در جبههٔ مالکیه را بگیرد. سردار سلیمانی در بیشتر عملیات عمدهٔ نظامی دوران جنگ با عراق، شرکت کرد. با پایان یافتن جنگ در ۱۳۶۷، لشکر ۴۱ ثارالله به فرماندهی سردار سلیمانی به کرمان بازگشت و درگیر جنگ با اشراری شد که، از مرزهای شرقی کشور هدایت می‌شدند. سردار سلیمانی مورد آشتی نظامی ایران و آمریکا، مشروط به پذیرفتن قدرت نظامی ایران در منطقه خاورمیانه را مطرح کرده‌ است. پس از آتش بس با عراق، دولت ایران سپاه پاسداران را مأمور مبارزه با قاچاقچیان بزرگ مواد مخدر کرد. قاسم سلیمانی تا زمان انتصاب به فرماندهی سپاه قدس، با باندهای قاچاق مواد مخدر در نزدیکی مرزهای ایران و افغانستان مبارزه کرد. 📚 .. ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 دیر شده بود ▪️بعد از واقعه عاشورا حدوداً سه مرتبه ۳ گروه به ندای هل من ناصرٍ امام حسین علیه‌السلام پاسخ دادند. *ولی دیر شده بود* 👈گروه اوّل توابیّن بودند ؛ همونهایی که روز عاشورا و قبل از اون سکوت کردند ، همگی قیام کردند تقریباً همه کشته شدند. ۵۰۰۰ نفر *«ولی دیر شده بود.»* 👈گروه دوّم مردم مدینه بودند . بعد از عاشورا قیام کردند همگی کشته شدند حدود ۱۰۰۰۰ نفر یزیدگفت : لشکری که به مدینه حمله کنه ۳ روز جان و مال و ناموس مردم مدینه برايش حلاله. آورده‌اند اهل‌بیت امام سجاد(ع) رو در این زمان از مدینه خارج کردند [در یک صحرا] ، تا در مدینه شاهد جنگ نباشند. *«امّا دیر شده بود.»* 👈گروه سوّم مختار بود که بعد از جنگ‌های فراوان و کشته شدن حدود ۱۵۰۰۰ نفر شکست خورد و حدود ۷۰۰۰ نفر هم از اسرا گردن زده شدند. مجموعاً حدود ۲۲۰۰۰ نفر کشته شد ، *«امّا دیر شده بود.»* مردمی که در مدینه هنگام خروج امام حسین (ع) ، همراهیش نکردند و مردمی که هنگام ورود امام حسین علیه السلام به کوفه کمکش نکردند ، همه بعدها به کمک امام رفتند _*«ولی دیر شده بود.»*_ امام سجاد هم استقبال خاصّی از این حرکتها نمی‌کردند. *«چون دیر شده بود.»* حدود ۳۵۰۰۰ نفر کشته شدند . _*«امّا دیر شده بود.»*_ خیلی فرق هست بین اون ۷۲ نفری که به موقع به یاری امام‌شون رفتند با این ۳۵۰۰۰ نفری که بعد از کشته شدن امام قیام کردند. ما باید مراقب باشیم از امام خودمون عقب نیافتیم. _*☝🏼الْمُتَقَدِّمُ لَهُمْ مارِقٌ، وَالْمُتَاَخِّرُ عَنْهُمْ زاهِقٌ وَاللّازِمُ لَهُمْ لاحِقٌ*_ هر که بر ایشان تقدم جوید از دین بیرون رفته و کسى که از ایشان عقب ماند به نابودى گراید. ((سلامتی و فرج امام زمان ارواحنافداه صلوات)) ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 مختار: شرط جنون است ما که ماندیم مجنون نبودیم... 🎥مختارنامه ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 🌱 چرا با و عزای امام حسین(ع) مخالفند؟ چون فرهنگ عاشـــــورا و هیات عاشورایی محل تربیت نسلی همانند ! دشــمن به درستی متوجه ما شده است...! ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 امید روزی که..... یهوشبکه خبراعلام کنه کروناازجهان رفت.... چمدون هاتونوجمع کنیدبرای پیاده روی اربعین:) ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 #به امید روزی که..... یهوشبکه خبراعلام کنه کروناازجهان رفت.... چمدون هاتونوجمع کنیدبرای پیاده رو
💔 ولٰا تـَردّنـٰا خائبیـٖن ولٰا مـِن بابكَ مطـرُودینْ. . 🕊 ارباب... نگـاه‍ ـمان کن نگرانیـم نگاه برداری. ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 اگه هر کاری بکنی 《تمام اصول و رموز موفقیت رو بکار ببندی》 اما تو نماز شکست بخوری، توقع نداشته باش به یک شخصیت خوب و آروم و شاد و با نشاط برسی.
💔 حواس به مهدکودکها هم هست جلوی اجرای ۲۰۳۰ را بگیرید 💠 امام خامنه ای حفظه الله: به این فکر کنیم چرا انقدر طواغیت عالم و فراعنه عالم اصرار دارند که در آموزش و پرورش کشورها گاهی اوقات با سر و صدا مثل سند ۲۰۳۰، نفوذ کنند؟ اصرار آنها به نفوذ به خاطر تاثیر آموزش و پرورش است. 👈دشمن قصد دارد کاری را که بوسیله نظامی از انجام آن ناتوان است، با نفوذ و از راههایی مانند سند ۲۰۳۰ و ساختن انسان‌هایی تربیت کند که مثل او فکر و اهداف عملیاتی او را پیاده کنند تا زمینه غارت ملتها فراهم شود. 🔹الان هم شنیده‌ام ۲۰۳۰ در گوشه و کنار بوسیله آدمهای ناباب یا غافل دارد اجرا میشود؛ این را باید به طور جدی دنبال کنید. 👈یک مسئله، مسئله‌ی مهدکودک‌ها و پیش دبستانی‌ها است. مهدکودکها متأسفانه رها است. مهدکودک‌ها هم ذیل آموزش پرورش است. وانگهی وقتی که دستگاه را شما رها بگذارید، دیگران می‌آیند بچه های مردم را میگیرند، می‌برند آنجا و تربیتهای غلط داده میشود. ۹۹/۶/۱۱ ❤️ ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 😷 کادر درمان: 🆗خسته‌ایم از مردمی که: ✅دغدغه شب‌های ما هستند؛ ☑️و ما دغدغه آنها نیستیم! 🌄 چهره ای تامل برانگیز از کادر درمان ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
✍️ عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞