💔
#چالش_شعر_علوی
چند روز دگر عید غدیر است
تثبیت ولایت امیر(ع) است
ای شیعه به خود بناز... زیرا
تنها به جهان، #علی (ع) امیر است
چه با عظمت است ذی الحجه:
#موسی به طور می رود...
#فاطمه به خانه علی...
#ابراهیم با پسرش به قربانگاه...
#مهدیِ زهرا به عرفات...
#محمد با #علی به غدیر...
و #حسین با همه ی هستی اش به کربلا...
شرکت کننده: مهسا خانوم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
شرکت در چالش
👇👇👇
eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8
با سوپرایز ویژه🎁
سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید
@Ax_alavi
💔
#چالش_شعر_علوی
قصه را زودتر ای کاش بیان میکردم
قصه زیباتر از آن شد که گمان میکردم
برکهای رود شد و موج و شد و دریا شد
با جهاز شتران کوه احد برپا شد
و از آن آینه با آینه بالا میرفت
دست در دست خودش یک تنه بالا میرفت
تا که بعثت به تکامل برسد آهسته
پیش چشم همه از دامنه بالا میرفت
تا شهادت بدهد عشق ولیالله است
پله در پله از آن ماذنه بالا میرفت
پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
بین دست پسر آمنه بالا میرفت
گفت: اینبار به پایان سفر میگویم
"بارها گفتهام و بار دگر میگویم"
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است
کهکشانها نخی از وصلهء نعلین علی است
گفت ساقی من این مرد و سبویم دستش
بگذارید که یک شمه بگویم دستش
هر چه در عالم بالاست تصرف کرده
شب معراج به من سیب تعارف کرده
واژه در واژه شنیدند صدا را اما...
گفتنیها همگی گفته شد آنجا اما
سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد
میرود قصهء ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق میخورد آرام آرام
فرستنده: راضیه علیزاده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
شرکت در چالش
👇👇👇
eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8
با سوپرایز ویژه🎁
سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید
@Ax_alavi
💔
#چالش_شعر_علوی
روزی شعار کُلِ جهان می شود علی
طبق حدیث امام زمان می شود علی
وقتی که اشهدش بشود مرز شیعگی
باور کنید کُلِ اذان می شود علی
آدم اگر که فرض شود دین برای آن
تن می شود پیمبر و جان می شود علی
زهرا اگر حقیقت شب های قدر شد
در بین ماه ها رمضان می شود علی
ذکر حسین آخر مجلس که می شود
دقت کنی دهان به دهان می شود علی
ذکر تمام گریه کنان می شود حسین
ذکر تمام سینه زنان می شود علی
با کوله بار نان و رطب ها هنوز هم
هر شب برای ما نگران می شود علی
فرستنده: گمنام
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
شرکت در چالش
👇👇👇
eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8
با سوپرایز ویژه🎁
سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید
@Ax_alavi
💔
#چالش_شعر_علوی
کس نیست این چنین اسد بی بدل که تو
کس نیست این چنین همه علم و عمل که تو
کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو
احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو
رفتی به شانه احمد مَکّی تبار را
فرستنده: گدای فاطمه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
شرکت در چالش
👇👇👇
eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8
با سوپرایز ویژه🎁
سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید
@Ax_alavi
💔
✨أعـبُدُواْاللّٰه
مَالَکُممِّنْإِلَـٰهٍغَیرُهُ ✨
🌿غیر از من چه کسی برایَت
خدایی کرده است..؟!🌙
|اعرافآیه۵۹|
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_67 با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بدطعم دوباره در دهانِ
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_68
حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد (مامان به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بزار کنار. مثلا مگه من فلجم؟ این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه! در ضمن گفتم سارا خانووم فارسی حرف زدنو بلد نیستن، اما معنیِ کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنااا. آّبرمو بردین.)
لبهایم از فرطِ خنده کش آمد.. این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند.
ناگهان تصویر مادرِ بی زبانم در ذهنم تجدید شد و کنکاشی برایِ آخرین لبخندی که رنگِ لبهایم را دیده بود.
حسام سرش را به سمت من چرخاند (سارا خانووم. ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدیِ. امروز خیلی خسته شدین. بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم.)
به میان حرفش پریدم که نه، که نمیتوانم تا فردا صبر کنم و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند.
مادر حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد..
چشمم به کبوتر نشسته در پشتِ پنجره ی اتاقم افتاد. مخلوطی از خاطراتِ روزهایِ گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد.
چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه ی مان مهیا نمیشد؟ اما تا دلت بخواهد فرصت بود برایِ تلخی و ناراحتی.
تهوع و درد، لحظه ایی تنهایم نمیگذاشت و در این بین چقدر دلم هوایِ فنجانی چایِ شیرین داشت با طعم خدا.
خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست. درست وقتی که یک بند انگشت با نبودن فاصله داشتم.
دلهره ی عجیبی به سینه ام چنگ میزد. حتی نفسهایی که می کشیدم از فرط ترس میلرزید. کاش فرصت برایِ زنده ماندن بیشتر بود. من اصلا آمادگی مرگ را نداشتم.
آن روز تا غروب مدام خدا را صدا زدم.. از ته دل.. با تمام وجود.. به اندازه تمام روزهایی که به خدایی قبولش نداشتم و آرزو میکردم که ای کاش حسام بود و قرآن میخواند.
هر چند که صدایِ اذان تسکینی بود برآن ترسِ مرگ زده، اما مسکنِ موجود در آن آیات و صوتِ حسام، غوغایی بی نظیر به پا میکرد بر جانِ دردهایم.
حسام آمد.. یالله گویان و سربه زیر در چهارچوب درب ایستاد.
از فرط درد پیچیده در خود رویِ تخت جمع شده بودم اما.. محض احترام، روسریِ افتاده رویِ بالشت را بر سرم گذاشتم. عملی که سرزدنش حتی برایِ خودم هم عجب بود.
حسام چشم به زمین دوخته؛ لبخند برلب نشاند. انگار متوجه روسریِ پهن شده رویِ سرم شد. (پرستار گفت شرایطتون خوب نیست. اومدم حالتونو بپرسم. الان استراحت کنید، بقیه حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد. فعلا یاعلی)
خواست برود که صدایش زدم (نرو.. بمون.. بمون برام قرآن بخوون)
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_68 حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد (مامان به خدا امروز دکترم گفت
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_69
و ماند، آن فرشته سربه زیر...
آن شب در هم آغوشیِ درد و آیاتِ وصل شده به حنجره ی حسام به خواب رفتم.
با بلند شدنِ زمزمه ی اذان از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم، چشم به دوباره دیدن گشودم. آسمانِ صبح، هنوز هم تاریک بود.
و حسامی که با قرآنی در آغوش و سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زده گی، آرامشش را دست و دلبازانه، فخرفرشی میکرد.
به صورتِ خفته در متانت اش خیره شدم. تمام شب را رویِ همان صندلی به خواب رفته بود؟
حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام، دلبری میکرد محض خجالت دادنم. اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو و وحشی شناختم، در کالبد این جوان لبخند میزد بر حماقت سارا..
زمزمه ی اذان صبح در گوشم، طلوعی جدید را متذکر میشد، طلوعی که دهن کجی میکرد کم شدنِ یک روزِ دیگر ازفرصتِ نفس کشیدن ، و چند در قدمی بودنم با مرگ را.
و من چقدر ته دلم خالی میشد وقتی که ترس مثل آبی یخ زده، سیل وار آوار میکرد ته مانده زندگیم را.
آستین لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم.
سراسیمه در جایش نشست. نگاهش کردم. این جوان مسلمان، چرا انقدر خوب بود؟ (نماز صبحه..)
دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد (الان خوبین؟)
سوالش بی جواب ماند، سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم (دیشب اینجا خوابیدین؟)
قرآن را روی میز گذاشت (دیشب حالتون خیلی بد بود، نگرانتون شدیم.. منم اینجا انقدر قرآن خووندم، نفهمیدم کی خوابم برد. ممنون که بیدارم کردین. من برم واسه نماز. شما استراحت کنید، قبل ناهار میام بقیه داستانو براتون تعریف میکنم... البته اگه حالتون خوب بود..)
دوست نداشتم فرصتهایِ مانده را از دست بدهم.. فرصتی برایِ خلاء.
سری تکان دادم (من خوبم.. همینجا نماز بخوونید، بعد هم ادامه ماجرا رو بگین.)
بعد از کمی مکث، پیشنهادم را قبول کرد.
بعد از وضو و پهن کردنِ سجاده به نماز ایستاد. طنین تلفظِ آیات، آنقدر زیبا بود که میل به لحظه ایی چشم پوشی نداشتم.
زمانی، نماز، احمقانه ترین واکنش فرد در برابر خدایی بود که نیستی اش را ملکه ی روحم کرده بودم و حالا حریصانه در آن، پیِ جرعه ایی رهایی، کنکاش میکردم.
بعد از اتمام نماز، نشسته بر سجاده کتابی کوچک به دست گرفت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد. با دست به سینه گیِ خاص و حالتی ارادتمندانه. انگار که در مقابلِ پادشاهی عظیم کرنش کرده باشد.
و من باز فقط نگاهش کردم. عبادتش عطرِ عبادتهایِ روزهایِ تازه مسلمانیِ دانیال را میداد.
سر به زیر محجوب، رویِ صندلی اش نشست و حالم را جویا شد.
اما من سوال داشتم (چی تو اون کتاب نوشته بود که اونجوری میخوندینش؟)
در یک کلمه پاسخ داد (زیارت عاشورا..) اسمش را قبلا هم شنیده بودم. زیارتی مخصوصِ شیعیان.
زیارتی که حتی نامش هم، پدرم را به رنگ لبو درمی آورد.
نوبت به سوال دوم رسید (چرا به مهر سجده میکنی؟ یعنی شما یه تیکه خاک وگلِ خشک شده رو به خدایی قبول دارین؟)
با کف دست، محاسنش را مرتب کرد (ما "به " مهر سجده نمیکنیم، ما "روی" سجده میکنیم.)
منظورش را متوجه نشدم (یعنی چی؟ مگه فرقی داره؟؟)
لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم (فرق داره.. اساسی هم فرق داره. وقتی "به " مهر سجده کنی، میشی بت پرست.. اما وقتی "روی" مهر سجده کنی اون هم برایِ خدا، میشی یکتا پرست. خاک، نشانه ی خاکساری و بی مقداریه. بنده ی خدا پنج وعده در شبانه روز پیشونی شو رویِ خاک میذاره تا در کمالِ خضوع به خدا سجود کنه و بگه خاک کجا؟ و پروردگار افلاک کجا..؟ ما "رویِ" مهر "به" خدایِ آفریننده ی خاک و افلاک سجده میکنیم.. در کمال خضوع و خاکساری..)
تعبیری عجیب اما قانع کننده.
هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که تفاوت باش بین "به" و "روی"..
اسلامِ حسام همه چیزش اصولی بود.. حتی سجده کردنش بر خدا.
اسلام و خدایِ این جوان، زیادی مَلَس و دوست داشتنی بودند و من دلم نرم میشد به حرفهایش.
بی مقدمه به صورتش خیره شدم (دلم چای شیرین میخواد با لقمه ی نون و پنیر) هر چند که لحنم بی حال و بی رمق بود اما لبخندش عمیقتر شد (چشم.. الان به اکبر میگم واستون بیاره. دیشب شیفت بود.)
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
اینها خوب عاشق شهادت بودند و پا بر زمین میکوبیدند. همین شهید عزیزمان، احمد کاظمی را من در جبهه دیده بودم؛ آنچنان اقتداری داشت که اشاره میکرد، بسیجیها حرفش را گوش میکردند.
اینطور نیست که بسیجی که عاشق است، مجاز باشد برخلاف امر فرمانده و برخلاف انضباط سازمانی و انضباط عملی در محیط زندگی، یک حرکت بیانضباطی انجام بدهد.
۱۳۸۴/۱۰/۲۹
بیانات امام خامنه ای در دیدار اساتید و دانشجویان دانشگاه امام صادق (علیهالسّلام)
#فداےسیدعلےجانم❤️
#شهید_احمد_کاظمی
#شهید_حادثه_سقوط_هواپیما
#خاطرات
#سالروزولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
💔
••رسانهها گاهی به راحتی↓
••جای شهید و جلاد را
••عوض میکنند ☝️
رسانه اینست!!!!
#سواد_رسانه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
یک دست میز و صندلی عادی، یک موکت، اتاقی با دیوارهای ساده و رهبری که قلبش به وسعت دنیا است
+ نه کاخی از مرمر دارد و نه میزی درجه یک از بهترین چوب، پسر فاطمه با همه سادگی رو به روی تمام کفر ایستاده است!
#فداےسیدعلےجانم❤️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#قرار_عاشقی
✨
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
دل که آشوب شود
عکس تو را میبینم
خواب آرام تو
آرامش دنیایم شد
#رفیقم_جواد
#شهید_جواد_محمدی
#ادمین_یار
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte 💕
💔
✧پیشِرخِتُ،ماههویدٰانشود
•بےچارهڪسےڪهبرتوشیدانشود
✧ازنوڪرِبدهمڪهبپرسےٖگویَد
•ارباببھخوبےِتوپیدانشود
#السلامعلیڪیااباعبداللھ
#شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم_میمیرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞
✨ بار خدایا ! ❤️
از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که بر من نوشته ای به جهت خود پسندی ای که در من به وجود آمده، یا خود نمایی، یا خودستایی
(با رساندن عمل خود به گوش دیگران)، یا تکبّر، یا شادمانی، یا کینه، یا خوشی، یا بخشندگی، یا بخل، یا ظلم، یا خیانت، یا دزدی، یا دروغ، یا سخن چینی، یا لهو و لعب، یا هرنوع کاری که با آن مرتکب گناه میشوند و هر که آن را انجام دهد خود را به هلاکت اندازد؛🍃
پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🙏
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از شهید شو 🌷
33.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
بخوان دعای فرج را
دعا اثر دارد....
دعای فرج با صدای علی فانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
با نام تو، راه عشــق آغاز شـود
شب با نفس سپيده دمساز شود
با نام تو اے بهار جارے در جان
يڪ بــاغ گل محمــدے باز شود
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_یازدهم سال ۱۳۸۴؛ در منزل #شهید_محمدرضا_عظیم_پو
💔
#سردار_بی_مرز
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
#قسمت_دوازدهم
دانشگاه #شهید_بهشتی تهران درس می خواند.
به کسی نگفته بود دختر #حاج_قاسم_سلیمانی است.
استادی در روند تحصیلش مشکل درست کرد.
حاج قاسم وقتی مطلع شد،پدری را تمام و کمال اجرا کرد:
_دخترم برای حل مشکلت،نگویی که دختر من هستی!
خیلی ها تلاش می کنند برای رسیدن به شهرت!
شهرت هم پول می آورد،
هم مقام وجایگاه،
هم قدرت!
شهرت یک جور شهوت است...
شهوت مقام و پول و قدرت!
این آدم ها ذلیل اند.کوتوله اند. قابل این نیستند که حتی به عنوان دوست انتخاب شوند.
✨اما یک کسانی را خدا عزت می دهد!
آن وقت، شهرتشان عالم گیر می شود!
پناه می شوند برای بی پناهان!
چون بندگی کرده اند در پناه خدای عالمیان!
#ادامہ_دارد...
📚حاج قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفَس دریدن
اول نفَس از نفس گسستن
اول قدم از قدم بریدن
نادیده گرفتن این جهان را
مر دیده خویش را بدیدن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
خاک تو سر خنگتون! من در به در دنبال بهونه بودم! خدا رو شکر خدا زد پس کله تون بهونه رو دادین دستم!
✍#نفس_عمار
#انتقام_سخت
#ضربه_متقابل
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
نگران تنهاییهایت نباش ...
خدا از خودِ تو بهت نزدیکتره!
همیشه در آغوشش هستی و او در آغوش تو❤
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_69 و ماند، آن فرشته سربه زیر... آن شب در هم آغوشیِ درد و آیاتِ وصل شده به ح
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_70
مدتی بعد اکبر سینی به دست وارد اتاق شد و با همان کل کل های بامزه و دوستانه اش اتاق را ترک کرد.
و باز من ماندم و حسامی که با دقت از تکه های نان، لقمه هایی یک دست میساخت و در سینی با نظمی خاص کنار یکدیگر میچید. باز هم چای شیرین شده به دستش، طعم خدا میداد.
روسری را روی سرم محکم کردم (من میخواستم وارد داعش بشم اما عثمان نذاشت. چرا؟؟ )
صدایی صاف کرد (خیلی سادست. اونا با نگه داشتن طعمه وسط تله، میخواستن دانیال رو گیر بندازن.
پس اول به وسیله ی عثمان مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین.
تو قدم دوم نوعی امنیت ایجاد کردن که اگر دانیال شما رو زیر نظر داشت، یقین پیدا کنه که هیچ خطری اون و خوونوادشو تهدید نمیکنه و در واقع نمایشیه.)
بعد از حرفهایِ حسام، تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورودم به داعش شدم و من چقدر خوش خیال، او را مردی مهربان فرض میکردم.
پرسیدم (اون دختر آلمانی.. اونم بازیگر بود؟)
حسام آهی کشید (نه.. یکی از قربانی هایِ داعش بود و اصلا نمیدونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا میخواست کمکت کنه تا به اون سمت نری.)
مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم (و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟)
لبانش را جمع کرد (خب... شما باید میومدین ایران. به دو دلیل... یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم.
دوم دستگیری ارنست. یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه، و مامور خرابکاری تو ایران.
از خیلی وقت پیش دنبالش بودم اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده.
پس از طریق شما اقدام کردیم. چون جریان رابط و دانیال انقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه.
به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم. اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن اما همون سالها، عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی، قید دانشگاه رو زد و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن.
یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلیِ حمایت از حقوق بشر شده بود و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده، توی این انجمن ها فعالیت میکرد.
پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم.
و از دانیالو خوونوادش گفتم
و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته، قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خوونوادش بشه، هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم.
و ازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی، با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید.)
منظورش را درست متوجه نمیشدم. (خب یعنی چی؟؟ یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خوونواده اش، چیزی نمیگی؟ یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه؟)
سری به نشانه ی تایید تکان داد (قاعدتا باید میپرسید.. پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم.
اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من، مشکل داره. چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندش شدم. در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم.. اما نشد.
و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم.
در مورد قسمت دوم سوالتون.. اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟ اینطور گفتم که..
چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خوونواده ی دانیال رو به خطر میندازه.
از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمنهایی مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود به راحتی قبول کرد.)
تقریبا با شناختی که عثمان داشتم، این نقشه برایم قابل قبول نبود (یعنی اینکه یه درصد هم احتمال ندادین که عثمان و رفقاش از این نقشه تون بویی ببرن.. اینکه شما از یان کمک خواستین؟)
لبخندش عمیق شد و چالِ رویِ گونه اش عمیق تر (خب ما دقیقا هدفمون همین بود..
اینکه عثمان از تلاش ایران و نزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش، برایِ برگردوندنِ سارا به ایران مطلع شه.)
اصلا نمیتوانستم منظورش را بفهمم! چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور میشد؟ مبهوت و پر سوال نگاهش کردم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_70 مدتی بعد اکبر سینی به دست وارد اتاق شد و با همان کل کل های بامزه و دوستان
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_71
او با تبسم ابرویی بالا داد (خب بله.. کاملا واضحه که گیج شدین!
در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا میکنیم و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن.
اینجوری اونا فکر میکردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن.
و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن. غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به خاکمون میکشونیم.
پس بازی شروع شد..
یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودشو به سادگی زد، به اینکه یه عاشقِ دلسوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکیِ من به یان نداره.
حتی مدام با برگشت شما مخالفت میکرد.. میگفت که بدون شما نمیتونه و اجازه نمیده.
بالاخره با تلاشهایِ یان، شما از آلمان خارج شدین و مثلا بطور اتفاقی منو تو اون آموزشگاه دیدین.
در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود و عثمان و صوفی بلافاصله با یه هویت جعلی به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن اما خب این وسط اتفاقات غیر قابل پیش بینی هم افتاد. که بزرگترینش، بد شدن حالتون بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این بیماری بود.
اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود و واسه استراحت رفتم خونه که پروین خانووم باهام تماس گرفت.
وحشتناک بود.
اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم..
تو راه مدام به دانیال و قولی که واسه سلامتی تون بهش داده بودم، فکر میکردم..
اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم، تا بتونم همه شونو بفرستم.
ولی خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، بد شدن حال اون شبتون و اومدن من به خونتون باعث شد که عثمان و صوفی زودتر نقشه اشون رو شروع کنن)
دیگر نمیداستم چه چیزی باید بگویم (نکنه پروین هم نظامیه؟)
خندید. بلند و با صدا (نه بابا.. حاج خانووم نظامی نیستن.)
حالا میفهمیدم چرا وقتی از یان میپرسیدم که دوست ایرانیت کیست؟ اسمش چیست؟ مدام بحث را عوض میکرد..
بیچاره یانِ مهربان..
دیوانه ترین روانشناس دنیا...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شبکه خبری المیادین اعلام کرد «جنگندههای اسرائیلی» تعمداً اقدام به پرواز در نزدیکی هواپیمای مسافربری ایران کردهاند تا پدافند هوایی سوریه، هواپیمای ایرانی را به اشتباه ساقط کند.
ارتش رژیم صهیونیستی اعلام کرد جنگندهای که برای هواپیمای ایرانی مزاحمت ایجاد کرده اسرائیلی نبوده است.
فارس
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💖بسم رب الحیدر💖 ✌ #چالش_شعر_علوی ✌ زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر
💔
#چالش_شعر_علوی
نازد به خودش خدا که حیدر دارد😍
دریای فضائلی مطهر دارد🌊
همتای علی نخواهد آمد والله💚
صد بار اگر کعبه ترک بردارد🕋
🌸💚عید غدیر مبارک💚🌸
فرستنده: ابووصال
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
شرکت در چالش
👇👇👇
eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8
با سوپرایز ویژه🎁
سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید
@Ax_alavi
💔
#چالش_شعر_علوی
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷 از خدا خواهم که در هنگام مرگ و احتضار
🌷 بر زبان گردد روانم حرف آخر یاعلی
🌷پس چو در قبرم ملک پرسد ز مولا و امام
🌷گویمش والله علی بالله علی تالله علی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فرستنده: میثم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
شرکت در چالش
👇👇👇
eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8
با سوپرایز ویژه🎁
سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید
@Ax_alavi
🔴۸۰۰کیلومتر اراضی مرغوب آرارات به ترکیه!
۳۰۰۰کیلومتر دشت ناامید به افغانستان!
حق کشتیرانی اروندرود به عراق!
استان بحرین به انگلیس!
و...
ما که ۳۰۰هزار شهید دادیم و یه وجب از ایران رو ندادیم ولی؛
تو که هشتگ #فروش_ایران_ممنوع رو میزنی و عکس پهلوی رو هدرته، خودت خندهات نمیگیره؟!
*علیرضا گرایی*
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
بد زندگیکردن
یعنی نفهمی چی میخوای!
هر دفعه درگیر یکی از خواستههات بشی!!
#حجت_الاسلام_پناهیان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#شھادتـــــ
مثل حق است
باید گرفت
حتی با هزار اصـرار
#پروفایل
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#قرار_عاشقی
🌱نسیمے
آشنا آمد
هواےِ خاطرت پیچید
عجب
عطرِ پر از عشقے
زڪف برد عقل و هوشم را...💛
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕