eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بےتوهرگز❤️ قسمت دوم 🚫این داستان واقعی است🚫: #ترک_تحصیل بالاخره اون روز از راه رسید موقع خور
💔 ❤️ قسمت سوم این داستان واقعی است🚫 🔥 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من ام😏 می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، زودتر برگشت با های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد بهم زل زده بود ، همون وسط خیابون حمله کرد سمتم موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... .😡😡 اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم🤕 حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه💪 به زحمت می تونستم روی های چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل می خوردم🤒 چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود😏✌️ بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط آتیشش زد 😱😰😨 هر چقدر کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت😫🔥 هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ، اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم😭😓 خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان کردن من شروع شد اما هر میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از و دچار شدن به سرنوشت و خواهرم وحشت داشتم😨 ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... تا اینکه مادر زنگ زد 😒 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #بےتوهرگز❤️ قسمت چهارم این داستان واقعےاست🚫 #نقشه_بزرگ به #خدا توسل کردم و #چهل روز #روزه نذر
💔 قسمت پنجم ❤️ 🚫این داستان واقعےاست🚫 اون شب تا سر حد مرگ خوردم🤕 بی حال افتاده بودم کف خونه مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت،نعره می کشید و من رو می زد اصلا یادم نمیاد چی می گفت چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ، اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود شرمنده، نظر عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم گفت: شما آدمی نیست که همین طوری روی یه حرفی بزنه و پشیمون بشه تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره☝️ بالاخره مادرم کم آورد ، اون شب با و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت اون هم عین همیشه شد _بیخود کردن!!😡 چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ؟ ؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی😏 این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال یه شرط دارم باید بزاری برگردم .... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... نگاهش کن چشمانش هم لبخند مےزند پیڪر مطهرش، دو سال مفقود بود و چرا چنین شادمان
💔 به روایت پسر عزیزم متولد سال 1372در شهر پاکستان ولی در سال 1374به آمدیم پسرم مجرد بود من به جز محمدحسین۳پسر و ۳ دختر دارم محمد حسین چون توی یک خانواده مذهبی و بزرگ شد از همان بچگی اوقات فراغت و تعطیلاتش رو توی کانونهای فرهنگی و هیئتها بود البته خیلی به 🏓 و ⚽️ و کلا به علاقه داشت و توی هر کدوم هم خدارو شکر عالی بود در دوران مدرسه همیشه تا زمان اخذ دیپلم شاگرد اول بود با معدل 19, 20 در فیزیک بسیار بسیار باهوش‌ و دقیق بود تمامی مدارک کارنامه و جوایزی رو گرفته نگه داشتم از نظر کمک کردن به دیگران,تا قبل از ملحق شدن به , چون از لحاظ درسی بسیار عالی بودن , همیشه توی درسهای و#ریاضی #آمار به بچه ها و دوستهاش کمک میکرد قبل از رفتن به سوریه هم به عنوان مدرس فیزیک و ریاضی هم در موسسات و کلاسهای مختلفی تدریس داشتن بیشتر این کلاسها را هم به صورت رایگان یا به قولی فی سبیل الله بود در هم از همرزمان و دوستانش شنیدم که برای نگهبانی شبها خیلی وقتها جای دوستان بیمارشون می ایستادن و کمکشون میکردن یا سهم غذای خودشون روبه بهانه ایی به دیگران میدادن خصلت بارز ایشون بودن و بود که توی رفتارشون دیده میشد بسیار بودن. این رو نه به عنوان مادرشون بلکه از زبان دوستانشون میگم هیچوقت کسی رونمی آزردن, به قولی خیلی خیلی بی آزاربودن ۲بار اعزام شدند و در سفر دومشون شدند هیچ وقت اینقدر حرف نمیزد که بخواد از مقاصد یا اهدافش با من صحبت کنه ولی بعضا وقتی بعضی از دوستاش اذیتش میکردن و سعی میکردن از رفتن منصرفش کنن, خیلی خلاصه ومفیدمیگفت: وظیفه من به عنوان یک و حفظ حرم بی بی است دفعه اول که رفتن سوریه به عنوان رفتن. گویا روحانی گردان اجازه شرکت درحملات رو ندارن وقتی برگشت ایران مدام میگفت دیگه به عنوان نمیرم, چون نمیزارن درحملات شرکت کنم نمیزارن برم‌جلو دوست داشت فعالانه خدمت کنه. هرچند سری دوم هم به عنوان روحانی گردان بودند در منطقه داوطلبانه رفتن برای مبارزه اسم جهادی خودشون رو گذاشته بودند بخاطر شباهت و البته علاقه ای که به داشتند. شهادت‌ در 16فروردین و در منطقه وشنیدم از ناحیه سینه تیرخورده خودش همیشه دعامیکرد پیکرش برنگرده به دوستانش در سوریه میگفت برام دعاکنید اینجا ماندگار بشم... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سپرده است به دست شما مرا گفته فقط شما ببری مرا....😭 💔 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب📚 کتاب سقای آب و ادب 📝 نویسنده با زیرکی و توانایی قلم خود مخاطب را میخکوب متن کتاب
💔 📚 داستان غریبی از یک مادر و پسر قهرمان است... ، شیرزنی است که هیچ مصیبتی او را از پا در نیاورده است؛ نه از دست دادن پدر، نه کوری چشمان، نه تنگدستی شوهر! هیچ اتفاقی در عزم او برای خوب زندگی کردن خلل ایجاد نکرده است... پسر خلف همین زن، کم‌کم آماده ازدواج می‌شود و مادر مقدمات دامادی‌ فرزندش را آماده می‌کند. همه چیز مهیاست اما یک مهمان ناخوانده همه چیز را تغییر می‌دهد... جنگ... پسر به جبهه می‌رود و مادر و نامزدش چشم به راه او می‌مانند تا مراسم را برگزار کنند. اتفاقی که هیچ‌وقت نمی‌افتد و پس از چندماه، خبر شهادت قهرمان داستان، شیرینی عروسی را تبدیل به می‌کند... 🔸 قیمت (با ۱۵درصد تخفیف): 🔹 ۱۳.۰۰۰ 👈 ۱۰.۴۰۰ تومان ........ جهت سفارش کتاب و : @sefaresh_ketab 💕 @aah3noghte💕
💔 بیا بیا گل زهرا عزاے مادر توست صفاے فاطمیہ از صفاے مادر توست بیا ڪه با تن خونین ، هنوز منتظر است ڪه انتقام تو تنها دواے توست آجرک الله یا صاحب الزمان 🏴 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 دل نوشته ای با شهدا از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! . کوچه به نام ؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی؟... جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم... . . کوچه ؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم... . . به کوچه رسیدم! ... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... . . به کوچه! ... آقا حمید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... . . به کوچه و ... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... . . کوچه و ... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ، نگهبانی دل... کم آوردم... گذشتم... . . کوچه انگار بود! بله؛ ... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان میکرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم... . . کوچه؛ رسیدم به ... انگار هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود... . . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... . . . . از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت... گاهی،نگاهی... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ... "شهیدحاج قاسم سلیمانی" ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خون بود خون بود مادر نیمه‌جون بود... واسش بمیرم آخه خیلی جوون بود...💔 (:
💔 هر چند وقت یه بار تماس میگرفت ، چهل و پنج روز از رفتنش گذشته بود ، بهش گفتم : مادر نمیای؟ گفت : مامان از تو انتظار نداشتم ! خیلی ازش عذر خواهی کردم 🌸 گفت : مامان من نمیتونم بیام . با چه رویی برگردم ؟ چجوری سرمو بلند کنم و خانواده ی شهدا رو ببینم؟؟..😔 تو خواب دیدم شهید شد و افتاد🕊 من بغلش کردم. سریع همه رو بیدار کردم گفتم : صالح شهید شده گفتند: نه آروم باش ایشالله که چیزی نیس روز بعد که خبر شهادتشو دادن دیدم همون ساعتی که من خوابشو دیدم شهید شد.💔 همه دعام این بود بدنش دسته دشمنا نیوفته آخه طاقت نداشتم ...😔 به روایت: مادر 🌹 ... 💞 @aah3noghte💞 ✍مادر است دیگر...
💔 روی دعای مادراتون حساب کنین... مامان مریم (مادرشهیدمجیدقربانخانی) میگفت: "برای عاقبت بخیر شدن مجید، ۴سال دعا میکردم، فکر میکردم با ازدواج، عاقبت بخیر میشه... نمیدونستم عاقبت بخیری با " دعای مادر، آدم رو از زمین به عرش میرسونه و خدا می داند که چقدر محتاج دعای مادرامونیم... مادر 💔 ... 💞 @aah3noghte💞 📸به وقت استوری یک مادر شهید
💔 به دلیل احساس وظیفه، به همراه همسرش و فرزندانش به یکی از نقاط مرزی رفت تا کودکان محروم مهرانی را از نعمت بهرمند سازد. تا جایی که به همراه شوهرش برای دختر دانش آموز مهرانی که با پدر نابینایش زندگی می‌کرد، . زندگی در مهران برایشان شیرین بود اما به دلیل شرایط کاری همسرش و شرایط بد آب و هوای مهران به ناچار به تهران بازگشتند.  سکینه که شور و شعور وصف ناشدنی‌اش، او را شیفته امام(ره) و انقلاب اسلامی کرده بود؛ با در خانواده و مدرسه به یاری نائب امام زمانش شتافت. پس از به ثمر رسیدن نهال انقلاب اسلامی و بازگشایی مدارس به سنگر تعلیم بازگشت و راهنمایی ترکمان را به عهده گرفت؛ در کنارش تعلم را هم رها نکرد و در مقطع مشغول به تحصیل شد.   با شروع جنگ تحمیلی، در مدرسه به می‌پرداخت و سعی می‌کرد همزمان دانش‌آموزان را با آرمان‌ها و آشنا سازد. تلاش‌های سکینه به قدری به ثمر نشسته بود که برخی دانش‌آموزان او را صدا می‌زدند... او در ۱۱ بهمن ۱۳۶۰ توسط منافقین، به شهادت رسید.. ... 💞 @aah3noghte💞