eitaa logo
💫شهیدشاهرخ ضرغام‌شهیدمغفوری💫
2.9هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
32 فایل
👈سعی کن طوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه ! وقتی خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداره👉 نمازشبخونامونند👈 @Shabahengam 🌙 کانال‌احکام‌شرعی 👈 @Ahkammarfe گروه تبادلات شاهرخ💫مغفوری👇 @shahrokhzarghamm #کانال_وقف_مادر_سادات💚 #کپی_با_ذکر_یافاطمه"س"
مشاهده در ایتا
دانلود
کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . 🌺 (19) 🌺 . 2 !! ( : آقای رضا کیانپور) . .اوايل بهمن بود، با بچه های مسجد سوار بر موتورها شديم. همه به دنبال حرکت کرديم. اطراف بلوار کشاورز رفتيم. جلوی يک رستوران ايستاديم، رستوران تعطيل بود و کسی آنجا نبود. شاهرخ گفت: من می دونم اينجا کجاست. صاحبش يه که الان ترسيده و رفته ،اينجا اسمش رستورانه اما خيلی از دخترای مسلمون همين جا بی آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و... است. بعد سنگی را برداشت. محکم پرت کرد و شيشه ورودی را شکست. از يکی از بچه ها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد. بعد هم سوار موتورها شديم و سراغ کاباره ها رفتيم. آن شب تا صبح بيشتر ها و های تهران را آتش زديم. در همان ايام پيروزی شاهد بودم که شاهرخ خيلی تغيير کرده، نمازش را اول وقت و در می خواند، رفقايش هم تغيير کرده بود. ٭٭٭ نيمه های شب بود. ديدم وارد خانه شد. لباس هايش خونی بود. مادر باعصبانيت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجایی، آخه تا کی میخوای با مامورها درگير بشی، اين کارها به تو چه ربطی داره. يکدفعه میگيرن و اعدامت می کنن پسر! نشست روی پله ورودی و گفت: اتفاقاً خيلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئوليم! ما با کسی درگير شديم که جلوی و ايستاده، بعد به ما گفت: شما ايمانتون ضعيفه، شما يا به خاطر بهشت، يا ترس از جهنم نماز می خونی، اما راه درست اينه که همه کارهات برای خدا باشه!! مادرگفت: به به، داری ما رو نصيحت می کنی، اين حرفای قشنگ رو از کجا ياد گرفتی!؟ خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد می گفت. . . ... . ... .
💫شهیدشاهرخ ضرغام‌شهیدمغفوری💫
کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (19) 🌺 . #انقلاب 2 #همه_کارهات_برای_خدا_با
. ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله 🌺 (20) 🌺 3 ... ( : آقای رضا کیانپور) . در روزهای بهمن ماه شور و حال انقلابی مردم بيشتر شده بود. با انسانی که تا چند ماه قبل می شناختيم بسيار متفاوت شده بود. هر شب بود. ماشين پيکانش را فروخت و خرج بچه های مسجد و هزينه های کرد! شب بود كه آقای طالقانی(رئيس سابق فدراسيون کشتی) با شاهرخ تماس گرفت. ايشان وقتی فهميد که شاهرخ، به نيروهای انقلابی پيوسته بسيار خوشحال شد. بعد هم گفت: تا چند روز ديگر بر می گردند. برای گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتياج داريم. روز دوازدهم بهمن شاهرخ و اعضای گروه مسجد، به عنوان انتظامات در جلوی درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپيمای امام(ره) شاهرخ از بچه ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاه رفت. به او را به سالن محل حضور ايشان رساند. لحظاتی بعد حضرت امام وارد سالن فرودگاه شد، اشك تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شاهرخ، آنقدر به دنبال امام رفت تا بالاخره از نزديک ايشان را ملاقات کرد و توانست دست حضرت امام را ببوسد. آنروز با بچه ها تا بهشت زهرا(س) رفتيم در ايام دهه فجر شاهرخ را کمتر می ديديم. بيشتر به دنبال مسائل انقلاب بود. روز بيست و دو بهمن ديدم سوار بر يک جيپ نظامی جلوی مسجد آمد. يک اسلحه و يک قبضه کلت همراهش بود. شور و حال عجيبی داشت. هر روز برای ديدار به مدرسه رفاه می رفت. ... ...
کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺 (22) 🌺 2 ( : آقای حسین رحمانی) . داخل مسجد دور هم نشسته بوديم. حاج آقا جلالی سرپرست کميته مشغول صحبت با بود. حاج آقا به يکی از بچه های مذهبی گفته بود که احکام نمازجماعت و روزه را به شاهرخ آموزش دهد.حرف از احکام و... بود. يکدفعه شاهرخ با همان زبان عاميانه خودش گفت: حاج آقا بگذريم از اين حرفا! يه ماشين برا شما ديدم خيلی عالی! آخرين مدل، شورلت اصل آمريکایی، توی پادگانه، میخوام بيارم برای شما ولی رنگش تعريفی نداره!! شنيده بودم که نگهبان های پادگان هم از شاهرخ حساب میبرند. ولی فکر نمی کردم تا اينقدر! حاج آقا گفت: بس کن اين حرفا رو، شما دنبال کار خودت باش. دقت کن نمازهات رو صحيح بخونی. شاهرخ دوباره خيلی جدی گفت: راستی با مسئول پادگان هماهنگ کردم. میخوام يه بيارم برا !! همه با هم خنديديم و با خنده جلسه ما تمام شد. عصر روز بعد جلوی ايستاده بودم. با چند نفر از بچه های کميته مشغول صحبت بودم. صدای عجيبی از سمت خيابان اصلی آمد. با تعجب به رفقا گفتم: صدای چيه؟! يکی از بچه ها گفت: من مطمئنم، اين صدای تانکِ!! دويديم به طرف خيابان، حدس او درست بود. يک دستگاه تانک جلو آمد و نبش خيابان مسجد توقف کرد. با تعجب به تانک نگاه میکرديم. در برجک تانک باز شد. شاهرخ سرش را بيرون آورد. با خنده برای ما دست تکان می داد. بعد گفت: جاش خوبه؟! نمی دانستم چه بگويم. من هم مثل ديگر بچه ها فقط می خنديدم! يک هفته دردسر داشتيم. بالاخره تانک را به پادگان برگردانديم. هرکسی اين ماجرا را می شنيد می خنديد. اما شاهرخ بود ديگر، هر کاری که می گفت بايد انجام می داد. ... . ..
💫شهیدشاهرخ ضرغام‌شهیدمغفوری💫
. 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (29) 🌺 . #لاهیجان 2 #نماز_جماعت (#راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی) به #مسجد_جامع
. 🌺 (30) 🌺 . 3 !! ( : آقای مير عاصف شاهمرادی) بعد از ناهار کمی استراحت کردم. عصر بود كه با سر و صدای بچه ها از خواب پريدم. با تعجب پرسيدم: چی شده!؟ جلو آمد و گفت: يكی از بچه ها كه قبلاً دانشجو بوده، رفته و با اونها بحث كرده. بعد هم توده ای ها دنبالش كردند. حالا هم جمع شدند جلوی . دارن برضد ما شعار میدن. رفتم پشت پنجره مسجد. خيلی زياد بودند. بچه ها درب مسجد را بسته بودند. بلند داد زدم و گفتم: كسی اسلحه دستش نگيره، هيچكس حرفی نزنه، جوابشون رو ندين. ما بايد بريم و باهاشون صحبت كنيم. من و شاهرخ رفتيم بيرون. آنها ساكت شدند. من گفتم: برا چی اينجا جمع شديد. جوان درشت هيكلی از وسط جمع جلو آمد و گفت: ما می خوايم شما رو از اينجا بندازيم بيرون. اون كسی هم كه الان با ما بحث میكرد بايد تحويل بديد. نفس در سينه ام حبس شده بود. خيلی ترسيده بودم. اصلاً نمی دانستم چه كار كنم. آن جوان ادامه داد: من . بدون سلاح شما رو از اين شهر بيرون می كنم... هنوز حرفش تمام نشده بود. شاهرخ يکدفعه و با عصبانيت به سمتش رفت. جمعيت عقب رفت. جوان مات و مبهوت نگاه می كرد. شاهرخ با يک دست يقه، با دست ديگر كمربند آن جوان منحرف را گرفت. خيلی سريع او را از روی زمين بلند كرد. او را با آن جثه درشت بالای سر گرفته بود. همه جمعيت ساكت شدند. بعد هم يک دور چرخيد و جوان را كوبيد به زمين و روی سينه اش نشست. جوان منحرف مرتب معذرت خواهی می كرد. همه آنهایی كه شعار میدادند فرار كردند. شاهرخ هم از روی سينه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!! خيلی ذوق زده شده بودم. گفتم: شاهرخ الان بايد كاری كه میخوايم رو انجام بديم. خيابان خلوت شده بود. با هم رفتيم كلانتری. قرار شد از امشب نيروهای ما به همراه مامورها گشت بزنند. به همه دكه های روزنامه فروشی هم سر زديم. خيلی محترمانه گفتيم: شما از شهرداری مجوز گرفته ايد؟ پاسخ همه آنها منفی بود. ما هم گفتيم: تا فردا وقت داريد كه دكه را جمع كنيد. صبح فردا به سراغ اولين دكه رفتيم. چند نفر از با چماق جلوی دكه ايستاده بودند. اما با ديدن شاهرخ عقب رفتند. شاهرخ جوان فروشنده را بيرون آورد. بعد هم دكه را با همه روزنامه هايش خراب كرد. با شنيدن اين خبر ديگر دكه ها خيلی سريع جمع شد. يک هفته ديگر در آنجا مانديم. آرامش به طور كامل به شهر بازگشت. اعضای را ترک کردند و به شهرهايشان رفتند. نمازجمعه بار ديگر در شهر اقامه شد. ما هم با بدرقه مردم و امام جمعه شهر به سوی تهران برگشتيم. . ... ادامه دارد......
💫شهیدشاهرخ ضرغام‌شهیدمغفوری💫
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (31) 🌺 . #خستگی_ناپذیر 1 #رشادتهای_شاهرخ (#راوی : آقای جبار ستوده) .اوايل سال پن
🌺 (32) 🌺 . ( : آقای جبار ستوده) . نيمه های شب از سنگر کمين برگشتيم. آنقدر خسته بوديم که در گوشه ای از خوابمان برد. دو ساعت بعد احساس کردم کسی مرا صدا می کند. روحانی مسجد بود. بچه ها را بيدار می کرد برای بلند شدم. وضو گرفتم و در صف نماز نشستم. روحانی بار ديگر را صدا کرد. اين بار هم تکانی خورد و گفت: چشم حاج آقا چشم! اما خيلی خسته بود. دوباره به خواب رفت! نماز جماعت صبح آغاز شد. فقط شاهرخ در کنار صف جماعت خوابيده بود. رکعت دوم بوديم که شاهرخ از خواب پريد. بلافاصله بلند شد. کنار من در صف جماعت ايستاد و بدون وضوگفت: !! در نماز هم چرت می زد و خميازه می کشيد. نماز تمام شد. شاهرخ همانجا کنار صف دراز کشيد و خوابيد! نماز يک رکعتی، بدون وضو، حالا هم که صدای خُر و پُف او بلند شده. همه بچه ها می خنديدند. صبح فردا وقتی ماجرای را تعريف کرديم چيزی يادش نمی آمد. اصلاً يادش نبود که خوانده يا نه! اما گفت: خدا خودش میدونه که ديشب چقدر خسته بودم. بعد ادامه داد: همه چی دست خداست. اگه بخواد همون نماز يک رکعتی بدون وضوی ما رو هم قبول می کنه! ... ....
💫شهیدشاهرخ ضرغام‌شهیدمغفوری💫
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (18) 🌺 #انقلاب 1 #خمينی_فدايت_شوم (#راوی
کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺 (19) 🌺 2 !! ( : آقای رضا کیانپور) .اوايل بهمن بود، با بچه های مسجد سوار بر موتورها شديم. همه به دنبال حرکت کرديم. اطراف بلوار کشاورز رفتيم. جلوی يک رستوران ايستاديم، رستوران تعطيل بود و کسی آنجا نبود.شاهرخ گفت: من می دونم اينجا کجاست. صاحبش يه که الان ترسيده و رفته ،اينجا اسمش رستورانه اما خيلی از دخترای مسلمون همين جا بی آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و... است. بعد سنگی را برداشت. محکم پرت کرد و شيشه ورودی را شکست. از يکی از بچه ها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد. بعد هم سوار موتورها شديم و سراغ کاباره ها رفتيم. آن شب تا صبح بيشتر ها و های تهران را آتش زديم.در همان ايام پيروزی شاهد بودم که شاهرخ خيلی تغيير کرده، نمازش را اول وقت و در می خواند، رفقايش هم تغيير کرده بود.نيمه های شب بود. ديدم وارد خانه شد. لباس هايش خونی بود. مادر باعصبانيت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجایی، آخه تا کی میخوای با مامورها درگير بشی، اين کارها به تو چه ربطی داره. يکدفعه میگيرن و اعدامت می کنن پسر! نشست روی پله ورودی و گفت: اتفاقاً خيلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئوليم! ما با کسی درگير شديم که جلوی و ايستاده، بعد به ما گفت: شما ايمانتون ضعيفه، شما يا به خاطر بهشت، يا ترس از جهنم نماز می خونی، اما راه درست اينه که همه کارهات برای خدا باشه!! مادرگفت: به به، داری ما رو نصيحت می کنی، اين حرفای قشنگ رو از کجا ياد گرفتی!؟ خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد می گفت. ..
💫شهیدشاهرخ ضرغام‌شهیدمغفوری💫
کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (19) 🌺 #انقلاب 2 #همه_کارهات_برای_خدا_باشه!!
. ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺 (20) 🌺 3 ... ( : آقای رضا کیانپور) .در روزهای بهمن ماه شور و حال انقلابی مردم بيشتر شده بود. با انسانی که تا چند ماه قبل می شناختيم بسيار متفاوت شده بود. هر شب بود. ماشين پيکانش را فروخت و خرج بچه های مسجد و هزينه های کرد!شب بود كه آقای طالقانی(رئيس سابق فدراسيون کشتی) با شاهرخ تماس گرفت. ايشان وقتی فهميد که شاهرخ، به نيروهای انقلابی پيوسته بسيار خوشحال شد. بعد هم گفت: تا چند روز ديگر بر می گردند. برای گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتياج داريم.روز دوازدهم بهمن شاهرخ و اعضای گروه مسجد، به عنوان انتظامات در جلوی درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپيمای امام(ره) شاهرخ از بچه ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاه رفت. به او را به سالن محل حضور ايشان رساند.لحظاتی بعد حضرت امام وارد سالن فرودگاه شد، اشك تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شاهرخ، آنقدر به دنبال امام رفت تا بالاخره از نزديک ايشان را ملاقات کرد و توانست دست حضرت امام را ببوسد.آنروز با بچه ها تا بهشت زهرا(س) رفتيم در ايام دهه فجر شاهرخ را کمتر می ديديم. بيشتر به دنبال مسائل انقلاب بود. روز بيست و دو بهمن ديدم سوار بر يک جيپ نظامی جلوی مسجد آمد. يک اسلحه و يک قبضه کلت همراهش بود.شور و حال عجيبی داشت. هر روز برای ديدار به مدرسه رفاه می رفت. ...
💫شهیدشاهرخ ضرغام‌شهیدمغفوری💫
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (ادامه21) 🌺 #کمیته 2 #من_انقلابی_ام (#راو
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺 (22) 🌺 ( : آقای حسین رحمانی) داخل مسجد دور هم نشسته بوديم. حاج آقا جلالی سرپرست کميته مشغول صحبت با بود. حاج آقا به يکی از بچه های مذهبی گفته بود که احکام نمازجماعت و روزه را به شاهرخ آموزش دهد.حرف از احکام و... بود. يکدفعه شاهرخ با همان زبان عاميانه خودش گفت:حاج آقا بگذريم از اين حرفا! يه ماشين برا شما ديدم خيلی عالی! آخرين مدل، شورلت اصل آمريکایی، توی پادگانه، میخوام بيارم برای شما ولی رنگش تعريفی نداره!!شنيده بودم که نگهبان های پادگان هم از حساب میبرند. ولی فکر نمی کردم تا اينقدر!حاج آقا گفت: بس کن اين حرفا رو، شما دنبال کار خودت باش. دقت کن نمازهات رو صحيح بخونی. شاهرخ دوباره خيلی جدی گفت: راستی با مسئول پادگان هماهنگ کردم. میخوام يه بيارم برا !!همه با هم خنديديم و با خنده جلسه ما تمام شد. عصر روز بعد جلوی ايستاده بودم. با چند نفر از بچه های کميته مشغول صحبت بودم.صدای عجيبی از سمت خيابان اصلی آمد. با تعجب به رفقا گفتم: صدای چيه؟!يکی از بچه ها گفت: من مطمئنم، اين صدای تانکِ!!دويديم به طرف خيابان، حدس او درست بود. يک دستگاه تانک جلو آمد و نبش خيابان مسجد توقف کرد. با تعجب به تانک نگاه میکرديم.در برجک تانک باز شد. سرش را بيرون آورد. با خنده برای ما دست تکان می داد. بعد گفت: جاش خوبه؟! نمی دانستم چه بگويم. من هم مثل ديگر بچه ها فقط می خنديدم!يک هفته دردسر داشتيم. بالاخره تانک را به پادگان برگردانديم. هرکسی اين ماجرا را می شنيد می خنديد. اما بود ديگر، هر کاری که می گفت بايد انجام می داد. ..
💫شهیدشاهرخ ضرغام‌شهیدمغفوری💫
. 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (29) 🌺 . #لاهیجان 2 #نماز_جماعت (#راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی) به #مسجد_جامع
🌺 (30) 🌺 . 3 !! ( : آقای مير عاصف شاهمرادی) بعد از ناهار کمی استراحت کردم. عصر بود كه با سر و صدای بچه ها از خواب پريدم. با تعجب پرسيدم: چی شده!؟ جلو آمد و گفت: يكی از بچه ها كه قبلاً دانشجو بوده، رفته و با اونها بحث كرده. بعد هم توده ای ها دنبالش كردند. حالا هم جمع شدند جلوی . دارن برضد ما شعار میدن.رفتم پشت پنجره مسجد. خيلی زياد بودند. بچه ها درب مسجد را بسته بودند. بلند داد زدم و گفتم: كسی اسلحه دستش نگيره، هيچكس حرفی نزنه، جوابشون رو ندين. ما بايد بريم و باهاشون صحبت كنيم.من و شاهرخ رفتيم بيرون. آنها ساكت شدند. من گفتم: برا چی اينجا جمع شديد. جوان درشت هيكلی از وسط جمع جلو آمد و گفت: ما می خوايم شما رو از اينجا بندازيم بيرون. اون كسی هم كه الان با ما بحث میكرد بايد تحويل بديد.نفس در سينه ام حبس شده بود. خيلی ترسيده بودم. اصلاً نمی دانستم چه كار كنم. آن جوان ادامه داد: من . بدون سلاح شما رو از اين شهر بيرون می كنم...هنوز حرفش تمام نشده بود. شاهرخ يکدفعه و با عصبانيت به سمتش رفت. جمعيت عقب رفت. جوان مات و مبهوت نگاه می كرد.شاهرخ با يک دست يقه، با دست ديگر كمربند آن جوان منحرف را گرفت. خيلی سريع او را از روی زمين بلند كرد. او را با آن جثه درشت بالای سر گرفته بود. همه جمعيت ساكت شدند. بعد هم يک دور چرخيد و جوان را كوبيد به زمين و روی سينه اش نشست.جوان منحرف مرتب معذرت خواهی می كرد. همه آنهایی كه شعار میدادند فرار كردند. شاهرخ هم از روی سينه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!!خيلی ذوق زده شده بودم. 😉
💫شهیدشاهرخ ضرغام‌شهیدمغفوری💫
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (32) 🌺 . #خستگی_ناپذیر 1 #رشادتهای_شاهرخ (#راوی : آقای جبار ستوده) .اوايل سال پن
🌺 (33) 🌺 . ( : آقای جبار ستوده) .نيمه های شب از سنگر کمين برگشتيم. آنقدر خسته بوديم که در گوشه ای از خوابمان برد. دو ساعت بعد احساس کردم کسی مرا صدا می کند.روحانی مسجد بود. بچه ها را بيدار می کرد برای بلند شدم. وضو گرفتم و در صف نماز نشستم. روحانی بار ديگر را صدا کرد. اين بار هم تکانی خورد و گفت: چشم حاج آقا چشم! اما خيلی خسته بود. دوباره به خواب رفت!نماز جماعت صبح آغاز شد. فقط شاهرخ در کنار صف جماعت خوابيده بود. رکعت دوم بوديم که شاهرخ از خواب پريد. بلافاصله بلند شد. کنار من در صف جماعت ايستاد و بدون وضوگفت: !!در نماز هم چرت می زد و خميازه می کشيد. نماز تمام شد. شاهرخ همانجا کنار صف دراز کشيد و خوابيد! نماز يک رکعتی، بدون وضو، حالا هم که صدای خُر و پُف او بلند شده. همه بچه ها می خنديدند.😂صبح فردا وقتی ماجرای را تعريف کرديم چيزی يادش نمی آمد. اصلاً يادش نبود که خوانده يا نه! اما گفت: خدا خودش میدونه که ديشب چقدر خسته بودم. بعد ادامه داد: همه چی دست خداست. اگه بخواد همون نماز يک رکعتی بدون وضوی ما رو هم قبول می کند ....
میگفت: جنگ نرم مثل خمپاره۶۰ میمونه چون نه صدا داره نه سوتــ ! فقط وقتی متوجه میشےکه دیگه رفیقت نه میاد نه به دلخواه صلوات
*✅ روز جهانی قدس گرامی باد. 💠 باید آزاد شود! 💠 در تمام طول تاریخ محل مبارزه حق و باطل بوده است. ✳️ این روزها و به ویژه روز قدس هم روز دفاع از است، و دفاع از بر تمام مسلمانان واجب است.