eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
94 ویدیو
416 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
زهرا سلیمی بیهوشی 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 باشنیدن صدایی مهیب راننده ها روی ترمز کوبیدند و عابران پیاده درجای خود میخوب شدند.. ماشین و موتورسیکلت دراثر برخوردی شدید مماس با هم قرار گرفته بودند.ازدید مردم عادی شاخ به شاخ وبه گفته افسر کارشناس تصادفات رخ به رخ شده بودند دختر دستی روی موهای مشکی شلالش کشید و دنبال روسری اش گذشت .به سرعت ازماشین پیاده شد و فریاد زد :لعنتی تو کجا بودی که یهو جلوی من سبز شدی ؟نمی دونی که این ساعت از روز چقدر کار دارم؟ راکب موتورسیکلت درحالیکه از درد به خود می پیچید نالید :من همیشه این تکه از مسیر را خلاف می رم تا زودتر به دادگاه برسم..‌ دختر متعجب پرسید .چی؟خلاف می ری تا به دادگاه برسی؟میشه سوال کنم برای چه کاری هر روز تشریف می برید دادگاه؟ راکب موتور درحالیکه با دست محل زخم پایش را فشار می داد گفت :فکربد نکن؛محل خدمتم دادگاه هست.دختر متفکرانه گفت:سرباز دادگاهی!حقوق خوندی؟چقدر صدات برام آشناست!اون کلاه و ماسک را بردار ببینم.جوان کلاه کاسکت را برداشت و ماسک را ازروی صورتش کنار زد. دختر دست پاچه گفت :وااای تو هستی ؟همون دوست یوسفی توی دانشگاه؟ پسر وسط'حرفش پرید بفرمایید آقا امیر! -آها اسمت امیر بود! برعکس یوسفی که اینقدر شر وشلوغ بود تو آروم بودی و خیلی کم حرف می زدی فقط'وقتهایی که یوسفی وسط کلاس معرکه می گرفت و به قول خودش"جوک تعریف می کرد"توهم ریز می خندیدی..‌‌. امیر ادامه داد:اون بیچاره همه ی این کارها را بخاطر تو می کرد .بخاطر جلب توجه تو خودش و به آب و آتش می زد.لبخند که روی لب تو نقش می بست قند توی دلش آب می شد.وقتایی هم که حوصله نداشتی و می گفتی" یوسفی شری نکن"آروم می رفت می نشست.انگار منتظر یه دستور بود از طرف تو.... دختر چندقدم عقب تر رفت .مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد.با لکنت گفت: ت...ت..تو .چطور الان اینجایی؟ مگه زمان خدمت..‌.؟امیر درحالیکه موتور درب و داغون را به گوشه ی جدول تکیه می داد گفت:یکی از متهمان خواست به قاضی حمله کنه سد راهش شدم.سرمو محکم کوبید به دیوار.مجنون بوده طرف... دختر میان حرفش گفت بله شنیدم .حالا قصاصش کردن؟ امیرخندید‐ مثل اینکه کل درسای دانشگاه رو فراموش کردی!جنون رافع مسئولیت کیفری هست،شاگرد زرنگ کلاس! دخترگفت بله درسته و محکم دستش را روی پیشانی اش کوبید-وای خدا دارم دیوونه می شم .اینجا چه خبره ؟چرا اینقدر شلوغه؟اورژانس برای چی اومده؟ امیر لبخندی زد.خب تصادف کردی اورژانس اومده منتقلت کنه بینارستان .ولی نگران نباش .چیزیت نیست.زود خوب می شی...فقط یوسفی را فراموش نکن اون خیلی سعی کرد بهت بهت بگه که چقدر دوست داره .ولی موقعیت جور نشد.بعد دانشگاه هم که انگار یه قطره آب شدی و رفتی تو زمین ! دختر خندید اگر قسمت بود همه چی درست می شدمن و یوسفی به درد همدیگه نمی خوردیم. دعا می کنم هرجا که هست شاد باشه...امیر با بغض گفت:چرا این حرف ها رو حالا می زنی .همون موقع توی دانشگاه لب باز می کردی تا تکلیف یوسفی معلوم بشه و من هم جرات کنم پاپیش بزارم.حالا با این وضع پیش اومده من چطور....؟ هوا کم کم داشت تاریک می شد. افسر کارشناس گفت:اوه اوه با چه سرعتی به جدول برخوردکرده .زود راننده رو از خودرو خارج کنید.صدای عابری به گوش رسید .فکر کنم مرده.... تکنسین اورژانس گفت :خوشبختانه نفس می کشه .یک بیهوشی موقت هست..... @shahrzade_dastan
📝 نوشته الهه نودهی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 صدای لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ....دوباره بلند شد و تابوت بروی شانه‌های مردم به حرکت درآمد.. همه آمده بودند و قبرستان مملو از جمعیت شده بود. از پشت عینک دودی‌ام با چشمانی پر از اشک نگاههای سنگین مردم را می‌دیدم که با چه نفرتی من را به چشم یک قاتل زیر نظر داشتند. عینکم را برداشتم تا بدون واسطه نظاره‌گر بدبختی‌هایم باشم، نظاره‌گر تابوتی که تمام هستی‌ام را با سوالی بدون جواب در آغوشش گرفته‌ بود و با خودش می‌برد. آه غلیظی کشیدم و با صدای درشتم در حالی که از پهنای صورت اشک میریختم فریاد زدم:《 نمیذارم خاکش کنید تموم زندگیم تو اون تابوتِ ...!》 دیگر همه چیز برایم تمام شده بود نبضم به کندی می‌زد و سینه‌ام همچون آتشی زیر خاکستر از درون می‌سوخت، در سرم غوغایی بود و تمام سوالهای جناب سروان احمدی یک به یک رژه می‌رفتند.... 👨‍✈️_خانم رحمانی شب حادثه کجا بودین...؟!》 +چند بار بگم جناب سروان اون شب شیفتم بود و بیمارستان بودم وقتی همسایه‌ها بهم خبر دادن که شما از من زودتر رسیده بودین...!》 👨‍✈️_با همسرتون مشکلی داشتین...؟!》 +نه بخدا هیچ مشکلی نداشتم..》 👨‍✈️_شواهد نشون میده که شب حادثه همسرتون تو خونه تنها نبودن و یکی از همسایه‌هاتون دیده که یک زن جوون از ساختمونتون سراسیمه میاد بیرون ...!》 + اما جناب سروان من باورم نمیشه رضا همچین مردی نبود..!》 👨‍✈️_و همسر شما توسط همون زن با یک پاکت آبمیوه‌ای که از قبل مسموم شده از بین میره لکه‌هایِ خونِ باقی مونده روی نی نشون میده که سم خیلی قوی بوده و بلافاصله عمل کرده...》 همانطور که در حال پاسخ دادن به سوالهای جناب سروان احمدی بودم، دستان گرم دوستم بهاره من را از دنیای خیالاتم بیرون کشید و دیدم که هنوز در مسیر قبرستان دنبال تابوتی هستم که تمام زندگی‌ام را در خودش جای داده بود.... @shahrzade_dastan
✉️ خاکستری | 🏷️ موضوع: داستان کوتاه یک ضد قهرمان ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🏷️ مهلـــــت ارســــــــال اثـــر: ۱۹ فـــــروردیــــن‌مــــــــــاه ۱۴۰۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🏷️ جوایز: ❌ بعد از دور اول اعلام می‌شود ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🏷️ پل ارتباطی و ارسال اثر ایتا: Www.graybook.ir
09186868059
چیز تماشایی دیگری پیدا نبود. جز کلبه‌ی آنان از دور، و مادر و کودکانش که هنوز پای آن ایستاده بودند و با قطارما وداع می‌کردند. این نیز لابد چندان قابل توجه نبود. هر سه با قطار ما وداع کردند. برای این‌که اسکناسی از این قطار به آنان رسیده بود و یا شاید برای این‌که می‌پنداشتند همین قطار، دخترک، مردنی‌شان را، که از او نه به کوه رفتن و نه علف چیدن می‌آمد و نه به دنبال پدر به سر راه رفتن و جاده صاف کردن، به زیر گرفته و راحت کرده است. عصر روز پیش که از اهواز بیرون آمدیم، در پیرامون شهر، پیرمرد الاغ سواری را پشت سر گذاشتیم. وقتی قطار از پهلوی او، می‌گذشت همه با او که به روی اهل قطار خنده‌ی نمکینی می‌کرد، وداع می‌کردند و برای او دست تکان می‌دادند. یکی دو نفر حتی به صدای بلند از او احوال‌پرسی هم می‌کردند و بی‌شک اگر درخواستی از اهل قطار می‌کرد، هر چه داشتند برایش می‌ریختند. دیروز همه شنگول بودند و برای شوخی و مسخرگی فقط وسیله می‌خواستند. ولی امروز در چم‌سنگر؟… هیچ کس جواب وداع آنان را نداد! سر پیچ که از سر تا ته قطار پیدا بود، یک بار دیگر درست دقت کردم. تمام پنجره‌ها بسته بود وهیچ کس نبود تا در جواب آنان دستی و یا دستمالی تکان بدهد. کلبه‌ی آنان که در زیر نور خورشید بخار می‌کرد، باز هم نمایان بود. و آن‌ها هنوز دست‌های خود را برای ما تکان می‌دادند. هنوز وقت نگذشته بود. دست من به جیبم فرو رفت. دستمالم را بیرون کشیدم؛ سر پنجه ایستادم و سر و دستم را از پنجره‌ی قطار بالا کشیدم و دستمال را در هوا، دم باد به اهتزاز در آوردم… شاید هنوز دیر نشده باشد. رفیقم فریاد زد و مرا عقب کشید. از پنجره دورم کرد و شیشه‌ی آن را بالا برد. قطار وارد تونل شده بود و اگر او دیرتر می‌جنبید، شاید دست من شکسته بود. @shahrzade_dastan
✉️ بانوی فرهنگ | 🏷️ موضوع: داستــان کوتــاه آزاد | روایـــت + اطلاعـات تکمیلـی فراخوان ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🏷️ مهلـــــت ارســــــــال اثـــر: ۱۵ بهمن تا ۱۵ اسفند ۱۴۰۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🏷️ مزایا: چاپ کتاب و مشاوره مرتبط ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🏷️ پل ارتباطی ارسال اثر از طریق سایت: www.banooyefarhang.com‌ 🏷️ اطلاعات بیشتر (آیدی بله) @banooyefarhang 🏷️ شماره تماس: 09221193457 ⭐⭐⭐⭐
هشت | موضوعات: سیــــره انسانـــی امام رضـــا (ع) انسان و انسان (دیگر دوستی) انســــــان و روابـط اجتماعــــــــی انسان، احسـاس و عاطفــــــــــه انســــان و روابط خانوادگـــــــــی ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مهلـــــت ارســــــــال اثـــر: ۳۰ مهــــــــــــــــــر مـــــــــاه ۱۴۰۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مزایا و جوایز: رتبه اول: دیپلم افتخار، تندیس جشنواره و یک سکه تمام بهار آزادی رتبه دوم: دیپلم افتخار، تندیس جشـــــــنواره و نیم سکه بهار آزادی رتبه سوم: دیپلم افتخار، تندیس جشـــــــنواره و ربع سکه بهار آزادی • جایزه بهترین شخصیت پردازی دیپلم افتخار و جایزه نقدی 10 میلیون تومان • جایزه بهترین ایده پردازی دیپلم افتخار و جایزه نقدی 10 میلیون تومان • جایزه بهترین طرح داستانی دیپلم افتخار و جایزه نقدی 10 میلیون تومان ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🏷️ پل ارتباطی و ارسال اثر: http://www.festival8.net/ ______________________ https://eitaa.com/jashnvareha
📌📄فراخوان جایزه ادبی داستان کوتاه هشت ⏰ مهلت ارسال آثار به هیچ وجه تمدید نخواهد شد. 💡برای ثبت نام و ارسال آثار و اطلاعات بیشتر به سایت www.festival8.net مراجعه کنید. آدرس کانال تلگرام: https://t.me/festival_8 آدرس پیج اینستاگرام: @Festival.8 @festival_8
18.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان نویس کیست؟ بریده ای از کارگاه صادق کرمیار در انجمن ادبی عصر داستان ●برای ثبت نام و ارسال آثار و اطلاعات بیشتر به سایت www.festival8.net مراجعه کنید. آدرس کانال تلگرام: https://t.me/festival_8 آدرس پیج اینستاگرام: @Festival.8
14.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗨 نویسنده همیشه معترض است ◀️ کارگاه استاد در کد:۴ ● برای ثبت نام و ارسال آثار و اطلاعات بیشتر به سایت www.festival8.net مراجعه کنید. آدرس کانال تلگرام: https://t.me/festival_8 آدرس پیج اینستاگرام: @Festival.8 
هدایت شده از جشنواره هشت
📌📄فراخوان جایزه ادبی داستان کوتاه هشت ⏰ مهلت ارسال آثار به هیچ وجه تمدید نخواهد شد. 💡برای ثبت نام و ارسال آثار و اطلاعات بیشتر به سایت www.festival8.net مراجعه کنید. آدرس کانال تلگرام: https://t.me/festival_8 آدرس پیج اینستاگرام: @Festival.8 @festival_8