https://www.ibna.ir/news/520607/۲-کتاب-جدید-اثر-دو-جوان-نوقلم-در-اردبیل-رونمایی-شدند
تبریک به لیلیا قلینژاد عزیز و تشکر از خانم سلمانی عزیز. 🙏🙏
@shahrzade_dastan
#روایت
نوشته فاطمه حسنی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
از کودکی او را در تلویزیون می دیدم.پارچه چهارخانه ای که روی شانه اش بود شبیه همان پارچه ای بود که روی شانه برادرم بود.
وقتی نوجوان بودم یک روز در تلوزیون دیدم که مردم لبنان با دسته های گل در خیابان ها خوشحالی می کنند، از مادرم پرسیدم چه شده؟ مادرم گفت: حزب الله در جنگ سی و سه روزه پیروز شده است.
از آن به بعد می دیدم که هرگاه در کشور اتفاق مهمی می افتاد پشت تریبون می آمد و در حمایت از ایران، سخنرانی می کرد. شبیه عمویی بود که از دور هوای ما را داشت.شانه های ستبرش مرا یاد کوه های استوار می انداخت، غیرت در لهجه فصیح عربی اش وقتی که بر سر دشمن مشترکمان فریاد می کشید موج می زد. آیا او همان عمار بود در گرماگرم نبرد صفین؟
بسیار می شنیدم که با کلمات عاشقانه و لطیف عربی، قربان صدقه رهبرم می رفت. یک بار از او شنیدم که می گفت به عشق مطالعه آثار شهیدمطهری، زبان فارسی را یاد گرفته است.عمامه باشکوه سیاهش، قلبم را به کرنش وا می داشت. طوریکه وقتی پخش زنده داشت دلم می خواست ایستاده سخنرانی اش را دنبال کنم. دیگر مثل دو برادر بودیم، یا دو جسم در یک روح.
وقتی سردار شهید شد برای تسلی سر روی شانه او گذاشتیم.همانطور که وقتی اسماعیل هنیه ترور شد او سر روی شانه ما گذاشت.
خبر را که شنیدم حرم قلبم را سیاهپوش کردم، یاد شب تاسوعا افتادم، داغ برادر چه سخت است.خیلی دلم سوخت اما یادم آمد که او سرانجام سرش را گذاشت روی دامن اباعبدالله، قلبم آرام شد. مگر همه ما دوست نداریم که وقتی آقایمان را می بینیم سر در قدم او بیندازیم؟
#شهید_سیدحسن_نصرالله
#لبنان
@shahrzade_dastan
حکایت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت، فرزند خود را امتحان کرد که: بیا بگو در مشت چه دارم؟!
گفت: «آنچه داری گرد است و زرد است و مجوّف است»
گفت: «چون نشانهای راست دادی؛ پس حکم کن که آن چه چیز باشد؟»
گفت: «میباید که غربیل باشد!»
گفت: «آخر این چندین نشانهای دقیق را که عقول در آن حیران شوند دادی از قوت تحصیل و دانش، این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد؟!»
✍فیه ما فیه مولانا
@shahrzade_dastan
گذشته نمایی یا فلاش بک
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
برخی از نماها صحنه هایی از گذشته هستند و اغلب از تمایلی برای نمایش دادن و نه بازگو کردن نشأت گرفته و مورد استفاده هستند؛ اما گاهی این گرایش وجود دارد که از آنها به طور مفرط استفاده شود نماهای مربوط به گذشته، کنش را متوقف میسازند؛ میتوانند گیج کننده باشند و مانع پیش رفتن خواننده با داستانی میشوند که در ادامه میآید و اغلب برای او جالبتر است. ...نه فلاش بک های بیش از حدی که پیوستگی داستان را قطع کنند!» (انجمن ادبی رایس (لیپ)
وقتی از آنها استفاده میکنید مطمئن شوید خواننده میداند این یک فلاش بک است و از کجا آغاز میشود و در کجا پایان می یابد. یک روش متداول این است که شخصیت چیزی را به یاد میآورد که با آنچه که در زمان حال اتفاق افتد برانگیخته می شود، و در صحنه فلاش بک قرار می گیرد؛ به گونه ای که
میگویی آن را هم اکنون تجربه می کند و سپس به صحنه اصلی بازمی گردد. این تغییر میتواند در درون افکار شخصیت ،باشد همان طور که او آنها را به یاد میآورد اما در زمان حقیقی» نشان داده شود گویی که هم اکنون در حال اتفاق افتادن است؛ و یا شخصیت میتواند جمله ای را به عنوان مقدمه بیان کند؛ برای مثال «این) مرا به یاد زمانی میاندازد که ... و سپس فلاش بک در زمان حقیقی قرار میگیرد به جای اینکه شخصیتها درباره آن به عنوان چیزی که در گذشته اتفاق افتاده است، صحبت کنند.
این فلاش بک یا در پایان یک صحنه یا یک فصل به پایان خواهد رسید و یا اگر فلاش بک کوتاهی باشد که در درون صحنه دیگری قرار گرفته است، با كاملاً مشخص ساختن اینکه به داستان اصلی بازگشته ایم، آن را پایان میدهیم.
راه های مختلفی برای انجام این کار پایان دادن به فلاش بک] وجود دارد: با اشاره به فلاش بک به عنوان چیزی در گذشته یا بازگشتن به یک شخصیتی که در صحنه اصلی حاضر است اما در فلاش بک حضور ندارد؛ و یا با از سرگیری کنش یا گفتگویی که توسط فلاش بک قطع شده بوده است.
فلاش بک ها باید به خودی خود جالب باشند. خواننده میخواهد آنچه را که اکنون در حال وقوع است دنبال کند و اگر توسط یک فلاش بک طولانی که او آن را به صحنه کنونی مرتبط نمیداند خسته و بی حوصله شود، علاقه و صبر خود را از دست خواهد داد.
نکاتی برای اقدام
فلاش بک های یک کتاب را تحلیل کنید و ببینید که هر یک از آنها چگونه معرفی می شود، طول آن چقدر است و چگونه پایان می یابد؟ آیا لازم بود این گونه باشد، یا اینکه میتوانست به طور متفاوتی انجام شود؟
📚چگونه نخستین رمان خود را بنویسیم
✍مارینا اولیور
#فلشبک
#گذشتهنمایی
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
#چالش_جمعه سلام دوستان. با چالشی دیگر در خدمتتون هستیم. لطفا اشیایی را در ذهن تصور بکنید و از زبان و
من..چیستم؟
#چالش_جمعه
نوشته خانم عامریون
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خوشحالم که ..شاهد لذت بردن آدما ازبودنِ خودمهستموقتی که روشنممیکنن ....ولی گاهی دلمبرایشان.میسوزد وقتیکه مشکلی پیش میاد و صدایشاندرمیاید اینجور وقتا بااینکه کاری ازم برنمیاد بازهم دلم.برایشانمیسوزد وتنهاکاری که میتوانم برایشانانجام.دهم اینست که بیصدا دعا کنمهرچند که دعایم را نمیتوانمبلند بگویم.... درین حین مادربزرگ اشاره میکنه و میبینمبسرعت میرن ازته کمداشون وسیله.دستی که انواع واقسام ایرانی وژاپنیشو دارن درمیارن واستفاده میکنن ومیگن
باز مغنیمته خوبه ننداختیمش دور .نیمساعتی میگذره درهمینحال وهوا هستنکه .مشکل برطرف میشود اولین.حرفی کهاز دهانِ
همه شوندرمیاد اینه که میگنخداپدر ادیسونو بیامرزه .....عرضم بحضورتونکه منیه نوع ازین وسیله.ایمکه جدیدا ساخته شده .اوناییکه تاحالا ایننوعشو ندیدن دراولین دیدارمیگناینکمده ؟ چرا گذاشتین وسط هال ؟ بعضیاهمخنده دارترشو میگن... که چرایخچالتون دم درهاله؟بااینکه میدونن توآشپزخونس...وبرای تکتک اینآدماخریدارم. باید بلافاصله بگه نه یخچاله نه کمد کولر آبیه، تا ولش کنن ودرست همونلحظه.هست که.میگن چه خوب صداش کمه خیلی بهتر از کولر گازیم خنک.میکنه مبارکتون باشه تا حالا ایننوعشوندیده بودیمچند گرفتینوازکجا تا ماهمبگیریم.. ولی به مرحلهعمل که میرسه میگنراستش بااینکه صداش خیلی کمتره ولی مانگرفتیمچونجامیگیره وروزی یهبار بایدآبش کنیمشایدمدوبار ... همونکولر گازی یاآبیش که به پنجره وصل میشه رو گرفتیم.... اینجور وقتا مادربزرگ.میگه هرچیز که خوارآید بک روز به کار آید واشاره میکنه به.بادبزن حصیری که خودش بادست درستکرده ...ونوه ی بزرگترش میگه ایول دود از کنده بلند میشه مادرجون....
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#نوشته فهیمه امیرخانی منفرد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نگاه خیالی
سر کلاس نشسته ام و به تخته سیاه نگاه میکنم. معلم درس میدهد و من نگاهم به حفره ی بزرگ وسط تخته هست که در اثر انفجار چند روز پیش رخ داده است.
هزاران صدا در گوشم جولان میدهند.صدای فریاد های کودکان،ناله و زاری مادران و صدای شکستن قلب پدران.
آنچنان عمیق به تخته خیره شده ام که گویا برای پیدا کردن جواب سوالهای معلم،نابغه ای هستم.
اما من فقط نگاه میکنم و نه تخته را میبینم و نه سوال و جواب را.
نگاه من خانه های ویران،ماشین ها و وسیله های از بین رفته و آوار ساختمان هایی را میبیند که صدها نفر در زیر آنها مدفون شده اند.آری مثل این که عادت کرده ام که با چشم دل ببینم و مرور خاطرات کنم.
در بین این همه خرابه،هرزگاهی خودم را وسط کلاس مرتب با نیمکت و تخته ی سالم هم تصور میکنم و بی درنگ لبخند میزنم.ولی افسوس که فقط خیال است و واقعی نیست و از این خیال لبخندم تلخ میشود.
ناگهان با تکان های دوستم که به شانه ام میزد هوشیار شدم.به طرفش برگشتم و با تندی گفتم چی شده دستم درد گرفت.
معلم هم که انگار خط نگاهم را خوانده بود و به افکارم پی برده بود گفت: عزیزم ناراحت نباش بالاخره حق برباطل پیروز میشود و این وعده ی خداست.
حالا میخواهم همین جمله ی من را روی باقیمانده ی تخته حک کنی.
منم از شوق این جمله، خودم را به تخته رساندم و با آرزوی پیروزی، این پیام را روی تخته ی نیمه شکسته حک کردم.
#مهر
#غزه
#لبنان
@shahrzade_dastan