اكنون چنان در گرداب بى تابى، و پراكندگى و سرگردانى افتادم كه نمى دانم از چه درى سخن بگويم، و از چه چيزى كاوش كنم و چه چيزى را بر روى كاغذ بنگارم . در اينجا به شگفتى ژرف فرو رفته بودم، تا پس از چندى سر از گريبان سرگشتگى بر آوردم و در پيرامون رستن تخم نارنج انديشه كردم كه تمام تخم هاى نارنج كه از زمين مى رويند همه يك نواخت مى رويند و در رنگ و بو و برگ و مزه و اندام و چهره چنانند كه اگر آدمى برگ آنها را ببويد مى گويد اينها همه درخت نارنج اند، و به مثل اگر يك نهال خرد نارنج در ميان صد نهال خرد ترنج باشد به بوى آنها يا به رنگ و روى آن ها، پى برند كه آن صدنهال ترنج است و اين يكى نارنج.
آيا هيچ گاه شد و تاكنون پيش آمد كه نارنج از برنامه و سرنوشت سرشت خود سرباز زند؟ مثلا از تخم نارنج خوشه انگور به بار آيد يا اين كه، از تخم نارنج با برنامه اى سخت استوار و درست هميشه درخت نارنج و ميوه نارنج به بار مى آيد؟ پس باور داريد كه هميشه تخم نارنج به سوى يك چيز رهسپار است. اينك بفرمایید دانه گندم چگونه است؟ آيا او نيز در سرباز نزدن برنامه سرشت خويش چون تخم نارنج نيست؟ هيچ گاه از دانه گندم جو روییده است؟ مى شود گفت كه پيوستگى اندام هاى يك درخت نارنج چون پيوستگى درخت سيل آورده و آن دو سنگ است كه در پيش گفتيم؟ و يا مى توان گفت كه رسيدن تخم نارنج به هدفى كه در پيش دارد و بدان هدف مى رسد كه همان ميوه نارنج می دهد، يكنواخت نيست، و آنچه كه هميشه يكنواخت است آيا از روى نظم و ترتيب نيست؟ چه مى فرمایید؟
همين سخن در دانه گندم نيست؟ در ديگر دانه ها نيست؟ پس آنچه يكنواخت است و هميشه در همه جا به سوى يك هدف و كار رهسپار است پيدا است كه در كار خود به گزاف نيست و اين برنامه هميشگى اوست كه سر سوزنى از آن به در نمى رود، مانند پل شدن درخت سيل آورده بر دو سنگ نيست كه آن يك بار چنان شد، نه آنكه هرگاه سيل بيايد درختى را از جاى بركند و برروى دو سنگى، پل قرار دهد. نه اين چنين است؟
آيا همين شيوه در جانوران نيست؟ و آيا همين روش در آغاز بود انسان، تا انجام او نيست؟ انديشه بيشتر بفرمایید و آنگاه پاسخ دهيد. گويا باور داشتن آنچه گفته ايم نياز به كاوش بيشتر دارد! خواستيم در پيوستگى هستي ها با يكديگر سخن بگوییم و بررسى كنيم. اندكى از موضوع دور شده ايم. ناگزير درس يا درس هایی ديگر در اين باره بايد پيش كشيم.
#علامه_حسن_زاده_آملی
#دروس_معرفت_نفس
درس نهم
قسمت دوم
#معرفت_نفس
#علم_النفس
#خودشناسی
#درخت_نارنج
@shakhehtoba
* درس دهم *
از درس پيش گويا بهره اى بسزا برده ايم، که از كاوش و پرسش پی برده ایم هر چيزى در راه و روش خود هميشه در هر جا و در هر گاه يكنواخت و يكسان است،
و برنامه اى از آغاز تا انجام كار خود دارد، و همواره با قاعده اى درست و استوار به سوى يك هدف مى رود كه از آن هدف به در نمى رود، اتفاقى و راه و روش او بيهوده نیست.
اينك كه سخن بدين جا رسيد چنين شايسته ديدم كه بيينيم بهره كار ماتا كنون چيست و از اين پرسش و كاوش ها و نشستن و برخاست ها چه يافته ايم؟
از درس اول يافته ايم كه هر چه هست تنها وجود است و عدم هيچ است و هيچ، هيچ است و هر چه پديد مى آيد از وجود است، و هستي ها را گوناگون يافته ايم و برخى را از ديگرى برتر، بالاتر و والاتر.
از درس دوم يافته ايم كه نيرویی در ماست كه بدان نيرو تميز مى دهيم و مى يابيم . از درس سوم و چهارم يافته ايم كه حقيقت و واقعيتى داريم، و حقيقت و واقعيت همه چيزها هستى است و پندار سوفسطایى نادرست است.
از درس پنجم يافته ايم كه چون از هستى بگذريم نيستى است، و نيستى در خارج نيست، و واسطه اى ميان وجود و عدم نيست، و گفتار حالي ها گفتارى تباه است.
از درس ششم و هفتم و هشتم يافته ايم كه هستي ها با هم بى پيوستگى نيستند.
از درس نهم يافته ايم كه آنچه در رفتار خود برنامه اى هميشگى دارد اتفاقى نيست و به سوى هدفى مى رود.
بهتر آن است كه اين يافته ها را به عنوان اصول
در عباراتى كوتاه تر و رساتر تعبير كنيم كه اگر گاه نياز پيش آيد، از اين اصول يادآور شويم و سخن را بدان ها بازگشت دهيم، و شايد پس از اين اصول بسيارى بر آنها افزوده شود.
اصل اوّل : هر چه هست وجود است.
اصل دوم : هر پديد آمده از وجود پديد آمده است. اصل سوم : نيرویى داريم كه در مى يابد و تميز مى دهد.
اصل چهارم : سراى هستى بى حقيقت و واقعيت نيست.
اصل پنجم : واقعيت و حقيقت هر چيز، هستى است. اصل ششم : واسطه اى ميان وجود و عدم نيست. اصل هفتم : هستي ها با هم بى پيوستگى نيستند. (بلكه هستيها با هم پيوستگى دارند).
اصل هشتم : آنچه اتفاقى نيست هدفى دارد و رفتار او بيهوده نيست.
گفتيم كه يك دانه تخم نارنج چون در زمين پنهان شود، كم كم از دو سوى مى تند؛ هم در زمين ريشه مى دواند و هم از زمين سر در مى آورد و در فضا مى بالد. اكنون مى پرسيم كه اگر آن زمين خشك باشد، باز آن دانه تخم نارنج ريشه و جوانه مى زند؟ مى بينيم كه چنين نيست. پس آب در رویيدن آن دانه سهمى بسزا دارد.
#علامه_حسن_زاده_آملی
#دروس_معرفت_نفس
#خودشناسی
#معرفت_نفس
درس دهم
قسمت اول
خلاصه درس یک تا نهم
اصل یک تا هشت
@shakhehtoba
و اگر آن دانه را در آب تنها بگذاريم، آيا سبز مى شود؟ باز مى بينيم كه چنين نيست بلكه تباه مى شود. پس خاك هم در رویيدن آن دانه با آب انباز است.
و اگر آب و خاك باشد و نور بدان تخم كاشته نرسد،
سرسبز مى شود؟ مى بينيم كه نمى شود پس نور هم در رویيدن آن بايد باشد.
و اگر هوا بدان نرسد، مى بالد و ببار مى نشيند؟ مى بينيم كه چنين نيست. پس هوا هم در سبز شدن و درخت شدنش با آب و خاك و نور انباز است.
آيا چيزهایى كه در باليدن آن دانه دخيل اند تنها همين چند چيزاند كه گفتيم؟ يا شايد هزاران به توان هزاران چيزهاى ديگر باشد كه ما آگاهى بدان ها نداريم و نامى براى آنها گذاشته نشده؛ زيرا كه بدان ها دست نيافته اند تا نامى بر آنها نهاده باشند.
و باور داريد كه آن دانه تخم نارنج غذا گرفت تا باليد و بزرگ شد، و آن چيزهایى كه در رستن، باليدن و بار دادن آن دخيل اند غذاى وى مى شوند، آيا همه رستني ها این چنين نيستند؟ باور داريد كه هستند. و آيا از جنبيدن و حركت، از جوانگى به بوته شدن يا درخت شدن نرسيدند؟ باز باور داريد كه این چنين است. آيا جانوران و انسان نيز چون رستني ها در جنبش نيستند؛ مثلاً نطفه انسان از نطفگى، تا انسانى بزرگ سال شد، آيا به غذا و جنبش نباليد؟ باز هم باور داريد كه چنين است.
پس بايد گفت رستني ها و جانوران چه انسان و چه جز آن، همه به گرفتن غذا و داشتن جنبش مى بالند و بزرگ مى شوند. آيا همين سخن را در جز آنها مى توان گفت؟ مثلا بگوییم خاك در جنبش است و يا سنگ در جنبش است كه آنها هم جورى غذا مى گيرند و جورى در جنبش اند، جز اينكه در غذا گرفتن و جنبش، با رستني ها و جانوران فرق دارند؟
گويا در اينجا نمى توانيم زود نظر دهيم؛ چه، شايد در جنبش نباشند و شايد باشند و ما بدان دست نيافتيم؛ زيرا كه ممكن است و مى شود در حركتشان كُند باشند و انسان به ظاهر گمان كند كه جنبش ندارند و آرام اند. مى بينيد كه يك بوته كدو در چند روزى از چنار كهن سال مى گذرد. آيا بايد گفت كه بوته كدو در جنبش است و درخت چنار در جنبش نيست؟ بهتر اين است كه راه كاوش و پرسش در پيش گيريم: آيا كاني ها چون پيروزه، الماس، زر و سيم در زهدان كوهها به بار نمى آيند؟و مگر اين گوهرها و كانيهاى ديگر، چون نطفه در زهدان جفت جانداران به گذشتن روزگارى كم كم و به تدريج پرورده نشدند؟ و نه اين است كه هر خاكى و هر كوهى كان هر گوهر و جز آن نمى گردد؟ ناچار از چگونگى اين كان، شبرنگ به بار آمد و از آن ديگر زغال سنگ.
#علامه_حسن_زاده_آملی
#دروس_معرفت_نفس
درس دهم
قسمت دوم
#معرفت_نفس
#علم_النفس
#خودشناسی
#درخت_نارنج
#کانی_شناسی
مادر سقراط ماما بوده است و سقراط مى گفت: من مانند مادرم پيشه مامایى پيش گرفتم. او كودكان را در زادن كمك مى كرد و من جانها را يارى مى كنم كه زاده شوند؛ يعنى به خود آيند و راه كسب و معرفت را بيابند. اين بود گفتار سقراط، استاد افلاطون، استاد ارسطو.
بنابراین چگونه خرسند نباشم که پیشه ی با ارج مامایی را که چون سقراط پیشه ی خود کرده بود پیش گرفتم؛ و یا دارم باغبانی می کنم. اگر آن باغبان نهال می پروراند این باغبان کمال می پروراند.
سخنی دیگر در خویشتن نهفته دارم که فاش کردن آن را بهتر از پنهان داشتنش می بینم و آن این است که فروردین هزار و سیصد و پنجاه و چهار فرا رسیده است.
راستی دارم از روش و ایین ناپسند و عادات و رسوم خسته کننده و بی ریشه و بی اندیشه ی این مرز و بوم فرار می کنم.
دیوجانس
(۳۲۳-۱۳ ۶م.) را دیدند که در میان روز با فانوس روشن می گردید. سبب پرسیدند، گفت: انسان می جویم.
عارف رومی در این بیت نظر به وی دارد که فرمود:
دی شیخ گِرد شهر همی گشت با چراغ
کز دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست
و نیز وقتی مردم شهرش او را تبعید کردند، کسی به طعن گفت: «همشهریان تو را از شهر راندند.» گفت: «نه چنین است، من آنها را در شهر گذاشتم.»
باری بیم من درباره ی دوستان نو سفرم است که مبادا در این روزها دستخوش ناشایست ها شوند. خرد خودتان را داور بگیرید و از وی بپرسید که آیا آدمی برای بیهوده کاری ها، ولگردی ها، یاوه گویی ها، هرزگی ها و نشخوار کردن از بام تا شام و از شام تا دل شب است؟ آیا پوشش های گوناگون مایه ی پیشرفت و بزرگی کسی خواهد بود؟
آیا در مرز و بومی که از سویی با پوشاک های رنگارنگ چون بوقلمون و طاووس از کوچه و برزن به در آیند، و از سوی دیگر هم سالان و ابنای نوع و وطن شان در برابر آن ها چون بوتیمار سر به زیر پر گرفته بدان ها می نگرند، مردم آن مرز و بوم روی رستگاری را خواهند دید؟
دوستان دانش پژوه و دانش پرورم! این سرای هستی یک کتاب خانه ی بزرگ است و این همه هستی ها هر یک، کتابی از این کتاب خانه است. این کتاب ها را فهمیده ورق بزنید. ببینید آیا یک خط خطا حتی یک کلمه ی ناروا در آنها پیدا می شود؟ آیا در کارهای گوناگون این همه هستی ها یک کار بیجا دیده می شود؟
امید است که با بلند اندیشی این ذوات عزیز که آحاد نامور اجتماع آینده ی نزدیک ما خواهند بود، دارای مدینه ی فاضله شویم. در همین جا سخن را کوتاه کنیم و گوییم به امید دیدار.
#دروس_معرفت_نفس
#علامه_حسن_زاده_آملی
#معرفت_نفس
#خودشناسی
#علم_النفس
#بیداری
#آگاهی
#حکمت
درس دهم
قسمت چهارم
@shakhehtoba
درس یازدهم
مدتی این مثنوی تأخیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد
از کاوش و پرسشی که در درس پیش، پیش کشیده بودیم، به این نتیجه رسیده ایم که هر آنچه همواره از حرکت به غایت و کمال خود می رسد، چون اتفاقی نیست، دین و آیینی دارد. و گفتیم این خود اصلی است که بر اصول هشت گانه ی پیش افزوده می شود. پس به طور اصلی جداگانه گوییم:
اصل نهم: هر آنچه که از حرکت به کمال می رسد آیینی دارد.
اکنون شایسته است که درباره ی حرکت و متحرک سخن به میان آوریم. حرکت را به فارسی جنبش می گوییم. آنچه که در حرکت است باید فاقد کمالی باشد که به سوی آن کمال رهسپار است تا آن را تحصیل کند، و چون به مقصود رسد، حرکت به سوی آن معنی ندارد.
پس از رسیدن متحرک به غایت، حرکت به سوی آن نیست بلکه در آن حال سکون است.
در نظر بگیرید که شخصی از مبدیی می خواهد به منتهایی برسد. چون به منتهی رسید این حرکت به پایان رسید و متحرک به مقصود نایل شد و دیگر حرکت به سوی همان منتهی بی معنی است. در دروس گذشته دانسته ایم که کمال از آن وجود است، و وجود است که دارای کمال است، بلکه خود وجود کمال است، و کمال وجود است. پس متحرک که در حرکت است با این که خود موجود است به سوی وجود می رود. پس باید گفت از وجود ناقص به سوی وجود کامل می رود و از کامل به کامل تر و همچنین. مثلا یک دانش پژوه دارای بینش، استعداد و قوایی است که هر
یک در مرتبه ی خود تمام اند؛ ولی به قیاس به بالاتر از خود ناتمام. از این روی این دانش پژوه حرکت می کند تا از ناتمام به تمام برسد؛ یعنی از نقص به کمال برسد و از آن کمال به کمال بالاتر، و آنچه به دست
می آورد همه هستی است؛ چون عدم نیستی و هیچ است، و هیچ را کسب نتوان کرد و به سوی هیچ نتوان رفت؛ و هیچ که خود هیچ است چگونه غایت و غرض موجود می شود و کمال وی می گردد. پس کمالات همه وجودات اند.حال اگر بگوییم دانش، هستی است؛ به عبارت دیگر، بگوییم علم وجود است درست گفته ایم.
#دروس_معرفت_نفس
#علامه_حسن_زاده_آملی
درس یازدهم
قسمت اول
#معرفت_نفس
#دانش_پژوهی
#علم_النفس
#خودشناسی
#استعداد
#متحرک
#بیداری
#آگاهی
#حکمت
#حرکت
#وجود
#کمال
#نقص
#هیچ
#عدم
#علم
@shakhehtoba
زیرا که مویم را می زنم و می تراشم، و از تراشیدن مو، منم باقی است و من منم.
س- ایا رنگ اندام شما هم جزء آن «من» شماست که می فرمایید آن «من» همین منم که در حضور شما هستم؟
س- آیا رنگ اندام شما هم جزء آن «من» شماست که می فرمایید آن «من» همین منم که در حضور شما هستم؟
ج- اگر چه رنگ اندامم از مویم به من نزدیک تر است، باز فکر می کنم که رنگ من هم از من به در باشد و غیر از من باشد؛ زیرا ممکن است مثلا چند روزی در سفری و یا در کاری باشم که باید در شعاع آفتاب بیابان به سر برم و کم کم رنگ اندامم که گندم گون بود از آفتاب و باد خوردن سیاه شود؛ پس در این صورت رنگم تغییر کرد و تبدیل یافت؛ ولی من منم، و یا مثلا بیماری یرقان بگیرم که رنگ اندامم به کلی زرد شود؛ ولی باز من، منم.
س- خیلی متشکرم که با منطق و استدلال به پرسش هایم پاسخ می دهید. حالا بفرمایید انگشتان دست و پای شما، بلکه خود دست و پای شما جزء این من شما است؟
ج- بله، مگر انگشتانم و دست و پایم مانند لباس، کفش، کلاه، مو و رنگم هستند که از من به در باشند و بیرون از من باشند؟
س۔ اگر کسی، یک انگشت او را بریده اند، آیا افعال و آثارش را به خود نسبت نمی دهد و نمی گوید من دیدم، من شنیدم، من رفتم، من آمدم، من گرفتم، من دادم، من اندیشه کردم و من پیش بینی می کنم، و همچنین در افعال دیگر؟
ج- چرا، این افعال را به خود نسبت می دهد.
س - آیا به بریدن این یک انگشت او، در آن من او خللی و نقصانی حاصل شد که وقتی می گوید من، از منی که یک جزء آن بریده شد خبر می دهد؟ و یا این که
چه بسیار در افعال، اقوال و احوالش، من من می گوید و به کلی از آن انگشت ناقص غفلت دارد و هیچ در خاطرش خطور نمی کند؟
ج- ظاهرا باید همین طور باشد که شما می گویید.
س - پس آن انگشت جزء من آن کس نیست؟
ج- بنابراین باید همچنین باشد.
س- حالا بفرمایید اگر انگشتان یک دستش را و یا دستش را تا مچ و یا آرنج و یا تا شانه، نداشته باشد، آیا احوال، افعال و اقوالش را به خود نسبت نمی دهد و ذهول و غفلت از نبود دست در اسناد آثارش به خود برایش پیش نمی آید؟
ج- ظاهرا در این صورت هم، چنان است که شما می گویید.
س - پس دست او هم جزء آن من او نیست.
ج- باید همین طور باشد که شما می گویید.
س- اگر دست ها و پاهایش را نداشته باشد، یا دارد و به کلی افلیج و از کار افتاده اند و مانند چوب خشکی به او چسبیده اند، آیا در این صورت باز نمی گوید من چنان کردم، چنین گفتم و من و من، و یا در این من گفتن اشارت به برخی از قسمت من خود می کند و از جزء منش خبر می دهد؟
ج- ظاهرا من همان من است و کل و جزء در او راه ندارد و تفاوتی پیش نمی آید.
س - پس دست و پایت جزء من تو نیست؟
ج- باید این طور باشد.
س - پس دست و پایت جزء من تو نیست؟
ج- باید این طور باشد.
س - آیا همین پرسش در گوش، چشم، بینی، زبان، دندان، اعضا و جوارح دیگر پیش نمی آید؟ آیا آنها جزء من تو هستند؟
ج- باید حق با شما باشد. گویا که این اعضا هم جزء من نباشند.
س- اینها سؤال هایی درباره ی اعضای ظاهری بود. حالا بفرمایید اگر کسی یک کلیه ی او را گرفته باشند، با کلیه ی دیگر زنده نمی ماند؟
ج۔ چرا، زنده می ماند، و افراد بسیاری را می شناسیم که با یک کلیه زنده اند و به خوبی در کار و کوشش روزانه ی زندگی خود هستند.
س- سخن را کوتاه کنم؛ آیا همان سؤال هایی که در اعضای دیگر پیش آوردیم در این جا پیش نمی آید تا در نتیجه بگوییم که کلیه هم جزء آن من نیست؟
ج- باید همین طور باشد.
کوتاه سخن؛ آیا اگر قلب کسی را بگیرند زنده می ماند، و یا اگر سر کسی را ببرند زنده می ماند؟
ج- نه خیر!
س - آیا قلب، آن «من» است و یا سر، آن «من» است؟
ج- مسلما باید قلب یا سر آن «من» باشد، وگرنه شما که انسان را به کلی مثله کرده اید و چیزی از او باقی نگذاشته اید، بدیهی است اگر سر و یا قلب او هم آن «من» نباشد، پس کیست که من من می گفت. بالاخره باید چیزی باقی باشد تا من او باشد. شما از انسان آنچه بود همه را به کنار گذاشته اید، از او گرفته اید و او را هیچ کرده اید. دیگر من او کو تا من من بگوید؟
س - اجازه می فرمایید سؤالم را ادامه بدهم و پرسش و کاوش بیشتر در میان اورم؟
ج- خواهش می کنم بفرمایید!
پایان درس
#علامه_حسن_زاده_آملی
#دروس_معرفت_نفس
#درس بیستم
#معرفت_نفس
#خودشناسی
#من_کیستم
@shakhehtoba
ج - این چنین که تشریح کرده اید و کنجکاوی نموده اید، باید همین طور باشد که نتیجه گرفته اید.
س۔ حالا بفرمایید آن که می گوید منم، من چنین و چنان کردم، گفتم و شنیدم من چه، و چه، و چه، آیا آن من موجود است یا معدوم؛ به عبارت ساده تر، آن من که جز بدن است،«هست» است یا«نیست» است؟
ج- آقا، این دیگر خیلی روشن است که آن من موجود است و هست است. معدوم که «نیست» است و نیست «نیست» است. نیست چگونه فکر می کند، می یابد و می گوید من؟ نیست که از خود خبر نمی دهد و نمی شود از آن خبر داد. هر چه که منشأ آثار است از هست است.
س - آفرين! همین طور است که تقریر می فرمایید؛ پس از این پرسش و پاسخ و از این روش و کاوش بهره گرفتم که آنچه را هر انسانی به فرهنگ فارسی «من» و یا به تازی «أنا» و یا به واژه های دیگر از خود خبر می دهد و حکایت می کند، این کلمه ی «من»، «أنا» و مانند آنها اشارت به موجودی دارد که آن موجود جز بدن اوست.
ج- همین طور است که می فرمایید.
س - پس آن که می گفت تاریک بودم و روشن شدم، ناقص بودم و کامل شدم، نادان بودم و دانا شدم و از قوت به فعل رسیدم، این حقیقت موجود بود که جز بدن است و کلمه ی «من» و «أنا» اشاره به آن است؟
ج- باید این طور باشد.
س - آیا آن را با چشم سر می بینیم.
ج- نه خير!
س - آیا می شود با چشم مسلح مثلا با ذره بین ها و دوربین ها او را دید؟
ج- نمی دانم.
شما دوستان گرامی ام در این بحث و فحص دقت بفرمایید. این درس ها را سرسری نگیرید. ببینید الان به موجودی رسیده ایم که آن حقیقت ذات هر فرد انسان است. اکنون همین اندازه نتیجه حاصل کرده ایم که آن گوهری که به لفظ «من» و «أنا» بدان اشارت می کنیم، موجودی است غیر از بدن. این بحث و فحص، ما را به چنین موجودی رسانده است. اکنون در بود چنین موجودی که حقیقت من و شماست یقین حاصل کرده ایم. اگر چه با چشم سر او را نمی بینیم و از منظر دیدگان پنهان است و نمی توانیم آن را لمس کنیم، به بود او اعتراف داریم. اما چگونه موجودی است، غیر از بدن است و با بدن است، نسبت بدن با او چگونه و تعلق او به بدن چگونه است، به چه نحو از نقص به کمال می رسد و سؤال های بسیار دیگر در این باره، باید پس از این روشن شود. ما در سفر علمی خود حق داریم که بگوییم اکنون گامی برداشته ایم. این مطلب در درس های بعدی روشن تر می شود. اکنون در این روش به همین اندازه اکتفا می کنیم.
پایان درس
#علامه_حسن_زاده_آملی
#دروس_معرفت_نفس
#درس بیست و یکم
قسمت دوم
#پرسش_و_پاسخ
#معرفت_نفس
#خودشناسی
#حقیقت_من
3.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدگاه علامه حسن زاده آملی نسبت به مرگ.
#حسن_زاده_آملی
#آیت_الله_حسن_زاده
#عرفان #خودشناسی #معرفت_نفس
#آیت_الله_حسن_زاده_آملی #مرگ #برزخ #خداحافظی #وداع
@shakhehtoba