آقا، ردای سبز امامت مبارکت
پوشیدن لباس خلافت مبارکت
ای آخرین ذخیره زهرایی حسین
آغاز روزگار امامت مبارکت
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸
الهی که ما و نسل ما از سربازان حقیقی ایشان باشیم 🤲
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد میکنند. (شهید مهدی زین الدین)
شهدا را با #صلواتی یاد کنیم ♥️
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از صبح حسینی
فوج مَلَک دُور و بَرَش دارد نگارم
یک آسمان زیر پرش دارد نگارم
باید تمام عرشیان چاوش بخوانند
تاج ولایت بر سَرَش دارد نگارم
صبرش علی خویش حسن صبرش حسینی
خُلقی چو جدّ اطهرش دارد نگارم
نامی دِگر از حاتمِ طاعی نمانده است
از بس گدا در محضرش دارد نگارم
حتّی منِ پیمان شکن را هم دعاگوست
الحق که ارث از مادرش دارد نگارم
از اولّ غیبت به شیعه بوده معلوم
فکری برای آخرش دارد نگارم
وقتِ فرج شمشیر حیدر را به دستی
قرآن به دستِ دیگرش دارد نگارم
یعنی به سر فکر تقاص خون جدّ و
شش ماهه طفلِ پرپرش دارد نگارم
کوری چشم دشمنان لطفی مداوم
بر این نظام و رهبرش دارد نگارم
ما در پیِ دیدارِ رویِ یار هستیم
از غَمزهی چشمان او بیمار هستیم
محمود مربوبی
#عید_بیعت_امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
https://eitaa.com/sobhehoseini
همیشه می گفت شادی ما شادی اهلبیته، غم ما هم غم اهلبیته.
یادمه یکی از اقوام نزدیک فوت كرده بود، سعید اومد پیش من گفت: زهرا! من چی كار كنم؟! اصلا گریه م نمی یاد، یعنی اصلا اشكم نمی یاد كه بخوام گریه كنم😩
حالا این در حالی بود که اگر مواردی مربوط به معنویات بود، فوق العاده اشك می ریخت.
ولی در مورد مرگ کسی که خیلی هم عزیز بود می گفت من اشکم نمی یاد، چی کار کنم؟ پیازی چیزی پوست بكنم اشكم بیاد؟!😂
راوی: #خواهر1
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
سه شنبه ۲۴ شهریور ۶۶، ساعت ۱ بامداد، درست شبِ همان روزی که همه؛ از خواهر و زنداداشم گرفته تا خواهر شوهرهایم، در حال رب پزون بودند...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
سه شنبه ۲۴ شهریور ۶۶، ساعت ۱ بامداد، درست شبِ همان روزی که همه؛ از خواهر و زنداداشم گرفته تا خواهر شوهرهایم، در حال رب پزون بودند، موعد به دنیا اومدن بچه م رسید، خدیجه خانوم (مادر شهید مومنی) و برادرشون، یه آژانس گرفتند رفتیم بیمارستان نجمیه و حدود ساعت ۴ صبح؛ حوالی اذان صبح، رضا به دنیا اومد (و بعدها تا همین حالا پسرم علاقه عجیبی به بوی رب پزون نشون می داد که بهش می گفتم این به خاطر زمان تولدته که همه رب می پختند)
من از همون اول که تو ماشین نشستم فقط اشک ریختم؛ نه به خاطر دردی که داشتم، بلکه به خاطر اینکه رضا نبود، خیلی گریه کردم.
پرستارا هی دلداری میدادن؛ خانم گریه نکن، شوهرت شهید شده، خدا کمکت میکنه و... خیلی باهام حرف زدند ولی مگه من تو کَتَم میرفت؟! جای خالی رضا رو بدجوری احساس می کردم.
اون موقعها که سونوگرافی اینا نبود که ببینیم بچه دختره یا پسره؟! بعد که به دنیا اومد و همه فهمیدن پسره، دیگه یعنی کل چهاردونگه آنقدر ذوق کردن و خوشحال بودند که خدا می دونه، چون رضا مؤمنی هم تکپسر بود و داداش نداشت، دیگه همه خوشحالی می کردند که بچه ش پسر شده.
بعد از ظهر همون روز که موقع ملاقات شد همه اومدند؛ خواهرای رضا از جمله عمه کبری(خواهر رضا) با شوهرش (آقا رضا غلامحسینی) که از همرزمان رضا بود و چند تا از دوستان دیگرش از جمله آقای ایرج حاج احمد و خانومش، خواهرم و داداشم و ...همه اومده بودن ملاقاتی.
یعنی بیمارستان رو گذاشته بودیم رو سرمون و من با اومدن همرزمای رضا گریه م بیشتر شد. طوری که پرستار اومد به خواهرم گفت خانم! اینجا بیمارستانه ها. خواهرم گفت آخه من چیکار کنم؟! هر کاری می کنیم خواهرم آروم نمیگیره
موقعی که رفتیم خونه، بابا بزرگِ خدا بیامرزِ رضا (پدرخدیجه خانوم) که خیلی رضای شهید رو دوست داشت و برامون عروسی گرفت، وقتی بچهی رضا هم به دنیا اومد یه گوسفند خیلی بزرگ گرفت و جلو پای من و بچه کشتند.
خدیجه خانم گفت مادر! محبوبه جان! اجازه میدی من اسم بچه رو بزارم رضا؟! گفتم آره چرا اجازه نمیدم؟!
گفت پس یه محمد میزارم قبل اسم رضا که در شناسنامه با اسم پدرش یه کم متفاوت باشه ولی پسرم رو صداش میکنم رضا، گفتم باشه هر طور دوست دارید.
( و اینطوری شد که در تاریخ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۶۶ ه.ش، مصادف با ۲۱ محرم ه.ق، رضا مؤمنی فرزند شهید رضا مؤمنی، حدود ۵ ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا اومد.)
راوی: #همسر
#خاطرات_رضا
__
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
در این روز مبارک، عقد ما در محضر مقام معظم رهبری؛ حضرت آیت الله خامنهای، رأس ساعت ۵/۲۰ دقیقه بعد از ظهر خود ایشان خطبه عقد را خواندند.
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
روز عقدمون؛ سه شنبه ۲۴ شهریور ۷۱ که مصادف با هفدهم ربیع الاول و ولادت پیامبر(ص) و امام صادق(ع) بود، سعید خیلی عجله داشت زودتر برسیم بیت رهبری. ناهار خوردیم و راه افتادیم.
از طرف من؛ بابام و دوتا خواهرام اومده بودن که با سعید از مجتمع راه افتادیم و از طرف سعید هم؛ بابا و مامانش، خواهر بزرگش و عمه سکینه اومده بودند. اونجا خیلی منتظر موندیم تا آقا تشریف بیارن، طوری که رضا روی پای سعید قشنگ خوابش برد.
خب خیلی دوست داشتم آقا رو از نزدیک ببینم و خیلی خوشحال بودم از این دیدار، حتی دوست داشتم بروم از نزدیک بهشون سلامی عرض کنم، منتها یه چیزی خیلی به دلم موند و اون اینکه چرا نه حاج حسین سازور که این برنامه را برامون جور کرد و نه حتی خودمون به آقا نگفتیم که رضا فرزند شهیده و سعید یه پسر مجرده که با همسر شهید ازدواج کرده.
نه به خاطر هدیه و اینا، به خاطر اینکه آقا خیلی خوشحال می شد از چنین وصلتی و ویژهتر تحویل مون می گرفت و سعید رو تحسین می کرد.
الهی من بمیرم؛ سعید اون وسط نشسته بود، رضا هم رو پاش خوابیده بود. منم که همینجور نشسته بودم تا اینکه آقا وکیلمون شدند و خطبه عقد رو جاری کردند.
بعد از مراسم هم سعید اومد ما رو رسوند خونه و خودش برگشت اومد از گمرک یه دوچرخه به مناسبت تولد رضا خرید و این شد اولین هدیه تولد رضا که از بابا سعیدش گرفت.
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
روز عقدمون؛ سه شنبه ۲۴ شهریور ۷۱ که مصادف با هفدهم ربیع الاول و ولادت پیامبر(ص) و امام صادق(ع) بود،
به هر حال بین همه زن و شوهرها گاهی دلخوری و ناراحتی پیش می یاد، بعدها یه وقتایی که با هم حرفمون می شد، سعید می اومد خیلی با مهربانی و محبت آمیز بهم می گفت خانوم! یادت نره ما پیش آقا عقد کردیم، نباید بزاریم این دلخوری ها و ناراحتیها بین مون پیش بیاد و ادامه پیدا کنه.
راوی:#همسر
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
بسمه تعالی
با درود و سلام خدمت حضرت صاحب الزمان(عج) روحی و ارواح العالمین له الفداه، او که واسطه فیض الهی و یگانه منجی عالم بشریت است
و درود و سلام بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی، این سالک الی الله و این پیر طریقت.
درود و سلام بر شهیدان روز و زاهدان شب، سربازان آقا امام زمان(عج) و درود و سلام بر شهیدان که در وصفشان کلمه مقدس شهید، رساترین معنی را میرساند.
سلام بر سرباز امام زمان(عج) برادر عزیزم سعید!
سعید جان! امیدوارم که حالت خوب بوده باشد و در سایه ایزد منان و در سایه عنایات صاحب الامر به خوبی و خوشی به سر برده باشی و در کسب رضای حق تعالی موفق و موید بوده باشی
اگر از احوالات برادرت خواسته باشی بحمدالله خوب و سلامت هستم.
سعید جان! لحظاتی پیش نامهات را ابوالفضل مزیدی به دستم داد چون پلاک خانه ایشان را به جای پلاک خانه این حقیر نوشته بودی.
به هر حال بسیار خوشحال شدم و خوب میدانی اهل تعارف نیستم. جداً بسیار خوشحال شدم طوری که فکر میکنم کمتر چیزی تا حال اینقدر مرا خوشحال نموده است. نمیدونم حس میکنم کسی را دارم که بفهمد چه میگویم در این شهر پرگناه و در میان مردمی که از زندگی جز پول و مادیات هیچ نمیفهمند در حال غرق شدنم.
دیگر صفای جبهه برایم معنای آنچنانی ندارد. هر روز در سر راهم با حیوانهای انسان صورت مواجهم. در کنار اینها من که خود حال و روزم را خوب میدانم حتی لایق آن نیستم که برایم نامه بنویسی و این همه اظهار لطف نموده مرا شرمنده کنی.
سعید جان! از اینکه زحمت کشیدی و نامه برایم نوشتی تشکر میکنم. من روز ۱۰/۲۱ یعنی روزی که وارد منطقه شدیم، حین برگشتن به عقب، مورد اصابت تیر از ناحیه فک قرار گرفتم.
البته ضایعه غیر قابل جبرانی به بار نیاورد و کم کم به وضع اول برمیگردم. طرز اصابت تیر به شکلی بود که از سمت چپ با زاویه به فک خورد...
سعید جان! لحظه لحظهی حضورت را در وعدهگاه عاشقان خدا با او مواظبت کن. نکند از دستت برود و مثل من افسوس بخوری.
دلم سخت هوای جبهه کرده است اما در موقعیتی نیستم که بتوانم به منطقه بیایم. به هر حال به کار خود مشغولم و مثلاً زندگی میکنم.
وقتی که روز یکشنبه ۱۰/۲۱ مجروح شدم با هواپیما مرا به شیراز بردند. یک هفته آنجا بودم و بعد به تهران آمدم یک هفتهام بیمارستان نجمیه بودم بعد مرخص شدم.
فردا هم قرار است به دکتر بیمارستان نجمیه مراجعه کنم تا سیمی که حدود دو ماه است داخل دهانم قرار داده اند باز کند. بعد از مرخص شدن از بیمارستان در دانشگاه ثبت نام کردم و فعلاً مشغول درس خواندن شدم.
مثل اینکه حوصلهت سر رفته است. دیگه عرضم را کوتاه کنم. جهت اطلاع تو نام محل تحصیل من آموزشکده فنی و حرفهای شماره ۲ شهید شمسی پور است که در میدان ونک واقع شده است.
گذشته از این حرفها جداً التماس دعا دارم به تمام بچهها اگر دیدی سلام برسان و نیز آن برادر تسلیحات که نامش یادم افتاد؛ حمید. به او سلام برسان
از وضع منطقه ای که جنازه بچهها آنجاست برایم بنویس و از پیشرویها از جراحتت و از بچههایی که ماندهاند.
در ضمن برادر ابراهیم مظفری نیز برگشته و خانه است.
دیگر عرضی ندارم و السلام علی من اتبع الهدی
دوستدار تو و بردار کوچکت رضا #رئوفی
تاریخ سه شنبه ۶۵/۱۲/۱۹ ساعت ۸ شب
#نامه_ها
@shalamchekojaboodi
خوشا آنانکه با عزت ز گیتی
بساط خویش برچیدند و رفتند
خوشا آنانکه پا در وادی حق
نهادند و نلغزیدند و رفتند
نگردیدند هرگز گرد باطل
حقیقت را پسندیدند و رفتند
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
اگر در خواب می دیدم غم روز جدایی را
به دل هرگز نمی دادم خیال آشنایی را
_______________
دلی که نیست در او مهر فاطمه سنگ است
چرا که نور وی با نور حق هماهنگ است
اگر قدم ننهد او به عرصه محشر
کمیت جمله شفاعت کنندگان لنگ است
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi