روز عقدمون؛ سه شنبه ۲۴ شهریور ۷۱ که مصادف با هفدهم ربیع الاول و ولادت پیامبر(ص) و امام صادق(ع) بود، سعید خیلی عجله داشت زودتر برسیم بیت رهبری. ناهار خوردیم و راه افتادیم.
از طرف من؛ بابام و دوتا خواهرام اومده بودن که با سعید از مجتمع راه افتادیم و از طرف سعید هم؛ بابا و مامانش، خواهر بزرگش و عمه سکینه اومده بودند. اونجا خیلی منتظر موندیم تا آقا تشریف بیارن، طوری که رضا روی پای سعید قشنگ خوابش برد.
خب خیلی دوست داشتم آقا رو از نزدیک ببینم و خیلی خوشحال بودم از این دیدار، حتی دوست داشتم بروم از نزدیک بهشون سلامی عرض کنم، منتها یه چیزی خیلی به دلم موند و اون اینکه چرا نه حاج حسین سازور که این برنامه را برامون جور کرد و نه حتی خودمون به آقا نگفتیم که رضا فرزند شهیده و سعید یه پسر مجرده که با همسر شهید ازدواج کرده.
نه به خاطر هدیه و اینا، به خاطر اینکه آقا خیلی خوشحال می شد از چنین وصلتی و ویژهتر تحویل مون می گرفت و سعید رو تحسین می کرد.
الهی من بمیرم؛ سعید اون وسط نشسته بود، رضا هم رو پاش خوابیده بود. منم که همینجور نشسته بودم تا اینکه آقا وکیلمون شدند و خطبه عقد رو جاری کردند.
بعد از مراسم هم سعید اومد ما رو رسوند خونه و خودش برگشت اومد از گمرک یه دوچرخه به مناسبت تولد رضا خرید و این شد اولین هدیه تولد رضا که از بابا سعیدش گرفت.
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
روز عقدمون؛ سه شنبه ۲۴ شهریور ۷۱ که مصادف با هفدهم ربیع الاول و ولادت پیامبر(ص) و امام صادق(ع) بود،
به هر حال بین همه زن و شوهرها گاهی دلخوری و ناراحتی پیش می یاد، بعدها یه وقتایی که با هم حرفمون می شد، سعید می اومد خیلی با مهربانی و محبت آمیز بهم می گفت خانوم! یادت نره ما پیش آقا عقد کردیم، نباید بزاریم این دلخوری ها و ناراحتیها بین مون پیش بیاد و ادامه پیدا کنه.
راوی:#همسر
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
بسمه تعالی
با درود و سلام خدمت حضرت صاحب الزمان(عج) روحی و ارواح العالمین له الفداه، او که واسطه فیض الهی و یگانه منجی عالم بشریت است
و درود و سلام بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی، این سالک الی الله و این پیر طریقت.
درود و سلام بر شهیدان روز و زاهدان شب، سربازان آقا امام زمان(عج) و درود و سلام بر شهیدان که در وصفشان کلمه مقدس شهید، رساترین معنی را میرساند.
سلام بر سرباز امام زمان(عج) برادر عزیزم سعید!
سعید جان! امیدوارم که حالت خوب بوده باشد و در سایه ایزد منان و در سایه عنایات صاحب الامر به خوبی و خوشی به سر برده باشی و در کسب رضای حق تعالی موفق و موید بوده باشی
اگر از احوالات برادرت خواسته باشی بحمدالله خوب و سلامت هستم.
سعید جان! لحظاتی پیش نامهات را ابوالفضل مزیدی به دستم داد چون پلاک خانه ایشان را به جای پلاک خانه این حقیر نوشته بودی.
به هر حال بسیار خوشحال شدم و خوب میدانی اهل تعارف نیستم. جداً بسیار خوشحال شدم طوری که فکر میکنم کمتر چیزی تا حال اینقدر مرا خوشحال نموده است. نمیدونم حس میکنم کسی را دارم که بفهمد چه میگویم در این شهر پرگناه و در میان مردمی که از زندگی جز پول و مادیات هیچ نمیفهمند در حال غرق شدنم.
دیگر صفای جبهه برایم معنای آنچنانی ندارد. هر روز در سر راهم با حیوانهای انسان صورت مواجهم. در کنار اینها من که خود حال و روزم را خوب میدانم حتی لایق آن نیستم که برایم نامه بنویسی و این همه اظهار لطف نموده مرا شرمنده کنی.
سعید جان! از اینکه زحمت کشیدی و نامه برایم نوشتی تشکر میکنم. من روز ۱۰/۲۱ یعنی روزی که وارد منطقه شدیم، حین برگشتن به عقب، مورد اصابت تیر از ناحیه فک قرار گرفتم.
البته ضایعه غیر قابل جبرانی به بار نیاورد و کم کم به وضع اول برمیگردم. طرز اصابت تیر به شکلی بود که از سمت چپ با زاویه به فک خورد...
سعید جان! لحظه لحظهی حضورت را در وعدهگاه عاشقان خدا با او مواظبت کن. نکند از دستت برود و مثل من افسوس بخوری.
دلم سخت هوای جبهه کرده است اما در موقعیتی نیستم که بتوانم به منطقه بیایم. به هر حال به کار خود مشغولم و مثلاً زندگی میکنم.
وقتی که روز یکشنبه ۱۰/۲۱ مجروح شدم با هواپیما مرا به شیراز بردند. یک هفته آنجا بودم و بعد به تهران آمدم یک هفتهام بیمارستان نجمیه بودم بعد مرخص شدم.
فردا هم قرار است به دکتر بیمارستان نجمیه مراجعه کنم تا سیمی که حدود دو ماه است داخل دهانم قرار داده اند باز کند. بعد از مرخص شدن از بیمارستان در دانشگاه ثبت نام کردم و فعلاً مشغول درس خواندن شدم.
مثل اینکه حوصلهت سر رفته است. دیگه عرضم را کوتاه کنم. جهت اطلاع تو نام محل تحصیل من آموزشکده فنی و حرفهای شماره ۲ شهید شمسی پور است که در میدان ونک واقع شده است.
گذشته از این حرفها جداً التماس دعا دارم به تمام بچهها اگر دیدی سلام برسان و نیز آن برادر تسلیحات که نامش یادم افتاد؛ حمید. به او سلام برسان
از وضع منطقه ای که جنازه بچهها آنجاست برایم بنویس و از پیشرویها از جراحتت و از بچههایی که ماندهاند.
در ضمن برادر ابراهیم مظفری نیز برگشته و خانه است.
دیگر عرضی ندارم و السلام علی من اتبع الهدی
دوستدار تو و بردار کوچکت رضا #رئوفی
تاریخ سه شنبه ۶۵/۱۲/۱۹ ساعت ۸ شب
#نامه_ها
@shalamchekojaboodi
خوشا آنانکه با عزت ز گیتی
بساط خویش برچیدند و رفتند
خوشا آنانکه پا در وادی حق
نهادند و نلغزیدند و رفتند
نگردیدند هرگز گرد باطل
حقیقت را پسندیدند و رفتند
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
اگر در خواب می دیدم غم روز جدایی را
به دل هرگز نمی دادم خیال آشنایی را
_______________
دلی که نیست در او مهر فاطمه سنگ است
چرا که نور وی با نور حق هماهنگ است
اگر قدم ننهد او به عرصه محشر
کمیت جمله شفاعت کنندگان لنگ است
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
عصر پنجشنبه ی دو هفته پیش، من و مامانم راه افتادیم رفتیم بهشت زهرا(س) ...
@shalamchekojaboodi
عصر پنجشنبه ی دو هفته پیش، من و مامانم راه افتادیم رفتیم بهشت زهرا(س) و تو راه که داشتیم میرفتیم من همینجوری پشت فرمون ذکر میگفتم ولی اصلا ذکره به دلم نمیچسبید و ارتباط برقرار نمیکردم.
رفتیم و رسیدیم سر مزار و یه ذره نشستم با بابا سعید صحبت کردم. گفتم بابا یه سری کارها رو ردیف کن و ارتباطات ما رو با خدا چفت کن که همه کارهامون اوکی بشه.
زیاد حال خوبی نداشتم که بابا رو زیاد تحویل بگیرم؛ رو سنگش آب بریزم و قبر و ماچ کنم و...
رفتم دو تا چایی آوردم و همونجا نشستیم با مامانم خوردیم بعد هم از بابا خداحافظی کردیم و داشتیم می اومدیم بیرون. من دوتا قبر کناریِ قبر بابا رو که رد کردم داشتم میگفتم خداحافظ.
همون موقع به دلم افتاد که خب سنگ مزارو یه ماچ کن لااقل. بعد گفتم بابا حال ندارم دیگه، خداحافظ. با اینکه همیشه موقع رفتن، مزارش را می بوسیدم و ازش خداحافظی می کردم ولی این بار فقط دستمو همینجوری زدم به لبم ماچ کردم و براش فرستادم.
نزدیک اذان مغرب بود و موقعی که نشستیم تو ماشین، مامانم زنگ زد به خونه بابایی اینا و گفت ما از بهشت زهرا یه سر داریم میایم خونه شما، ببینیمتون. بابایی گفت ما الان داریم میریم مسجد برای نماز.
من به مامانم گفتم خب نمیرسیم که، اگه بخوایم بریم مسجد یا صبر کنیم بابایی اینا از مسجد برگردند دیر میشه. زنگ بزن بگو ایشالا یه روز دیگه میایم.
با این حال راه افتادیم سمت خونه بابایی، گفتم حالا میریم دیگه، فوقش یه کم منتظر می مونیم تا بیان. تو راه که داشتیم می رفتیم زیر گذر روبروی دانشگاه شاهد رو که رد کردیم، ترافیک شد و یه دفعه من اومدم از تو جیبم گوشی رو در بیارم وِیز رو بزنم که متوجه شدم گوشی م نیست...
راوی؛ آقای #صادق_شاهدی
#خاطرات_سعید
____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
جلوتر از زیر گذر دور زدم رفتم از تو یه روستایی که خیلی داغون و فقیرنشین بود، انداختم و رفتم دوباره تو اتوبان که برگردم به سمت بهشت زهرا(س)
چون بعضی اطلاعات گوشیمو لازم داشتم گفتم خدایا گوشیه پیدا شه. شروع کردم به گفتن ذکر لا حول ولا قوة الا بالله و می دونستم تا خدا نخواد هیچ کاری انجام نمیشه. با خودم گفتم حالا صادق! اگر گوشی ت بود، بود، نبودم دیگه فدای سرت. خدا خواسته که نباشه.
موقعی که برگشتم و داشتم می رفتم به سمت بابا سعید، دیگه یادم رفت که چه اتفاقی افتاده.
رسیدیم به بهشت زهرا گفتم؛ بابا! ببین منو دوباره برگردوندی کشوندی اینجا. میخوام ببینم که داستان چیه؟ برای چی منو تا اینجا کشوندی؟! تو ذهنم داشتم باهاش حرف می زدم.
به مزارش که رسیدم دیدم گوشیم رو سنگمزار کناریش که بلندتره، همون شکلی همون جاست.
پایین مزار هم مطابق معمول موقع نماز فرش پهن شده بود و خانم های زیادی اونجا داشتن نماز میخوندن.
دیگه خم شدم و سنگ مزار و یه ماچ کردم و گفتم بابا قربونت برم. بعد هم گوشی رو برداشتم اومدم. کوچهی قطعه ۲۹ رو که رد کردم، دیدم عمو مجتبی روبرومه، یعنی قشنگ تِمثال بابا سعید رو که شبیه عمو مجتبی ست دیدم.
انگار بابا هم دوست داشت منو بوس کنه و این رو به واسطهی عمو مجتبی انجام داد. بعد از روبوسی، عمو گفت حتما برید خونه بابایی سر بزنید.
حس کردم بابا منو برگردوند تا مثل همیشه هم من او را ببوسم، هم او منو ببوسه و این خیلی برام جذاب بود.🥹
راوی: آقای #صادق_شاهدی
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
وقتی دو سال و نیمه باشی و پدرت شهید شود، ظاهراً خودت خاطره ی چندانی از بابا نداری، اگر چه همه می دانند شیرین زبانی ات دل از سعید برده بود و صدای موتورش که می آمد می دویدی جلوی در و بابا بابا می کردی.
سعید به تو یاد داده بود مشدی سینه بزنی و حسین حسین بگویی و کیف می کرد وقتی با آن زبان بچگانه ات محکم می گفتی حییییییدر. مثل خودش از همان بچگی عشق موتور بودی و سعید هم این را می دانست به خاطر همین جلو می نشاندت و بی مهابا می راند. در نوجوانی می خواستی هر طور شده موتور بخری و سوار شوی.
گریه هایت سعید را نگران کرده بود و گفته بود از گریه های صادق می ترسم. احتمالا غصهی یتیم شدن تو و رضا را به دل می کشید.
سعید تا آخرین روزهای قبل از شهادتش نه تنها شما را فراموش نکرده بود، بلکه دو سه روز قبل از عروجش، وقتی ماشینشان در بیابان پنچر می کند، شب تا صبح توی سرمای دی ماه فکه با یاد خاطراتتان و شیرین زبانی ات فضا را گرم می کند. یکی او از بچه هایش می گوید و یکی شهید محمود غلامی از زینبش.
فکر می کردیم تو از سعید خاطرهای نداری. ولی نه، این ماییم که از زنده بودن شهدا غافلیم و هیچ وقت از تو نخواسته ایم خاطراتت را با پدرت برایمان بگویی. خاطراتی که تا همین امروز، باباسعیدت برایت ساخته.
مثل همین که گوشی ات را گرو نگه می دارد که برگردی و مثل همیشه سنگ مزار را ببوسی و بعد تمثال او، تو را ببوسد.
نه، این همهی داستان نیست...
یادت هست که نشستی کنار قبر و گفتی بابا! سیمم را به خدا وصل کن، یادت هست ذکرهایت نمی چسبید؟!
گوشی ات را بهانه کرد برای اتصال ذکرهایت و بهانه برای نجوایی که با خدا کردی.
هنوز هم چشم باباسعید دنبال توست و اشکهایت دلش را می لرزاند. همیشه او در کنار تو و برادرت حضور دارد. این ما هستیم که غائبیم و غافل.😔😔
از صادق خواستیم که بازهم از خاطراتش با پدرش بگوید از این عنایات شهیدانه. گفت خیلی دوست ندارم اینها را بگویم.
گفتیم صادق جان!
وقتی یاد پدرت را زنده کنی، کأن خودش را زنده کرده ای و حالِ دل خیلی ها را با این خاطرات، خوب می کنی. به خاطر خودت نه، به خاطر زنده کردنِ دل مُردهی ما از خاطراتت بگو♥️
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد میکنند. (شهید مهدی زین الدین)
شهدا را با #صلواتی یاد کنیم ♥️
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷پای پرچم
🎤روایت جالب اون گزارشگر باحاله تکواندو از دیدار اعضای کاروانهای اعزامی ایران به بازیهای المپیک و پارالمپیک ۲۰۲۴ پاریس با رهبر انقلاب. ۱۴۰۳/۶/۲۷
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
هیئت عشاق الخمینی(ره) که تاسیس شد، از اولین جلسهش من حضور داشتم و اینو تو ذهنم هست که سعید هم خلاق بود و هم به نظرم واقعا در هیئتداری، نابغه بود.
ابتکاری که سعید تو هیئت عشاق به خرج داد، من تو هیئتهای دیگه به ندرت دیدم؛ اینکه اول شروع می کردیم به خواندن سوره واقعه و بعد که واقعه تموم می شد، دونه دونه دعا میکردیم.
من اینو جایی ندیده بودم و خاطرم هست این ابتکار خود سعید بود.
بعد هم بحث شعر خواندن دسته جمعی بود که یادمه اشعار را می داد (به آقای برزه) خطاطی میکردند و در هیئت نصب می شد. بعد، همه با هم آن شعرها را به همون سبک های قدیمی می خواندند و چه صفایی داشت آن سرودهای دسته جمعی.
راوی؛ آقای حسین#مقدمی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوایل دهه هفتاد بود و چند روزی مونده بود به تولد امیرالمؤمنین(ع)، قرار شد شب تولد مولا، هیئت بیفته خونه حاج عباس.
سعید خدا بیامرز با عباس دارابی به اجماع رسیدند که کیک تولد به صورت ذوالفقار باشه، سعید گفت که هماهنگ میکنه با هیئت محبان المرتضی(ع) که اگر اشتباه نکنم قالبش رو از اونها بگیریم.
آقا سه ترک رفتیم نازی آباد و قالب چوبی رو گرفتیم، بعد هم اومدیم به یه قنادی که خاطرم نیست کجا بود، دادیم و کارهای اولیه شو انجام دادیم.
شب تولد رفتیم کیک رو آوردیم هیئت، بعد از تموم شدن هیئت گفتند کیک رو بیارید و من رفتم که بیارم، چون کیک تازه بود، اومدم از بین بچه ها رد بشم، یهو چَپه شد و حدود یک سومش فکر کنم ریخت رو سر بچه ها.😅🎂
آقا ما سرخ کردیم و از اونطرف دیدم عباس دارابی کارد میزدی خونش در نمیاومد. سعید هم هی لبش رو میگزید و سرش رو ریز ریز تکون میداد.
خلاصه هیئت رو سعید یه جوری جمع و جور کرد و از اون به بعد تا یه مدت سوژهش شده بودم. هی میگفت؛ آخه پَشگال! یه کیک هم سالم نمیتونستی بیاری هیئت؟😂
خدا بیامرز تیکه هایی هم که به آدم مینداخت دلنشین بود و من ندیدم کسی ازش دلخور بشه. ما خودمون دوست داشتیم سعید به ما یه گیری بده و عشق می کردیم بهمون یه تیکهای بندازه.😅
راوی: آقای حسین #مقدمی
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi