دیروز در پی خاطره ی راپلی که گذاشته شد و اینکه گفته بودند حاج محمد ناظری بلافاصله تیم لشگر۲۷ را به خاطر نحوهی پایین آمدنشان به عنوان مربی پادگان انتخاب کرد، یکی از اعضا از ما خواستند یه معرفی اجمالی در رابطه با حاج محمد ناظری در کانال داشته باشیم، ما گفتیم شما خودتون بفرمایید ما در کانال قرار دهیم، ایشون گفتند فعلا وقت ندارم ولی
👇👇
فقط می خوام بهتون بگم که حاج محمد ناظری یه پهلوونه. تصویرش از اونجایی اومد تو تلویزیون که توی شبکه افق، مسابقه فرمانده رو گذاشتند که چقدر مراحل سختی داشت.
حاج محمد ناظری، فرمانده پادگان سیدالشهدای انزلی بود که خیلی از بچه های استشهادی، بچه های لبنان زیر دست ایشون پرورش پیدا کردند...
هدیه به روح شهید حاج محمد ناظری #صلوات
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
تا بحال از چند نفر شنیدم که میگفتن سعید با موتور تصادف میکرد، میخورد زمین، گریه میکرد و ... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
تا بحال از چند نفر شنیدم که میگفتن سعید با موتور تصادف میکرد، میخورد زمین، گریه میکرد و ...
هرچند گریههاش دنیایی نبود و عاقبتِ شهادتش رو هدف گرفته بود ولی برای من هیچ وقت سعید کوچک و خوار نشد. نقص نداشت و انگار همیشه برتر و سرتر بود.
شایدم بهخاطر این بود که من این طوری نگاهش میکردم😍
حب الشئ، یعمی و یصم
نه بدش رو میدیدم و نه از ابتدای آشنایی تا الان دوست دارم بدش رو بشنوم.
یادمه یه شب با بروبچهها تو کانون ابوذر جمع بودیم و طبق معمول به پیشنهاد آقاسعید قرار شد بریم هیئت. کدوم هیئت رو یادم نیست ولی باید میرفتیم سمت شرق تهران.
چندتایی موتور توی پایگاه بود و با یه حساب سرانگشتی تقریبا هر موتوری دو نفر سوار شدیم و راه افتادیم.
توی مسیر، آخرای خیابون مهماننوازان نزدیک به امینالملک، من که داشتم به عنوان آخرین نفر، پشت سر بقیه از کنار جوب میرفتم یه دفعه از روبرو یه موتور که اونا هم دوترک بودند و خلاف جهت میاومدن به ما برخورد کردند و تعادلشون به هم ریخت.
من و پشتسریم تونستیم خودمون رو سرپا نگه داریم، ولی اون دو نفر که از لات و لوتای فلاح هم بودند افتادند توی جوب.
بلافاصله بلند شدند و با یه حالت عصبانیت، داد و بیداد کردند و
کم کم داشت دعوامون میشد.
حالا ما دوتا جوونک بودیم و اونا از ما بزرگتر و ...
همه موتورای همراهمون هم پیچیده بودند توی خیابون امینالملک و دیگه همدیگرو نمیدیدیم.
چیزی نمونده بود دست به یقه بشیم که یه دفعه نفهمیدم چطور شد که آقاسعید بالا سرمون ظاهر شد و خودش رو رسوند به ما.
سعید معمولا عادت داشت توی حرکت کاروانی موتوری، دائم به همه سرک میکشید و بقیه رو مد نظر داشت.(خصوصا موقع حرم رفتن بیشتر مراقب بچهها بود.)
اون دو نفر وقتی آقاسعید رو هواخواه ما دیدند، دیگه ساکت شدند و لباساشون رو تکوندند و سوار شدند رفتند.
اون شب تو کل مسیر دائم به فکر سعید و این حمایت به موقعش بودم. خیلی دلم گرم شد به اینکه یه داداش بزرگتری دارم که سر بزنگاه هوامو داره
ولی الان...😥
بگذریم
یادت بخیر سعیدجان
روحت شاد❤
راوی؛ آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
ما در ره عشق تو اسیران بلاییم
کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم
ما را به تو سِرّیست که کس محرم آن نیست
گر سَر برود سِرِّ تو با کس نگشاییم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم
(شاعر؛ شمس تبریزی)
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
نیمه شبی در حال گشت زنی در محل بودیم که رسیدیم جلوی منزل داماد آقا سعید اینا. همون موقع متوجه شدیم یک ماشین آریا که خانواده در آن نشسته، آن موقع شب خراب شده.
آن شب، شب خیلی سردی بود. رفتیم جلوتر، سعید اورکت کره ای اش را در آورد و آن را به همراه اسلحه کلاشی که دستش بود، به من داد و مشغول تعمیر آن ماشین شد . حدود ده دقیقه، یک ربع روی آن کار کرد و ماشین را درست کرد.
صاحب ماشین پول تعارف کرد و سعید در جواب گفت؛ برای امام و رزمنده ها صلواتی بفرستید.
راننده و خانواده اش خیلی سعید را دعا کردند و خوشحال به مسیر خود ادامه دادند.
راوی؛ آقای ناصر #سلطانیان
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
گاهی همه به دور پسر جمع میشوند
گاهی همه به دور پدر جمع میشوند
اینها كه دست و پای علی را گرفتهاند
هشتاد و چار فاطمه سرجمع میشوند
وقتی میان خیمه نشسته، نشستهاند
وقتی كه میرود، دم در جمع میشوند
دارند این طرف چهقدر میشوند كم
دارند آن طرف چهقدر جمع میشوند
گیسوی خیمه ها همه آشفته میشود
دور و برش که چند نفر جمع میشوند
وای از علی عقابش اگر اشتباه رفت
وای از حسین دورش اگر جمع میشوند
یکطور میزنند علی را که بعد از آن
شمشیرهای تیز دگر جمع میشوند
خیلی تلاش میکند آقا چه فایده
این تکه تکه هاش مگر جمع میشوند؟؟
یک عده ای به دور پسر گریه میکنند
یک عده ای به دور پدر جمع میشوند
علی اکبر لطیفیان
#مرثیه_علی_اکبر علیه السلام
https://eitaa.com/sobhehoseini
« بعد مریضیم فهمیدم دنیا ارزش نداره... میدونستم اما بعد مریضیم واقعا درکش
کردم... حتی ارزش غصه خوردن... حتی ارزش نفس کشیدن...
هر لحظه... لحظه ی رفتنه... اما غافلیم،
یادمون میره که کوله بارمون رو سنگین نکنیم. هر چه سبک تر راحت تر... آدمی خیلی ضعیفه... ضعیف تر از چیزی که فکر میکنه، اونوقت ما از خودمون کوه
ساختیم...
به چی مینازیم؟؟
خوش به حال شهدا😭 »
هدیه به روح نسبیه علی پرست، همسر شهید مدافع حرم؛ #سجاد_طاهرنیا که دیروز پس از طی یک دوره بیماری، به همسر شهید شون پیوستند #صلوات
و برای دو فرزندشون فاطمه رقیه خانم و آقا محمدحسین که اولین آغوش و دیدار با پدرش، قنداقه ای بود بر روی کفن پدر، دعا کنید 😭
____________
صبر کردم؛ صبر هم این بار آرامم نکرد!
قاب عکست بر در و دیوار؛ آرامم نکرد
عازمت کردم بدون هیچ ترسی تا حرم
از تو دل کندم ولی این کار آرامم نکرد
آمدی و کودکت را با کفن کردی بغل
زیر چادر گریه ی بسیار آرامم نکرد
بی تو من دلتنگ شالیزار و بارانم هنوز
جاده های قم به رشت انگار آرامم نکرد
من نمیگویم نسیبه نسبتش بادرد چیست؟
درد هم با این تن بیمار؛ آرامم نکرد
قصه هایت را برای بچه هایت گفته ام
قصه ها با اینهمه تکرار آرامم نکرد
بیقرارم! بیقراری که تمام سالها
گریه های خانه و گلزار آرامم نکرد
ای شهید ِروز تاسوعا که دیدم تشنه ای
هیچ چیزی جز همین دیدار آرامم نکرد💔
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
در اولین سفرمان با سعید جهت سرکشی به زاغه های مهمات مان در مناطق عملیاتی کارون و بهمنشیر، اتفاقات جا
بعد از مدتی که سعید در دفتر تسلیحات لشکر پیش ما ماند و جا افتاد، علاقه نشان داد که برود پیش برادر رضا.
من سوار ماشینش کردم و بالاتفاق رفتیم زاغه و خیلی از سعید پیش آقا رضا ذکر خیر کردم و...
رضا گفت باشه بماند اینجا ببینم آیا حرفهای شما صحت دارد یا مبالغه میکنید؟!
بعد از مدتی کوتاه ، سعید در اعماق وجود رضا خانه کرده بود و دیگه جدا کردن رضا و سعید امکان پذیر نبود.
حقیقتا آچار فرانسه رضا شده بود و به قدری بهم وابسته شده بودن که رضا حتی اگر میخواست مرخصی هم برود، با سعید می رفتن و باز میگشتن، مثل لیلی و مجنون شده بودند...
راوی؛ آقای رضا #رحمت
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
رضا و سعید با هم بودند تا اینکه چند عملیات کوچک مثل نصر۷ در شمال غرب کشور در حال شکل گیری بود و ما از رضا خواهش کردیم سعید را آزاد کند تا با ما به منطقه شیلر در کردستان بیاید.
خوشبختانه با لطائف الحیلی و وساطت برادر داداشپور، رضا موافقت کرد و سعید با ما همراه شد. خدا میداند که سعید چقدر در آنجا درخشید و توان گذاشت.
چقدر روحیه ما را عوض کرد. هر روز یه داستانی راه میانداخت؛ یک روز حنابندان میگرفت و به اصرار بر سر و روی بچهها حنا میگرفت.
یک روز شنیده بود حاجی بخشی آمده توی منطقهی لشکر، با عجله پرید پشت فرمان و ساعتی بعد دیدم حاجی بخشی بنده خدا رو پشت سر خودش آورد توی بنه تسلیحات.
حاجی آمد و بچهها رو جمع کردیم همه با حاج بخشی روبوسی کردن و از حاجی عطر و تسبیح و عکس سینهای امام و سربند هدیه گرفتن. بعد حاجی به بچهها گلاب پاشید و چند تا شعار حماسی گرم و گیرا داد، بچهها تکرار کردند. حاجی میگفت کی خسته ست؟! بچهها میگفتند دشمن ...کی بریده؟! آمریکا
روحیه؟! عالیه... شکمها؟! خالیه
سعید ناقلا شعارها را عوضی جواب میداد و کلی از دستش خندیدیم.😃 بعدا هم دیدیم کلی عطر، جانماز، مهر، تسبیح و چیزهای دیگه از ماشین حاجی تک زده و به مرور به جدید الورودها میداد.
اینم خاطره عملیات نصر 7 با سعید شهیدمان ...
راوی: آقای رضا #رحمت
#خاطرات_سعید
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
چند وقتی بود او را ندیده بودم. کلی نذر صلوات و توسل به معصومین کرده بودم تا زودتر این فراق تمام شود. هر شب به عشق او بعد از نماز جماعت در مسجد منتظرش میماندیم که شاید بیاید، بالاخره سعید آمد و شروع به دلبری کرد.
شب در پایگاه بسیج ماندیم و یکدفعه بلند شد با بقیه بچه ها، یک جشن پتوی مفصل برای من گرفت و حسابی از خجالتمان در آمد. نزدیک صبح بود که دیدم آماده رفتن میشود، گفتم داداش کجا؟
گفت بیمارستان (شهید) چمران، فاطمه خانم (خواهر کوچکم) به دنیا آمده. منِ ساده تازه فهمیدم علت آمدنش، نذر و نیاز من نبوده، بلکه محبت و نشان دادن ارزش والای مادر و عشقش به خانواده اش بوده است.
راوی؛ آقای محمد #خطیبی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
27.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این #نماهنگ را نیز آقای سلطانیان تهیه و همراه نماهنگ قبلی ارسال نموده بودند که در این #روز_جوان به یاد همه علی اکبرهای شهید به تماشا می نشینیم.
@shalamchekojaboodi
سعید یکی یکی دوستانش را صدا می زند و جمع می کند، یکباره نام یک نفر به نام آقای مجتبی ذوالفقاری می آید وسط و شنیده ایم که ایشان در مراسم تشییع و تدفین سعید، عجیب بی تابی می کردند.
همان موقع می خواهیم بدانیم ایشان چه رابطه ای با سعید داشتند و چه خاطراتی دارند؟! کاملا اتفاقی شمارهشان هم بلافاصله خودی نشان می دهد و فوراً با ایشان جهت مصاحبه تماس گرفته می شود.
بعد همان لحظات به کانال افزوده می شوند و طولی نمی کشد پیامی از ایشان می رسد شبیه پیام دیگر دوستان سعید👆👆
چه اتفاقی دارد می افتد ما هم نمی دانیم و در عجبیم ...😔
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
سلام. روسیاهم ولی رو به روی ضریح آقا امیر المؤمنین علی علیه السلام به نیابت از شهیدان شاهدی و مومنی زیارت نامه خوندم و ویژه دعاگوی شما هستم. انشاءالله زیارت مولا روزی تک تک آرزومندان 🤲🏻
#ارسالی_اعضا
@shalamchekojaboodi
به یاد سعید شاهدی
حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (ع).
آقای عبادی فر
#ارسالی_اعضا
@shalamchekojaboodi
#ارسالی_اعضا
سلام یه مثالی هست که میگه کمال همنشین در من اثر کرد.جالبه بدونید.از آنجایی که خیلی به شهیدوالا مقام سعید شاهدی ارادت داشته و دارم. و ظرف این یکی دو هفته که سعادت یاری کرد و شهید نیز این حقیر را لایق دانست که عضو کوچکی در این کانال بشوم. با مطالعه این خاطرات، میخواهم بگویم در من اثر کرد و یک جورایی تکه کلامم را مانند شهید سعید کردم.
چند روز پیش در حسینیه محل (کرج) در آبدارخانه بودیم با چند تن از دوستان که بساط پذیرایی میهمانان را آماده میکردیم، چند بار این تکه کلام را گفتم؛ شلمچه کجا بودی، که بار اول همه جا خوردن.
انگار برای همگی آنها خیلی جالب بنظر می اومد، بعد یکی از دوستان که برادرش نیز شهید شده، گفت این چیست که میگویی؟منم با معرفی این کانال به آنها، با قرائت حمد و سوره و صلوات، شهید سعید را یاد کردیم. روحش شاد ، یادش گرامی باد،🕊🌺🌷
شادی روحش فاتحه وصلوات🙏🌷
ارسالی از آقای #سلطانیان
#ارسالی_اعضا
@shalamchekojaboodi
گر میسر نیست ما را کامشان
عشقبازی می کنیم با نامشان
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
33.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و صبح شما حسینی
جاتون خالی
ارسالی از آقای سیدداوود امیرواقفی ( ملقب به سیدمیثم)
#ارسالی_اعضا
@shalamchekojaboodi
در اردوگاه کوزران (غرب کشور) که بودیم یک روز سعید را دیدم که علی رغم سن کمی که داشت پشت فرمان کامیون آیفا نشسته بود.
گفتم؛ سعید !!! کامیون؟!!! خیلی کارِت درسته آقا سعید. با یکی از دوستانش بود. دوستش گفت؛ اینکه چیزی نیست از دوکوهه که خواستیم بیایم کوزران، با تریلی مایلر آمدیم.
خب آن زمان جاده کوزران مانند جاده کندوان، خیلی با صفا بود ولی پیچهای خیلی خطرناکی داشت.
دوستش گفت؛ سعید وقتی متوجه شد راننده تریلی خیلی خسته ست بهش گفت شما استراحت کن، من بنشینم پشت فرمان. راننده اول قبول نکرد چون دید به سعید نمیخوره با این سن کم پایه یک داشته باشه.
ولی بالاخره راضی شد که کمی سعید بشینه تا او ببینه بلد هست یانه؟! وقتی سعید نشست پشت فرمان و حرکت کرد، راننده دید خیلی مسلط به راندن تریلی بنز مایلر هست.
گفت معلومه واردی، پس برو... خودش هم گرفت خوابید و سعید تریلی با بار (مهمات) را تا اردوگاه کوزران آورد.
راوی: آقای ناصر #سلطانیان
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند ( شهید مهدی زین الدین)
شهدا را با #صلواتی یاد کنیم
یابن الحسن (عج)
شکرلِله که تو دلدار منی
باخبر از من و از کار منی
بهترین مونس و غمخوار منی
روشنی بخش شب تار منی
خورده پیوند دلم با غم تو
دوست دارم که شوم مَحرم تو
حُسن تو غارت دلها کرده
مِهرِ تو جان به تن القا کرده
قلب را یاد تو دریا کرده
دیده را شوق تو احیا کرده
هرکجا نام تو آید به زبان
قلب عالم تویی و قلب زمان
مرکز دایرهی کون ومکان
ذات تو منشأ فیض سبحان
ز تو افعال که خواهی ما در
تو به هر فعل که خواهی قادر
خادم درگه تو جبرائیل
بنده کوچک تو میکائیل
عبد فرمانبر تو عزرائیل
خاک بوس تو هم اسرافیل
همه محکوم به فرمان تو اند
یکسره ریزه خور خوان تواند
انبیا مست ولایت بودند
همه مشتاق لقایت بودند
شک ندارم که گدایت بودند
همه محتاج عطایت بودند
همه در ذات تو حیران ماندند
بلکه انگشت به دندان ماندند
تو مه انجمنی مهدی جان
ولی ذوالمننی مهدی جان
حجت بن الحسنی مهدی جان
تو چه شیرین سخنی مهدی جان
مرکز حلقه عشاق تویی
در همه خلق جهان طاق تویی
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi