eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
299 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
300 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
« رضا که به منطقه رفت چند روز بعد سعید هم راهی شد ، ولی یک هفته نشد که برگشت . وقتی زنگ در را زدند و بچه ها گفتند سعید است ، تعجب کردم، احساس کردم یک چیزی شده که سعید اینقدر زود برگشته . وارد حیاط که شد سرش پایین بود و یک قاب عکس در دست داشت . بند پوتین هایش را که باز می کرد ، حالت غم را در سراپایش احساس کردم . گفتم چی شده سعید جان ؟ گفت: رضا یتیم بود و یتیم دار شد . هیچ وقت قسمت نشد رضا را ببینم ولی آنقدر نامش ورد زبان سعید بود و از علاقه ی برادرانه شان به هم آگاه بودم ، همیشه احساس مادرانه ای به او داشتم و او را پسر خودم می دانستم. » ۵ ماه بعد ، در بیست و چهارم شهریور ماه سال ۶۶ ، فرزند رضا به دنیا آمد ، نامش را محمدرضا گذاشتند و همان رضا صدایش می کردند. وقتی جنگ تمام شد و زمان ازدواج سعید رسید ، تصمیم گرفت با همسر شهید مومنی ازدواج کند و روی این تصمیمش ایستادگی کرد. ۲۴ شهریور ماه سال ۷۱ مصادف با ۱۷ ربیع الاول، درست در سالروز تولد ۵ سالگی رضا ، عقد سعید و همسر شهید مومنی توسط مقام معظم رهبری خوانده شد و خدا رسماً یک هدیه تولد به رضای ۵ ساله داد و آن هدیه ؛ بود. راوی؛ @shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ سالهاست که تصمیم به ثبت خاطرات سعید داریم و تا الان به دلایل مختلف از عدم اراده راسخ گرفته تا خواست خدا ، این اتفاق رقم نخورده و هر بار، کار تا یک جایی رسیده و متوقف شده است. این روزها که باز رسالت ثبت خاطراتش را بار دیگر بر دوشمان سنگین تر احساس می کنیم، تصمیم گرفتیم در راستای جمع آوری مطالب و تدوین کتاب ، کانالی را هم در این جهت فعال کنیم و خود را ملزم به تدوین روزانه ی یک خاطره کنیم. تا اگر روزی ما نبودیم ، لااقل قدم کوچکی برای نشر اینها برداشته باشیم و مدیون شهید خانواده مان نشویم. این ایام که هر روز به دنبال خاطره ای میان خاطرات سعید می گردیم تا کدامش را اینجا بگذاریم ، سرگردانی و حیرانی جالبی را تجربه می کنیم. خاطراتی که با آن می خندیم و یا اشکمان سرازیر می شود ، خاطراتی که گاهی ترک موتور سعید با آن رانندگی عجیب و غریبش ما را به پرواز در می آورد و گاهی در گوشه ای دنج به فکر فرو می برد ... نمی دانیم کدام را بگذاریم و چطور از سر و ته آن بزنیم تا در فضای مجازی بگنجد. یک بخش دیگر از این حواشی مهم تر از متن ، تعریف این خاطرات و یادآوری اش برای مادر سعید است که چنان مجذوب و مشتاق ، گوش می سپارد و قلبش به تپشی شیرین می افتد با هیجانات خاطرات سعید ... و باز آخرش تکرار می کند؛ «همیشه می گویم سعید ، شیرین بود و بعدها از زبان علما روایتی شنیدم که حب اهلبیت در دل شیعیان ما ، آنها را شیرین می کند ...» این روزها هم خودش خاطره است ... روزهای حیرانی ... گاهی اراده می کنیم سعید را با هر آنچه از او شنیده ایم، به زبان خود روایت کنیم ... ولی خوشتر آن باشد که سر دلبران گفته آید در حدیث دیگران در این میان وقتی یکی از دوستان سعید احساس مسئولیت می کند و خودش خاطراتی را برایمان می فرستد ، کأن سعید را می بینی که ایستاده و مدیریت می کند ... بل أحیاءٌ ... سعید جان! دستی به دعا بردار و کمکمان کن که شرمنده شهدا نشویم 🤲 @shalamchekojaboodi
یه روز صبح با هم رفتیم حقوق گرفتیم ، شبش اومد گفت یه پولی داری به من قرض بدی ؟! گفتم تو که صبح حقوق گرفتی! گفت یه بنده خدایی گرفتار بود ، پول می خواست ، حقوقم رو دادم بهش. الان صادق مریض شده ، پول ندارم ببرمش دکتر ... این یکی از خصلت های سعید بود همینطوری بی حساب کتاب می بخشید و صداش رو هم در نمی آورد ، اینجا هم چون من پرسیدم جوابم رو داد. راوی : آقای اکبر _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک شب بعد از هیئت عشاق الخمینی و ایست بازرسی بسیج ، حدود ساعت ۳ نصف شب رفتم خونه و با همون لباسها خوابیدم ، دوساعت بعد، موقع نماز صبح، سعید اومد دنبالم. چهره ی درهم و ناراحتی داشت . گفتم چی شده ؟ گفت اکبر طیبی فوت کرده ... 🔰 @shalamchekojaboodi
‌‌ یک شب بعد از هیئت عشاق الخمینی و ایست بازرسی بسیج ، حدود ساعت ۳ نصف شب رفتم خونه و با همون لباسها خوابیدم ، دوساعت بعد، موقع نماز صبح، سعید اومد دنبالم. چهره ی درهم و ناراحتی داشت . گفتم چی شده ؟ گفت اکبر طیبی فوت کرده گفتم ؛ بابا ما با هم سر ایست بازرسی بودیم، طوری ش نبود . گفت ؛ حالش بد شد و حمله قلبی کرد ، تا بیایم بجنبیم از دست رفت هاج و واج نگاهش کردم و باورم نمی شد _ بپر بریم _ کجا؟ _ تو راه بهت می گم _ نماز نخوندم هنوز _ اونجا می خونی موتور هزار زیر پاش بود، ترکَش نشستم ، آنقدر با سرعت می رفت که من فقط دستمو محکم به کمرش گرفته بودم و خودم مثل یه پرچمی که باد تکانش می ده ، قشنگ روی هوا بودم. مخصوصا وقتی به دست اندازها می رسید، کاملا در حال پرواز بودیم. بعد از چند دقیقه جلوی مسجد شهدا در اتوبان آهنگ ، ایستاد و جمعیتی رو دیدم که در حیاط مسجد در حال خواندن زیارت عاشورا بودند، به سعید گفتم اینجا چه خبره ؟ گفت جنازه ی اکبر طیبی اون جلوست ، حسین سازور داره بر پیکرش زیارت عاشورا می خونه!!! بهت زده رفتم وسط جمعیت ، بعضی بچه رزمنده های قدیمی را در آن بین شناختم ، خیلی ها چفیه روی سرشان انداخته بودند و تو حال خودشون گریه می کردند. رفتم جلو ، جایی که حاج حسین یک چفیه انداخته بود روی سرش و داشت می خوند . کنارش ایستادم، وقتی حاج حسین از زیر چفیه، یک جفت پای برهنه دید با تعجب سر بلند کرد و بدون اینکه خواندنش قطع بشه ، با دست اشاره کرد چیه ؟! چی کار داری اینجا ؟! من دنبال جنازه می گشتم ، ولی خبری ازش نبود. یک هو دور و اطراف رو با چشم گشتم تا سعید را ببینم ، در کمال تعجب دیدم سعید با همان بادگیر سورمه ای اسپیلت که تابستان و زمستان تنش بود ، کنار سه چهار نفر از بچه ها ایستاده و دارند به من می خندند. تازه فهمیدم سرکار هستم و مرا برداشته آورده مراسم زیارت عاشورای مسجد شهدا. از دور با اشاره بهش گفتم یه انتقامی ازت بگیرم، اون سرش ناپیدا ... روحش شاد ، دلم برای شوخی هایش تنگ شده راوی ؛ آقای مجتبی __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
شهدای دست نیافتنی ؛ شهدای مقدس شده اتفاقی که سالهاست در زمینه ی شهید و شهادت افتاده است ؛ ساختن تصوری از شهداست که از ما خیلی فاصله دارند. شهدایی که تماما کارهایشان درست است و غلط املایی ندارند. در عرصه جمع آوری و ثبت خاطرات نیز ، چه مصاحبه شونده چه مصاحبه کننده تصورشان این است که فقط باید خاطرات خاصی از شهید مطرح شود که وجه مقدسی از او را به نمایش بگذارند. شهیدی که دست نیافتنی می شود و فاصله زیادی با مردم عادی دارد. و حتی اگر نویسنده ای بخواهد شهید را آنچه که بوده به تصویر بکشد، ناشران، کتاب را از فیلتر مقدس خودشان عبور می دهند و شهیدی که دوست دارند را تحویل جامعه می دهند. حقیقتش سالهاست در گوشه و کنار ، هر مطلبی ، نوشته ای ، برنامه تلویزیونی ای از سعید را می بینیم به غربت سایر شهدا بیشتر پی می بریم ؛ می خواهیم همه شهدا را در یک قالب بریزیم، و آن شهیدی را بسازیم که خودمان می پسندیم. تا مبادا لکه ای بر تقدس او بیفتد. در حالیکه این شهید ، آن نبوده که شمای نویسنده و یا برنامه ساز می خواهی . این شهید ، خودش بوده . خودش با تمام درست و غلطش. البته هنر به تصویر کشیدن همین درست و غلط هم ، هنر مهمی ست و آن هم چارچوب خاص خودش را دارد و باید کسانی که در جهت زنده نگه داشتن یاد شهدا قدم بر می دارند خود را به این هنر مجهز کنند. شهدا که دست نیافتنی شدند ، جوانان ما به الگوهایی رو می آورند که دست یافتنی ترند. و این شهید که قرار بود حلقه ی اتصال نسل انقلاب با نسلهای بعدی شود ، فقط برای مذهبیون تماشایی خواهد بود و این همان تحریف شهید و شهادت است. حقیقتش ما بنای چنین چیزی را نداریم ؛ که فقط بگوییم سعید در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد و مسیری را ترسیم کنیم که کأن چاره ای جز شهادت در پایانش نبوده. البته بنا هم نداریم هر چیزی را بگوییم. ما باید بتوانیم مسیر رشدش را درست به تصویر بکشیم و ان شاء الله که شهدا خودشان آن به آن کمکمان کنند که بیراهه نرویم. التماس دعا @shalamchekojaboodi
‌ از زمان رحلت حضرت امام که هیئت عشاق الخمینی (ره) ، در محله فلاح، پایه گذاری شد و مسئولیتش بر عهده سعید قرار گرفت، بیشتر کارها‌ و دوندگی های هیئت را توی این ۴، ۵ سال خودش انجام می داد . از هماهنگی و آوردن سخنران و مداح تا کارهایی که به عهده بقیه بود و انجام نمی دادند؛ مثل جا به جا کردن بلندگوها و سیاهی زدن و ... گاهی هم خیلی حرص می خورد و قاطی می کرد از اینکه چرا بچه ها، پای کار نیستن و یا چرا حضور ندارند توی هیئت ... هر هفته ، توی سرما و گرما ، اغلب با موتور یا گاهی با ماشین، بلند می شد می رفت شیخ محسن حسینی را از بلوار ابوذر می آورد ، توی راه هم راجع به موضوع سخنرانی باهاشون هماهنگ می کرد ایشون که می رسید و سخنرانی شروع می شد، تازه سعید می رفت دنبال مداح. یه موقع هایی وسیله زیرپایش نبود، التماس این و آن را می کرد که بیایید برویم سخنران و مداح را بیاوریم ... گاهی غبطه می خوردم به این حالش. می دانستم هیئت های بهتری را شرکت و میانداری می کند و چه بسا نیازی به این هیئت ندارد، ولی از زمان تاسیس هیئت تا زمان شهادتش اجازه نداد، این عَلَم زمین بماند. حتی ما می گفتیم هیئت را ماهانه اش کنیم که حضور بیشتری داشته باشیم ولی سعید قبول نکرد. به جرأت می توانم بگویم ؛ رمز ماندگاری هیئت عشاق الخمینی ( ره) ، سعید شاهدی بود و رمز رفتنِ سعید شاهدی ، استقامتش پای این هیئت بود. راوی ؛ آقای عبدالله _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
البته با بعضی از خاطره ها باید گریه می کردین ... اشتباه شده 🙈 @shalamchekojaboodi