970623-Panahian-HaghShenas-ControlZehnDarMasirTagharob-Moharam97-04-128k.mp3
49.66M
✨تأثیر کنترل ذهن بر تغییر علاقه✨
✨ جلسه چهارم✨
#استادپناهیان
💢| #کنترل_ذهن
╭┅───────┅╮
🏘 @mahale_bakelas
╰┅───────┅╯
#طنز_جبھہ
•|غلام سیاه🧟♂|•
تئاتری در اسارت داشتيم که طنز بود. 🎭يكی نقش غلام سياه🧟♂ را در آن بايد ايفا میكرد. پس از تمرينات بسيار كه عليرغم محدوديتهای بسيار صورت پذيرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد كه در آخر شب اجرا شود.🎎
برای مواظبت، نگهبان گذاشتیم و تدابير امنيتی لازم رو دیدیم.👮♂ تئاتر آنقدر نشاط آور بود كه توجه همه بچهها از جمله نگهبانها به خود جلب كرد و به همين خاطر متوجه حضور سرباز عراقی💂♀ در پشت در آسايشگاه نشدند و هنگامی که كلمه رمز قرمز🔴 اعلام شد، درِ آسايشگاه با كليد🔑 باز شد و...
همه پراكنده شدند، از جمله همان برادرمان كه نقش غلام سياه را بازی میكرد. او هم رفت زيرپتوي و خودش را به خواب زد.😴
سرباز عراقی وارد آسايشگاه شد و در حالی كه دشنام میداد، 🤬گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نيست؟ ديد همه بچهها نشستهاند و دارند به او نگاه میكنند👀 اما يك نفر روی سرش پتو كشيده است. سرباز عراقی كه از عصبانيت میلرزيد😡😤، به تندی به طرف او رفت و در حالی كه با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش كشيد و با ديدن صورت سياه او از ترس نعرهای😱 كشيد و فرار كرد و خودش را از آسايشگاه بيرون انداخت و سپس خنده بچهها🤣🤣 بود كه مثل بمبی آسايشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بختبرگشته خراب كرد.
اين صحنه از صدها تئاتر طنز برای ما جالبتر بود😃 و بعد ازاين جريانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تميز كرديم و وسايل را هم جمع كرديم تا همه چيز را حاشا كنیم.😁
🌱..↷
pedar1.mp3
839.9K
•°🌱❢ 🌸ꦿ ◁ ❚❚▷ ↻🌸 ꦿ⇆
•
•
•
+ خدا مادر را جایگاه معراج قرار داده بود...🧡🌱
🌿| #کتاب_صوتی
🌿| #پدر
🌿| داستان اول
و سلام بر #یادگار_کربلا!
و تمام غصهها و...
روضهها و...
اشکهای بیپایانش
در مصبیت عظیم #عاشورا...
#غربت یعنی ..
بازمانده عاشورا باشد
امام شیعیان باشد
اما روز شهادتش
زائری نداشته باشد ...
#شهادت_امام_محمد_باقر(ع)🥀
#تسلیت_باد🏴
#بہوقــٺ_حرف_حساب"🦋:📖…]
هروقٺ احتیاج داشته باشم خـــــدا ♥️✨...
رفیق !
به زمان بندی خدا اعتماد ڪن 😉:)🌿
#آرامشانہ
إِنَّ رَبِّي لَسَمِیٖعُ الدُّعَاٰءِ... 🌿
یقیناً پَرْوَرْدِگٰارِ مَنْ شِنَوَنْده دُعاٰسْتْ....🌸°○🍃
pedar2.mp3
2.1M
•°🌱❢ 🌸ꦿ ◁ ❚❚▷ ↻🌸 ꦿ⇆
•
•
•
+ دنیاے من و ٺو
پر از معجزه اسٺ
براے شناخٺ خدا...🌱
🎧| #کتاب_صوتی
📗| #پدر
🌿| داستان دوم
*⚘﷽⚘
#طنز_جبهه
طلبه های جوان👳آمده بودند برای #بازدید👀 از جبهه
0⃣3⃣نفری بودند.
#شب که خوابیده 😴بودیم
دوسه نفربیدارم کردند😧
وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜
مثلا میگفتند:
#قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
#عصبی شده بودم😤.
گقتند:
بابابی خیال!😏
توکه بیدارشدی
#حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو #بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️
خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉
حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه #تشییعش کنند!😃😄
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و #قول گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش🚿بچه ها و راه افتادیم👞
•| #گریه و زاری!😭😢
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
#شهیده دیگ چی میگی؟
مگه توجبهه نمرده!
یکی #عربده میکشید😫
یکی #غش می کرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبه_ها
#جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند #قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر #میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک
نیشگون محکم بگیر☺️😂
رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت:
محمد رضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅
.....خلاصه آن شب با اینکه #تنبیه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم
#خنده_حلال😂
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج