#مترسکی_میان_ما
#قسمت23
رعنا
از شنیدن پیغام مادر حمید خوشحال شدم...نمیدونستم چرا بین هاشم و حمید تمایلم بیشتر به حمید بود...عاشقش نبودم اما دلم بیشتر بهش گرم بود...
********
جلسه خواستگاری بی حضور من و حمید در ته مزرعه برگزار شد...
پایین کلبه رو پله ها نشسته بودم ...حمید هم جلوی در اتاقک نشسته بود،گاهی نگاهمون بهم میفتاد اما زود نگاهمون رو از هم میگرفتیم...
بعد از تمام شدن مراسم ...عمه با ناراحتی گفت من که میگم هاشم ولی هر چی داداشم بگه همونه...عمو و خاله هم ناراحت بودن...دل تو دلم نبود،عمه طاقت نیاورد و همه ماجرا رو گفت...عمو و خاله ساکت رو پله ها نشسته بودن...عمه گفت:
*مادر پسره تو رو خواستگاری کرد ولی کاش نمیکرد...
متوجه حرفاش نمیشدم ،گیج شده بودم با اشفتگی گفتم :
★مگه چی گفتن؟
عمه گفت:
*مادر پسره گفت من تضمین نمیکنم پسرم چند وقت دیگه پشیمون نشه...
به عمه گفتم یکم واضح تر توضیح بدین من باید بدونم چی گفتن...
عمو گفت:
*مادرش میگه پسرم تو شهر بزرگ شده تو شهر درس خونده نمیدونم چرا زن روستایی انتخاب کرده...
عمه حرف عمو رو تو دست گرفت و گفت:
*همه حرف دایی و مادرش این بود که ممکن بعدا پسره از ازدواج با تو پشیمون بشه....
عمو گفت :
*عجب زمونه ای شده اون یکی که نگاهش به دهن باباشه...این یکی هم که اینطوری...ادم صدتا دختر کور و کچل بزرگ کنه اما شوهرش نده،اگه از حرف مردم نمیترسیدم شوهرت نمیدادم ...
دلم به حال عمو میسوخت بین این
دو خانواده گیر کرده بود...فشار این ماجرا بیشتر روی عمو بود چون حق پدریش اجازه ریسک کردن بهش نمیداد...
دلم از حرف مادر حمید گرفت،کاش نمیومد و دل ما رو با این حرفها خون نمیکرد...
عمو گفت:
*رعنا تو خودت صاحب اختیاری اگه هر کدوم رو میخوای بی خجالت بگو...به عمو گفتم :
★میترسم عمو جان...میترسم...
عمو گفت ما دو سه روز دیگه هستیم خوب فکرات رو بکن ...
**********
عمه مرتبا زیر گوشم از خوبی های هاشم میگفت...میدونستم خوبی خاله زیور به چشم عمه اومده...
باید بین هاشم و حمید وعالم تنهایی یک کدوم رو انتخاب میکردم...عالم تنهایی سخت بود،باید فکر اساسی برای آینده ام میکردم ...
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#مترسکی_میان_ما
#قسمت24
خاله زیور به عمه کلی امیدواری داده بود...عمه تونست یک تنه نظر عمو رو به هاشم جلب کنه...
عمو همه چی رو به خودم واگذار کرده بود اما نظر عمو هم برای من شرط بود...
******************
حمید تو مزرعه اش مشغول بود...یک لحظه نگاهش به من افتاد و از دور برایم سر تکان داد...ناخوداگاه ازش رو گرفتم و به پشت کلبه رفتم...اون باید میدونست که دلم از خودش و خانوادش گرفته...
میخواستم با قبول پیشنهاد هاشم جبران حرف ناروای مادر حمید رو بکنم ....به عمو گفتم به هاشم و خانوادش خبر بدید من قبول کردم ولی یک شرط دارم که باید عمل کنن...
عمو گفت:
*هر شرطی بزاری درسته چون هاشم باید خودش رو به من نشون بده...
به عمو گفتم:
★شرط من اینه که هاشم هم اینجا کناره کلبه برایم خونه بسازه و اجازه بده من خودم رو زمینم کار کنم...
عمو موافق شرطم بود و بهم این اطمینان رو داد که هاشم شرطم رو میپذیره...
****************
خاله زیور به سراغم اومد و گفت:
* هاشم خودش زمین داره بهم گفته بهت بگم که تو زمین خودش خونه میسازه ولی تو میتونی رو زمین خودت کار کنی و هاشم مشکلی با این قضیه نداره...به خاله گفتم :
★من میخوام خونه ام کناره زمین باشه تا مراقب محصولاتم باشم نمیخوام جای دیگه ای زندگی کنم...
خاله گفت:
*پس بهتره خودت با هاشم حرف بزنی شاید راضی به اینکار شد...
*************
به دشت رفتم تا با هاشم صحبت کنم...خیلی سعی کرد منو قانع کنه ولی حرف من یکی بود...
بلاخره هاشم پذیرفت و گفت:
*با اینکه با قبول این شرط مردم اینجا پشت سرم کلی حرف میزنند اما چون زندگی با شما برایم مهمتره این خواسته رو قبول میکنم...
شونه به شونه هم راه میرفتیم و از آینده حرف میزدیم ...یک لحظه نگاهم به حمید افتاد که از سربالایی دشت به بالا میومد...قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد...به هاشم گفتم :
★با اجازتون من زودتر میرم...اما هاشم گفت:
*منم میام میخوام با عمو مصطفی صحبت کنم ....
حمید به نزدیکی ما رسید نگاهش غم داشت...تو دلم گفتم""خودت خواستی اینطوری بشه نه من!!!""
حمید با هاشم دست داد و گفت:
-مبارکه همه چی درست شد؟
*هاشم نگاهی به من انداخت و گفت اگه خدا بخواد آره...
تو دلم به سادگی هاشم خندیدم اون از خواستگاری رفیقش از من خبر نداشت وگرنه انقدر راحت باهاش صحبت نمیکرد...حمید خیلی اروم گفت خوشبخت بشید و رفت...توقع همچین آرزویی رو ازش نداشتم ولی حمید با آرزویی که کرد بدتر دلم رو به خون کشید...
دلم میخواست صدایش بزنم و همه چی رو بهش بگم اما حیف که مادرش قسم داده بود که هیچ حرفی بهش نزنیم....
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه🌺
ببخشید دیشب نتونستم ادامه رمان رو بذارم☺️
ممنونم که پیگیرید😊
خب ما هم بعضی وقتا کار برامون پیش میاد😢
ولی امشب جبران دیشبم گذاشتیم😌
آخرین آرزویش اقامه نماز جماعت پشت سر رهبر معظم انقلاب در بیت المقدس بود و با تمثیلی انگیزه خود را از رفتن به سوریه اینگونه عنوان می کرد که وقتی حضرت یوسف را برای فروش به بازار بردهفروشها آوردند، عدهای برای خرید ایستادند، در میان آنها فقیری بود. به او گفتند تو برای چه ایستادی؟ تو که پولی نداری. گفت: من پولی ندارم اما حداقل نامم درلیست خریداران یوسف ثبت میشود، مدافعین حرم نیز اگر شهید نشوند حداقل اسمشان در لیست مدافعان حرم زینبی ثبت خواهد شد.🥇
#شهید_مدافع_حرم_علیرضا_قنواتی 11 مهرماه 94 در در حمص سوریه و در مقام مستشار نظامی بر اثر اصابت خمپاره در درگیری با گروهک تروریستی داعش به فیض شهادت نائل آمد🏆
امیر قنواتی فرزند شهید🏵 گفت: پدرم شهید علیرضا قنواتی متولد سال 1348 در شهر جایزان از توابع رامهرمز است. وی بازنشسته سپاه لشگر 27 محمد رسول الله🌸 و دارای 60 ماه سابقه حضور در جبهه های دوران دفاع مقدس در مناطقی نظیر بستان، سوسنگرد، دهلاویه ، شلمچه و ... را در کارنامه کاری خود دارد. او یک دختر و سه پسر نیز دارد که همه ازدواج کرده اند. وی ادامه داد: پدرم در خصوص مسائل کاری خود در خانه زیاد صحبت نمی کرد، بعد از دوران بازنشستگی خود نیز از کار غافل نبود و در تعاونی مسکن سپاه مسئول قسمت ترابری بود. فرزند این شهید بزرگ مدافع حرم در مورد انگیزه های شهید قنواتی برای رفتن به سوریه خاطرنشان کرد: یک روز در خانه بحث جنگ عراق و سوریه شد که پدر گفت من هم میخواهم بروم، مادرم گفت شما کجا می خواهی بروی، دیگر دینت را به کشور ادا کرده ای ولی پدر در اولین فرصت از محل کارش تسویه نمود و اوایل تیرماه 94 به مدت 45 روز به سوریه رفت، پس از این که برای چند روز به مرخصی آمد، به او گفتیم که دیگر نرو ولی او تاکید داشت که برای ما نظامی ها تا زمانی که دشمن وجود دارد باید جنگید و تا ظلم باقی است باید جلوی آن ایستاد و ما نباید پشت رهبری را خالی کنیم. وی افزود: پدر همیشه می گفت که اگر روزی من به مرگ طبیعی بمیرم و امام حسین (ع) 💖آن دنیا ازمن سوال کند که هنگامی که خانه خواهر من را خراب می کردند تو بچه شیعه چه کار می کردی من چه جوابی بدهم؟ اگر از من سوال کند که هنگام محرم حسین حسین می کردی چطور اجازه دادی به حریم خواهر من تجاوز شود شما چه جوابی می خواهید بدهید؟ در کل زندگی پدرم 🍀اواخر خیلی تغییر کرده بود و اکثر مواقع عبادت می کرد. وی با اشاره به شهادت شهید قنواتی در 11 مهرماه 1394 گفت: پدرم در سوریه فرمانده گردان زرهی و مستشار نظامی بود که به واسطه فاش شدن محل عملیات توسط برخی نیروهای جاسوس بر اثر اصابت خمپاره در منطقه حمص به شهادت رسید🕊
من و برادرانم خیلی تلاش کردیم که به سوریه برویم ولی به دستور حاج قاسم سلیمانی به واسطه پدر شهیدمان این امر محقق نشد ولی بعد از شهادت پدر چند روز به سوریه رفتیم تا محل شهادت او را ببینیم که به دلیل زیر آتش بودن آن منطقه میسر نشد، حتی تلاش کردیم که مخفیانه برویم ولی موفق نشدیم. فرزند این شهید مدافع حرم به دیدار خانواده خود با رهبر معظم انقلاب اشاره کرد و خاطرنشان ساخت: یکی از آرزوهای من دیدار با رهبرمعظم انقلاب از فاصله نزدیک بود، به همراه سه برادر و خواهر و مادرم به بیت رفتیم، من به رهبری گفتم که بسیار خوشحالم 😇که کنار شما هستم و آرزویم دیدن شما بود، ایشان از کار من پرسیدند که من گفتم در وزارت دفاع هستم، سپس برادرم رضا گفت که ما می خواهیم اعزام شویم به سوریه ولی مسئول اعزام که در این جلسه هستند نمی گذارند که آقا از مسئول اعزام سوال کردند که دلیلش چیست که او نیز گفت که این دستور مستقیم سردار قاسم سلیمانی💓 است که فرزندان شهدا اجازه رفتن ندارند که رهبرمعظم انقلاب نیز پاسخ داد شما بمانیدو برای نظام خدمت کنید، سپس مشکلاتمان را پرسیدند و مشخصات پدر را خواندند سپس به عکس وی در دستان من خیره شدند و دستی تکان دادند و برای اقامه نماز جماعت تشریف بردند🕌
روحش شاد و یادش گرامی و پر رهرو باد💙
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
🍃🕯اهمیت اربعین در چیست ؟
🍃🌼 حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای (حفظه الله تعالی) :
🍃🌷اساساً اهمیت اربعین در آن است که در این روز، با تدبیر الهی خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله)، یاد نهضت حسینی برای همیشه جاودانه شد و این کار پایهگذاری گردید.
⚘اگر بازماندگان شهدا و صاحبان اصلی، در حوادث گوناگون - از قبیل شهادت حسینبنعلی(علیهالسّلام) در عاشورا - به حفظ یاد و آثار شهادت کمر نبندند، نسلهای بعد، از دستاورد شهادت استفادهی زیادی نخواهند برد...
⚘اگر زینبکبری(سلاماللَّهعلیها) و امام سجّاد(صلواتاللَّهعلیه) در طول آن روزهای اسارت - چه در همان عصر عاشورا در کربلا و چه در روزهای بعد در راه شام و کوفه و خود شهر شام و بعد از آن در زیارت کربلا و بعد عزیمت به مدینه و سپس در طول سالهای متمادی که این بزرگواران زنده ماندند - مجاهدات و تبیین و افشاگری نکرده بودند و حقیقت فلسفهی عاشورا و هدف حسینبنعلی (علیهما السلام) و ظلم دشمن را بیان نمیکردند،
⚘واقعهی عاشورا تا امروز، جوشان و زنده و مشتعل باقی نمیماند.
🗓 ۲۹ شهریور ۱۳۶۸
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
⁉️ تاحالا_به_این_فکر_کردین که امام زمان برای ما چه دعاهایی میکنن و ما چقدر تونستیم شبیه خواسته ها و انتظارات ایشون باشیم؟
#مهدویت
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#در_محضر_معصومین
🔰امام حسین علیه السلام:
💠هرکس مرا در زمان حیاتش زیارت کند،من هم بعد از وفاتش به زیارت او می آیم.
📚بحارالانوار،ج۹۸،ص۱۶
#حدیث_روز
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
امام مهدي(عج) از ديدگاه امير المومنين(ع)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
نهمين فرزند تو، اي حسين! قيام به حق مي کند، دين را آشکار مي سازد و عدالت را مي گستراند.امام حسين (ع) عرض کرد: اي اميرمومنان! آيا به طور قطع، اين شدني است؟ فرمود:آري سوگند به خدايي که حضرت محمد (ص) را به حق به پيامبري برگزيد و بر همه ي مخلوقات برتري داد. ولکن پس از يک دوران غيبت و سرگرداني، بر دين خود استوار نمي ماند مگر افراد خالصي که روح يقين را لمس کرده باشند، که خداوند از آنها براي ولايت ما پيمان گرفته و در دلشان ايمان را نوشته، و با روحي از خود آنان را تاييد کرده است.
🌼حدیث مهدویت🌼
#امام_زمان_از_منظر_روایات
#حدیث_مهدویت
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
🌀پوستر شماره 1⃣
👈کتاب #ما_منتظریم (خورشید مهدویت در منظومه فکری چهل ساله امام خامنهای حفظه الله)، صفحه ۲۷
🗓بیانات در دیدار اقشار مختلف مردم در نیمهی شعبان ۱۳۸۷/۵/۲۷
📒 #پوستر_کتاب_ما_منتظریم
#کلاس_درس_مهدویت
#منتظر_در_کلام_ولایت
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
31.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍️موضوع: زندگی به سبک منتظر
✅ کاری از انجمن مهدویت و انتظار
🔻🔻
#مهدویت_انتظار
#کانون
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#مترسکی_میان_ما
#قسمت25
همگی شام خونه پدر هاشم دعوت بودیم،بزرگترها تصمیم گرفته بودن که قبل از رفتن اقوام من یک شیرینی به اسم منو هاشم بخورن تا مراسم عروسی ما باشه برای وقتی که هاشم خونه اش تکمیل شد...
دل تو دلم نبود...خیلی زود ماجرای ازدواج من و هاشم جلو پیش میرفت...دلم به حال حمید میسوخت ،کاش قسم مادرش رو میشکستم و ماجرا رو برایش تعریف میکردم،اما حیف که جرات چنین کاری رو نداشتم...
پیش خاله نشسته بودم و گوشم به حرفهای پدر هاشم بود...
سامیه کنارم نشست و گفت :
*دیدی بلاخره زن داداشم شدی...
ظرف شیرینی رو به سمتم گرفت و گفت:
*میدونستم عروسمون میشی حالا دهنت رو شیرین کن عروس خانم!!!
از اینکه منو عروس خانم خطاب میکرد خوشحال نبودم،ترس بد عهدی هاشم به دلم افتاده بود،میترسیدم بعد عقد منکر قول و قرارمون بشه...
خاله زیور انگشتری رو از انگشتش در آورد و به من داد...به عمو گفت:
*اینم یک نشون که همه بدونن رعنا مال هاشم شده...هر وقت عروسی کردن برای رعنا حلقه هم میخرم ...
همه دست زدن و تبریک گفتن...هاشم خوشحال بود چشمهایش به من بود اما من نگاهش نمیکردم ...نگاهم رو به پایین انداختم تا اون هم نگاهش رو از من بگیره
موقع برگشت عمویم دستش رو به شونه هاشم گذاشت و گفت اول از همه رعنا رو به خدا بعد به تو میسپارم ،رعنا سختی زیاد کشیده حقش از زندگی بهترینهاست،مراقبش باش..
.
*****************
عمو به اتفاق خاله و عمه به روستای پدریم برگشتن و قرار شد دو هفته دیگه برای عقد من و هاشم برگردن ....
هر روز حمید رو میدیدم اما دیگه عین سابق بهم سلام نمیکرد ...
توقع سلام و علیک نداشتم چون میدونستم دیگه حق فکر کردن بهش رو ندارم...
رابطه ام با هاشم خیلی بهتر از قبل شده بود...تو کارهای مزرعه کمک حالم بود...بین من و هاشم حس احترام بیشتر از عشق و علاقه بود...من عاشقش نبودم اما رفته رفته بهش عادت کردم،پسر بدی نبود ساده و بی ریا بود ،صاف و سادگیش برایم قابل باور و خواستنی بود...
***************
حمید
دیگه به رعنا فکر نمیکردم،ته دلم دوستش داشتم اما نمیخواستم ذهن و باورم رو به زن شوهردار بسپرم...خیلی ساده رعنا از من دور شد...وقتی از خود هاشم شنیدم که با رعنا نامزد کرده دلم شکست...دختر محبوب من زود از چنگم پرید ولی کاری نمیشد کرد...معتقد بودم که تمام این اتفاقها خواست خداست و نمیشه باهاش جنگید
ادامه دارد..
نویسنده: آرزو امانی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
سلام ودرود خدا بر مولایمان امام عصر ارواحنا له الفدا
هدیه به همه شهدا وعلما وامام راحل یه سوره حمد تلاوت می کنیم
هدیه به دومیزبان امروز سه صلوات می فرستیم( امام حسن ع وامام حسین ع)
وهدیه به حضرت مادر صلوات خاصه..
انقدری که برای دوری امسالت از کربلا، برای جاموندن از قافله ی عشق و .. ناله و گریه میکنی
برای دل همون امام، همون مولا، همون سرور و سالار، و به قولی همون عشق، که با گناه خون کردی ، غصه میخوری؟ گریه میکنی؟
اصلا تلاشی برای ترک گناهات میکنی؟
تلاشی برای خوشحال کردنش چی؟
🔴 دام و عبرت
📍وَإِنَّ لَكُمْ فِي الْأَنْعَامِ لَعِبْرَةً نُّسْقِيكُم مِّمَّا فِي بُطُونِهِ مِن بَيْنِ فَرْثٍ وَدَمٍ لَّبَنًا خَالِصًا سَائِغًا لِّلشَّارِبِينَ
(سوره نحل آیه ۶۶)
📍ﻭ ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺩﺍم ﻫﺎ ﻋﺒﺮﺗﻲ ﺍﺳﺖ ، [ ﻋﺒﺮﺕ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﻜﻪ ] ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﺷﻜﻢ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﻋﻠﻒ ﻫﺎﻱ ﻫﻀﻢ ﺷﺪﻩ ﻭﺧﻮﻥ ، ﺷﻴﺮﻱ ﺧﺎﻟﺺ ﻭ ﮔﻮﺍﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻰ ﻧﻮﺷﺎﻧﻴﻢ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﻮﺷﻨﺪﮔﺎﻥ ﮔﻮﺍﺭﺍﺳﺖ.✳✳✳
📍ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻴﻢ ﻛﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻛﻤﻰ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﻌﻀﻰ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﺩ ﻗﻨﺪﻯ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺁﺏ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻳﻮﺍﺭﻩ ﻫﺎﻯ ﻣﻌﺪﻩ ﺟﺬﺏ ﺑﺪﻥ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻗﺴﻤﺖ ﻋﻤﺪﻩ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻏﺬﺍﻯ ﻫﻀﻢ ﺷﺪﻩ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺑﻪ ﺭﻭﺩﻩ ﻫﺎ ﺷﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﻮﻥ ﻣﻰ ﮔﺮﺩﺩ، ﻭ ﻧﻴﺰ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻴﻢ ﻛﻪ ﺷﻴﺮ ﺍﺯ ﻏﺪﻩ ﻫﺎﻯ ﻣﺨﺼﻮﺻﻰ ﻛﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﭘﺴﺘﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺗﺮﺍﻭﺵ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﻮﺍﺩ ﺍﺻﻠﻰ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﻥ ﻭ ﻏﺪﻩ ﻫﺎﻯ ﭼﺮﺑﻰ ﺳﺎﺯ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ.
ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺩﻩ ﺳﻔﻴﺪ ﺭﻧﮓ ﺗﻤﻴﺰ ﺧﺎﻟﺺ، ﺍﻳﻦ ﻏﺬﺍﻯ ﻧﻴﺮﻭ ﺑﺨﺶ ﮔﻮﺍﺭﺍ، ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﻏﺬﺍﻫﺎﻯ ﻫﻀﻢ ﺷﺪﻩ ﻣﺨﻠﻮﻁ ﺑﺎ ﺗﻔﺎﻟﻪ ﻫﺎ، ﻭ ﺍﺯ ﻟﺎﺑﻠﺎﻯ ﺧﻮﻥ ﺑﺪﺳﺖ ﻣﻰ ﺁﻳﺪ، ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺮﺍﺳﺘﻰ ﻋﺠﻴﺐ ﺍﺳﺖ، ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﺍﻯ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻨﻔﺮﺁﻣﻴﺰ، ﺍﻣﺎ ﻣﺤﺼﻮﻟﺶ ﺍﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺧﺎﻟﺺ ﻭ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺩﻝ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﻭ ﮔﻮﺍﺭﺍ!. ✴✴✴
#کلام_وحی
فقط پنج دقیقه.mp3
604.2K
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
🔊 صوت_مهدوی
📌 پادکست «فقط پنج دقیقه»
▫️ در طول هفته، ۱۶۸ ساعت، پنج دقیقه دلمون برای امام زمان میگیره؟
☑️ #مهدویت