🍃🌸🍃
"امام زمان آمدنی نیست، آوَردَنیست"
✨ حاج اسماعیل دولابی میفرماید: ظاهرا میگوییم آقا می آید ولی در حقیقت ما به خدمت حضرت میرویم. ما به پشت دیوار دنیا رفتیم و گم شدیم، باید از پشت دیوار بیرون بیاییم تا ببینیم که حضرت از همان ابتدا حاضر بودند. امام زمان گم و غائب نشده است. ما گم و غائب شده ایم.
📚 مصباح الهُدی ص ۳۱۹
از حضرت فاطمه روایت شده که پیامبر اکرم فرمودند: امام همچون کعبه است که (مردم) باید به سویش روند، نه آن که (منتظر باشند تا) او به سوی آنها بیاید.
📚 بحار الانوار، ج ۳۶، ص ۳۵۳
#مهدویت
12593-fa-akharozzaman dar adyane ebrahimi.pdf
3.18M
عنوان کتاب:آخرالزمان در ادیان ابراهیمی
نویسنده:محمدحسین محمدی
موضوع:اعتقادی"مهدویت"
🌺🌺🌺
کتابخانه حوزه الزهرا سلام الله علیها مینودشت
*﷽*
#فوری
مسئول ایثارگران کل سپاه خبر داد 🎤
💢شناسایی پیکر هفت تن از شهدای مدافع حرم در سوریه
🌷اسامی شهدای تفحص شده :🕊
🌷شهید رضا حاجی زاده (مازندران)
🌷شهید علی عابدینی (مازندران)
🌷شهید محمد بلباسی (مازندران)
🌷شهید حسن رجایی(مازندران)
🌷شهید زکریا شیری (قزوین)
🌷شهید مجید سلمانیان (البرز)
🌷شهید مهدی نظری (خوزستان)
#یاد_عزیزشان_با_صلوات
#به_وقت_حاج_قاسم
درس زندگی
موضوع: احترام پدر و مادر
رفته بودیم مشهد مقدس زیارت
تو صحن جامع رضوی حرم امام رضا علیه السلام دیدم یه تشت آب دست حاجی و داره میره ، دنبالش رفتم ببینم میخواد چکار کنه ، خلاصه دیدم رفت نشست پیش یه پیرمرد و شروع کرد به ماساژ دادن پاهای ایشون ، کارش که تمام شد آب ها را ریخت کنار درختچه ها و میخواست برود گفتم حاجی تو این شلوغی حرم پاهای چه کسی را شستی؟
گفت بابام
و اینگونه حاج قاسم در مورد احترام پدر و مادر زمان و مکان نمی شناخت
حاج قاسم اینگونه حاج قاسم شد
🎤 راوی: حاج محمود خالقی
به نقل از یکی از دوستان
#مترسکی_میان_ما
#قسمت30
بعد از کلی حرف زدن خاله زیور به هاشم اشاره کرد تا حرفش رو بزنه...
هاشم یک نگاهی به پدرش انداخت و گفت :
*عمو مصطفی من چند وقت شک بدی به دلم افتاده ،من نمیخوام حرف و حدیث مردم پشتم باشه،من اگه تو زمین رعنا خونه بسازم اهالی این ابادی من رو داماد سرخونه میدونن و من غیرتم اجازه چنین کاری رو بهم نمیده...از یک طرف این پسره هم قوز بالای قوز شده ...
عمو با دلخوری گفت:
*تا حدودی متوجه منظورت شدم،اما نمیدونم دقیقا چی میخوای بگی...
هاشم رو دو زانو نشست و گفت:
*من میخوام تو زمین خودم خونه بسازم و اینکه نمیخوام رعنا تو این زمین کار کنه،البته تصمیم کار نکردن رعنا رو همین امروز گرفتم تنها دلیلشم همین پسر شهریست...
از حرف هاشم گر گرفتم با نامردی تمام به زیر همه قول و قرارش زد... همه نگاهشون به دهن عمو مصطفی بود عمو با صدای محکمی گفت :
*این که نشد حرف اگه قرار باشه شب بخوابی صبح بزنی زیر عهد و قرارت که سنگ رو سنگ بند نمیشه،اقا هاشم شما در حضور من و اقات قول دادی چطور حالا میزنی زیرش؟؟
هاشم گفت:
*شما خودت راضی میشی ناموست جلو چشم...
عمو نذاشت هاشم ادامه حرفش رو بزنه و بلند شد....
دست هاشم رو گرفت و گفت:
*یک جوری حرف میزنی که انگار رعنا تنها ناموس توست ...اقا جان یادت نره این دختر زیر پروبال من بزرگ شده...
جو سنگینی به وجود اومد...عمو بدون اینکه نظر من رو بپرسه با صدای بلند گفت:
*این وصلت از نظر من درست نیست شما رو بخیر و ما رو به سلامت....
خاله زیور دست به دامان خاله حلیمه شد اما کسی جرات حرف زدن رو حرف عمویم رو نداشت...
تو دلم گفتم""رعنا از تصمیم عمو ناراحت نشو اون صلاح تو رو میخواد""
خاله حلیمه انگشتر مادر هاشم رو از تو انگشتم بیرون کشید و به سامیه داد...
دلم به حال خاله و سامیه میسوخت چوب ندونم کاری های هاشم رو میخوردن...
هاشم خیلی سعی کرد نظر من رو جلب کنه اما خودم راضی به شنیدن حرفهایش نبودم...
ماجرا بین دو خانواده بی کش مکش پایان یافت ...ناراحت نبودم اما خوشحال هم نبودم...
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی #آری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شور و شوق مجید سلمانیان قبل از شهادت ولی شوخی توش زیاد داره می کنه
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥اگر شهید نشدم، این فیلم را پخش نکنید!
▫️سخنی از حجةالاسلام والمسلمین #شهید #مجید_سلمانیان از #شهدای_خان_طومان
▪️ #حوزه_انقلابی یعنی یک عمر سربازی و خدمت، آخرش هم #شهادت....
#شهیدان_روحانی الگوهای عینیت یافته این راه اند.
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#مترسکی_میان_ما
#قسمت_پایانی
حمید
یکی از کارگرهای مزرعه ام که از اهالی ابادی بود بهم خبر داد که وصلت بین هاشم و رعنا بهم خورده...اولش خیلی ناراحت شدم چون ادمی نبودم که از شکست کسی خوشحال بشم اما کمی که فکر کردم فهمیدم اینها همش نشونست...
دلم میخواست مجددا پا پیش بزارم اما میترسیدم من رو ادم فرصت طلبی بدونن...
برای همین بیخیال شدم ،خیالم راحت بود که دیگه بین هاشم و رعنا هیچ پیوندی نیست که بخوان بهم برسن...
*****************
زمان برداشت محصولات رسیده بود...
حسابی سرمون شلوغ بود...هم من هم رعنا بدجور درگیره کار و برداشت شده بودیم...
غروب شده بود،به زیر سایبان دراز کشیده بودم تا استراحت کنم...
از دور صدای پای کسی رو میشنیدم کمی سرم رو بلند کردم تا ببینم کی به سمتم میاد...رعنا بود ،فوری نشستم ...یک سلام بلند و بالا بهم کرد و سینی چایی رو به دستم داد...زبونم بند اومده بود...خیلی وقت بود بینمون به جز سلام حرفی رد و بدل نشده بود...رعنا سکوت رو شکست و گفت:
★منم عین شما خیلی خسته شدم،گفتم شاید یک چایی از دست همسایه خستگی رو از تنت بیرون بیاره..
.
از رعنا تشکر کردم ،وقتی خواست برگرده بهش گفتم:
-بازم عین سابق همسایه ایم؟
رعنا سرش رو به زیر انداخت و گفت:
★اگه همسایه نبودیم که چایی نمیاوردم...
از حرف رعنا قلبم روشن شد...
بهش گفتم:
همسایه سینی و استکان رو بعدا میارم ...
رعنا گونه هاش گل انداخت و رفت...
***************
گوسفندها رو به دشت برده بودم ...رعنا زودتر از من رفته بود،روی تخته سنگی نشستم و بهش نگاه کردم...
میخواستم حرف دلم رو بهش بزنم اما خجالت میکشیدم با خودم گفتم""حمید نزار خجالتت عین اون سری باعث دردسرت بشه،برو جلو حرفت رو بزن!!!""
دلهره گرفته بودم رعنا مشغول کاری بود ...به جلو رفتم و سلام کردم...
رعنا دسته ای از گلهای زرد بین دستانش بود ...انها رو به روی دامنش گذاشت و جواب سلام من رو داد...
بهش گفتم:
-اجازه هست اینجا بشینم؟
سرش رو به زیر انداخت و گفت:
★بله ....
-چیکار میکنید؟
★عین زهرا تاج عروس درست میکنم...
لبخندی به رویش زدم ...بهترین فرصت بود...
با صدایی لرزون گفتم:
-رعنا خانم با من ازدواج میکنی...
سرش رو بالا اورد و بهم نگاه کرد...
تو نگاهش هیچی نبود...یک لحظه از حرفم پشیمون شدم...رعنا بلند شد و دامنش را تکان داد...تمام گلها روی زمین ریخت...چوبش رو برداشت و راه افتاد به سمت گوسفندهاش...
با خودم گفتم""انگار بخت با من یار نیست ...حرف دلمم که میزنم جوابی نمیگیرم""
همین که خواستم بلند بشم رعنا با صدای بلند گفت:
-باید عمویم رو خبر کنم ،تا دوباره بیاد...
با حرف رعنا دوباره نشستم ...
ته دلم یک خوشحالی گنده نشست...از دور لبخند رعنا رو میدیدم ...تاج نصفه و نیمه اش رو برداشتم و به سمتش رفتم...
تاج رو به دستش دادم و گفتم:
-قول میدم خوشبختت کنم...
رعنا سرش رو به زیر انداخت و گفت:
★رو قولت حساب میکنمـ..........
****************
زندگی پوچ است تو با عشق گلش کن ....
روزگارتون پر از عشق و امید و محبت.
🌺پایان🌺
نویسنده: آرزو امانی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️
در صورتی که تمایل دارید از فردا شب رمانهای جالب دیگری رو در کانال شمیم بارگذاری کنیم لطفا در این نظر سنجی شرکت کنید.👇👇👇
EitaaBot.ir/poll/avmi?eitaafly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 واکنش مادر شهید مدافع حرم به اعلام خبر کشف پیکر فرزندش
افتخار میکنم که در چنین سرزمینی متولد شده ام،سرزمینی که مادرانش زینبی وار با خدا معامله میکنند.
شهدایی که یک عالَمی را تکان میدهند در دامان چنین مادران و شیر زنانی تربیت شده اند.
مادرانِ سرزمینِ من، زینبی و فاطمی فرزندان خود را تربیت می کنند.
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
✨#دوراهــــــــــے
🌹#قسـمـت1
صدایم را صاف کردم و به راننده گفتم:
-آقا ممنون.من همین جا پیاده میشم.
پول را گرفتم سمت راننده و بعد از این که ازم گرفت دستم را روی دستگیره فشار دادم و کشیدم سمت خودم،در باز شد.از ماشین پیاده شدم.
هوا تاریک بود اما خیابان شلوغ.
کوله پشتیم را انداختم روی شانه هایم شالم را کشیدم جلوتر و از پیاده رو شروع کردم به قدم زدن.
هنزفری ام را از جیبم آوردم بیرون و زدم به گوشیم.گوشی های هنزفری رو داخل گوشم فرو بردم و آهنگ را پلی کردم.
با موزیکی که در حال پخش بود میخواندم و قدم می زدم...
قدم هایم را سریع تر و بلند تر کردم کمی از تاریکی شب ترسیدم.
از خیابان رد شدم،چیزی به رسیدن به مقصدم نمانده بود.
جدول های کنار خیابان را یکی یکی پشت سر می گذاشتم.
به کوچه که رسیدم داخل شدم.
دلم کمی آرام تر شد.
آهنگ را عوض کردم،آهنگ ملایمی شروع به خوندن کرد که قلبم آرامش گرفت.یک آرامش عجیب...
جلوی در خانه که رسیدم دستم را روی زنگ فشار دادم و بعد از چند ثانیه ای برداشتم...
مادر از پشت آیفون صدایش بلند شد:
-چه عجب!چرا انقدر دیر اومدی.
-مامان درو باز کن بیام بالا حرف می زنیم زشته پشت آیفون!!
در را باز کرد و داخل شدم با عصبانیت درو پشت سرم بستم آهنگ را قطع کردم و هنز فری ام را گذاشتم جای اولش پله ها را یکی یکی طی کردم رسیدم جلوی در خانه مادر در را باز کرد و به من خیره شد.
پلک هایم را روی هم زدم و گفتم:
-سلام.
مادر با نگاه عجیبی گفت:
-علیک سلام!!!ساعتو نگاه کردی.
نگاهی انداختم به ساعت دیواری خانه.و گفتم:
-حالا اونقدم دیر نشده.
مادر با اخم شدیدی به من نگاه کرد و بعد هم رفت.
من هم کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شدم...
ادامه دارد...
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
شمیم یار
✨#دوراهــــــــــے 🌹#قسـمـت1 صدایم را صاف کردم و به راننده گفتم: -آقا ممنون.من همین جا پیاده میشم.
⭕️⭕️⭕️⭕️
#پیشنهاد_ویژه
حتما این رمان رو دنبال کنید
داستان چادری شدن یک دختر به واسطه یک شهید🌹🌷🌷
🌹به مناسبت شهادت پیامبر اکرم(ص)
🔹امام خامنه ای:در مورد شخص نبی اکرم(ص)...نام و یاد و محبت و حرمت و تکریم این بزرگوار، محور اصلی برای تجمع همهٔ آحاد مسلمانان در همهٔ دورههای اسلامی است.
♦️هیچ نقطهٔ دیگری در مجموعهٔ دین وجود ندارد که این طور از همهٔ جهات مورد قبول و تفاهم همهٔ فرَق و آحاد مسلمین باشد. این آن نقطهٔ مرکزی و محوری است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی
🎬 #کلیپ جدید و مهمِ
🔹 « او خیلی تنهاست »
💢 این یک اعترافِ مهمه!
#نشر_حداکثری در ...
#مهدی_شناسی
#امام_زمان
#جامعه_مهدوی
#مهدویت
╭─🦋🍃🌼🍃🦋─╮
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
امام مهدي(عج) از ديدگاه امير المومنين(ع)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
اميرمومنان، (ع)، پس از جنگ نهروان در ضمن يک خطبه در مورد ملاحم به تفصيل سخن گفت و در فرازي خطاب به حضرت ولي عصر ارواحنا فداه فرمود: اي پسر بهترين کنيزان، تا به کي انتظار بايد کشيد؟! مژده باد به پيروزي نزديک از پروردگار بخشايشگر. پدر و مادرم به فداي آن تعداد اندکي باشند که نامهاي آنها در زمين مجهول است، تا هنگامي که وقت ظهور فرا رسد. همه ي شگفتيها، از جمع شدن پراکنده ها، درو شدن گياهان و صداهاي پياپي، در ميان جمادي و رجب است.
🌼حدیث مهدویت🌼
#امام_زمان_از_منظر_روایات
#حدیث_مهدویت
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#مهدویت
#انتظار_عالمانه
👤شهید چمران یکی از الگوهای علاقه❤️ به انسان هاست.
🔻مسئول دفتر شهید چمران نقل می کند زمانی که اقای چمران وزیر دفاع بود با یکی از افراد ضد انقلاب که باید اخراج می شد هم به خوبی رفتار کرد.
🔻اینگونه افراد می توانند منتظر فرج باشند؛ این به معنا نیست که با ضد انقلاب ها همه جا مهربان بود🚫. (شهید چمران هم برای اخراج او تردید نکرد.✅)
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
⭕️#آمادگی_برای_ظهور
💠ظهور بغتتا (ناگهانی) صورت میگیرد، هر لحظه ممکن است ظهور شود پس هر لحظه باید آماده باشی.
این آماده باش را امام صادق علیه السلام برای ما زدند که فرمودند: «فَانتَظروُاالفَرَج صَباحاً وَ مَساعاً» صبح و شب منتظر فرج باشید.
💠یک شیعه باید مهیای فرج باشد، صبح که از خواب بیدار میشود بگوید من باید همه چیزم مهیا باشد، شب با این نیت بخوابد که اگر آقا صبح از مکه مرا صدا زدند من آماده باشم،
همین روحیه #انتظار اعمال انسان را در بین روز میسازد و انسان را کنترل میکند. من که میخواهم در رکاب امام زمانم باشم باید عملم طوری باشد که مردم را پس نزنم، مردم را جذب کنم.
💠چنین شخصی #تزکیه_نفس کرده، از #صفات_رذیله پاک شده قلبش تسلیم امام زمانش شده می گوید: من کی هستم که در برابر شما خواستهای داشته باشم، امر امر شماست.
این شخص میشود: "شیعه، پیروِ امام زمان ارواحنافداه."
💢🍃استاد حاج آقا زعفری زاده
#اللهمعجللولیڪالفرج..
#مهدویت
🌺『https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#مهدویت
#انتظار_عالمانه
👤 شهید چمران در مناجات هایش می نویسد :« من مسئولیت تام دارم در برابر شداید و بلایا بایستم ، تمام ناراحتی ها را تحمل کنم ، رنج ها را بپذیرم ، چون شمع🕯 بسوزم و راه را برای دیگران روشن✨کنم ، به مردگان روح بدهم🌱 و تشنگان حق و حقیقت را سیراب کنم.»
🌸🍃 زیبایی همراه با عشق به حق✨ و عشق به خلق در این مناجات چقدر شیرین است.
۲۱۱
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
✨#دوراهــــــــــے
#قسمت2
یک راست وارد اتاقم شدم گره ی کور مانتو ام را باز کردم لباس هایم را از تنم در آوردم و بی حوصله گوشه ای پرت کردم...
تنم را روی تخت انداختم و گوشی ام را روبه رویم گرفتم...
مادرم وارد اتاق شد صدای تق تق صفحه کلید آزارش می داد...گفت:
-دختر باز تو اومدی خونه!!!بلند شو آخه من از دست تو چی کار کنم؟؟؟
بغض کردم از روی تخت بلند شدم لباس هایم را جمع کردم و گذاشتم داخل کمدم!
مادرم در را پشت سرش محکم کوبید و رفت...
چشم هایم را روی هم فشردم...باید فکری می کردم!
زندگیم یک نواخت شده!
دست هایم را روی صورتم گذاشتم و اشک هایم انگشتانم را خیس کرد!
دست هایم را روی صورتم کشیدم نگاهم را به سقف دوختم آهی کشیدم...
روی میز نشستم و گوشی ام را روبه رویم گرفتم...
اوه خدای من!!
اصلا یادم نبود...
صفحه کلیدم را روبه روی چشمانم قرار دادم شماره گرفتم...
بعد چند بوق گوشی را برداشت:
-بله؟
-سلام خانم خوب هستین؟شرمنده من دیر زنگ زدم!برای کار موسسه مزاحم شدم.
-سلام.چرا انقدر دیر تماس گرفتید؟
-شرمنده!
-نمیتونم کاری کنم براتون! خیلی دیر تماس گرفتید.اما منتظر زنگ ما باشید اگر تونستم براتون کاری جور کنم زنگ می زنم!
-ممنونم...
-خدانگهدار.
یک بدشانسی دیگر...گوشی را پرت کردم گوشه ای از اتاق رفتم بیرون...
.
مادر که چشمش خورد من به گفت:
-دختر!آخه من دلمو به چیه تو خوش کنم!!!نه تیپ درست و حسابی داری.نه نماز درست و حسابی و نه ادب داری!
-مامان آخه مگه چی گفتم باز داری غر می زنی!!!
مادر هیچ چیز نگفت و ساکت موند!
باز هم بغض کردم و رفتم داخل اتاق روی تخت دراز کشیدم و بعد از کمی گریه خوابم برد...
ادامه دارد...
✍مریم سرخه ای
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3